مـــاهـ🌖ـزدهـ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند… بنر ها واقعی هستند و در ادامه بهشون خواهیم رسید🔥 به قلم محدثه رمضانی پارت گذاری هرروز و منظم
Mostrar más14 894
Suscriptores
-2524 horas
+9307 días
+1 97830 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
دختر حاج هخامنش با اون همه دبدبه کبکبه حالا تو پارکای تهران میخوابید!!!
جایی نداشتم برم و آیندم داشت گند میخورد توش و من نیاز داشتم به کمک...
پس تصمیم نهاییم و گرفتم و زنگ خونه ی مردی که دشمن پدرم بود رو پشت سر هم زدم و بعد ثانیه های طولانی صدای مردونه ای تو حیاط پیچید:
-چه خبره کیه این وقت شب؟ سر آوردید؟
آب دهنم و قورت دادم و همون موقع در خونش باز شد و با دیدن من حتی منو نشناخت و اخم هایش بیشتر تو رفت:
-بله؟
یکم جلو رفتم که در و کمی بست:
-نیا جلو تنت بو میده، کارت چیه؟ پول میخوای؟ وایسا برم بیارم.
خیره به تن و بدن مردونش لب زدم:
-من من من دختر حاج هخامنشم.
چشماش گرد شد، از نوک پام تا سرم دید و من ضعف داشتم و به اجبار دستمو تکیه دادم به در و با تمسخر گفت:
-منم آنجلینا جولیم از سواحل قناری
-دروغ نمیگم به خدا دختر هخامنشم
به چشمام خیره شد و رنگ چشمای آبیمو که دید انگار کمی قانع شد!
-ده روزه از خونمون فرار کردم... الان بابام دشمنِ منم هست.
-خب چیکار کنم؟
همون لحظه سوز سردی اومد و من تنها امیدم این مرد بود، برای همین این سری از زیر دستش خودمو سر دادم و داخل حیاطش شدم که داد زد:
-چیکار میکنی؟! بیا گمشو بیرون تا با تیپا پرتت نکردم بیرون.
-به خدا دروغ نمیگم دخترِ اونم.
-واسم مهم نیست که از کدوم تخم و ترکه ای ... بیرون !
بغض کرده عقب عقب رفتم:
-میتونم کمکت کنم میتونم اطلاعات بابامو بهت بدم تورو خدا نندازم بیرون جایی ندارم.
اومد سمتم:
-برو ..برو تا نزدم سیاه و کبودت کنم دختر هخامنش ! برو
هق هقم شکست و از ترس عقب و عقب تر رفتم:
- هیچی نخوردم بیرون سرده بزار امشبو بمونم ترو خدا من به امید تو از خؤنه بیرون زدم...
نتونستم ادامه حرفمو بزنم چون به یک باره صدای داد مراقب باش اون و خالی شدن زیر پام باعث شد جیغی بزنم و از پله های زیر زمینی که پشت سرم بودن و ندیده بودمشون لیز بخورم و ده تا پله رو بیفتم و بعدش درد بدی تو کل تنم بپیچه... بعدش سیاهی...
https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
-اگه امروزم بهوش نیاد باید ببریش بیمارستان دیگه، الان بیست و چهار ساعته چشم باز نکرده.
صدای مرد نا آشنایی تو گوشم می پیچد و بعد صدای آشنایی:
-ببرمش بیمارستان بگم کیمه چیمه؟
شر میشه واسم.
-مگه نگفته دخترِ حاجیه؟ زنگ بزن اون کفتار .
چند لحظه سکوت شد... و من صدای نالم بلند شد، سرم درد میکرد و چشم باز کردم و نور تو چشمم زد:
- درد دارم آیی سرم.
کم کم همه جا واضح شد و با دیدن خودش بالا سرم با تموم بی جونی لب زدم و نالیدم:
-زنگ نزن بابام، ترو خدا زنگنزن به اون. میرم از خونت میرم زنگ نزن به خاطر ابروش منو میکشه.
خواستم پاشم که مانع شد و خیره به چشمام شد؛ لب زد:
-بخواب بینم بچه، برنامه های دیگه ای دارم.
دوباره از سر ضعف روی تخت فرود اومدم و چشمام کمی بسته شد که ادامه داد:
-حاجی اگه دخترش و با شیکم بالا اومده پیدا کنه خوشحال تر میشه.
مخصوصاً اگه باعث بانیه اون شکم بالا اومده من باشم...برو عاقد و خبر کن !
https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
61100
Repost from N/a
پسره حافظهشو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش میآد اما زنی که کنارش میبینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست
پارت۶۳۹( موجود در ویآیپی)
محمد به تخت خیر شد.
حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود.
روی تخت خودش را میدید با دختری که موهای بلند سیاه داشت.
