cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

Publicaciones publicitarias
739
Suscriptores
Sin datos24 horas
-177 días
-11430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_698 سرم سنگین بود خیلی سنگین! یک نفر قرار بود بمیرد ان هم اینکه هیچ نجاتی برایش نبود راهروی بیمارستان جمی که الان سحر داخلش بستری بود با قدم های بلند به اخر رساندم در زدم و در را باز کردم امین پشت به من از پنجره بیرون را نگاه میکرد سحر روی تخت نشسته بود و دستبند به دستش بسته بودند با دیدنم خنثی نگاهم کرد انگار نه انگار که قرار بود دیگر نباشد _چیکار کردی؟ همین را گفتم و خندید ولی بعد اشک از چشمش پایین امد _همیشه هرکاری کردم تا مثل الان نگرانم بشی ولی نشدی جلو رفتم گریه میکرد دهان باز کردم ولی زود جلویم را گرفت _نصیحت نمیخوام گفتم بیای حرف دلمو بزنم بهت مکثی کرد و اشک هایش را پاک کرد نفس کشید امین چنان ناراحت نگاهش میکرد که میترسیدم _منو ندیدی حرف زدم گفتی حروم زادم خواستم بگم دوست دارم گفتی بی پدرم از همون سی سال پیش گفتی من اقاجونو کشتم همتون برای خودتون زندگی ساختین ولی من چوب اشتباه مادررمو خوردم چون بچه صیغه ای بودم زنت، زنت یه زمانی شد خونبس ولی از من با ارزش تر بود من کسیو نکشته بودم ولی تو میگفتی اقاجونو من کشتم ناراحت نگاهش کردم الان میفهمیدم از خانواده ی ما چقدر ضربه خورده _حتی ترحمتم میخواستم یه نگاه کوچیک ازت میدونی همه ی بلایی که سر دخترت اومد من کردم خواستم یه بچه از کوروش داشته باشع بفهمی چقدر سخته یه بچه مثل من باشه ولی شانس داشت خیلی منم مثل دامادت یه خونواده بزرگم میکرد شاید عاشقمم میشدی _نباید قرص میخوردی خندید با اشک خندید _باید قبل مردنم میدیدم نگرانیتو میدیدم ولی من این چهل و پنج سال و درد کشیدم هرروز... اخ هرروز انگشت اتهام به من بود با دیدن رنگ پریده اش چشم بستم نفس نفس میزد و اخرش هم جلوی چشمانم به قول خودش زجر چهل و پنج ساله اش تمام شد زندگی اش خوب نبود میدیدم قبل دیدنش نمیخواستم ببخشمش ولی الان مجبور بودم عذاب وجدان ولم نمیکرد #کپی_ممنوع🚫
Mostrar todo...
👍 7
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_693 چند ضربه ی دیگر به در خورد بعد صدای سرخوشش در فضا پیچید _عروسک بگیرمت اول یه دست کتکت میزنم انگار اون الندنگ خیلی به لی لی لالات گذاشته هار شدی صدای گوشی اش پیچید بعد انگار ایستاد اگر پیدایم میکرد حتما بلایی سرم می اورد کینه از چشمانش میبارید _بیا تو تنهاس پشت لباس ها پنهان شدم لباس های مادر و پدرم بود شاید دیگر نمیدیم ان هارا! کاش اخرین بار مهرداد و پدرم را از ته دل میدیدم یک به یک لباس هارا بوییدم، بوییدم و بیصدا اشک ریختم او در های کمد را یک به یک باز میکرد و میکوبید الان ها بود که پیدایم کند صدای زنانه ای پیچید نا اشنا بود فکر میکردم مادرش یا شهلا باشد ولی انقدر بی وجدان نبودند ان صدا را نمیشناختم _داری چیکار میکنی؟ _دختره ی ج*نده پنهون شده هوف ان زن بلند شد ولی بلخره در ان کمد را باز کردند با دیدنم چشمانش درخشید پوزخندی زد و دستم را گرفت و کشید اگر واقعا حامله بودم و کتکم میزد؟ چه بلایی سر بچه می امد با هق هق بلند بیشتر اشک ریختم سرم را بلند کردم یک زن غریبه اصلا نمیشناختم قد بلند و سبزه من را از کمد بیرون کشیدند هق زدم و ان ها لبخندشان عمیق شد _دختر ارش خوبی؟ _نه یه اسم جدید روش کاشتم عروســـــک قشنگ تره چشم بستم و از ته دل بدتر هق زدم سرنوشتم با ترس بود نه؟ با ترس و بدبختی؟ دستم را کشیدند و با لگدی که به پایم خورد جیغی زدم روی زمین افتادم با دستم شکمم را بغل کردم تا نطفه ی تازه جوانه ای هم داشتم چیزی نشود بعدی اش به بازویم خورد _دستمال بگیر جلو دهنش ببریمش بعدا میزنیش
Mostrar todo...
