cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ﺯﻳﺑا ﺗﺭ اﺯ ﻣاﻫ | 🌒

ωєℓϲοмє.. بخند در شان ماه نیست که غمگین باشد . .🌓🍃 ᵃⁿᵒⁿʸᵐᵒᵘˢ :) •| t.me/Nashanas11_Bot ᵗʰᵉ ᵐᵃᶦⁿ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ :) •| t.me/Moon_780

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
2 275
Suscriptores
+124 horas
-287 días
-11930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_139 هدا هنوزم همی قسم مییدید هدا: چیشده توره؟ کی کده ای قسم🥺😳 امد و به زخم پیش چشمم دست زد مه: اخخخ چرا دست میزنی سر زخم وی هوا از دروازه دهلیز به طرف ما دیده گفت: کی است هدا وقتی مره دید دویده امد هواا: هیییی چیشده کی ای قسم کاره کده😳🥺 هدا: سیکو چی رقم زدنت😭 طرفش دیدم پلاستیک دوا ره پیش کدم مه: تو ای ره بگیر دستم مانده شد پلاستیکه گرفت هوا هنوزم متعجب بود چشم هایش اشک زده بود هوا: کی ای کاره کده؟ چرا؟ چی وقت😭😳 هردویش ایستاده بودن و مه د دلم دروغ جور میکدم مه: حالی راه میتین داخل برم یا نی که پس برم؟😐 هوا: بیا بیا😭 از دستم که جور بود گرفت به خانه رفتم مه: مادرم کجاست هوا: کل شب نخابیده بود د اطاق خودشان خواب است مه: خووو خی بیدار نشه مادرم خو همی گپ ره زدم و دروازه اطاق شان باز شد🤦‍♂ مادرم بیرون شد حالی چطو کنم"🤦‍♂🤦‍♂ اول به سر تا پای مه دید بعد اهسته طرفم امد مه: سلام مادر خوب استین😬 مادرم: چیشده توره بچیم😭 مه: وی چرا گریه دارین مادر بریم خانه برتان میگم اینه خوب استم مادرم: کی کده چرا کده؟😭
Mostrar todo...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_140 نزدیکم امد به دستم دست زد طرف رویم دید به زخم پیش چشمم دید مادرم: به چی وضعیت رساندن توره 😭جنگ کدی؟ چیشده مه: چیزی نشده مادر بریم داخل مادرم از دستم گرفت گفت بریم داخل اطاق خودم شدم و شیشتم و به بالشتم تکیه دادم "اوفف شکرر"😶‍🌫 به طرف هر سه شان دیدم گریه میکنن هدا پیش دروازه ایستاد است و دستش ره مشت کرده پیش دهنش گرفته و گریه میکنه مادرم امد بالای سرم هوا هم امد هوا: چرا نمیگی شب خو گفتی خانه رفیقت استی مادرم: نگفتم د دلم چیزای بد میگرده شما گفتین چیزی نیست مادر ، نگفتم ؟😭 هوا: چی میفامیدم مادر🥺 مه: ها چیزی نشده خانه رفیقم میرفتم چون کوچه شان خلوت بود دزدا ایستاد کردن و وقتی دیدن پول زیاد پیشم نیست زدن چنتا گک باز خدا خیر بته یک کاکا کتم کمک کد تا شفاخانه رفتم حالی ام پیش تان استم خلاص امیقدر🙂 مادرم: چنتاا گک شان امی اندازه بود؟😭 نگفتم از طرف شب بیرون نرو وضعیت خوب نیست نگفتم ها چرا به گپم نکدی؟😭 مه: حالی خو شد مادر جانم دگه تکرار نمیشه نکنین گریه خیره طرف هدا دیدم که هنوزم ایستاد است مه: هدا یک گیلاس اب بیار هدا آو بینی خوده بالا کشیده زیر لب صحیح است گفته رفت مادرم به گوشه چادرخود اشک های خوده پاک میکد🥺 مه: وییی نکنین مادر چیزی نشده خو امروز خاب میکنم شب میبینین جور تیار میشم هوا: ای قسم کت روی کبود و چشم زخمی جور میشی دستت هم میده😭 هدا با اب داخل شد گیلاس اب ره از دستش گرفتم
Mostrar todo...
