cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

عروس ڪُرد

هر گونه کپی و نشر بدون اجازه از رمان پیگرد قانونی دارد

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
5 788
Suscriptores
-424 horas
-417 días
-15030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا (فاطر۲) درِ‌هر‌رحمتی‌را‌که‌خدا‌به‌روی‌مردم باز‌کند،‌کسی‌نمی‌تواند‌آنرا‌ببندد. ❞من محتاج باران رحمت توام خدایا هرچه مهر داری بر ما ببار🪷💕❝
Mostrar todo...
02:58
Video unavailable
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷 تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن  🪄 روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇 https://www.20landing.com/141/1435 https://www.20landing.com/141/1435
Mostrar todo...
7.13 MB
01:30
Video unavailable
خدایا برای بودنت شکر ❤ تا حالا اینطوری شکرگزاری کردید؟😍☘ یکی از قشنگترین شکرگزاری هایی بود که دیدم #شکرگزاری
Mostrar todo...
8.90 MB
🎗چاقی به دلیل یک بهم‌ریختگی هورمونی در سیستم توزیع انرژی بدن است. 🔴⛔️🔴 «اگر بدن‌تان ده‌ها هزار کالری به صورت چربی ذخیره کرده و به اندازه نیاز‌ ده‌ها روز انرژی ذخیره شده‌ی کافی دارد، ولی نمی‌تواند اتوماتیک از این همه ذخایر برداشت کند (کاری که به صورت طبیعی بدن افراد لاغر هر روز انجام می‌دهد) و بدن‌تان دوباره باز دم به دقیقه گرسنه می‌شود و نیاز دارد که برای تامین انرژی بدن چیزی بخورید و اگر هم چیزی نخورید بدن‌تان بی‌انرژی می‌ماند و ضعف می‌کنید، این یک مشکل پزشکی است که باید یاد بگیرید حلش کنید و نه مشکل اراده و تلاش.». 🙋‍♂️ عانگع اصلانیان هستم، نویسنده کتاب «پایان افسانه کالری‌ها»، پر‌فروش‌ترین کتاب لاغری 10 سال اخیر ایران، با بیشتر از 100 هزااااار نسخه تیراژ،. 💎 یک دوره آموزشی رایگان تلگرامی براتون تدارک دیدم ‏که به تدریج یادتون میدم که چطور کاری کنید که بدنتان به جای گرسنه شدن و نیاز به غذا، به سراغ چربی‌های ذخیره ‏شده‌تان برود و بدون گرسنگی لاغر شوید. برای دریافت درس‌های این دوره رایگان تلگرامی روی لینک @madresefitnessbot کلیک کنید و بعد دکمه شروع و بعد دریافت درس اول را بزنید، تا در طی 11 روز آینده هر روز یک درس مهم، توی تلگرام برایتان ارسال شود،.
Mostrar todo...
01:30
Video unavailable
خدایا برای بودنت شکر ❤ تا حالا اینطوری شکرگزاری کردید؟😍☘ یکی از قشنگترین شکرگزاری هایی بود که دیدم #شکرگزاری
Mostrar todo...
8.90 MB
Repost from گُلی
Photo unavailable
خبر خوب واسه سینگل های عزیز کانال 😅 یه بازی خیلی باحال و سرگرم کننده با امکانات دوست یابی و کلی عشقو حال 👩‍❤️‍👨 بر خلاف باقی بازی های کاملا رایگان هست بازی 🥰 البته غیر سینگل ها هم واسه سرگرمی خوبه امتحانش کنن 😉 حتما تست کنید 👌🏼
Mostrar todo...
شروع بازی و دوست یابی 👩‍❤️‍👨
رایگان و بدون محدودیت بازی کن ✌🏼
📛📛📛😈😈😈📛📛📛
#پارت1 - عمو... تو... تو واقعا از من میخوای این برگه ها رو امضا کنم؟! نگاه خیره‌ای بهم انداخت و کروات قهوه‌ای رنگش و آزاد کرد. - بهم اعتماد کن و برگه ها رو امضا کن. بغضم و قورت دادم و دستی به چشم های خیسم کشیدم. برگه های روی میز و برداشتم و بدون اینکه بهشون نگاه کنم طرف عمو گرفتمشون. - عمو... من... من اگر اینا رو امضا... کنم میشم زن... زن... اشک های که بی وقفه روی صورتم جاری میشدن اجازه صحبت کردن درست و بهم نمی‌دادن. چطوری باید اون برگه ها رو امضا