cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

⚜آصلان | مائده قریشی⚜

༺﷽༻ چشمان تو موسیقی بی کلامی است که با من حرف ها دارد🍁 رمان آصلان: در حال تایپ✒️ ♥پایان خوش♥

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
15 691
Suscriptores
-2424 horas
-2177 días
-51230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Mostrar todo...
برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Mostrar todo...
پارت جدید👆🌸
Mostrar todo...
پارت اول رمان🔥🔞 - باید همون شب کارتو میساختم. نباید بهت رحم می کردم، سَمَن. باید جوری جونتو میگرفتم که هوس نکنی منو دور بزنی، جوجه‌م! چانه ام می لرزد. از بغض و بهت و حقارت. لال شده بودم. گردنم را محکم میچسبد و میغرد: - نباید گوه می زدی به اون شب کوفتی، سمن! یادت رفته بود که بُرنا از مادرش می گذره، اما از دشمنش نه؟! با تمسخر به رویش می خندم و پر از نفرت می گویم: - نه، یادم بود که چه تخم خرابی هستی؛ برای همینم دشمن شادت کردم، بُرنا. موهای آشفته ام را از پشت به چنگ می گیرد. با درد جیغ می کشم: - روانی، موهام‌و کَندی. ولم کن. توجه نمی کند. سرم را به کمک موهایم بالا می کشد و رخ به رخم، تیز می گوید: - تخم خرابم‌و امشب نشونت میدم، سمن. جوری نشونت میدم که آرزوی مرگ کنی، هرزه کوچولو. می نالم: - چرا انقدر نامرد شدی برنا؟ هق میزنم. برنا دندان روی هم میفشارد و با رنج میگوید: - خودت خواستی، خودت با فرارت. اونم تو شبی که میتونست بهترین باشه! یکباره عربده میکشد: - اما تو... توی شب عروسیمون، قالم گذاشتی بی شرف! هق میزنم. بی توجه هولم می دهد سمت دیوار و دست میبرد سمت دکمه های پیراهنش. - گفته بودم من و تو ما نمیشیم برنا. حتی اگه بمیرم، نمیذارم جسم و روحی که مال عطاست رو لجن مال کنی. نام عطا دیوانه اش میکند. جوری وحشیانه گردنم را میچسید که حس خفگی به مرز جنون میرساندم. - می کشمت سمن، به جان خودت که برام عزیزی میکشمت اگه اسم اون بی ناموسو بیاری. باید دیوانه شود تا رهایم کند. زل میزنم توی چشمانش و میگویم: - میدونی من شب عروسیمون به کی پناه بردم؟ عربده میکشد. چند بار پشت سر هم: - خفه شو، خفه شو... خفه شو! من جام جنون را سر کشیده بودم که بی ترس گفتم: - عطا پناهم داد. این همه مدت من شبامو کنار عطا صبح کردم. حتی تو بغلش... چون عاشقشم! صورتش کبود میشود. چشمانش هم دریای خون. می ترسم، اشک میریزم و او خیلی ناگهانی جوری لب هایم را به دندان میگیرد که... 🔥 https://t.me/+3h3QRKzZkag2NTJk https://t.me/+3h3QRKzZkag2NTJk
Mostrar todo...