دستانش میان موهای دختر بازی میکرد اما صورتش را نمیدید.
چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست.
زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.:
-خسته نباشی
نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند.
پرسید:
- موهاتو رنگ کردی؟
زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را میگذراند به موهایش دست کشید:
- نه رنگ خودشه.
ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدیاش مثبت باشد:
- قبلا رنگ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوهای؟
زن خندید:
- نه هیچوقت موهامو رنگ نکردم چطوره؟
محمد به جای جواب سوالش پرسید:
- قبلا موهات بلنده بوده؟
زن سردرگم خندید:
- نه سالهاست کوتاهش میکنم چی شده گیر دادی به موهای من؟
محمداز جا برخاست.
محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغالها را باد میزد. کنارش ایستاد و پرسید:
- محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه.
محسن مردد نگاهش کرد:
- تو همیشه آدم خوبی بودی دادش.
محمد به آسمان خیره شد:
- نمیدونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه میکنم یک دختر دیگه رو کنارم میبینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثهس. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگهای رو میآوردم خونه
https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk
https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk
https://t.me/+J1buqcJZVpBkNDZk
رمانی با ۴۵۰ پارت آماده
24500
Repost from N/a
وقتی یه پسره مذهبی و قلدر شیطنتش گل میکنه و برای اولین بار به نامزدش زنگ می زنه....😂😍👇
نفس بلندی کشید و برای احتیاط هم که شده اول پیام داد.
- بیداری؟
جواب خیلی سریع رسید
- فرشته؟!
چشمانش روی جواب گرد شد. انگشتی گوشهی لبش کشید و دوباره نوشت.
- بله؟الان این یعنی خوابی یا بیدار؟ نکنه خوابی و فرشتهای چیزی خواب میبینی؟
دوباره جواب به همان سرعت آمد
- فرشته فقط من دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم.
ابروهایش به بن موهایش چسبید. نفسش را پرخنده فوت کرد و نوشت
- یا خدا... نکنه اسم رمزه این... تا دیروز امیرخان بودم که! کسی پیشته میخوای نفهمن منم؟!
جوابهایش بدون ثانیهای تعلل میرسید.
- من یه امیرخانی نشونت بدم، کشتی منو تو! بیشعور چند تا سیمکارت داری؟
امیر متعجب از این جوابهای پرت روی زمین نشست تا از خنده روی زمین ولو نشود. دستش را محکم روی صورتش کشید و نوشت.
- الان با من بودی یعنی؟ جون خودت نباشه، جون خودم من یه سیمکارت بیشتر ندارم. حالا واسه چی تا این حد عصبانی هستی؟ به خدا شمارهت رو نداشتم الان از مامان گرفتم.
و در پیام بعدی سریع نوشت.
- اونم به زور البته!
این بار جواب با کمی مکث رسید.
- فرشته جون هر کی دوست داری سربهسرم نذار. هر دفعه صد بار مردم و زنده شدم تا جوابت رو بدم.
با ذهن درگیری نوشت.
- زنگ بزنم حرف بزنیم؟
مکث بین جواب باز بیشتر شد.
- فرشته داره قلبم میایسته، دستام شده یخ... جون هر کی دوست داری بگو تویی و داری شوخی میکنی!
نفس پری کشید و صورتش پر از خنده شد.اینجا خبری بود. با شیطنت تایپ کرد
- خیلی خب، تواعتراف کن عاشق امیری،منم اعتراف کنم کیام!
جواب این بار تندتر رسید.
- این دو روز هزار بار اعتراف گرفتی، باشه اینم روش، من عاشق امیرم. الان هم محض رضای خدا اینقدر دیوونهم نکن، هر بار غش میکنم من! بذار برم کپه مرگم رو بذارم خیر سرم.
خنده شانههایش را لرزاند، راحت میشد فهمید احتمالاً یکی از رفقایش مدام سربهسرش گذاشته. با نوشتن:
- نخوابی ها!
سریع شمارهی ساحل را گرفت و موبایل را دم گوشش گذاشت.
ابروهای ساحل به هم دوخته شده بود.در تردید بین جواب دادن یا جواب ندادن،ضربان قلبش به بالاترین حدخود رسیده بود.
با نگاه به موبایل و شمارهی ناآشنا برخاست و پراسترس چند قدم به جلو برداشت.دست روی دهانش گذاشت و فکر کرداگر واقعاًامیرباشد چه!
تماس قصد قطع شدن نداشت وهمچنان میزد. وسط اتاق ایستادودست روی قلبش گذاشت، نه بابا!
قرار بود امیر تماس بگیرد این دو روز میگرفت!
ولی امان از اضطراب دیوانهکنندهای که گریبانگیرش شده بود. یک دست روی قلبش گذاشت تا از جا کنده نشودوبا دست دیگرش تماس را برقرار کردوموبایل را نزدیک گوشش برد، ولی درخودش قدرت حرف زدن نیافت.
