cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

✨•| آیین دلبر |• لـــــارا •|✨

•| آیین دلبر |• ♥️ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری روزانه، به جز تعطیلات. 💓کانال اول: رمان #تتو ( کنیز خان) https://t.me/joinchat/sWrEEzL43-Y0YWRk

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
15 164
Suscriptores
-1524 horas
-1887 días
-85930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
#پارت_17 - عروس خانم... برای بار دوم می‌پرسم... آیا بنده وکیلم... دختری میان حرف عاقد می‌پرد و با لودگی جوری که به گوش ماهک برسد می‌گوید: - عروس رفته با هووش مشورت کنه! خنده‌ی بلند دخترانی که روی سرش قند می‌سابیدند، بغضش را سنگین‌تر می‌کرد. عاقد برای بار آخر پرسید که می‌خواهد ازدواج کند؟ مردد به مرد کنار دستش زل زد! کسی که نیم ساعت قبل از مراسم فهمید زن دیگری هم دارد و ماهک برایش بازیچه‌ای بیش نیست... - بله رو بده، تو که نمی‌خوای مدارک برسه دست پلیس و بابا جونت توو زندون بپوسه؟ فشار دست هامون لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و قلب ماهک مچاله‌تر... چطور می‌توانست با این نگاه سرد، لبخند بزند تا کسی شک نکند؟ او را هم با بازیگری‌اش فریب داده بود! - بله! کل زدن دختران مانند ناقوس مرگ بود و پوزخند مرجان، هوویش خنجری در قلبش! امضاها در چشم غره‌های تهدید آمیز هامون زده و اتاق عقد در چشم به هم‌زدنی خالی شد. مرجان جلو آمد و با لوندی لبه‌های کت هامون را گرفت. نگاهش به این زن گرم بود و ماهک داشت در این آتش می‌سوخت! - مثل همیشه خوشگل‌ترین خانومِ جمعی! پیش چشمان اشکی ماهک، خم شد و مرجان را بوسید. خوب بود که اشک دیدش را تار کرده بود و این ذلت را نمی‌دید! - اتاقتون رو خودم آماده کردم... هامون با اخم دست روی لبانش گذاشته و ساکتش کرد. - هیش... من جز اتاق تو، توی هیچ اتاقی نمی‌رم! نگاه تمسخر آمیزش را حواله نو عروسش کرد و دست مرجان را گرفت. - حتی قدر یک ساعت هم عارم میاد شوهر واقعیش باشم! انگار در قصه‌ی سیندرلا و نامادری بدجنس گیر کرده بود... تحقیرش می‌کردند و قهقهه می‌زدند با این تفاوت که شاهزاده‌ی سوار بر اسبش هم  از او بیزار بود! https://t.me/+kC3c1RgeD9plNWU0 https://t.me/+kC3c1RgeD9plNWU0 https://t.me/+kC3c1RgeD9plNWU0 https://t.me/+kC3c1RgeD9plNWU0 پسره خودش زن داره اما نقش عاشق‌پیشه‌ها رو بازی می‌کنه تا ماهک رو گول بزنه و انتقام بگیره😧❌
Mostrar todo...
Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ آیه واسه چی کیک پختی؟ آرایشم کردی! چه خبره؟ دخترک با ذوق و خجالت لب باز کرد - ب...برای تولد آقا معید پختم. کیک شکلاتی دوست داره من... پق خنده ی سهیل و دخترها به هوا رفت و مائده با خنده پرسید - واسه تولد داداشم! می دانست مسخره اش می کنند اما مهم نبود. - ب... بله خودش گفت براش کیک بپزم میاد خونه... گفت و ناامید چشم به ساعت دوخت.‌از 12 شب گذشته بود ولی می آمد دیگر نه؟ جواب سوالش را سهیل با لودگی داد - آره بابا میاد منتها فردا صبح... الان خود خدام بره بالا سرش اون داف و ول نمی کنه بیاد ور دل تو کیک بخوره... کیک شکلاتی! دوباره صدای خنده ی دخترها بلند شد و اینبار سوگل به حرف آمد. دختر عمه ای که همیشه از او بدش می آمد - معید مسخرت کرده خنگ... اون تا حالا از دست تو چیزی خورده با این ریختت که بگه براش کیکم بپزی؟ مائده هُلی به سوگل داد - اه برید بالا دیگه... توام جمع کن برو صورتتو بشور آیه... داداشم جشن تولدشو گرفت امشب تو باغ هممون دعوت بودیم... جشن تولد؟ در باغ؟ قطره اشکی از چشمش سر خورد سوگل روی میز خم شد و ناخنکی به کیک زد - آخی گریه نکن... حالا میاد کیک تو رو هم میخوره احمق کوچولو... نگاه کادو هم خریده... چیه؟ قبل آن که دست دراز کند سوگل جعبه را باز کرد - ساعته! فیکه که... نازی هم ساعت خریده بود... ولی نه فیک... واقعا فکر کردی معید آدم حسابت کرده؟ مسخرت کرده خره اون الان تو بغل دوست دخترشه... دوست دختر شو می شناسی؟ برو سرچ کن نازنین فخار... دختره باباش تاجره، خودش باربیه... معید اون و ول می‌کنه بیاد سمت تو؟ اشاره دست سوگل با تحقیر بود که مائده عصبی دستش را گرفت و کشید - اه بسه برو بالا توام اینا رو جمع کن واسه ما یکم خوراکی بیار آیه! چشمش خفه بود.تا همان جا نفس داشت که با رفتن دختر ها سقوط کرد. تمام وجودش می لرزید معید مسخره اش کرده بود؟ معید نامرد... عصبی ساعت را کنار انداخته و گوشی اش را در آورد سوگل گفته بود، نازنین فخار؟ سرچ کرد... دید... استوری های دخترک..پست هایش تمام فیلم و عکس های معید با نازی را... راست می گفت سوگل معید مسخره اش کرده بود... صبح روز بعد - عشقم کجا؟ بمون با هم دوش بگیریم معید آخرین دکمه پیراهنش را هم بست و خم شد برای بوسیدن لب های نازنین - جلسه داریم میرم خونه پرونده رو بردارم برم شرکت تو بخواب! نازی با دلبری بوسیدش و او سمت خانه رفت. دیرش شده بود جلسه داشت با ورودش به خانه بلند صدا زد - آیه؟ پرونده منو از رو میز بردار بیار.. سرش درد میکرد با باز کردن یخچال دوباره دخترک را صدا زد عجیب بود که نیامده بود استقبالش اما... متعجب به کیک شکلاتی داخل یخچال نگاه می کرد که صدای مائده آمد - آیه نیست داداش ... معید مات به کیک نگاه می کرد. به دخترک گفته بود کیک بپزد - کجاست؟ آیه؟ مائده شانه بالا انداخت - برگشت خونه خالش اینا... اینم داد بدم به تو... برای تولدت خریده بود. تو گفته بودی برات کیک بپزه؟ دیشب تا صبحم منتظرت موند... معید دیگر نمی شنید تنها نگاهش خیره مانده بود به اتاقی که دخترک چشم عسلی هرروز با ذوق استقبالش می آمد اما حالا نبود... دیگر نبود نه تا وقتی که چندسال بعد معید دوباره او را دید اما... https://t.me/+d0hc2HWfoGhjYTE0 https://t.me/+d0hc2HWfoGhjYTE0 https://t.me/+d0hc2HWfoGhjYTE0 https://t.me/+d0hc2HWfoGhjYTE0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- آق بال مرغارو میشه من ببرم؟ چاقو رو روی میز کوبید و روپوش مرغیش رو روی پیشونیش کشید. - دخترچی میخوای اینجا؟ برو من به گدا گشنه ها غذا نمیدم. پرچادرم رو روی صورتم کشیدم و با التماس گفتم: - شما که میندازینشون دور. حالا بدینش به من مگه چی میشه خب‌. مرد کش شلوارش رو بالا کشید و روی تنش کوبید. لب هاشو پف کرد و دست های خونیش رو روی شکمش کشید. - همش استخونه چیشو میخوری. برو خدا جای دیگه مرادتو بده. برو خواهر شر درست نکن. اشک توی چشمام دوید دکتر پدرمو جواب کرده بود گفته بود باید بهش سوپ مرغ بدم ولی کو پول مجبور بودم ته بال مرغ رو ببرم ولی بهم نمیداد. - اقا برای سوپ میخوام. - همشیره، اینارو من میریزم برای سگ و گربه ها نمیشه. شرمندم نکن یعنی التماس من از سگ و گربه کمتربود؟ - من هرکاری میکنم. میخواید مغازه رو تمیز کنم؟ یا لباستونو بشورم پرای مرغارو ببرم چی هرکاری میکنم. کنار سیبیلش رو خاروند و نگاهی به سرتاپای سیاه پوشم کرد ابروشو بالا انداخت - هرکاری؟ با ترس بهش نگاه کردم. اونی که بهم گفت خواهر و همشیره میتونست کار بدی باهام بکنه؟ - بیا اون پشت نشونم بده چی زیر چادرت داری اگه راضی بودم بهت بال هارو میدم وحشت زده نگاهش کردم و عقب رفتم که مچ دستمو گرفت جیغی کشیدم و خودمو کشیدم عقب. به زورمنو کشید پشت و پرتم کرد رو زمین زمینی که همش پر کثافت مرغ بود -ولم کن. - تا یکم پیش التماس میکردی جوجه. حالا شل کن. کش شلوار سفیدشو کشید پایین که با تموم وجودم جیغ زدم و یهو پرده کنار رفت. - عوضی دختر مردمو تنها گیر اوردی. مشتی توی صورت مرغ فروش نشست و من با بهت به قامت اشنا زل زدم دانا آژگان! شوهری که دوسال پیش از خونش فرار کردم تا مانع ازدواج دومش نشم حالا اینجا بود تو محله ای که هیچ وقت حتی حاضر نبود با ماشین گرونش ازش رد بشه مشتی به مرد زد. - برو بیرون دختر اینجا جات نیست یالا برو. ولی من نمیتوستم برم تموم قلب و عقلم جلوم بود و میخواستم سیر دلم بهش نگاه کنم. یهو برگشت سمتم درحالی که مشتش بالا بود و بهم زل زد چشمای سبزش روم موندن و مشتش لرزید - ساچلی؟ هق زدم و اشکام ریخت که نگاهش خیس شد. - کجا رفته بودی؟ ها؟, میدونی چقدر دنبالت گشتم. خواستم سمتش برم ولی با دیدن چاقویی که تو هوا داشت سمت شونش میرفت جیغ کشیذم و... https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk دختره از شوهرش فرار میکنه چون خونوادش براش زن میگیرن ولی بعد دوسال همو پیدا میکنن ولی دانا چاقو میخوره و دکترا😔 ادامه ی داستان واقعی👇 https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk https://t.me/+NBc5bmArzn41MTJk
Mostrar todo...
👍 1
♥️✨لـــــارا✨♥️ #Lara #part_189 انگشت اشاره‌ش رو تو هوا گرفت: _امیدوارم مفهوم شده باشه و الا جای رحم و مروتی باقی نمی‌مونه... گفت و از اتاق بیرون زد و در رو محکم به هم کوبید... با بیرون رفتنش، به سمت کلاهک آپاژور قدم برداشتم و با ضرب به در اتاق کوبیدمش. هرچی وسیله داخل اتاق بود همرو شکستم و به هم ریختم. مغزم گزگز می‌کرد و انگار بازهم داشتم برمی‌گشتم به دوران مریضیم. انگار با هر بار دیدن بنیامین حالم داغون‌تر می‌شد و ذهنم آشفته‌تر. مرتیکه، ابله، چی رو می‌خواست به من ثابت کنه؟ منی که هنوزم به فکر سوگند شب‌ها رو صبح و صبح‌ها رو به شب می‌رسوندم، چطور می‌تونستم دلبسته‌ی اون دختره لاابالی بشم؟ چطور می‌تونستم به زندگی برگردم و با سربلندی عاشقی کنم؟ وقتی که... وقتی که دختر دست گل یه خانواده رو تقدیم عرب‌های حیوان‌صفت کردم، سوگند برای من بود، مال من بود. هیچ‌وقت ازش دورو بازی ندیدم، هیچ‌وقت برام دروغ نگفت و دو رو نکرد. من دیوونه‌ی سوگند بودم، حتی همین حالا. رفتن سوگند از من یه روانی ساخت، یه روانی که فقط چهار دیواری تیمارستان، می‌تونست آرومم کنه. به سمت قوطی قرصام قدم برداشتم، بازش کردم و ۳ تا قرص زیپراسیدون رو باهم بالا انداختم. احساس می‌کردم مغزم داره آتیش می‌گیره، گردنم تیک می‌زد و پلک چپم بی‌مهابا بالا می‌پرید. سرم تو دستام گرفتم و از