☘دوباره سبز میشویم☘
بسمِ ربِّ القَلَم... دوباره سبز می شویم☘ نویسنده: زهرا ارجمندنیا رمانهای چاپی: آمال، ستارهها مسیر را نشانت میدهند، هنوزم همونم، ما، ماه و ماهی، بودیم💛 📖📚📃 کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده خواهد بود.
Mostrar más19 646
Suscriptores
-2724 horas
-447 días
-8830 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
در ویآیپی، از جنگل بلوط و صحنههای ابتدایی رمان کامل عبور کردیم و بیش از یک سال از کانال اصلی جلوتر هستیم. اتفاقات زیادی رخ داده و روابط شخصیتها شکل جدیدی گرفته. ما در ویآیپی به فصل پایانی رسیدیم. جهت دونستن شرایط مطالعهی قصه در ویآیپی، به این لینک ضربه بزنید💛
https://t.me/c/1592945145/3068
1 32400
Repost from N/a
Photo unavailable
#این_رمان_روانشناختی_است
منحط🥀
میخواهم تمام دوست داشتن های مخفی این مدت را، تمام علاقه ممنوعه ام را، یکجا با یک رد سرخ روی لب هایش، بگذارم.
صدای پای حامی، صدای چرخش لاستیک ها روی سنگریزه های باغ، آهنگ شاد نامزدی و همه و همه داد میزد که وقت کم است. بجنب نوا! روی نوک پا بلند میشوم، چنگ میزنم به یقه پیراهنش، چشم میبندم که نبینم و گناهم را پشت همین پلک ها خاک کنم!
بوی اسپند عمه میزند زیر بینی ام، علی داد میزند که گوسفند را برای عروس و داماد آماده کنند. قلبم میریزد اما میدانم دردش چیست! میخواهد مسبب یک جدایی شود! در حیاط سوت میزنند، کل میکشند، هو میکشند، مانده ام حنجره شان پاره نمیشود؟
کمرم را چنگ میزند. یعنی بگو نوا! احساست را با لبانت بگو! فاصله صورتمان کم و کمتر میشود. کسی به در میزد. خاله بلند میگوید:
_آقا داماد، صبرت کو؟
و داماد میخندد. بجنب نوا! یک سانت... زمان محدود است دختر! می بوسم و حامی به در میزند.
_نوا؟! میتونم بیام تو؟
میترسم. میخواهم عقب بکشم، او رهایم نمیکند...
https://t.me/+DZsNzaFIIsJkZTA0
❌بنر واقعی است ولی رمان هنوز به این پارت نرسیده.
53800
Repost from N/a
_ به ازدواج مجدد فکر میکنی؟
می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود.
_ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم.
محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت:
_ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه.
_ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه.
محبوبه من منی کرد و گفت:
_ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه...
کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت....
زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند.
محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود:
_ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره.
خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود.
قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود.
هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود.
_ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه.
_ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه.....
_ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم...
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمیشید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسندهی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️🔥
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
26400
#تابوت_ماه
_دلم برات تنگ شده بود
لبخندی میزنم که اخمهاش بیشتر میشه ، دوست دارم جلوتر برم و اون موهای نامرتب روی پیشونیش رو بالا بدم .....دوست دارم جلوتر برم و دستهام رو دورش حلقه کنم و سرم رو روی سینهی پهنش بزارم و بهش بگم " درد دلتنگیت ، به جونم "
ولی به جای همهی اینها آیلار خجالتی درونم سکاندار میشه و با خجالت میگه
_کارتون تموم شد ..... همه چیز برای فردا آمادست
انگار که اون هم متوجه حالم میشه که لبخند نرمی میزنه و کمی از چایی رو مزه میکنه و با شیطنت میگه
_آره......... خیالت راحت تموم شد ، از فردا اینجام تا ببینم باز چطور میخوای ازم فرار کنی
کوتاه میخندم ،
درحالیکه داره از چایی رو که برای خودم ریختم رو میخوره نگاهی به اطراف و سالن خالی میکنه و میگه
_چرا نرفتی ....