امیر متعجب از برقراری بیحرف تماس،موبایل را از گوشش فاصله داد تا از قطع نشدنش مطمئن شودوبا اطمینان از اتصال دوباره کنار گوشش نگه داشت.
- سلام!
با شنیدن سلام امیر، نفس کشیدن برایش مشکل شد.یاخدا واقعاامیر بود!
نیشگون کوچکی از صورت خود گرفت تا مطمئن شود بیدار است...از دلش گذراند؛ «فرشته خدا بگم چیکارت کنه!» دست لرزانش رابالا بردوروی دست دیگرش گذاشت تا گوشی از دستش رها نشود.هنوز صدایش را برای جواب باز نیافته بودکه امیرگفت:
- طبق شریعت اسلام و سنت پیامبر جواب سلام از اوجب واجباته!
صدایش عین برگ درخت زیر باد شدید لرز داشت.
- وای... سلام.
امیرچشم روی هم گذاشت وهرکاری کردخنده اش را کنترل کند، نشدوخنده درلحنش پخش شد.
- پس وپیش سلام بازتا جایی که من میدونم، سلام علیکم..علیکمالسلام..یا خیلی بخوایم عاشقانهاش کنیم سلام عزیزم یا سلام عشششقم هست..وای سلام نشنیدم تاحالا!
وکلمهی عشقم راحسابی کشید.
ساحل حس کردپاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارد، حتی توان رفتن تا تختش.همانجا وسط اتاق روی زمین نشست که نه، در واقع وا رفت. در لحنش کلی استیصال بود،وقتی تقریباً نالید.
- امیرخان!
صدای خندهی امیر بلند شد.
- فکر نمیکردم اولین تماسم با همسرم اینقدر پر احساس رقم بخوره!
https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0
تو #پست43و49 حاج خانوم تصمیم میگیره برای پسرمذهبی اش که سنش داره میره بالا زن بگیره پس پسرش روبه بهونه عیادت می کشونه خونه دخترحاجی معتمد محل!
اما خبر نداره که وقتی ازاین قراره خواستگاری خبردارمیشه مراسم روبه هم میزنه ولی طولی نمیکشه که میفهمه دلش برای اون دختر رفته ومجبوره پا پیش بذاره..😌😎👇
https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0
https://t.me/+SByQBTfAgq1kYzE0
❌رمان دوم نویسنده که۱ماه دیگه به اتمام میرسه وقرداد چاپ داره
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا، ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق و طردش میشه اما اتفاقی میوفته که ورق برمیگرده وتارا دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطروده یه شرط برای اجابت کمک داره.اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+ntKtzSdPB0UzMGQ0
.
42610
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
73610
مـــاهـ🌙ـزده
#پارت۳۳۵
حرفش ابروی مهتا را بالا پراند و بعد از قورت دادن لقمه اش به خودش اشاره کرد.
-از من؟
-اره.
-می ترسی؟
-آره
-چرا؟
-چون کله ات باد داره. سرت به باد میدی.
-نگران نباش قرار نیست کاری بکنیم که برامون گرون تموم بشه.
-امیدوارم.
با اتمام غذا هردو به قصد استراحت به جای خود رفتند. برخلاف مهتا که خیلی زود به خواب رفته بود فرهاد در حالی که خیره سقف بود به دخترک و برنامه های بی برنامه اش فکر میکرد.
نمیدانست شب قرار است چه بازی در بیاورد ولی خوب میدانست که فکر های خوبی در سر ندارد.
با صدای زنگ موبایلش چشم باز کرد. با حس درد عجیبی در ناحیه شقیقه اش دوباره چشم بست و شقیقه هایش را دورانی ماساژ داد.
انقدر فکر کرده بود که مغزش تاب نیاورده بود و به خواب رفته بود. حال انگار این پاره شدن رشته خوابش به مذاقش خوش نیامده بود که با لگد به شقیقه هایش آن را مطرح میکرد.
با اوج گرفتن زنگ موبایلش چشم باز کرد و نگاهش روی اسم سهیل چرخید. با گفتن به خشکه شانسی زیر لب تماس را وصل کرد.
-بله!
-خواب بودی؟
-با اجازه ات.
-بسته داریم.
-اومدم.
-اوکی منتظرم.
گوشی را از گوشش فاصله داد که با شنیدن نامش از جانب سهیل بی حوصله آن را به گوشش فشرد.
-بله؟
-به مهتا بگو باید ببینمش.
اخم های فرهاد در هم فرو رفت و بی حرف گوشی را قطع کرد. از جا بلند شد و اول آبی به صورت درهمش زد. برای تعویض لباس مجبور به رفتن به اتاق بود.
با در نظر گرفتن اینکه مهتا خوابیده است ضربه آرامی به در زد.
