cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🦋قاصدک‌آرزو | تینا‌سهرابی (دلوین)🦋

✦﷽✦ 🌻کانال تینا سهرابی (دلوین) 🌻 قاصدک آرزو : (فایل ) لیمرنس : در حال تایپ (به زودی) راه ارتباطی با نویسنده : https://telegram.me/BChatBot?start=sc-907388-brdxp8m لینک چنل : https://t.me/+qBDXhfdoj6gyOThk

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
10 037
Suscriptores
-1224 horas
-1297 días
-38930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

سلام عزیزانم 🥹🩵 فایل رمان قاصدک آرزو ، به صورت کامل حاضر شده و برای بچه های vip ارسال شده 💚 اگر مایل هستید فایل رمان و برای همیشه داشته باشید مبلغ ۳۰ هزارتومان به شماره کارت : 5859 8310 8014 4297 سهرابی @Ghasedak_Arezo_Ad ارسال کنید ❤️
Mostrar todo...
من نسبت ب عموش 😂🤣
Mostrar todo...
🤣 2
واقعا از چی می‌ترسه؟
Mostrar todo...
😎 2
#قاصدک‌آرزو #دلوین #پارت_۴۰۱ _ حالا به هر دلایلی نشد .. شش سال ازش خبر نداشتم و حتی نمیدونستم زندگیش چجوری میگذره . نفس عمیقی گرفت تا بر خود مسلط شود . دوباره و صد باره با خود تکرار کرد " فقط حرف ... حرف کارن "... _ نمیخوامم بدونم گذشته اش چجوری گذشته و توی این شش سال چی ها کشیده . عجیب بود که حاج علی افشار ساکت نشسته و به طعنه های او گوش می‌دهد؟ .. ترسناک نیست که حتی اعتراضی ، نگاه خشمگینی هم ندارد ؟ فقط دستانش را مشت کرده و گوش فرا می‌دهد؟ حامد نگران به جدل خاموش آن دو نگاه می‌کرد و می‌ترسید از ساکت بودن او ... _ الان و این لحظه برام مهمه... پسرتون ، شو..شوهرش فوت کرده و خدا رحمتش کنه .. الان اینجام که دختری که از بچگی میخواستم و بهم ندادنش و بعد از ۲۰ سال عاشقی خاستگاری کنم .. ابروهای حاجی بالا پرید و صاف نشست .. از قبل این ها را می‌دانست و خود را برایش آماده کرده بود اما چرا پلکش میرید ؟!.. از چه آنقدر می‌ترسید این مرد ؟!.. #کپی‌حرام‌است
Mostrar todo...
👍 6 2
پارت هدیه تقدیم🥹❤️
Mostrar todo...
1
#قاصدک‌آرزو #دلوین #پارت_۴۰۰ _ سلام حاجی .. با صدای حامد ، اتصال نگاهشان قطع شد . صندلی کنار کارن کشیده شد و حامد نشست .. _ خب حاجی ... بدون مقدمه برین سر اصل مطلب که هم وقت شما رو نگرفته باشیم و هم حرفمون و زده باشیم .. او ساکت بود و دهانش باز نمیشد که از او اجازه بخواهد برای زنی که حقش است .. یک عمر برای به دست اوردنش جنگیده بود !.. دیگر باید یک جایی وصال رخ می‌داد.. باید می‌رسیدند.. نرسیدن دیگر در دایره لغاتشان نمیگنجد !.. تمامش رسیدن باشد و خوشبختی... _ بریم ... برین سر اصل مطلب .. چایی داغ را در دست گرفت و محکم و جدی شروع کرد . _ هفت سال پیش ، قبل از اینکه بهار بخواد عروستون بشه ، من خاستگارش بودم .. دستانش روی میز مشت شد و این از نگاه تیزبین کارن دور نماند که بی تونه به اشاره های حامد ، ادامه داد : #کپی‌حرام‌است
Mostrar todo...
👍 10
خیلی وقته پارت هدیه نداشتیم نه ؟🥹💚
Mostrar todo...
#قاصدک‌آرزو #دلوین #پارت_۳۹۹ نفس عمیقی کشید .. فقط حرف!... داخل که شد ، نگاهی به اطراف انداخت و ... یافت !.. دفتری جلویش باز بود و حساب کتاب میکرد . _ پسر ... ی چایی وردار بیار .. _ چشم اوستا .. صندلی که کنار رفت و کارن رویش نشست ، سرش را بلند کرد و نگاهش که به او افتاد .. با تعجب عینک را از روی چشمانش برداشت و به کارنی که با جدیت به تو نگاه می‌کرد و بالاجبار سلامی زمزمه کرد ، نگاهی انداخت . همانطور خیره به او ، رد به شاگردش گفت : _ دوتاش کن پسر .. بعد نفس عمیقی کشید و به پشت صندلی تکیه داد و از بالا تا پایین نگاه کرد و با آبروی بالا رفته ، مانند کارن زمزمه کرد : _ سلام .. #کپی‌حرام‌است
Mostrar todo...
👍 6