ته حنجرم داد کشیدم: _خدااااا خلاصم کن، دیگه خستم، خلاصم کن... داد و بیداد هام تازه اوج گرفته بود و ویلا رو تو سر خودم گرفته بودم. شهناز خدمه، با هول و ولا وارد اتاق شد و وقتی به‌هم‌ریختگی اتاق و آشوب حالم رو دید، کنار صورتش زد: _خدامرگم بده، جناب ساواش، این چه حالیه، باید سریع بریم بیمارستان... انگار نمی‌دیدمش، انگار هرچی می‌گفت فقط گنگ می‌شنیدم. سرم رو با دوتا دستام محکم گرفته بودم و هوار می‌کشیدم. لرزش بدنم و سرگیجه به سراغم اومده بود، خودم تو اون حال گم کردم و دیگه نفهمیدم چی شد! #لارا سر میز شام به اهورا و مادرم که تازه چشمم به جمالش روشن شده بود، نشسته بودیم. با غذام بازی می‌کردم که مادرم دستش رو روی دستم گذاشت: _حالت خوبه لارا جان؟ چرا غذات همون‌جور دست نخورده مونده؟ چشم روی هم گذاشتم و قبل از این‌که بخوام جوابی بدم، تلفن خونه به صدا دراومد و مادرم با گفتن ببخشید از پشت میز بلند شد و به سمت تلفن راه گرفت. ♣️
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت_264 _من اون روز نزدیک بود بهت تجاوز کنم یاسمین. همون روز توی هتل... یادته؟! همان دستی را که توی گچ بود بالا آورد و نشانش داد: _روز اول و چی؟ مچ دستتو شکوندم و یه تیغ گذاشتم رو شاهرگت... پشت پلک های یاسمین سوخت. ارسلان انگشتش را آرام روی رد کمرنگ گردن او کشید و سرش نزدیک تر شد. _من یه قاتلم... آدم میکشم. بین یه مشت جانی بزرگ شدم، خون و خونریزی برام عادی ترین کاره. چطوری میخوای کنارم دووم بیاری؟ یاسمین حس کرد کسی زیر پوست تن و صورتش چاقو انداخت. زانوهایش میلرزید و زمین زیر پایش سست شده بود. _همونطوری که همه میگن من یه آدم روانیم یاسمین. چجوری میخوای بیای تو تختم؟ یاسمین اینبار با وحشت نگاهش کرد و ارسلان لبخند زد واز حال خرابش سوء استفاده کرد. _چجوری میخوای شب به شب کنار این مرد باشی؟ یاسمین به آنی قالب تهی کرد و اگر ارسلان محکم نگهش نداشته بود با سر سقوط میکرد. _تو... تو دیوونه شـــدی؟ ارسلان میان جدیت لبخند زد. صدایش خشک بود و ترسناک: _مگه قرار نیست زن من بشی؟ ازدواج برات بچه بازیه؟ دل یاسمین داشت کنده میشد: مگه این ازدواج صوری نیست لعنتی؟ ابروهای ارسلان با مکث و نگاهی طولانی جمع شد: _صوری؟! یاسمین با ترس آب دهانش را قورت داد: _آره مگه... _کی همچین غلطی کرده؟ یعنی من زنمو مثل عروسک کنار خودم نگه میدارم و بهش نگاهم نمیکنم؟ ارسلان انگشت به سینه ی خودش کوباند و محکم گفت: _زنِ من ، زن منه... هیچ تعریف دیگه ایی برام وجود نداره. یاسمین تکان بدی خورد و ارسلان اینبار انگشتش را به قفسه ی سینه ی لرزان او چسباند. _حواست باشه تو دیگه زندانی من نیستی دختر کوچولو. اگه زنم بشی یه سانت نمیذارم از کنارم جم بخوری. نگاهت بهم نباشه چشاتو درمیارم. شب نفسات نخوره به بهم، نفست و قطع میکنم‌. چشم های یاسمین به اشک نشست: _میشم اسباب بازیت که جور دیگه ایی عذابم بدی؟ ارسلان حرفش را روی هوا زد: _زن من شدن برات عذابه؟ عصبی تر با او اتمام حجت کرد: _من از زنم توقع دارم، تمکین می‌خوام... حالا بازم حاضری زنم بشی؟ https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 این بنر پارت واقعی رمانه و به راحتی میتونید با سرچ پارت_264 به صحتش پی ببرید.☺️ با بیش از 700 پارت آماده در کانال ❤️ https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره. مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست... یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه... اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای  فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Mostrar todo...

👍 1
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.