دل کُــشـــــ❥•• | شادی موسوی
﷽ 🌾کانال شادی موسوی🌾 رویای قاصدک (در دست چاپ) ویکار(در دست چاپ) غبار الماس(در دست چاپ) ♡دلکش(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از روزهای تعطیل کانال دیگر نویسنده: @shadinovels اینستاگرام نویسنده: http://instagram.com/shadimusavi94
Mostrar más29 616
Suscriptores
+54924 horas
+2977 días
+55330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Photo unavailable
از اون چنلاس که همه در به در دنبال آهنگاشن واسه مهمونی و پارتیشون🥂
از بس موزیکاش خفنه قفلی زدم روشون:)))
@Music
71800
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و بغلش میکنی ...فقط لباس تنش نباشه که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
25200
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
49000
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم!
23800
Repost from N/a
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
https://t.me/+j7gqyO0WQa4yMzVk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡
54000
Photo unavailable
از اون چنلاس که همه در به در دنبال آهنگاشن واسه مهمونی و پارتیشون🥂
از بس موزیکاش خفنه قفلی زدم روشون:)))
@Music
56810
Mostrar todo...
1 18800