🤬 5👍 2😱 1
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_695 #مهرداد سنگ قبر را چند باری میشورم لبخند غمگینی روی لبم شکل میگیرد کاش بودی همین! کوتاه امده بود تا من باشم تا فرزندی داشته باشم نبود او شاید برایم عادت شده بود ولی فکر کردن به زندگی سختی که داشت توانم را میگرفت با صدای در ماشین سر میچرخانم _باز که تو پیاده شدی، کمرت درد میگیره برو بشین حتی از این فاصله صدای له له اش را میشنوم دیدن او با شکمی برامده که نطفه ی من در داخل شکمش است شاید زیبا ترین نقاشی دنیاست لبخند میزنم و بلند میشوم از پستی و بلندی امد و رفتنش سخت بود دستم را دراز میکنم و دستم را میگیرد و به زور بالا می اید اخی میگوید من اخم درهم میکنم با اخمم میخندد و از بازویم اویزان میشود _مهری جونم نگران نباش بخدا فقط سنگین شدم سرش را میبوسم و با دیدن سنگ قبر مشکی رنگش لبخند غمگینی میزند و اه عمیقی میکشد _سارا دهقان اخر اسمش و زدی به سنگ قبرش خدا رحمت کنه دوباره کنار سنگ قبر مینشینم اینبار با دو انگشتم میکوبم و شروع میکنم به فاتحه خوندن میبینم اوهم زیر لب میخواند ماه های اخرش بود کم مانده بود تا فرزندمان به دنیا بیاید فرزندی که اسمش را هم انتخاب کرده بودیم ماهور! پسری که همان روز بیهوشی اش مشخص شد وجود دارد ان روز فهمیدم ایلین زیادی خانم شده است دفاع از من و فرزندمان طوری که کوروش را به ان حال بیاندازد _بریم؟ بلند میشوم و صورت تپلش را بین انگشتانم میکشم تپل شده بود انقدر که بزور مینشت و بلند میشد بریمی زمزمه میکنم دستش را میگیرم و باهم در ماشین میشنیم به طرف روستا میرانم و جلوی درشان می ایستم زیاد می امدم البته با ایلین مادر سارا زیاد میخواست اورا ببیند در را هل میدهم و باهم وارد میشویم خاله ام با دیدنمان لبخند میزند _اومدین؟ _اره خاله ایلین دوهفته ی تمام اینجا مانده بود درست دور سرش میگشتند از فضای متشنج هم دور شده بود دادگاه سحر و کوروش تمام شده بود معلوم بود تماما نقشه های سحر بوده که زندگی ایلین را بهم بریزد وقتی پیش ارش گفت که من هم مثل او فرزند صیغه ای هستم ترسیدم ولی او از ان روز بیشتر حس نزدیکی اش را میرساند _وقت دکتر دارم خاله وگرنه میموندم _وقتشه که بردارن بچتو سرش را پایین می اندازد و خجالت زده هومی میگوید خاله ام در اغوشش میکشد و گونه اش را میبوسد _به سلامتی عزیزم میایم ها نگران هیچی نباش خواهرم نیست من که هستم #کپی_ممنوع🚫
Mostrar todo...