اخمی میکنم و اشاره به لیوان توی دستش میکنم و میگم
_مال من بود
بیتفاوت میدونمی میگه که ادامه میدم
_ازش خورده بودم
با ابروهای بالا رفته و چشمهای پر از شیطنت که واقعا برام غریبه است نگاهم میکنه و میگه
_میگم چرا اینقدر خوشمزه است
به زور خندهام رو کنترل میکنم و با چشم غره ای بهش به طرف میزم میرم و توضیح میدم
_برای طراحی آقای احمدیان موندم .......بیچاره موقع امضای قرارداد کلی تأکید کرد عجله دارم ولی نتونستم کارش رو به موقع آماده کنم ...حالا فردا قرار برای تأیید بیاد دیگه گفتم بازم بدقولی نشه
پشت میزم مینشینم که لیوان خالی رو روی میز کنارم میزاره و با کشیدن یکی از صندلیها نزدیکم میشینه و میگه
_بیا با همدیگه زودتر تمومش کنیم
با لبخند نگاهش میکنم که سرش بالا میاد ، با شیطنت چشمکی میزنه و با خنده میگه
_شام هم مهمون من تا ببينيم این ایراد گوشی تلفنت چیه که پیامهای من همش یک طرفه ست و بدون جواب میمونه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
آیدا باقری
#ازدواجیاجباریوزندگیهمخونهای
#عاشقانهایپاکورازآلود
67810
#پارت_886
_ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری!
لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد!
_من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟
یاسمین کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید.
_بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟
ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد.
_چیشده ارسلان خان؟
سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است.
_تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟
یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"...
_میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟!
یاسمین شاکی نگاهش کرد؛
_خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم.
ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید.
_منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟
چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود.
_الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟
یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند.
_برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست.
ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️
هیجان از خط به خط پارت های این رمان میباره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄
#عاشقانه_مافیایی
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
2 18420
طومار و ستارهها مسیر را نشانت میدهند چاپشون رو به اتمامه
چاپ بعدی افزایش قیمت خیلی زیادی خواهد داشت
اگر قصد تهیهی اثر رو دارید جا نمونید از این فرصت
راه ثبت سفارش و خلاصهها در پیام ریپلای شده نوشته شده💛
1 13700
در ویآیپی، از جنگل بلوط و صحنههای ابتدایی رمان کامل عبور کردیم و بیش از یک سال از کانال اصلی جلوتر هستیم. اتفاقات زیادی رخ داده و روابط شخصیتها شکل جدیدی گرفته. ما در ویآیپی به فصل پایانی رسیدیم. جهت دونستن شرایط مطالعهی قصه در ویآیپی، به این لینک ضربه بزنید💛
https://t.me/c/1592945145/3068
اگر میخواهید از فایلهای فروشی نویسنده و عیارسنج آثار چاپی اطلاع داشته باشید، روی لینک زیر ضربه بزنید🌼👇
https://t.me/+TPnLcFoCFxyNVdEp
میانبر پارتها☘
https://t.me/c/1592945145/8588
1 25800
#دوباره_سبز_میشویم
#پارت_۳۴۷
ــ قرصهات رو حتماً یک ساعت دیگه بخور، برات آبمیوهی طبیعی گرفتم و توی یخچاله. اگر حوصله داشتی یه دوش بگیر و بعدش حتماً لباس گرم بپوش. برای ناهارتونم سوپ درست کردم. من تا ساعت سه برمیگردم. مواظب خودت باش عزیزدلم!