میکردم و همسر شریک بابام، مردی که همیشه «عمو» صداش میزدم، میشدم؟! عمو برگه ها رو ازم گرفت و روی میز گذاشت، از داخل جیب کتش خودکار طلایی رنگی درآورد و دستم داد. - زود باش حوا، امضا کن، تا قبل ساعت هشت باید برگه ها رو به محضر برسونم! چاره‌ی دیگه‌ای داشتم؟! بابام دستی دستی من و به شریکش داد تا زنش بشم تا پسرش از پایه‌ی چوب دار دور بشه. اگر حامد با نیلا رابطه نداشت اون اتفاقات نمی‌افتاد، نیلا نمی‌مرد و حامد زندان نمی‌افتاد... منم... منم توی اتاقم بودم و مشغول کار و دانشگاه بودم! نفهمیدم چطوری چشمام و روی تمام اتفاقاتی که پیش روم بود بستم و تمامی برگه ها رو امضا کردم... برگه های که معلوم نبود باعث خوشبختی یا بدبختیم میشدن... روی تخت پشت به در نشستم، زانوهام و بغل کردم و سعی کردم لرزش بدنم و کنترل کنم. در باز و بوی عطر تلخ و تندی کل فضای اتاق و پر کرد، سخت بود جلوی اشک هام و بگیرم... قرار بود زیاد اشک بریزم... چشمام و محکم بستم و با نفس های عمیق و کشدار خودم و آروم کردم. از روی تخت بلند شدم و سرم و پایین انداختم، شرم داشتم، از اینکه عمو من و توی اون لباس ببینه شرم داشتم، از اینکه بخواد بهم نزدیک بشه و بدنم و لمس کنه... برگشتم و نگاهم به یک جفت کفش مشکی خورد، سرم کم کم بالا رفت و هر لحظه شوکه تر از قبل شدم. کفش های چرم و پاهای بلند، دست های بزرگ و انگشت های کشیده، ساعت نقره‌ای رنگ و پیرهن سفید، بازو و سینه های ماهیچه‌ای و... نیما! سیگاری بین لباش بود... - هیچ وقت فکر نمیکردن بخوام با تو توی یک اتاق و زیر یک سقف زندگی کنم! با صدای سرد و یخیش، بدن بی جونم روی تخت افتاد. - تو... تو... لبخند تلخی زد و سمت کاناپه رفت. - رنگ و روت پریده... ولی شرمنده، امشب قال قضیه کنده نشه، بابا دست از سرم بر نمی‌داره! #داستانی_براساس_واقعیت 👇👇👇👇 https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ ادامشو میخوای بزن رو لینک زیر👇♨️ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ بیا #سرچ کن اگه نبود لفت بده😎❌
Mostrar todo...
حــوای مــن

کپی ممنوع 💔

"دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. -  آریان؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا آریان اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای آریان فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  آریان اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای آریان اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8
Mostrar todo...
"دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. -  آریان؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا آریان اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای آریان فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  آریان اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای آریان اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 پر از صحنه‌های داغ😍❌💋💋💋💋 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8 پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8 رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگه‌های طنز که غش می‌کنین🤣😂 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8 https://t.me/+zPEm4VgaweBlMDQ8
Mostrar todo...
شوهــــر قلابی

کپی ممنوع

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.