👍 6🥰 1
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_691 میخوردم و لذت میبردم انگار نمیفهمیدم سال ها خودمو محروم کرده بودم از این طعم لبخند پدرم طور خاصی بود ان ها سال ها حسرت خوب غذا خوردن مرا داشتن الان من همه چیز را مثل چی خورده بودم سرفه ای کردم نفس عمیقی کشیدم تند و با ولع خوردنم باعث شد اب کله پاچه در گلویم بپرد سرفه کردم و مهرداد کمرم را نوازش کرد زیر گوشم نجوایش را خواند _اروم بخور همش مال خودته مادرم اب را در دستم داد کمی نوشیدم با چشمان ریز شده اش ثیخواست چیزی را بفهماند ولی من الان کاسه ی نصف و نیمه ام را ول نمیکردم پدرم از پشت میز بلند شد کتش را برداشت و باصدای ارامی زمزمه کرد: _من برم خانم پیش مهرداد مادرم را نمیبوسید فقط دست به روی شانه اش انداخت و کمی بغلش کرد مهرداد هم به تبعیت از او بلند شد کاپشنش را برداشت با مادرم دست داد اسرار های مادرم نتوانست چایی را به خورد مهرداد بدهد موهایم توسط دو مرد بوسیده شد و رفتند در جوابشان فقط بوسی در هوا بوسی فرستادم و دوباره مشغول شدم بعد تمام شدنش دیگر نمیتوانستم حتی از جایم تکان بخورم دستی روی شکمم کشیدم و نفسی کشیدم _اخی چه خوشمزه بود مامانی چای هم میدی؟ مادرم انگار دزد نان گرفته بود انقدر مشکوک و مرموز از جایش تکان نخورد و فقط ادامه ی نگاهش کرد _ببینم زیاد نمیخوری تازگیا؟ هومی گفتم و دست انداختم تا باز سنگک بردارم از زیر دستم کشید _عه مامان! _ببینم پریودت کی بوده؟ انگار چیز عادی پرسید زمانش را که تقریبا یک ماه عقب افتاده بود را گفتم گل از گلش شکفت مانتو اشکه در اورده بود دوباره پوشید _کجا مامان؟ چای ندادی به من نیشخندش باز شد چایی را ریخت و جلویم گذاشت _کجا میری؟ _برم بیبی چک بگیرم بیام فکر کردم تا به ذهنم برسد که بیبی چک چیست وقتی فهمیدم خشکم زد برای من میخواست یا برای خودش؟ خودش که نمیتوانست عمل کرده بود تا بچه دار نشود پس من؟ _چی!؟ #کپی_ممنوع🚫
Mostrar todo...
🥰 5 2
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_699 مهرداد: سرم را به دیوار تکیه دادم هممون پشت این در ایستاده بودیم بلخره در باز شد و دکتر و درپرستار بیرون اومدن ارش مضطرب و ناراحت بود مضطربش را میدانستم ولی اینکه ناراحت بود فقط میتوانست برگردد به ان یک ساعتی که رفت و برگشت _میتونین برین داخل همچی نرماله لبم کش امد ایلین نفس کم اورده بود بخاطر همین همه بیرون بودند بدون توجه داخل شدم الان احترام مهم نبود ایلین ماسک به دهان بود کنار دستش پسرمان بهترین صحنه ی عمرم تا بحال دیده بودم بی حال نگاهم کرد و ماسک را پایین کشید _دورت بگردم من مورچه ی مهرداد لبخندی زد و پیشانی اش را چند بار بوسیدم چشمم به فرشته ای که دست هایش را تکان میداد افتاد _جونم بابا چه کوچیکه! تخم مورچس این که دستم را زیرش انداختم و ارام بلند کردم یکذره بیشتر نبود این بچه _مراقب باشا خیلی کوچیکه میفته بیشتر شبیه خودم بود چند بار گونه اش را بوسیدم بوی بهشت میداد شاید زندگی همین بود شاید سخت ولی شیرین شاید بی رحم ولی با دوست داشتن زیبا پایان✨🤍
Mostrar todo...
