cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رمان پرنسا👑

❌به قلم فاطمه عطایی نویسنده رسمی انجمن رمان های عاشقانه❌ پرنسا•••تخیلی، عاشقانه، طنز نحوه پارت گذاری: روز های زوج✨ پنجشنبه و جمعه تایم تبادل 🙃💜 #کپی_ممنوع #انسانیت

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
171
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

سلام دوستان عزیز من مرسی از کسایی که با موقع بیشترین و کمترین تلاش من کنارم بودن 😍❤️ مرسی از ادمین های عزیزم دیانا بانو و مبینای گلم💜💜 رمان رو میخوام آفلاین ادامه بدم و چاپ کنم😍👌 عزیزانی که عضو کانال بمونن رمان رو براشون رایگان به اشتراک میزارم😱🙈 قرار ما اخر تابستون 1401🙂💫 مرسی که همیشه کنارمین💋
Mostrar todo...
پک استیکر #آرونا ❤️‍🔥 #admin_modit
Mostrar todo...
sticker.webp0.49 KB
sticker.webp0.39 KB
sticker.webp0.16 KB
sticker.webp0.13 KB
Photo unavailable
#آبتین🔮 °••••••••••••••••◇🔮◇••••••••••••••° #admin_modit.ᷟ‌. °••••••••••••••••◇🔮◇••••••••••••••°
Mostrar todo...
#پرنسا #پارت_صد_و_بیست_و_پنجم #فاطمه_عطایی بردیا- امکان نداره. - جون آپامه قسمت میدم. بردیا داد کشید و گفت: چرا نمی فهمی ه؟ این تو رو می کشه. این بار من داد زدم: تو چرا نمی فهمی؟ اون عاشق منه، شوهر منه، چجوری میخواد من رو بکشه. بردیا- اون طلسم شده عزیز دلم، هیچی نمی فهمه، اون طلسم یک طلسم شیطانیه، راه شکسته شدنش ورد های مخصوص سیمرغه. ماهان فریادی کشید و با زانو زد توی شکم آترا که از اون طرف آترا هم مشتی زد توی صورت ماهان. چشم از اون ها گرفتم و گفتم: کو تا منطقه ی آزاد؟ کو تا سیمرغ ها؟ تا اون موقع آترابان از بین میره، ما باید کمکش کنیم، البته ما نه، من. بردیا- تو مگه بطلان طلسم بلدی. - حتما یک راهی هست. بردیا پوزخند زد و گفت: به همین خیال باش. اومد بره سمت ماهان که دستش رو گرفتم و گفتم: یادت نره که به جون آپامه قسمت دادم. عصبی دستی توی موهاش کشید و گفت: فقط 15 مین تنهات می زارم. - نه کمه. بردیا- فعلا. به سمت ماهان و آترا رفت، دست ماهان رو گرفت و به سمت ماشینی دوید که دخترا اورده بودن. آترابان اومد بره دنبال شون که سد راهش شدم و آروم گفتم: تو رو خدا به خودت بیا. آترابان دستش رو گذاشت روی گلوم که احساس خفگی کردم و بزور گفتم: به قلبت گوش کن، صدای ضربانش، می شنوی؟ تو طلسم شدی یادت نیست ولی قلبت یادشه، ببین با دیدنم تپش قلب گرفتی. به سرفه افتادم، دستش از روی گلوم برداشت و من رو انداخت روی زمین، خودشم روبروم نشست و اومد من رو بزنه که دستم رو ضربدری جلوی صورتم گرفتم. خبری از ضربه اش نبود، ترسیده چشم هام رو باز کردم، که دیدم آترا بی جون روی زمین دراز کشیده و سرفه های شدیدی می کنه.
Mostrar todo...
