cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
11 388
Suscriptores
-2224 horas
+1497 días
+27430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Mostrar todo...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

Repost from N/a
-نوک سینت دیده میشه تمنا... بپوشون لامصبو... با ناز بندِ مایومو پایین تر می‌کشم و لب می‌زنم: -چرا؟؟ نمی‌بینی برای تو سیخ شده؟ می‌گه بیا میکم بزن!! تحریک شدنشو می‌بینم... پایین تنه‌ای که برجستگیش توی دید بود و... -نگهبانا عقیم نیستن لعنتییی... میام، همین الان میام اون خراب شده جوری به تخت ببندمت که جیغات بپیچه تو عمارت... توله سگ! تلفن و که قطع می‌کنه، بی‌اراده می‌خندم... امشب شبِ درد بود برام... یه دردِ لعنتی و دوست داشتنی!! خودمو تو آب مخفی می‌کنم. تا اومدنش می‌تونستم به خودم برسم؟؟ یه رژ قرمز... با کاستومی که عاشقشه... تا از آب بیرون میام، صدای باز شدن در و بعد... خودشه که با اقتدار قدم برمی‌داره... شمرده شمرده، جوری که موهای تنم سیخ می‌شه... -همه گم‌شَن بیرون... هیچ نره‌خری اینجا نَمونـــه!! خیره به قدو قامتش مایوم‌و از تنم در میارم و برهنه سمتش حرکت می‌کنم... -میدونی دیدن این تنِ لعنتیت چه بلایی سر من میاره؟؟ تابی به موهام می‌دم که باعث لرزش سینه‌هام می‌شه... سینه هایی که دارن برای زبونِ داغش له‌له می‌زنن!! -جز تحریک شدن و باد کردن خشتکت... دیگه چه بلایی می‌تونن سرت بیارن؟؟ یک قدم مونده که بهش بچسبم، گردنمو تو پنجش می‌گیره و آروم فشار می‌ده... شبیه بچه آهویی که بالاخره گیر شکارچیش میوفته. -دوست دارم بزنمت... چشماتو ببندم و برات بخورم... ولی تو... صورتشو جلو میاره و آروم دم گوشم پچ می‌زنه: -ولی تو حق ار‌.ضا شدن نداری‌... بدنت باید تاوان لجبازیاتو بده خرگوشک کوچولو! https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 تمنا، دختر حشـــری که گیر یه مرد خشن میوفته... مردی که به جز پول و ثروتش... گرایشایِ ترسناکشه که تمنارو جذب می‌کنه... فیتیشایی که فقط دخترِ قصمون میتونه تحملش کنه و...💦🤤 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_موجودی کارت کافی نیست…یه کارت دیگه رد کن بیاد… به انگشتان کلفت مرد که مقابل چشمانش به رقص در آمده بود و طلب کارت دیگری داشت ، نگاه میکند… الکی درون کیفش را می گردد…باز هم رو دست خورده بود از این کوروشی که هربار به روش های مختلف آزارش میداد… حالا هم با کارت خالی او را راهی خرید کرده بود تا اینبار به جای خودش…مغازه دارها غرورش را تکه تکه کنند! با بغض لب میزند: _کا…کارت دیگه ای ندارم… کاظم ناخن خشک را همه می شناختند…امکان نداشت حتی ذره ای از کباب هایش را بیخودی حرام شکم اینو آن کند… کارت را روی سینه ی ماهور پرت میکند و دستگاه پز را روی میز جلوی او می کوبد… _من این حرفا حالیم نیس…همین الان پول کبابایی که کوفت کردی و حساب میکنی…یا با کارت یا با… نگاه چندشی به بدنش می اندازد… _پول نداری …ولی میتونی با داشته هات تسویه حساب کنی خوشگله… هیز ترین و کثیف ترین کاسب محله…مگه میتوانست از زیر دستش نجات پیدا کند… مردانی که دورشان جمع شده بودند هم با نیشخند حرفش را تایید می کنند… او اما مغز و روحش پی کوروشی بود که حالا سیگار به دست روی کاناپه دراز کشیده بود و با تصور کارت خالی و ضایع شدن ماهور در این مغازه و آن مغازه قهقهه میزد… قطره اشکش می چکد و نوازشی روی شکم برآمده اش میکند… _خوشمزه بود کبابا مامانی؟!