😢 7
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_138 مم میرم یک اطاق دگه خواب میشم باز حساب میکنم مه: درست است کاکا جان بازم کااکا: نگو دگه خیره مه: هههه تشکر کاکا تیلفون خوده گرفته بیرون شد مم خواب شدم صبح با سرو صدای که از طرف دهلیز میامد بیدار شدم فکر میکنم کدام مریض وضعیتش وخیم بود که سروصدا بود دروازه باز شد کاکا نصرت داخل شد هنوزم اینجه است🤦 کمی بلند شده و بالشت ره بلند تر کرده تکیه دادم نصرت: صبح بخیر مه: تشکر همچنان نصرت: حالی داکتر میایه یک چک دگه هم میکنه بعد تا جای که بگویی میرسانم مه: صحیح است کااکا بازم زحمت خوده ببخشی خیلی شرمنده استم پیشت نصرت: خدا نکنه بچیم داکتر امد نسخه نوشته کد گفت استخوان قبرغه ام اسیب دیده باید متوجه باشم بیرون شدیم میخاستم مصارفه حساب کنم که کاکا نصرت از پشت ام امد گفت حساب کده وقت🤦 بخدا خیلی شرمنده استم پیش اش چقدر ادم خوب است وقتی بیرون شدیم داخل موتر شیشتیم به ساعت دیدم نزدیک هفت است ادرس خانه ره گفتم د راه هم هوا زنگ زد گفتم خانه میایم به خانه رسیدیم پلاستیک دوا ره گرفتم تیلفونم ره د جیب پتلونم ماندم کاکا کمک کرد همرایم تا پشت دروازه آمد بعد همرایش خداحافظی کردم گفتم مصارفه حساب میکنم هرچی گفتم نگرفت 🤦‍♂ دروازه ره تک تک کردم بعد از دو دقیقه هدا امد گفت کییست؟ وقتی صدایمه شنید باز کرد "هیی خدا حالی چی بگم برشان "🤦‍♂😐💔 هداا : هییییییی😳😳😳🥺چیشدهههههه مه: یکدیه اهسته کل مردم خبر شد دروازه ره با دستم کمی زیادتر بار کرده داخل شدم پس بسته کردم
Mostrar todo...
💔 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_137 مه: ببخشی کاکا جان بخاطر سوالم جگرخونت کدم کاکا: خیره بچیم به طرفم نگا کد کاکا: از اخلاق و طرز رویه ات خوشم امد بچه خوب استی مه: لطف دارین کاکا جان کاکا: اگر میخایی کار خوب داشته باشی بیا پیش مه برت کار میتم با معاش خوب مه: چقسم کار ؟ کاکا: کاکایت یک شرکت داره شاید خورد باشه اما درامدش خوب است اول ها بچیم کار میکد اما حالی خودش کار خوده جور کده شرکت جور کده دگه بمه کار نداره مدیر هم گرفتم یک ادم ره صادق نبود وقتی خارج کشور رفته بودم از پول درامد به خودش گرفته بود از مه پنهاان کرده بود مه: خی حالی کی مدیریت میکنه کااکا: اوره اخراج کدم خودم میکنم ازو خاطر از گپ زدن و اخلاقت خوشم امد بتو گفتم به هر کس دگه بگم قبول میکنه اما ادم درست پیدا نمیشه مه: لطف نظرت است کاکا جان اما فعلا کار دارم  کاکا: صحیح بچیم هر وقت خاستی برت شماره ای خوده میتم بگیر زنگ بزن مه: درست اس کاکا جان تشکر کاکا تلفونشه از جیبش کشید شماره خوده خاند و مه ثبت کدم کاکا: بازم فکر کو د باره اش مه: صحیح اس کاکا بازم تشکر کاکا: خواهش میکنم مه: راستی قصه کرده روان استیم هیچ معرفی نشدیم نام تان چیست کاکا جان کاکا: ههههه ها ولا نامم نصرت ایوبی است مه: خوش شدم کاکا جان مم مصطفی یوسفی استم 🙂 کاکا: مم خوش شدم بچیم بطرف ساعت دیدم اووو سه بجه شده کاکا: بچیم دیر شده خواب شو
Mostrar todo...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_136 کاکا: نی خیره بچیم بی ازو د خانه کسی نیست  اینجه همرایت قصه کده میشینم مه: صحیح کاکا هر رقم راحت استی کاکا: خو بچیم نگفتی چرا ای قسم لت خوردی یکمی خوده بالا کرده به بالشت پشت سرم تکیه زدم مه: خوو کاکا جان برت بگم دگه منتظر برم میدید مه: خو کاکا او کسی که مره زد او صنفی پوهنتونم است کاکا: درس هم میخانی مه: ها محصل طب استم کاکا: کار چی؟ کار هم میکنی مه: ها کار هم میکنم کاکا: خوب مم یکمی برش از فرزاد و خیانت ابراهیم گفتم کاکا: خو بچیم دگه کت هر رقم ادم رفیقی نکو خرابت میکنه اخر مه: ها درس گرفتم کاکا: بچیم د ای زمانه خوبی هم بدرد نمیخوره مه: ها کاکا جان ،فضولی نشه چرا میگی کسی به تشویشم نمیشه یعنی خانه تان دگه جای است؟ کاکا: نی بچیم تنها زندگی میکنم خانم ام چند سال میشه فوت کده مه : خدا رحمت شان کنه 🥲 کاکا: آمین آمین مه: اولاد داری کاکا؟ کاکا: ها دوتا دارم یکی بچیم و یکی دخترم مه: خو اینه دگه کاکا چرا میگی کسی ندارم کاکا: دخترم نامزد است چند وقت بعد خانه بخت خود میره مه: خدا خوشبخت اش کنه کاکا: آمین مه: و بچه تان؟ یک اه کشید کاکا: بچیم از دخترم کده کلان است عروسی کده احوالمه نمیگیره سهم خوده جدا کده گرفته با زن و طفلش زندگی میکنه مره فراموش کده🥺😞
Mostrar todo...