👍 1
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت! آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد : -ممنون اما من که چایی نخواسته بودم نازگل با دستش بازی کرد: -گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش می‌شد انگار حرفی می‌خواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت. با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند: -چی می‌خوای بگی حرفتو بزن بعد برو -آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب... آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد: -من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟ نازگل دستش را روی بینیش گذاشت: -هییشش یکی می‌شنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟ چشم هایش را باز و بسته کرد: -نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!! نازگل این پا و اون پا کرد: -پول نیاز دارم برای... نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم: -نیاز دارم دیگه، من... پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟ نازگل سر پایین انداخت: -یک‌ میلیارد!!! -چقدر؟! برای چی این قدر پول می‌خوای نگاهش را به چشمان آران داد: -نپرس، نمی‌تونم پولو بهت برگردونم می‌دونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد آران با دشمنش هم معامله می‌کرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟! آب دهنش را قورت داد: -تو... من می‌دونم چرا دنبال منی تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت می‌خوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری -خب؟ با بغض لب زد: -من این دو شب خوشگذرونیو بهت می‌فروشم! آران نیشخندی زد، باورش نمی‌شد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری می‌کند! دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود! -می‌خوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟ نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود! تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست: -هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست. دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد: -من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمی‌خوره نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -این حرفاتو می‌زارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات موهاتو ازت خریداری میکنم! و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟ -اره موهات! با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk با چشم های اشک موهایش را قیچی می‌کرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود! آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت: -تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی می‌کردی تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و... سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد: -و من طلبکار نصف بدهیای باباتم چشمای نازگل کرد شد:-چی؟ -بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من می‌بخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت! نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت: -برو بیرون و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوباره‌ی خودش چه کار ها نکند... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Mostrar todo...
#پارت245 -چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن  تو این زندگی ! هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟ دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - ریحانه جون! به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ شهیار با خشم می گوید: - شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk - مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥 https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk https://t.me/+eevZ01Rqrf1hZmJk محدودیت سنی رعایت شود 🔞 #پارت‌واقعی‌رمان
Mostrar todo...
