cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

°• رُخســــــــــإرﮫ •°

﷽❁ °• رُخســــــــــإرﮫ •° 🌱 رمان تا انتها رایگان 🌱

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
9 251
Suscriptores
-724 horas
-567 días
-31530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Photo unavailable
بعد زایمانم واژنم انقدر گشاد شده بود که شوهرم بهم بی میل شده بود خیلی ناراحت بودممم گفتم الان میره بهم خیانت میکنه 😭😭😭 رومم نمیشد به مامانم بگم حیام اجازه نمیداد اما بالاخره تونستم یه درمان پیدا کنم الان انقدر تنگ شده انگار یه دختر ۱۸ساله باکره ام>_< مدیون اینجام : @toseyeh🐸
Mostrar todo...
آقا من عفونت داشتم کل لباس زیرام همیشه خدا کثیف بودن و بو میدادن روم هم نمیشد به کسی بگم و سوال بپرسم یه روز که رفتم خونه عمم دیدم داره تو ی چنل یه چیزایی مینویسه یواشکی خوندم دیدم راه های رفع عفونت و کیست و خلاصه تمام تجربه هایی که تو طول ۸۰ سال سنش داشته رو نوشته ... ماشالا به این همه خلاقیتاش.منم یواشکی جوین دادم و شمام جوین بدین تا پیرزن نفهمیده و بدش نیومده بپاکم @tosiyeame
Mostrar todo...
به قدری گریه کرده بود که کبود شده بود و انگار نفس نمی‌تونست بکشه و با این حال باز جیغ می‌زد! ترسیده بچه ی هشت ماهرو تو آغوشم گرفتم و نالیدم: - چیکار کنم ساکت شی ترو خدا آروم چی شده جانم؟ اما آروم نمی‌شد و ناخودآگاه منم زدم زیر گریه، بچه طفل معصوم جلوم داشت پر‌پر می‌شد و هیچ‌ کاری نمی‌تونستم بکنم تند سمت گوشیم رفتم و به امیرحسام زنگ‌ زدم و بعد کلی بوق عصبی جواب داد: -مگه نگفتم وسط جلسه... داری گریه می‌کنی؟؟ همین طور که هق می‌زدم گفتم: - حسام برادرزادت ساکت نمیشه خودشو کشت پاشو بیا... نمدونم چیکار کنم کبود شده بچه صدای ببخشیدش و شنیدم و بعد صدای پا، انگار از جلسه بیرون زد و از کلافگی این همه مسعولیت به یک باره غرید: - د ببر صداتو گریه نکن من که نباید تورو دیگه ساکت کنم بچه... هق هق هایم را خوردم و ادامه داد: - بهش شیر بده شربت دل پیچشو بده ساکتش کن نالیدم: - ساکت نمیشه... و بعد از حرفم تماس رو عصبی قطع کردم چون داد زدن اون چیزی رو حل نمی‌کرد روی مبلی نشستم و کوچولوی پر سر صدا رو چسبوندم به سینم و همین طور که گریه میکردم نالیدم: - تورو خدا گریه نکن، منم مامان بابام مردن کسیو ندارم مثل تو... منم هیچ کس نخواست جز امیر حسام که مسعولیتمو به عهده گرفته... منم مثل تو دلم گرفته... و به یک باره از گریه های نوزاد کم شد و گریه هاش تبدیل به نق شد و دست کوچکش رو روی سینم گذاشت و لباسم رو چنگ زد! و نمی‌دونم چرا به یک باره لباسم و بالا زدم و نک سینم رو تو دهانش گذاشتم و با این کار کامل آروم شد و تند تند شروع به مکیدن کردن و ناگهان احساسی تو بدنم پیچید که باعث شد بلرزم و با خنده دست کوچولوش رو بگیرم. دقایق گذشته بود و حالا به جای گریه تو بغلم به خواب رفته بود در حالی که هنوز سینم رو ول نکرده بود و با فک کوچولوش جوری میک می‌زد که دیگه احساس سوزش میکردم اما جرعت نداشتم تکون بخورم و همون موقع صدای امیر حسام به گوشم خورد: - چیکار کر... ساکت شدنش نشون میداد منو تو همین وضعیت دیده و با دیدنم چند بار پلک زد و خیره شد به برادر زاده ی کوچیکش که حضانتش با اون بود... سینم لخت بود و تو خودم یکم جمع شدم که لب زد: - تکون نخور بیدار میشه، بهم محرمیم یادت که نرفته آره صیغه ی هم بودیم چون به عنوان پسر عموم نمی‌تونست توی خونه باهام زندگی کنه! خسته روی مبل افتاد و دستی در موهایش کشید و نالید: - کاش منم یکیو داشتم این طوری وقتایی که دلم پر بود منو این جوری بکشه تو بغلش و آروم کنه! حق داشت، به یک باره برادر و زن برادرش مرده بودن و حضانت یک نوزاد رو دوشش بود و جالب تر این که حضانت بزرگ کردن منم به عهده گرفت وقتی همه تو اون عمارت لعنتی آزارم می‌دادن. پناه همه شده بود اما خودش پناه نداشت و لب زدم: - فکر می‌کنی زیادی تنهایی؟ - نه وقتی تو و اون فسقله تو خونمید با این که دردسرید لبخندی زدم که خیره به سینم شد و من باز تو خودم جمع شدم که آب دهنشو‌ قورت داد و کلافه نگاه گرفت: -اونم چه دردسرایی چیزی از جملش نفهمیدم و فقط لب زدم: - کاش می‌تونستم برات جبران کنم تو چشمام خیره شد: - می‌تونی، یعنی اگه... اگه بخوای https://t.me/+KgwYqjzfyUc1Njk8 https://t.me/+KgwYqjzfyUc1Njk8 https://t.me/+KgwYqjzfyUc1Njk8
Mostrar todo...