11👍 2
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_696 دوباره بغلش میکند و من ساکش را برمیدارم قرار است امروز در بیمارستان بستری شود تا فردا صبح بچه مان به دنیا بیاید خداحافظی میکنیم و ننه فاطمه بیرون میاید و دست تکان میدهد دوباره راه میفتیم تا خود تبریز! لبش را یک دم میجود تا به خانه برسیم _تو بمون من برم وسایلارو بیارم بریم پر استرس پلک میکوبد ومن میدوم مادرم روی پله ها نشسته بود همه استرس به دنیا امدن ماهور را دارند دو ساک کنارش است یکی ساک قهوه ای ایلین دیگری ساک ابی جنین! _دورت بگردم مادر از کی اینجا نشستی سرش را بلند میکند تسبیح نشان میدهد که ذکر میگوید ساک هارا برمیدارم و او به زحمت بلند میشود باهم به طرف در میرویم صندلی پشت جا میگیرد و من کنار ایلین مینشینم _نگران هیچی نباش عروس به سلامتی همه چی تموم میشه بچتم بغل میگیری جلوی بیمارستان می ایستم و با صلوات مادرم داخل میرویم کار های بستری اش را میخواهم انجام دهم که میگویند انجام شده کار پدرش بود میدانم لبخندی میزنم و باهم به اتاق میرویم در را باز میکنم و با دیدن لیلا و ارش لبخندی میزنم اتاق با بادکنک و روبان ابی و سفید تزیین شده پس برای همین از دیروز اتاق را تحویل گرفته بودند _مامانی _جونم گفتم برات سوپیراز دارم مامان کوچولوی من
Mostrar todo...
🥰 5👏 2
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_697 آرش: پیشانی اش را بوسیدم دست سردش را گرفتم و دستش را هم بوسیدم میترسید! دختر کوچولویم از عمل میترسید _نگران چی هستی بچه؟ چشمانش را به طرفم چرخاند دستم را فشار داد لبخند عمیقی زدم اب دهانش را هی میبلعید در کوبیده شد و بعد مهرداد داخل امد با دیدن رنگ ایلین به وضوح نگرانی اش را دیدم شاید میگفتم خوشبخت ترین مرد روی زمینم هیچکس باورش نمیشد انقدر دوستش داشت که چشمانش حسش را هویدا میکرد _چیزی شده؟چرا رنگت پریده؟ _ترس عمل داره هیچی نیست سرش را به طرفین تکان داد و ان طرف تخت نشست _از دیروز داره فقط یه حرفایی میزنه میگم پاشم یکی بزنم تو سرش خندیدم هنوز هم میگفتند قرار از پدر بزرگ شوم باورم نمیشد _مگه چی میگه اول نگاهی چپی به ایلین انداخت بعد هیچی ارامی زمزمه کرد ولی ایلین زود خودش را جلو کشید و بازواش را نیشگون گرفت _اره نگو بابا دیدی رفت زن گرفت نزار بچم زیر دست این و اون زنیکه بزرگ بشه ها بردار خودت بزرگش کن نوچی کردم و با نوک انگشتانم به سرش کوبیدم _مخت تاب برداشته میدونم عین مامانشه پدر منه بی پدر و در اورده با زنگ زدن گوشی ام بلند شدم برداشته و با دیدن اسم امین لبخندی زدم _الو _آرش کجایی؟ صدای مضطربش باعث شدتا صدای تماس را پایین بیاورم سحر هنوز دست از سر زندگی ام برنداشته بود حتی شیر کردن کوروش هم کار خودش بوده _پیش ایلین _میخواد ببینتت! _ولم کن بابا بره به درک... غلط کرده _باید بیای این اخرین خواستشه سحر قرص خورده ارش قرص برنج ساکت شدم نمیتوانست درست باشد دروغ گفته بود متنفر بودم ولی راضی به مردن هیچکس بودم _میام #کپی_ممنوع🚫
Mostrar todo...