…میدونم خیلی وقت بود میخواستی…میخواستی و بابات هیچوقت نخرید برامون… بینی بالا می کشد : _لعنت به منی که بهش اعتماد کردم…بابات ولخرجیاش فقط واسه زنای رنگ و وارنگ دورشه نه ما… دیگر واضح اشک میریخت… حوصله ی مرد سررفته بود… دوباره دستگاه پز را محکم روی میز می کوبد: _چی ور میزنی زیر لب؟!…همین الان پول غذارو حساب کن و بزن به چاک…اینجا حرم مرم نی نشستی عر میزنی زنیکـ… مرد عصبی دست بالا میبرد تا گونه اش را سرخ کند…که دستی …مچش را چنگ میزند… کارت را روی سینه اش می کوبد: _ بکش…سه برابر اون چیزی که کل کبابای مغازه‌ت می ارزه بی ناموس… چشم بسته بود تا سیلی بخورد اما با شنیدن صدای آشنا چشم باز میکند… کوروش بود…ناباور به او زل میزند… با اخم رو به ماهور لب میزند: _برو تو ماشین… اشک حلقه زده در چشمانش را پاک میکند و درون ماشین جا میگیرد… منتظر میماند تا بیاید… میدانست به او رحم نمیکند… هیچوقت به او رحم نمیکرد و از کوچکترین خطای ماهور برای عذاب دادنش استفاده میکرد… با هر قدمی که نزدیک ماشین میشد قلبش فرو میریخت… پشت فرمان جای میگیرد و حین روشن کردن ماشین لب میزند: _مگه قرار نبود بری لباس بخری؟! چجوری سر از کباب فروشی درآوردی؟!… ماهور صورتش را جهت مخالف او می چرخاند و نگاهش را بیرون میدهد… فریاد کوروش باعث میشود تنش بلرزد…نفس نداشت برای کشیدن… _مگه با تو نیستم سگ پدر؟!… صدای سیلی که درون ماشین می پیچد بالاخره سر سمتش می چرخاند… سیلی که خودش مانع شده بود تا کاظم ناخن خشک بزند را خودش میزند… گونه اش میسوزد و دست روی آن میگذارد و با اشک چشم می دوزد به عصبانیت مرد… انگشت اشاره ی کوروش جلوی چشمانش تکان میخورد: _برسیم خونه یه پدری ازت دربیارم….اون سرش ناپیدا… نفس های دخترک منقطع میشود،…هنوز هم پوست کمرش از سوزش کتک های دیشب میسوخت… این بارداری لعنتی هم ترسو ترش کرده بود که غالب تهی کرده چشم میبندد… هر لحظه بیشتر در خلسه فرو میرفت… باورش نمیشد….از این ترس لعنتی انگار که ارتباطش با این جهان در حال از دست رفتن بود!!! افتادن بی جان تنش را…کوروش هم متوجه میشود… صداهای ضعیف کوروش را میشنود: _ماهور….چت شد؟!….پاشو…. کاری باهات ندارم…هی….پاشو ببین منو….ماهووووور…. صدای برخورد و بوق و یک لحظه انگار دیگر چیزی نمیشنود و تمام….. پارت واقعی…ادامه👇 https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
Mostrar todo...
👍 2
Repost from N/a
00:11
Video unavailable
من گیو ملکشاهی... 🔥💥 رییس طایفه ملکشاهیا... کسی که به عنوان پسر ارشد مجبور شدم زیر بار کاری برم که اصلا به اون راضی نبودم.... من متعصب و غیرتی رو چه این کارا... با فرار برادر زادم و دیدن مردی که زمانی عاشقش بود تموم وجودم اتش گرفت.... بدجور احساس بی غیرتی می کردم که افتادم پی اونا اما نتونستم پیداشون کنم و رفتم سراغ پدرش تا تهدیدش کنم اگه ناموسم رو برنگردونه می کشمش اما با دیدن خواهرش نظرم عوض شد... منم دست گذاشتم روی ناموسش و حالا اون توی چنگ منه....🔥🔞 دختری که قراره مالکش من باشم... 🔞❌ https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
Mostrar todo...
