♡خــــــزاݩـــــے♡
•●○~ݕِـنٖامْ خُـــــدٰاے عݪـــــے (علیہالسلام)~○●• ♡ۏ ݜـــــاێـد ^خَـــــزٰاݩ^ هَݥــٰان ݕَھارێـست ڪہ عـــٰاشِـقْ شدھ...♡ 《شُࢪو؏: ۱۴۰۰/۸/۲۴》 ^_^ربات @havay_paezy_bot 📬 ^_^
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
191
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
- #𝑻𝑩 •
-هلو ناناصم این عکس بالا رو باز کن•🌤🥤⿻ꜜꜛ
- از این عکس ها ست میخای؟•🌿🍊⿻ꜜꜛ
-پروف میراکلسی پروف دخترونه پسرونع و..•💗🔖⿻ꜜꜛ
- منتظر چی هستی جوین بده•🥯🌸⿻ꜜꜛ
- @Pinkg_Lite•💛⿻ꜜꜛ
پروفایل ڪیـوت❟ 🍶ٰ
؛›@Pinkg_Lite
𝐉𝕠𝐢𝕖𝐧🥺🌸᮪ ᯏ
𝐉𝕠𝐢𝕖𝐧💕🪵᮪ ᯏ
سلام؛نشستم گوشه اتاق،پاهامو جمع کردم و سرمو گذاشتم رو زانوهام، دستمو حلقه کردم دور پام، به یه نقطه از زمین خیره شدم و به این فکر میکنم که من دارم تظاهر میکنم به آدمی که نیستم و این عذاب آوره،من تلاش کردم برای یه خود جدید اما نشد،میدونی باید بهترین خودم باشم نه تبدیل شدن به یه آدم دیگه که حتی تظاهرش سخته ولی حالا خودمم بودن سخته میفهمی؟
بیا این بارم تلاش کنیم یا میشه یا کلا قیدشو میزنم.
اگر خواستید عقیدهای را بسنجید ابتدا ببینید افرادی كه پیرو آن عقیده هستند به جامعۀ بشری چه خدماتی کردهاند !🧃💛
#فور_گسترده
فور کن و لینکتو بفرست تا فورشه از کانالت🦋
🦋کانال اخلاقی🦋
🦋 ⃟ ⃟ 🌸#مسیحای_عشق ִֶָ࿐
#پارت_دوازدهم
استاد سرفه ي کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول
نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت
راستمان جایی که آن پسر نشسته،نگاه میکند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم،همان پسر،دست چپش را بالا
میآورد،اخم روي ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان
می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید.
به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت،چشمک میزند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می
اندازد و ریز میخندد.
متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد
که مامان همیشه میگوید؟... به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده،میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم
میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم،اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم
باشد اما....
ناچار دست می دهم:معلومه
نویسنده فاطمهنظری
🦋 ⃟ٖٜٖٜٖٜ🍓
🦋 ⃟ ⃟ 🌸#مسیحای_عشق ִֶָ࿐
#پارت_یازدهم
له استاد
:_بچه ها خانم نیایش،مِن بعد همراه ما هستن،خب بهتره بریم سراغ..
صداي در،حرف استاد را قطع میکند.
:_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادري با صورتی سبزه و چشم و ابرویی
مشکی،در چهارچــوب در ظاهر میشود.
اولین چیزي که نگاه را درگیر میکند،چهره ي معصوم و دوست
داشتنی اش است،که بدون آرایش،قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند،با حسرت به چادر روي سرش خیره می شوم.
:_ببخشید استاد
:_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم.
راستی خانم نیایش (با دستش مرا نشان میدهد) هم کلاسی
جدیدتون هستن.
دختر به طرفم میآید و وسایلش را روي صندلی کنار من میگذارد.
:_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین
:_منم نیکی نیایش هستم.
هردو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقـــدر جذاب و دوست داشتنی است
نویسنده فاطمهنظری
🦋 ⃟ٖٜٖٜٖٜ🍓
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.