پلکی زدم تا خیالش راحت شود و با چشم، خروجش از اتاق، آنهم وقتی داشت یقهی پالتواش را صاف میکرد، به تماشا نشستم. رفتنش اما همزمان شد با نفس عمیقم، بعد هم با باز کردن بافت موهایم، آرام از روی تخت پایین آمدم. خودم را که رساندم به پنجرهها، بخار سرمای نشسته رویشان، انگشتانم را ترغیب کردند برای کشیده شدن روی شیشه، اما جلوی میلم را گرفتم و از بین همان بخار سرد، دیدم که مامان از ساختمان خارج شد و با نشستن پشت فرمان ماشینش، خانه را ترک کرد. دستمالم را دوباره روی بینیام کشیدم و با دست کشیدن بین تار به تار موهایم، با ذهنی مشغول از شک مامان به احوالم، سعی کردم بازشان کنم و بهسمت حمام گام بردارم.
بهخاطر ضعف بدنی، دوش گرفتنم خیلی هم طولانی نبود، اما بعدش احساس بهتری داشتم. به توصیهی مامان، لباسهای گرم و پشمیام را تن زدم و با خشک کردن موهایم، بعد از چند روز از اتاق بیرون آمدم. هنوز عضلاتم کمی ضعف داشتند و این باعث میشد در حرکاتم کندی خاصی مشاهده شود. به خاطر من، دمای خانه گرمتر از حالت عادی بود و حتی کفپوشهای پذیرایی هم گرم به نظر میرسیدند. برای ریختن یک لیوان از آبپرتقالی که مامان برایم گرفته بود، در یخچال را باز کردم و همان لحظه که تازه یک لیوان از محتویات پارچ پر کرده بودم، تلفن خانه به صدا درآمد. گوشی بیسیم روی کانتر آشپزخانه رها شده بود. همراه با لیوان توی دستانم، بهسمتش رفتم و با دیدن شمارهی فرهاد، تماس را متصل کردم.
ــ جونم داداش!
ــ فلورا! تو چطور از جات بلند شدی؟
کمی از محتویات آبمیوه را مزه کردم و جوابش را همزمان با نشستن روی صندلی دادم.
ــ بهترم امروز آخه!
ــ خب خدا رو شکر، مامان رفته؟
ــ آره، رفته مطب.
نفس عمیقی کشید و پرسید:
1 29270
#دوباره_سبز_میشویم
#پارت_۳۴۶
ــ نمیدونم یه احساس مادرانهست یا حساسیت بیخودی، اما...
سکوتش باعث شد پتو را توی مشتم بگیرم و با کشیدنش روی زانوهایم، آرامتر و با صدای گرفته و بیماری بپرسم:
ــ اما چی؟
نفس عمیقی کشید و تماشایم کرد.
ــ احساس میکنم هربار از این سفرها برمیگردی، بههمریختهتری!
سرفهی این بارم، یک نمایش بود برای خریدن زمان، اما نگاه تیزبین مامان انگار این را بو برد که با نزدیک کردن خودش به من، دستش را دورانی پشت کمرم به حرکت درآورد و آهستهتر پرسید:
ــ چیزی هست که نیازه بدونم؟
سرعتم در تکان دادن سرم، یک حرکت افتضاح برای نشان دادن هول شدنم بود. احساس میکردم دلم نمیخواست هرگز و توی هیچ موقعیت زمانیای، از چیزی که او به آن شک کرده بود حتی حرفی به میان بیاورم.
ــ نه، یعنی... نمیدونم چرا اینطور فکر کردی، اما من حالم خوبه، بههمریخته نیستم.
آرام نجوا کرد:
ــ عزیزدلم، من نمیخوام مجبورت کنم به حرف زدن با خودم، اما میخوام درک کنی که نگرانتم.
نگاهم بهکندی توی نگاهش نشست. چند ثانیه طول کشید تا بتوانم جواب بدم.
ــ درک میکنم.
لبخندی که زد، یک لبخند نگران و مادرانه بود، بعد هم با یک نفس عمیق، از روی تخت برخاست. یک بلیز بافت و دامن بلند تنش داشت. کت فوتر کوتاهش هم روی دستهی صندلی من آویزان بود. وقتی بهسمتش رفت تا بپوشد و بعد بهسمت مطبش برود. از غالب یک مادر نگران، در غالب یک پزشک دلسوز درآمده بود.
1 372100
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.