-بیا تو.
با شنیدن صدای مهتا وارد اتاق شد و نگاهش روی دختر حاضر و آماده چرخید.
-کجا میری؟
-آموزشگاه.
📣توی vip دو برابر کانال اصلی پارت گذاری داریم و همین الان بیشتر از هفت ماه از کانال اصلی جلوتره و به پارت560 رسیدیم.
برای ورود به vip و خوندن پارت ها جلوتر از کانال اصلی مبلغ 35000تومان به شماره کارت زیر واریز کنید و فیش واریزی به آیدی ادمین کانال @M0hi_r ارسال کنید.
💳 6037 9975 6438 7125
محدثه رمضانی
👍 31❤ 6❤🔥 1
1 03111
آدینه تون بخیر عزیزان🌸
لیستی از بهترین و خاص ترین رمان های آنلاین و چاپی تقدیم شما همراهان همیشگی کانال❤️
لینک زیر را لمس کنید 👇
https://t.me/addlist/WqxoLnd5hhU4ZTRk
📌این لیست تنها در تاریخ ۱۴۰۳/۰۴/۱۵ اعتبار دارد
37600
آدینه تون بخیر عزیزان🌸
لیستی از بهترین و خاص ترین رمان های آنلاین و چاپی تقدیم شما همراهان همیشگی کانال❤️
لینک زیر را لمس کنید 👇
https://t.me/addlist/WqxoLnd5hhU4ZTRk
📌این لیست تنها در تاریخ ۱۴۰۳/۰۴/۱۵ اعتبار دارد
46820
Repost from N/a
#پارت_264
_من اون روز نزدیک بود بهت تجاوز کنم یاسمین. همون روز توی هتل... یادته؟!
همان دستی را که توی گچ بود بالا آورد و نشانش داد:
_روز اول و چی؟ مچ دستتو شکوندم و یه تیغ گذاشتم رو شاهرگت...
پشت پلک های یاسمین سوخت. ارسلان انگشتش را آرام روی رد کمرنگ گردن او کشید و سرش نزدیک تر شد.
_من یه قاتلم... آدم میکشم. بین یه مشت جانی بزرگ شدم، خون و خونریزی برام عادی ترین کاره. چطوری میخوای کنارم دووم بیاری؟
یاسمین حس کرد کسی زیر پوست تن و صورتش چاقو انداخت. زانوهایش میلرزید و زمین زیر پایش سست شده بود.
_همونطوری که همه میگن من یه آدم روانیم یاسمین. چجوری میخوای بیای تو تختم؟
یاسمین اینبار با وحشت نگاهش کرد و ارسلان لبخند زد واز حال خرابش سوء استفاده کرد.
_چجوری میخوای شب به شب کنار این مرد باشی؟
یاسمین به آنی قالب تهی کرد و اگر ارسلان محکم نگهش نداشته بود با سر سقوط میکرد.
_تو... تو دیوونه شـــدی؟
ارسلان میان جدیت لبخند زد. صدایش خشک بود و ترسناک:
_مگه قرار نیست زن من بشی؟ ازدواج برات بچه بازیه؟
دل یاسمین داشت کنده میشد:
مگه این ازدواج صوری نیست لعنتی؟
ابروهای ارسلان با مکث و نگاهی طولانی جمع شد:
_صوری؟!
یاسمین با ترس آب دهانش را قورت داد:
_آره مگه...
_کی همچین غلطی کرده؟ یعنی من زنمو مثل عروسک کنار خودم نگه میدارم و بهش نگاهم نمیکنم؟
ارسلان انگشت به سینه ی خودش کوباند و محکم گفت:
_زنِ من ، زن منه... هیچ تعریف دیگه ایی برام وجود نداره.
یاسمین تکان بدی خورد و ارسلان اینبار انگشتش را به قفسه ی سینه ی لرزان او چسباند.
_حواست باشه تو دیگه زندانی من نیستی دختر کوچولو. اگه زنم بشی یه سانت نمیذارم از کنارم جم بخوری. نگاهت بهم نباشه چشاتو درمیارم. شب نفسات نخوره به بهم، نفست و قطع میکنم.
چشم های یاسمین به اشک نشست:
_میشم اسباب بازیت که جور دیگه ایی عذابم بدی؟
ارسلان حرفش را روی هوا زد:
_زن من شدن برات عذابه؟
عصبی تر با او اتمام حجت کرد:
_من از زنم توقع دارم، تمکین میخوام... حالا بازم حاضری زنم بشی؟
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
این بنر پارت واقعی رمانه و به راحتی میتونید با سرچ پارت_264 به صحتش پی ببرید.☺️
با بیش از 700 پارت آماده در کانال ❤️
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره.
مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست...
یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...
اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته!
حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
16800
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.