👍 6 1
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_692 مادرم رفته بود ولی استرسی تنم را گرفته بود که فقط با قدم زدن درست میشد یعنی من هم قرار بود مادر شوم؟ مثل مادرم؟ میتوانستم؟ خانه را رفتم و دوباره برگشتم رفتم و برگشتم شماره اش را گرفتم باید میگفتم زودتر می امد هرچه زودتر وگرنه تلف میشدم تا اینکه صدای در خانه امد با دیدن ان! نفسم قطع شد نباید این مدل میشد مگر نه؟ نباید او می امد نه؟ عقب عقب رفتم و او نیشخند زد خواب میدیدم باز کابوس میدیدم باز کابوس بود _تو! _به به عروسک مشتاق دیوار صدای الو الو مادرم می امد زود صدایش را قطع کردم و چند کلمه گفتم تا بفهمد دوباره کابوسم امده _چجوری اومدی بیرون کوروش کوروش را بلند تر گفتم تا مادرم بشنود تا حداقل بداند چه بلایی قراره سرم بیاید از ترس میلرزیدم خوشبختی به من نیامده بود نه؟ پس چرا انقدر زجر میکشیدم چرا کسی نبود تا بگوید من هم انسانم تازه طعم عشق را میکشیدم _برو بیرون خندید قهقهه اش بالا گرفت چنان دیوانه وار میخندید که انگار جوک گفته ام _نو نو نو عروسک نباید از من بترسی که باید از اون بیشرف بترسی نه من حالا با من بیا، خودت نمیگفتی برای به من رسیدن هرکاری میکنی؟ نباید میترسیدم نباید از ان مرد میترسیدم عقب عقب رفتم تا یادم می امد یک گلدان روی میز بود دستم را دراز کردم گلدان که دستم رسید دندان هایم را کیپ کردم _به شوهر من نگو بی شرف تو خودت بیشرفی نه اون، اون اونقدر شرف داره که اشتباه سگی مثل تورم به گردن بگیره اری جرعت پیدا کرده بودم الان تنها نبودم بچه ام را حس میکردم، اوهم مثل من نباید قربانی این مرد میشد عصبی شده بود دستش را در جیبش کرد دست مشت شده اش بیرون امد لمس کرد و چاقو شد ترسیده بودم ولی جانم، خانواده ام، فرزندم به کار من بستگی داشت جلو امد خیلی جلو گلدان را سفت گرفتم وقتی چاقورا زیر گلویم گذاشت گلدان را برداشتم و روی سرش کوبیدم سرش گیج میرفت عقب عقب رفت دو پا داشتم دوپای دیگر غرض کردم به سمت اتاق دویدم در را قفل کردم گوشیم را برداشتم _مامان... مامان زود باش _باز کن درو تخم سگ باز کن دستگبره بالا پایین میشد و فحشم میداد میکوبید داد میزد با شکسته شدن در هینی کشیدم و در کمد را باز کردم و پنهان شدم #کپی_ممنوع🚫
Mostrar todo...