😢 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_134 بعد از معاینه داکتر زخم های رویم ره پانسمان کرد دیدم کاکا هنوزم به ای طرفم سر چوکی شیشته و منتظر است مه: کاکا جان زنده باشی زیاد کمک کردی حالی برو که به تشویشت نشن د خانه کاکا: کسی نیست به تشویش کاکایت شوه بچیم خیره استم ای قسم نیمه راه ایلا نمیکنم منظورش از کسی نیست نفهمیدم اما خوب نبود یک ادم کلان ره ایقدر منتظر خود بانم مه: بازم کاکا جان تشکر برو مه دگیشه حل میکنم  ایقدر هم کمک کدی زیاد است کاکا: کاری نکدیم بچیم باش ببینیم داکتر چی میگه د وضعیتی نیستی که تنهایی حل کنی مه: نمیفامم چقسم جبران کنم کاکا جان زنده باشی کاکا: خواهش میکنم بچیم مه میرم بیرون پس میایم مه: صحیح اس کاکا بیرون رفت سرمه به بالشت تکیه دادم و د فکر بودم نباید د گپش گوش میکدم حالی چند روز نمیتانم با ای روی پوهنتون برم ها دگه میگن با ما بشینی ما شوی با دیگ بشینی سیاه شوی همنشین فرزاد مثل خودش میشه دگه بیخی یادم رفت خوده به سختی خم کدم تیلفون شکسته ام ره از سر میز سفید پهلوی تخت گرفتم بیخی خراب شده حتما سرش پای ماندن مچم کار میته یا نی روشنش کدم دیدم چندین زنگ امده از طرف هوا و پدرم به هوا زنگ زدم بعد از چند بووق جواب داد هوا: بلی کجاستی؟چرا جواب نمیتی؟ دلماره کفاندی خو، چرا دیر کدی؟
Mostrar todo...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_131 همه بدنم کَرَخ شده بود فکر میکنم دستم هم برامده تمام استخوان هایمه بیجا کردن😵‍💫🤕 اخریش چند تا لگد به شکمم زد توان د دست و پایم نبود چشم هایم هم خیره میدیدن به بالای سرم دیدم فرزاد با همو حالت خود و پوزخند خود امد و سر دوپای خود شیشت و یک دست خوده سر زانوی خود مانده مستقیم طرفم دیده گفت فرزاد: ای ره هم یک اخطار فکر کو نگویی که نگفتی و منی که به سختی حرف میزدم طرفش دیده گفتم مه: غیرت میداشتی خودت میامدی تنهایی برت نشان میدادم اخطار چی است فرزاد خنده کرده ایستاد شد با دست چپم شانه راستم ره گرفتم که خیلی درد میکد فرزاد: ای هم از طرف مه و با تمام توان خود یک لگد به شکمم زد که از شدت درد جم شدم ابراهیم از اول تا اخر فقط ایستاد بود و میدید حتما بخاطر ای کارش پول گرفته بود یا از اول همکارش بود نامرد همه شان خنده کرده رفتن د دلم قصد لت کردن فرزاد و ابراهیم ماند دیگرایش بیگانه بودن یک روز نی یک روز حتما حساب ای کار خوده میتن مچم تلفونم چی شد زنگ میزدم حتی خوده تکان داده نمیتانم چند دقیقه به همو حالت بودم یکی نیست از ای کوچه تیر شوه اوففف کمی به خود تکان دادم که دست و پایم درد میکد دگه حرکت نکردم
Mostrar todo...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_135 مه: یکدقه فرصت بتی خو جواب بتم وی هوا: خو اینه بگو چرا نامدی هنوزم منتظر استیم "هعیی چی بگم😬😑😑 " مه: خانه یک رفیقم استم تیلفونم خاموش بود حالی بیدار شدم متوجه شدم زنگ زدین هوا: ایقدر بی تفاوت استی مادرم تا حال هم پیش دروازه منتظر تو شیشته یک نگفتی کسی به تشویش میشه هااا مه: برو مادرمه بگو خواب شوه مه امشب نمیایم منتظر نباشین سبا بخیر شد میایم هوا: باش همرایش گپ بزن باور نمیکنه مه: صحیح است برو تیلفونه بتی هوا: یکدقه بعد چند ثانیه صدای مادرم د تیلفون پیچید که میگفت کی اس مصطفی اس مه: بلی ،سلام مادر خوب استین