#پرنسا #پارت_صد_و_بیست_و_چهارم #فاطمه_عطایی آترابان اومد دوباره بهم حمله کنه که بردیا از پشت گرفتش. دخترا هنوز تو شوک بودن. ترسیده به سمت مون اومدن که گفتم: برین ماشین رو بیارین، باید حبسش کنیم. آترا تا حرفم رو شنید فریادی کشید و بیشتر از قبل تحریک شده و عصبی به جون بچه ها افتاد. بردیا که هنوز در حال کش مکش با آترا بود فریادی کشید و رو به ماهان گفت: چرا از حیوون ها کمک نمی گیری؟ ماهان در حالی که سعی داشت آترابان رو مهار کنه اومد سوت بزنه که با فریاد من متوقف شد. - هرگز این کار رو نکن. ماهان مشتی حواله ی صورت آترابان کرد که دلم تیکه تیکه شد و با بغض گفتم: آسیب می بینه. بردیا- ماهم این رو می فهمیم، آخخخ. آترابان دست بردیا رو پیچوند. بردیا با اخم ادامه داد: سلامتی آترا برای ما هم مهمه، اما می بینی که یکم دیگه طول بکشه ما رو می کشه. - نه همچین کاری نمی کنه. دیگه نتونستم طاقت بیارم، آترابان جلوی من کتک می خورد و آسیب می دید، آسیب می رسوند و من رو نمی دید. با چشم های اشکی به سمتش رفتم که بدون توجهی به گریه هام هلم داد عقب و نعره ی وحشتناکی کشید. گریه ام شدت گرفت، رو به ماهان و بردیا گفتم فرار کنن. بردیا پوزخندی زد و گفت: حتما! و با ارنج کوبید روی شونه ی آترابان. چشم هام رو بستم و اینبار فریاد کشیدم: گفتم از اینجا برین. ماهان با تعجب فریاد زد: چی میگی تو ها؟ ما که تو مرد هستیم داریم کم میاریم بعد ت... جیغ کشیدم و گفتم: مگه نشنیدین اون به من آسیب نمی رسونه برین. بردیا آترابان رو به ماهان واگذار کرد و عصبی به سمت اومد، یقه ی لباسم رو از پشت کشید پایین و به رد سوختگی روی کتفم اشاره کرد. داد زد: که آسیب نمی رسونه. با چشم های اشکی نگاهش کردم و با عجز گفتم: خواهش می کنم برین.
Mostrar todo...
#پرنسا #پارت_صد_و_بیست_و_چهارم #فاطمه_عطایی بردیا- امکان نداره. - جون آپامه قسمت میدم. بردیا داد کشید و گفت: چرا نمی فهمی ه؟ این تو رو می کشه. این بار من داد زدم: تو چرا نمی فهمی؟ اون عاشق منه، شوهر منه، چجوری میخواد من رو بکشه. بردیا- اون طلسم شده عزیز دلم، هیچی نمی فهمه، اون طلسم یک طلسم شیطانیه، راه شکسته شدنش ورد های مخصوص سیمرغه. ماهان فریادی کشید و با زانو زد توی شکم آترا که از اون طرف آترا هم مشتی زد توی صورت ماهان. چشم از اون ها گرفتم و گفتم: کو تا منطقه ی آزاد؟ کو تا سیمرغ ها؟ تا اون موقع آترابان از بین میره، ما باید کمکش کنیم، البته ما نه، من. بردیا- تو مگه بطلان طلسم بلدی. - حتما یک راهی هست. بردیا پوزخند زد و گفت: به همین خیال باش. اومد بره سمت ماهان که دستش رو گرفتم و گفتم: یادت نره که به جون آپامه قسمت دادم. عصبی دستی توی موهاش کشید و گفت: فقط 15 مین تنهات می زارم. - نه کمه. بردیا- فعلا. به سمت ماهان و آترا رفت، دست ماهان رو گرفت و به سمت ماشینی دوید که دخترا اورده بودن. آترابان اومد بره دنبال شون که سد راهش شدم و آروم گفتم: تو رو خدا به خودت بیا. آترابان دستش رو گذاشت روی گلوم که احساس خفگی کردم و بزور گفتم: به قلبت گوش کن، صدای ضربانش، می شنوی؟ تو طلسم شدی یادت نیست ولی قلبت یادشه، ببین با دیدنم تپش قلب گرفتی. به سرفه افتادم، دستش از روی گلوم برداشت و من رو انداخت روی زمین، خودشم روبروم نشست و اومد من رو بزنه که دستم رو ضربدری جلوی صورتم گرفتم. خبری از ضربه اش نبود، ترسیده چشم هام رو باز کردم، که دیدم آترا بی جون روی زمین دراز کشیده و سرفه های شدیدی می کنه.
Mostrar todo...