😱 5🤬 2👍 1
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_694 قبل اینکه چیزی بگوید صدا می اید بعد مادرم در چارچوب قرار میگرد اشک میریخت معلوم بود از وقتی صدایم را شنیده اشک میریزد بعد دوهمسایه ی کناریمان مرد و زن میاید صدا بالا میگرد و یقه ام توسط کوروش کشیده میشود چاقو درست زیر گلویم میگذارد مادرم سر میخورد میبینم رنگش میپرد _زنیکه احمق برو کنار تا جلوی چشمات رگشو نزدم از ترس دست هایم سر شده بود مادرم قلبش در خطر بود و میدیدم از دست دادنش بدترین جزایی بود که میتوانستم بکشم _چی میخوای از ما اخه چی میخوای از جون زندگیم ول کن بچمو تورو روح پدرت ول کن همه ترسیده بودند او با هق هق عجز سخن میگوید و من میبینم ان زن را دلش خنک میشد ولی چرا وقتی مادرم التماس میکند انگار بهترین هدیه را تقدیمش میکنند معلوم بود تشنه ی این همه عجز مادرم بود برمیگردد و نگاه مادرم به او میفتد چهره اش بهت زده و چشمانش تا اخرین حد باز میشود دهانش باز مانده بود بعد با بهت اسم میگوید من باز نمیشناسم ان زن را _س.. سحر! _فکر نمیکردی برگردم نه؟ در یک لحظه انی مادرم بلند میشود و به طرفش یورش میبرد به صورت ان زن چنگی می اندازد و بعد هم هلش میدهد _چی میخوای از زندگی من عقده ای زن جیغ میزند و اخرین حرفش را میزند _کارو تموم کن کوروش تا این زنیکه ی وحشی بفهمه دنیا دست کیه درست پشت گردنم تیر میکشد گرمی خون را حس میکنم بعد جیغ های پی در پی مادرم ولی چشم میبندم و در خلصه ای ارام فرو میروم #کپی_ممنوع🚫
Mostrar todo...
😱 5👍 3
Repost from N/a
🔥♥نفرت دوست داشتنی #پارت_685 #مهرداد با تقه ای که به شیشه خورد سرم را از لبتاب جلویم گرفتم و به شیشه چشم دوختم حس میکردم مشتری است ولی با دیدن حاج علی اخمی روی پیشانی ام نشست نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم تسلط داشته باشم دکمه ی کنار دستم را زدم و در باز شد _سهیل برو به حجره فرشا سر بزن و بیا چشمی گفت و از مشتری عذر خواهی کرد و رفت خودم جلو رفته و به سوال های مکررش جواب دادم ولی تمام حواسم به مردی بود مه الان میدانستم نامرد ترین برای من و زنش بوده روی صندلی نشسته بود فقط نگاهش من بودم _ممنون اقای زرین سرم را تکان دادم و لبخند کوچکی زدم رفت و در را بست من ماندم و حاج علی بزرگی که همه از معرفتش میگفتند ولی در چشم من بی معرفت ترین شده بود کسی که سال به سال چند یتیم را سیر میکرد ولی به نوزاد بی مادر خودش رحم نکرده بود _سلام پسرم چشمانم بسته شد نمیدانم چرا به این کلمه اش الرژی پیدا کرده بودم قبلا هم میگفت ولی الان نمیدانستم چگونه خشمم را خالی کنم ولی باز خودم را نگه داشتم تا چیزی نگویم _سلام، حاجی تسبیحش را چرخاند انگار ته گلویش حرفی مانده بود که نمیتوانست بگوید حضورش دلم را میرنجاند، دلم میخواست زودتر برود درست عین بچه ای که بهانه ی مادرش را میتراشید _اومدم ببینمت پسرم صدایش از خش میلرزید چه دیر امده بود، چه دیر پسرش شده بود کاش کمی دل مرا میفهمید _چه دیر کردی حاجی با لحنی که تمسخر از ان میبارید سرش به پایین فرود امد _زخم زبون نزن پسرجان! نیشخندی روی لبم شکل گرفت نیشخندم کاملا نشان میداد چقدر در چهره ام تنفر دارم _زخم دل چی؟ اون بدتر نیست؟ بیست و نه ساله که جلوی چشماتم ولی الان میگی پسرتم و خوبه که نگفتی چون میگفتی الان این جا نبودم ول کن حاجی این همه میای اینجا نمیترسی برات حرف دربیارن؟ بفهمن ابروت بره؟ دلخور و ناراحت نگاهم کرد از جایش برخواست ولی اهمیتی ندادم قبل رفتنش سمتم برگشت _دوروز دیگه عقدِ خواهرته اومدم بگم بیای، به عنوان برادر بزرگش #کپی_ممنوع🚫
Mostrar todo...
👍 6🔥 1
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.