6.45 MB
☀️☀️☀️☀️☀️ ☀️☀️☀️☀️ ☀️☀️☀️ ☀️☀️ ☀️ #پارت_477 *پارسوآ* آرام بود،برای اولین بار در عمرش،بعد فریاد هیولای درونش بدون هیچ تلفات جدی و در کوتاه ترین زمان ممکن که خود ثبت رکوردی جدید محسوب میشد در کنار فردی که فکرش را هم نمی کرد آرام گرفته بود دخترکی کوچک که هم درد بود و هم درمان! شفق نحفته در چشمانش،خود گویای هر چیزی بود،با اینحال نمی شد از تن صدای منحصر به فردش که خود علت محرومیت از آن شده بود چشم پوشی کند! از کی تاکنون میتوانست خوابی آرام را لمس کند؟ بدون دیدن کابوس های عجیب و تکراری؟ بدون بدنی خیس از عرق و تنفسی پر شتاب؟ آن هم بعد از طغیان وجودش؟ معجزه همین بود دیگر مگر نه؟ معجزه در وجود جسم کوچکی نحفته بود که تا لحظاتی پیش مابین بازوانش مچاله شده بود و اکنون موجبات تفریح بعد آن خواب دلچسب را فراهم کرده بود! گزیده شدن دستش توسط دندان های دخترک با آخرین توان آخرین چیزی بود که فکرش را میکرد،یک معجزه ی غیر قابل پیش بینی،درست مانند حضورش اجازه داد حسابی خشمش را توسط دندان هایش خالی کند تا بتواند مجازاتی را آنطور که دلش میخواهد با دلیل به سر انجام برساند! مجازاتی سرگرم کننده! به محض خروج دندان ها از دستش او بود که گرسنه حمله کرد و گازی جانانه از لپ های گل انداخته ی دخترک گرفت چه شکار دلچسبی! ☀️ ☀️☀️ ☀️☀️☀️ ☀️☀️☀️☀️ ☀️☀️☀️☀️☀️
Mostrar todo...
❤‍🔥 67👍 15
بریم پارت امشب؟
Mostrar todo...
👍 10
پروفمون عوض شد مهربونا گممون نکنین🩷🥹🥹
Mostrar todo...
❤‍🔥 14💔 2
Repost from N/a
_ هیچوقت عاشقت نمیشم! من ازت بیزارم می‌شنوی؟ نوک سیگاری که کنج لبش بود در تاریکی نیمی از صورتش را روشن کرده بود و هنوز هم می‌ترسیدم .. من از این مرد وحشت داشتم _ دخترکم و ببر اتاقش سبحان _ دست نزن به من جیغ می‌کشم و چشمانش در تاریکی برق می‌زند، مردی که مرا در این عمارت زندانی کرده بود و نمی‌دانستم چه می‌خواهد از جانم _ جیغ نکش مو طلایی! آخرین باری که یکی جلو روم ظرفیت حنجره‌اش و به رخ کشید زبونش و از دست داد تنم یخ می‌زد و او هیکل تنومندش را از روی صندلی مخصوصش بلند می‌کند .. قدم‌هایش همچون ناقوس مرگ در گوشم می پیچید _ تو دخترک بغلی منی! یه جوجه ریزه میزه با پوست سفید و چشای عسلی، مگه نه دختر کوچولو؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و به دیوار می‌چسبم .. زمزمه‌اش جان از تنم می‌برد _ هیچکس امشب اینجا نمی‌مونه سبحان .. مستخدم .. بادیگارد .. نگهبان .. همه مرخصن _ من .. میخوام برم لبانش روی لاله گوشم می‌نشیند و صدای بم و خوفناکش تنم را به به لرز می‌اندازد _ تو برای منی! صدات .. نفسات .. تنت .. همه وجودت! ببینم یا بشنوم که فرشته کوچولوم قصد فرار داره براش یه زندون می‌سازم با میله‌های آهنی _ اینجا همین الان هم زندانه! _ هیش .. دختر خوبی باش عزیزم، میدونی اگه عصبی بشم چیکار میکنم با عروسکم؟ _ من و بکش! کشتن من بهتره از اینکه شب به شب تا حد مرگ آزارم بدی! از موهایم می‌گیرد و زبانش را روی ترقوه‌ام می‌کشد .. هومی زیر لب می‌گوید و وای از صدای خوفناکش _ قرار نبود نازت بدم! باهات مهربون باشم! وقتی آوردنت برام نمی‌دونستم یه گربه ملوس خوردنی نطفه اون روباه پیره گوش‌هایم درست می‌شنید؟ منظورش چه بود؟ کاملا در آغوشش محبوسم و او لاله‌گوشم را گاز ریزی می‌زند و با همان لحن ادامه می‌دهد _ تو فقط توله‌سگ اون کثافتی! دختر حرومزاده مردی که مادرم و ازم گرفت .. قرار بود جنازه‌ات و برگردونم ولی دلم رفت واسه چشای بدمصبت! خدای من! پدرم چه کرده بود با او؟ با ضربه محکمی روی مبل هلم می‌دهد و لباسش را از تنش بیرون می‌کشد _ تروخدا .. تروخدا امشب نه _ لال نمیشه بچه‌ام؟ _ هنوز از دیشب درد دارم، خواهش میکنم نکن! _ قرار نیست خودم و از تنت محروم میکنم عزیزکم .. تو که نمی‌خوای با دست و پای بسته زیرم باشی؟ می‌گوید و با چنگ زدن دستبند چرمی از زیر مبل روح از تنم می‌رود https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.