می‌دونستی زنا با چادر اعدام میشن! چهار ستون تنش با این حرف لرزید! با چادر سیاه سرش بالای دار می‌رفت؟ از ترس مثل گچ دیوار شد و زن همبندش گفت: -گفتی کی تاریخ اعدام زدن برات بچه جون؟ - گ... گفت گفتم دو دو روز دیگه زنی که حبس ابد بود به اندام ریز و نیزه ی دخترک نگاهی کرد: -اخه واقعا تو چطوری با این جست آدم کشتی؟ بدنش با یاد آن شب یخ بست، یاد جیغ های خودش خون قرمز رنگی که روی صورت خودش و تخت می‌ریخت! در خودش جمع شد: -آره من کشتم زن یه تا ابرو انداخت بالا: -چطوری کشتی؟ خاطرات مرور شد صاحب کارش مردی چهل ساله می‌خواست به او تجاوز کند و او چاقوی میوه خوری را در شاه‌رگش فرو کرده بود... دستانش را در هم پیچاند و با بغض فقط سکوت کرد که زن زندانی ادامه داد: -پشیمونی؟ -نه بدون فکر جواب داده بود، بدون هیچ تعللی... از کارش پشیمان نبود و خودش با پای خودش و لباس های خونی به کلانتری برای اعتراف رفته بود. زن زندانی نیشخندی زد: -ازت خوشم میاد بچه... بده فالتو بگیرم بدون این که دستش رو به دستای زن زندانی بدهد لب زد: -فال من معلوم، تا چند روز دیگه زیر خاکم زن بی توجه به او دستش را اما چنگ زد و به کف دستش خیره شد و بعد مدتی نیشخندی زد: -مرگ؟! نگاهش را بالا آورد و به چشمای دخترک خیره شد:-سیاه تر از مرگ می‌بینم -اون دنیام حتما میرم جهنم کار خداست دیگه این دنیا بدبخت اون دنیا بدبخت تر اصلا باش قهرم، خداوکیلی خدایی بلد نیست یک قطره اشک روی صورتش افتاد و ادامه داد: -دلم نمی‌خواد با چادر اعدام شم! سرش را روی زانو های گذاشت و زن باز به کف دست دخترک خیره شد: -این سیاهی که من می‌بینم مال یه شب یه شب تاریک که بعدش صبح میشه دختر جون پس... فکر نکنم بمیری می‌دانست زن برای او دلش سوخته و این طوری حرف می‌زند پس فقط بی‌حرف دستش را از دستش بیرون کشید: -با حقیقت سیلی بخورم بهتر از این که با دل خوشی خودمو به حماقت بزنم با پایان حرفش صدای بلندگو زندان بلند شد: -الهه ملاقاتی داری همین جمله کافی بود که زن فالگیری زندانی لبخند بزند https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8 https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8 نگاهش به مرد جوانی افتاد که نمی‌شناخت و گوشی را برداشت که مرد هم همین کار را کرد و با اخم سلامی داد. -سلام، می‌شناسمتون؟ مرد سری به تایید تکون داد: -برادر همون آدمیم که کشتی ساکت ماند و مرد ادامه داد: -خونواده کس و کار نداری بیان رضایت بگیرن؟ سری به چپ و راست تکون داد: -ندارم من فقط خودمو دارم که فکر کنم تا دور روز دیگه هم اونم ندارم واس چی اومدین اینجا؟ مرد کمی به قیافه دخترک نگاه کرد: -داداش من آدم درستی نبود، من برام مهم نی مرده یا نه من رضایت میدم ولی مادرم راضی نیست سرش را پایین انداخت و با بغض برای جانش کمی تقلا کرد: -من، من فقط از خودم دفاع کردم می‌خواست بهم تجا تجاوز کنه به خدا... وسط حرفش پرید: -من اینو میدونم، برای همین اینجام عذاب وجدان دارم اگه بزارم بمیری یه راه هست که سرت نره بالا دار نگاهش زوم مرد روبه رویش شد و مرد ادامه داد:- خونبس شو این طوری مامان منم رضایت میده خونبس من شو تا بتونم مامانمو راضی کنم به رضایت https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8 https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8
Mostrar todo...
#پارت۶۳۹ #آصلان #مائده‌قریشی نگاهش اندکی به پارکت خیره می ماند و بعد از جایش بلند می شود. سرش را تکان می دهد و با نفس عمیقی می گوید: -راست می گی از حد خودم گذشتم... زیادی واسه این رابطه ی رو هوا دارم دست و پا می زنم. رابطه ای که نه سر داره نه ته و من هم انگار این وسط شدم بازیچه‌ت. آصلان چشم هایش را می بندد... در این لحظه هیچ کدام حرف یکدیگر را نمی فهمیدند. اگر دخترک قدری دیگر ادامه می داد ممکن بود دوباره بحثشان بالا بگیرد و به جایی برسند که او نمی خواست. -برو آلما تا همه چیز بدتر نشده. آلما پوزخندی می زند که روی مخ آصلان می رود. دندان هایش را روی هم می سابد و دخترک از محوطه ی شیشه ای خارج می شود. در عرض چند دقیقه لباس هایش را عوض می کند و وقتی صدای قدم هایش روی پله ها می پیچد آصلان دهان باز می کند و بدون اینکه نگاهش کند می گوید: -به سیامک می گم برسونتت. -نیازی نیست. آصلان نچی می گوید... الان وقت بدقلقی دخترک نبود. -رو حرف من حرف نزن آلما گفتم سیامک می رسونه تو رو. آلما در ورودی را باز می کند و خونسرد می گوید: -منم گفتم نیازی نیست، خودم چلاق نیستم می تونم برگردم خونه. آصلان از جایش بلند می شود و قدم به سمت دخترک تند می کند. نرسیده به در بازویش را می گیرد و او را به سمت خود می کشد. -تنت می خاره؟ نه الان دقیقا می خوام بدونم چته که داری می ری روی اعصابم؟ فقط به خاطر همون کیک لعنتی؟ بازوی دیگرش را می گیرد و سر در صورتش می برد... بدون هیچ کنترلی می غرد: -می فهمی که من بیزارم از روز تولدم؟ می فهمی که برام مثل کابوس می مونه؟ می تونی اینو درک کنی بچه جون؟ آلما لبخند کمرنگی می زند و سعی می کند خودش را از چنگ او آزاد کند. -تو راست می گی الان هیچ کدوم حرف همو نمی فهمیم آصلان، پس بهتره فعلا تمومش کنی این بحثو. آصلان بازویش را رها نمی کند و دستوری می گوید: -با سیامک می ری. آلما با همان لبخند انگار می خواست جان مرد را بگیرد... لبخندش یک طوری جسارت داشت که دلش می خواست ان لحظه لب های لعنتی اش را به هم بدوزد.
Mostrar todo...
👍 18 2
برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Mostrar todo...
برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.