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
Mostrar todo...
_حاجی یه نظر حلاله چی تو فرشای‌ خونته‌ که نگام نمیکنی همونطور که به پیشونی خیسش دست می‌کشید رگ گردنش بیشتر خودنمایی کرد _پروا خانوم خواهش میکنم رعایت کنید این پوشش برای خونه ای که زیر سقفش یه مرد هست اصلا مناسب نیست خنده ی اغواگرانه‌ ای کردم و همونطور که پامو رو پام انداخته بودم نوک انگشتم و به مچ پاش کشیدم که از جاش پرید _استغفرالله توبه ..توبه از شیطان رجیم به خدا قهقهه ای زدم و منم مثل خودش از جام بلندشدم و سینه به سینش وایستادم که نگاهشو به چپ برگردوند _چیکار کنم که نگام کنی حاج کیسان شما امر کن من الساعه همون کاروانجام میدم نفس بریده دوباره قدمی عقب رفت _پروا خانوم لطفا قفل درو باز کنید میخوام برم دستی به بازوش کشیدم که نفس بریده و شتابان عقب رفت و صدای بلندش تنمو داغ کرد _نکنید‌..نکنید ...اینکار صحیح نیست نگاه خماری بهش کردم و لب زدم _صحیحش‌ چطوره همونو انجام بدیم!من امشب میخوام زیر تو باشم حاجی با حالت زاری دستی به سرش گرفت _ما محرم نیستیم پروا خانوم به والله دارین مارو جهنمی میکنید اونقدر جلو رفتم که به دیوار پشتش چسبید اغواگرانه نگاهش کردم _بخونید.... با قبلتُ ای که گفتم تشنه لبهاشو‌ به کام کشیدم که شوکه مکثی کرد و با فشردن کمرم تو دهنش آخی گفتم که آروم و سرخ شده رو لبم غرید _کاری میکنم فردا نتونی از جات بلند بشی با هول دادنم رو تخت و اومدنش روم شوکه به روی جدیدش‌ نگاه کردم که با رفتن دستش ..... https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk پروا دختر هاتی که از شوهر سابقش یه حاجی معتقدی پناه میاره که استاد دانشگاهشه‌ ولی با اغوا کردنش...