دروازه باز شد و کاکا داخل شد مادر: بلی، بچیم کجاستی قلب مادرته ایستاد کدی خو چرا یک زنگ نمیزنی نی جواب میتی🥺خوب خو استی دلم یک رقم میشه مه: ببخشین مادر جان تیلفونم خاموش بود نشد زنگ بزنم خانه رفیقم استم خوب استم🙂 مادرم: شکر خی دگه ای قسم نکنی بچیم بخدا نمیفامی سرم چی تیر شد بی ازو وضعیت خوب نیست مه: معذرت میخایم مادر جان دگه تکرار نمیشه بعد از چند دقیقه گپ زدن خداحافظی کدم کاکا: دروغ گفتی به خانه مه: ها دگه نمیشد باز تا اینجه میامدن سرگردان میشدن بخاطر مه کاکا: خووو بچیم مه: ها کاکا شما خانه نمیرین؟ زیاد دیر شده
Mostrar todo...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_132 نمیفهمم چقدر وقت تیر شده بود و مه هنوز د همو حالت بودم دگه کم کم چشم هایم سنگینی میکدن و بسته میشدن یک صدا امد صدای تایر موتر😳 یا اشتباه میشنوم چشمایمه بسته کردم یک موتر ایستاد شد که درست ندیدم مودلش چی است یک نفر با پیراهن تنبان سفید که کمی مسن معلوم میشد پایین شد و وارخطا طرفم امد وی شکر خدا بلاخره یکی امد کاکا نزدیکم شد اول به دقت دید توان گپ زدن هم نبود کاکا: خوب استی بچیم؟ د ای وقت اینجه چی میکنی کی استی " به دنس کدن امدیم کاکا🙄😂" کمی خوده تکان دادم که طرفش ببینم سر و رویم خونی بود امد از شانیم گرفت تا کمک کنه مه: یکدقه کااکا اخخخ وقتی به شانه ام دست زد از درد صورتم جم شد کااکا رفت دروازه سیت پشت سر موترشه باز کرد و دوباره امد کوشش کردم ایستاد شوم همرایم کمک کد از زیر بازویم گرفت ایستاد شدم مره به طرف موترش رهنمایی کرد کاکا: اهسته بچیم بیا مه: ببخشی کاکا بزحمتت کدم تا سر سرک برسان دگه خودم میرم حاالی دیدم مقصد مودل موترش بالا اس😁🥲 کمک کد شیشتم کاکا: نی بچیم ای چی گپ است مسلمانی کجا شد خی مه: بازم کاکا جان ببخش زحمت خوده کاکا: نی بچیم کمک کدیم زحمت چی دوتا چوبک که د بلوزم چسپیده بود را جدا کرد انداخت
Mostrar todo...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_133 د جای که افتیده بودم رفت تیلفونمه اورد حتما وقت زدنشان افتیده بوده برم داد دیدم اسکرینش شکسته تکیه دادم و یک نفس گرفتم کاکا هم به موتر سوار شد دروازه ره بسته کرد و موتره روشن کد کاکا: چیشد که به ای وضعیت رسیدی مه: رفیق نامرد... کاکا: اها فامیدم چون خیلی جای خلوت بودیم چند دقیقه بعد به سرک رسیدیم مه: اینه دگه کاکا جان رسیدیم ایستاد کو مه پایین میشم زحمت خوده ببخش زیاد وقتت ره ضایع نمیکنم کاکا: بچیم دگه نگو خفه میشم باز بان تا شفاخانه برسیم چقسم ایلا یت بتم د ای وضعیت توان نبود که دگه ادامه بتم قبول کدم سرمه تکیه دادم بعد چند دقیقه از روشنی اطراف فهمیدم که شفاخانه است کاکا: اینه رسیدیم بچیم پایین شد دروازه ره باز کده با مه کمک کرد پایین شدم به سرو صورتم دید کااکا: بدرقم زدنت بچیم نباید خوده کت هر رقم ادم بند کنی مه: هعی کاکا جان نمیفامی چرا ایتو شد کاکا: بیا خدا مهربان است یک دستم ره از سر شانه اش تیر کرده و با یک دستش از زیر بازویم گرفت و کمک شد تا شفاخانه رفتیم داخل شدیم چون چشمم با نور عادت نکده بود لحظه یی چشم هایمه بسته کرده دوباره باز کردم مره د یکی از اطاق ها بردن و سر تخت خاباندن داکتر امد معاینه کرد گفت باید اکسری بگیرم دستم برامده فکر کنم دگه کمی پانسمان همی گپا
Mostrar todo...