cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

Flame of Death

" با نام پروردگار، کیر تو جمهوری اسلامی" Paranoid Can't you see? That everyone is dying; animals are crying; and my hand is bleeding on my feet. t.me/HidenChat_Bot?start=6497408307 لینک چنل حوصله سربرت رو نفرست؛ حتی اگه فکر میکنی نیست.

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
343
Suscriptores
-124 horas
-77 días
-1830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. هیچگاه چنین احساسی را تجربه نکرده بود. معلق، شناور. نه برای زمین، و نه برای آسمان. او معلق بود. بی وزن. شناور. مانند یک پر. لبخند زد. به اندوه خویش دل بسته بود. وابسته اش شده و آن را مانند معشوق خود میدانست. کمی به جلو و عقب تاب خورد. آویزان شده بود. از تکه ای طناب، یا شاید آویز چراغ وسط سقف خانه. به ستون فقرات خود فشار آورد و خم شد. مانند یک مار کوچک، به دور بدن خود پیچید. احساس می‌کرد که آزاد است. گویی راه رفتن روی زمین بود که بسیار آزارش داده و رنجورش میکرد. روی پنبه نرم و سفید رنگی پرید و بدنش را روی آن رها کرد. چشم هایش هنوز بسته بودند. از درون فریاد می‌زد. فریادش از غفلت بود. از اینکه یک عمر، یک زندگی را باید با ندانستن بگذراند. بغض داشت از شدت ضعف این کالبد؛ و لبخند میزد از امیدِ دیدار عالمی که اینجا خبری از آن نبود. چشم هایش را باز کرد. آن تکه پنبه نرم، تبدیل به ابر شد. ابر که توان تحمل وزن او را نداشت! غالب تهی کرد. حالا او واقعا در حال سقوط بود. از آن بالا، بالا بالا ها، تا پایینِ پایینِ پایین. جایی که دوباره پا هایش زمین را لمس می‌کردند. تمام مدت سقوط، چشم هایش را بسته بود و لبخند میزد و نفسی به عمق روحش میکشید. او گفته بود که در آسمان است.
Mostrar todo...
نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. هیچگاه چنین احساسی را تجربه نکرده بود. معلق، شناور. نه برای زمین، و نه برای آسمان. او معلق بود. بی وزن. شناور. مانند یک پر. لبخند زد. به اندوه خویش دل بسته بود. وابسته اش شده و آن را مانند معشوق خود میدانست. کمی به جلو و عقب تاب خورد. آویزان شده بود. از تکه ای طناب، یا شاید آویز چراغ وسط سقف خانه. به ستون فقرات خود فشار آورد و خم شد. مانند یک مار کوچک، به دور بدن خود پیچید. احساس می‌کرد که آزاد است. گویی راه رفتن روی زمین بود که بسیار آزارش داده و رنجورش میکرد. روی پنبه نرم و سفید رنگی پرید و بدنش را روی آن رها کرد. چشم هایش هنوز بسته بودند. از درون فریاد می‌زد. فریادش از غفلت بود. از اینکه یک عمر، یک زندگی را باید با ندانستن بگذراند. بغض داشت از شدت ضعف این کالبد؛ و لبخند میزد از امیدِ دیدار عالمی که اینجا خبری از آن نبود. چشم هایش را باز کرد. آن تکه پنبه نرم، تبدیل به ابر شد. ابر که توان تحمل وزن او را نداشت! غالب تهی کرد. حالا او واقعا در حال سقوط بود. از آن بالا، بالا بالا ها، تا پایینِ پایینِ پایین. جایی که دوباره پا هایش زمین را لمس می‌کردند. تمام مدت سقوط، چشم هایش را بسته بود و لبخند میزد و نفسی به عمق روحش میکشید. او گفته بود که در آسمان است.
Mostrar todo...
sticker.webp0.00 KB
هر وقت سکوت من رو دیدید و نبودم در دنیای اینجا بدونید یه جایی، خیلی پر سر و صدا تر از همیشه ام که دیگه صدام به اینجا قد نمیده
Mostrar todo...
ولی دل کندن همیشه سخته
Mostrar todo...
میدونم وقتش نزدیکه
Mostrar todo...
شبیه سخنان خداحافظی شد نه؟
Mostrar todo...
نمیتونم برای دیده شدن در جایگاه مناسب صبر کنم
Mostrar todo...
ولی خب
Mostrar todo...
خیلی هم تروما دارم سر این خنده های مسخره ام😂😂😂
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.