مُحِب''
بس است در صف محشر مُحِب عشق تو بودن! شنوایشما؛ http://t.me/BChatPlusBot?start=sc-lgNCAOyHj6Z3
Mostrar más529
Suscriptores
+624 horas
+197 días
+6030 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from -صبریٖن
حمیدآقا از خودش دوتا دسته گل یادگار گذاشته بود. آقامهدی به هر فرصتی برایشان پدری میکرد. به احسان سواری میداد، آسیه را به آغوش میکشید و.. نمیخواست این بچهها ذرهای درد یتیمی را حس کنند. یک تنه شد پدر برای فرزندان برادر. اما امان.. امان از وقتی که آقامهدی هم رفت..
حکایت ما هم همین است. پدر از دست دادیم و عمو برایمان پدری کرد. دست نوازش به سرمان کشید. حواسش بود به احوالمان. دلش میتپید برای ما. صبح یک روز بیدار شدیم، دیدیم عمو نیست. عمو رفته بود. بیخبر. ما را چشم انتظار گذاشته رفت. صدای عمو در شهر خالی میپیچد، عکس عمو همهجای شهر هست و خودش، خوابیده! عمو کنار آقا خوابید. خسته بود، باید خستگی در کند این پدر.. سفر سخت است و رجعت نزدیک!
دلمان برایت تنگ میشود عمو. صاحبِ دلان را دیدی، سلاممان را برسان و بگو بیاید. ما خیلی غریب افتادهایم عمو. خودت هم شاهد بودی، بگو خودش برود پیش خدا، دعا کند و صدای "إرحم غربتنا"یمان را بالا ببرد و به گوش آسمان برساند و وساطت کند که بازگردید. صف اول او باشد و پشت سرش هم شما. دور نشود وقت دیدار عمو. دلمان برایت تنگ میشود..