یکی و خیلی دوست داشتم,
به هردری زدم تاریخ تولدشو پیدا کنم,با چه مصیبتی ام پیدا کردم,
روزتولدش دقیقن ساعتِ هفت غروب با همه ی دلشوره و ترسم بهش تبریک گفتم,
نه تجربه داشتم باید چی بگم,
نه کسی و داشتم بهم بگه چیکار کنم,
تو همین چند دقیقه ای که جوابمو داد کلی تشنج و لرز گرفتم,
ولی جواب داد,
خیلی خوب, مهربون,
ولی اوجِ مهربونیش همون چند دقیقه شد,
انگار تو همون چند دقیقه فهمید که دوست داشتن ها پا رو خود گذاشتن ها رو داره,
میدونستم هیچوقت منتظر من نبوده,
و من غیر منتظره ترین تبریکِ تولدشم,
که بی اعتنا ازش راحت گذشته و پیامایِ منم پاک کرده,دوباره با کلی شوق, مثلِ یه ادمِ ساده گفتم کیک تولد?
جواب نداد,
یادش بخیر اون موقع ها فیس بوک بود, بعدش یه پُست گذاشت از همه تشکر کرد,
همکاراش, دوستاش, فک و فامیلاش, خانوم بچه هاش, از همه جز من,
تا چند روز چک میکردم که چیزی ننوشته,
پُستشو بارها میخوندم هی به خودم ربط میدادم و بی ربطیش بیشتربهم دهن کجی میکرد...
دیگه تا سالها جواب نداد,,,
و من هر سال روزِ تولدم تو اتاقم تا آخرشب میشستم و به گوشیم نگاه میکردم...منتظرِ پس دادنِ تبریکش بودم,
پس دادنِ تبریکِ سالِ نو,
انقدری که رویِ اونو زندگیش تعصب و غیرت داشتم رویِ جُونِ خودم نداشتم,
چندین روز
ماه....سال ... گذشت,
فهمیدم آدم وقتی کسی و دوست داره نباید به زور خودشو خورد کنه بچینه گوشه یِ دلِ اون,
فهمیدم اگر کلِ دنیا هم دوسِت داشته باشن همیشه اونی که دوسش داری هیچ جورِ باهات کنار نمیاد و تو دوست نداشتنی ترین و منفور ترین آدمِ زندگیشی,
فهمیدم اگر حتی خودتو بَنِر کنی بزاری جلوی خونَش,محلِ کارش,یا تابلو کنی خودتو بزاری رو دیوار اتاقش,
بخواد نادیدت بگیره ,قابِ دلت رنگ میبازه,
فهمیدم دوست داشتن ها باید تو دل بمونه,
بالاسرشم عقل و بزاری که هی چوب بزنه تو سرش, که یادت بیاد اوّل خوودت مهمی ولاغیر....
بارِ اضافی رو زندگیش بودم که نمیدونست بامن چیکار کنه,
از اون وقت دیگه منتظرِ کسی نشدم,دیگه چشمام به گوشی و در نبود,
چِکِش نمیکنم,دنبال رد و نشون نمیگردم,
بیشتر از خودش بلدِش نبودم,
آمارشو بیشتر از خودش ندارم,
دیگه از خیلی دور کمین نمیکنم که نگاهش کنم, ببینم اون چهارخونه ی بنفش سفید و پوشیده یا نه?
همونی که تو عکساش تنشه و من یه دونه کوچیکش و چاپ کردم و تو کیف پولم گذاشتم و سالهاست بی صدا نگاش میکنم,
ازش عکس و فیلمِ یواشکی نمیگیرم
عکساش بگِ گوشی و تبلت و لپتاپم نیست,
حالا که بعدِ چندین سال این رازُ مینویسم,
نه میدونم کجاست, نه میدونم چیکار میکنه,
نه پاهام میکشه دنبالش بگردم,اِنقدر تو چندین سالِ پیاپی دویدم برایِ یه علاقه یِ دردآور.... و برایِ بدست اوردنش و مثلِ بچه هایِ کودکستانی به محض دیدنش سرخ و سفید شدم و بغض کردم,
تا اومدم خودمو جمع کنم اونو از دستش دادم.
همیشه دوست داشتم ازش بپرسم تو من چی دید که منفور شدم,
بعضی دوست داشتنا اگر گفته بشن ارزششون از بین میرن,
بعضی وقتا انقدر به یه دوست داشتنی میل داری ولی میدونی هیچوقت با تو حالش خوب نمیشه,
با تو هیچ چیز و جز اسارت تجربه نمیکنه,
دوست داشتنیاتونو وِل کنین,اگر میلی داشته باشن و کِششی بهتون,
حتما یه کاری حتی کوچیک شده در حدّ یک نقطه تو پیام فرستادن, برای بودنتون انجام میدن,
ازتون میخوان که کنارشون باشید,
باهاتون مهربونن, با شما حالِ دلشون کوکِ کوکِ,
میخوان که زیرِ دوست داشتنتون پر و بال بگیرن,
بزرگ بشن و اوج بگیرن,
بعضی حرفا و جمله ها و کارها از روحِ ادم پاک نمیشه,
مثل اخرین باری که من بهش پیام دادم و گفتم سلام و اون گف میدونی من کسی دیگه رو دوست دارم,
و من روزها به اون جمله مثلِ یک بزدلِ ترسو نگاه میکردم و افسوس میخوردم و کاری ازم برنمیاد....
اون علاقه یِ بی جا باید تو نطفه یِ دل و عقل خفه بشه,....
تا دل جایِ درست و مکانی قشنگ تر دست به حماقت بزنه,
اینجاست که شاعر میگه:
یارِ فراموش کارِ من....