Mostrar todo...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

_ لبم و بوس کردی، به زن‌عمو میگم پدرت و دربیاره نفس نفس می‌زدم و او کاملا ریلکس از سیگار برگش کام می‌گرفت، همان پسرعموی وحشی و تندخویی که از کودکی ناف بریده‌اش بودم _ نوش جونم توله‌خانم! _ تو .. تو با چه جرئتی .. _ صدات زیادی بالاست، نشنوم خب؟ اعصاب معصاب ندارم می‌گیرم دهن تورو سرویس می‌کنم کره‌خر! _ چقدر نامردی تو، دیشب مثل وحشیا افتادی به جونم .. انگار نه انگار که .. با خیزی که از روی مبل به سمتم می‌گیرد وحشت زده جیغ می‌کشم و به دیوار می‌چسبم _ وقتی با من حرف می‌زنی در و دهنتو آب می‌کشی بچه‌جون! واقعا دلم نمی‌خواد تربیتی که خدابیامرز عمو یادت نداد و من یادت بدم .. من زیاد مهربون نیستم عسلم ترسیده بودم؟ شاید! اوی لعنتی تمام این خاندان را اداره می‌گرد و همه موقعیت‌اجتماعی‌مان را به او وابسته بودیم بار دیگر روی مبل می‌نشیند و زمزمه‌‌اش جان از تنم می‌برد _ محرمی! تنت حلاله و خودت قراره چند‌صباح بعد بشی زنم! اگه نمی‌خوای هری یتیم خونه، تا چند ماه نگهت میدارن اون تو! اشک در چشمانم حلقه می‌زند و پاهایم سست می‌شود اما هرگز نمی‌گذارم غرورم پیش او بشکند _ آرزو می‌کنم بمیری گوشه چشمانش چین می‌خورد و سر کج می‌کند _ بیا اینجا عزیزم، ببین واسه یه بوس زپرتی چه معرکه‌ای راه انداختی! _ تروخدا بگو که من و نمی‌خوای! من .. من کوچیکم برای ازدواج کردن با تو! من میترسم! در سکوت شات در دستش را تکان می‌دهد و حین مزه‌کردن سر تا پایم را از نظر می‌گذراند _ اوهوم .. کوچیکی .. ولی من حواسم به دخترکوچولوم هست. مگه برای من به دنیا نیومدی قشنگم؟ از همون اولش برای من بودی و تا آخرش هم برای منی می‌گوید و خونسرد با همان شات در دستش اشاره‌ای به باغ عمارت می‌کند _ اگه نخوای این همه زمین .. بالاخره یه وجب جاش زیر خاک می‌تونه خونه‌ جدیدت باشه ابتدا یتیم‌خانه و حالا تهدید به مرگ می‌شوم این مرد کمی دیوانه نبود؟ _ میای می‌شینی رو پاهام قبل اینکه بلند شم و سیخ داغ بکنم داخل بدن کوچیکت .. آخه می‌ترسی عزیزم .. نمی‌خوام خاطره بد داشته باشی منظورش چه بود؟ وحشت‌زده دست روی قلبم می‌گذارم و با اشاره‌اش به پایین‌تنه‌اش همان یک‌ذره‌جانم نیز پر می‌کشد _ اذیتم نکن تروخدا _ یک .. دو .. قبل اینکه سه بگوید مقابلش می‌ایستم و او با کشیدن دستم مجبورم می‌کند روی پاهایش بنشینم _ عزیزکم؟ من دوست دارم، چرا سعی نمی‌کنی دختر خوبی باشی و باهام راه بیای؟ _ تو .. ترسناکی .. زن‌دایی می‌گفت حتی یه نفر و کشتی .. گفتش که رحم نداری .. نمی‌فهمی مهربونی چیه نفس عمیقش از گودی گردنم، مو به تنم سیخ می‌کند _ هر چقدر گند و کثافت باشم واسه جغله‌ام آرومم، تو تمام خواسته منی، یه خط قرمز کوچیک و قشنگ وسط دنیای تاریکم .. فقط .. خیره در چشمان هراسانم، لبخند آرامی می‌زند _ فقط وای به اون روزی که بشنوم دختر کوچولوم سعی کرده من و دور بزنه. من دروغ و خیانتو نمی‌بخشم جوجو خانم، حواست که هست؟ با تکان سیبک گلویم نگاهش به پایین کشیده می‌شود و دستان لرزانم را محکم در دست می‌گیرد می‌دانست که دیروز قصد فرار داشتم؟ که می‌خواستم برای همیشه از این عمارت و خاندانش فرار کنم؟ _ قرار نبود نون بخوری نمکدون بشکنی، دختر خوبی نبودی! دست صاحابت و گاز می‌‌گیری بیبی؟ _ من .. من نمی‌فهمم سر تکان می‌دهد و بلوزم را آرام از تنم بیرون می‌کشد و زیپ شلوارم را باز می‌کند _ از امشب میریم آپارتمانِ من! اونجا می‌فهمی منظورم چیه .. نباید با چیزکلک‌بازیات خر فرضم می‌کردی جوجو‌خانم! https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
Mostrar todo...
Photo unavailable
قسمت جدید فیلم ۳۶۵ روز منتشر شد 👇 برای دانلود بدون سانسور اینجا کلیک کنید
Mostrar todo...
Photo unavailable
قسمت جدید فیلم ۳۶۵ روز منتشر شد 👇 برای دانلود بدون سانسور اینجا کلیک کنید
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.