مـــاهـ🌖ـزدهـ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند… بنر ها واقعی هستند و در ادامه بهشون خواهیم رسید🔥 به قلم محدثه رمضانی پارت گذاری هرروز و منظم
Mostrar más14 416
Suscriptores
-2524 horas
+1 1227 días
+1 94730 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
Photo unavailable
آدین در یک نیمه شب تابستانی، فرار میکنه تا توسط ناپدریش فروخته نشه. آدرسی در دست داره که به خواست مادرش، مدتی رو پیش خانم محترم و مهربونی پنهان بمونه. اما با دیدن آدمایی که تو اون خونه زندگی میکنن، ترس و نگرانی بهش مستولی میشه. به خصوص از پسر گنده و شرور خونه که از همون اول، شمشیر از رو بسته و براش خط و نشون میکشه. پس بهترین چیز، سکوت در برابر این سواله که مهمونِ عجیبشون، دختره یا پسره؟!...
«بوته های خار را در زمین من نکار..
شاید فردا پابرهنه به دیدنم بیایی»...
https://t.me/+TcAXORlYuCpmN2Jk
توصیه اکید برای عاشقانه طنز و لطیف خواب بی انتها🎭
52220
Repost from N/a
سلام به درخواست شما عزیزان ۱۱ رمان های برتر رو از بین رمان های آنلاین که نویسنده هاشون خوش قلم هستند انتخاب کردیم❤️
خواب بی انتها
https://t.me/+TcAXORlYuCpmN2Jk
🍃
ماهزده
https://t.me/+z7-qYCW_oxMxOTI0
🌻
اوتای
https://t.me/+TIv2-z2TB_xhNmFk
🍃
ردپای آرامش
https://t.me/+Bdaxagyng2k3ZTg0
🌻
سپینود
https://t.me/+mfcgMXPVmWxkOTlk
🍃
بزم آلاله ها
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🌻
زیر درخت سیب
https://t.me/+msB3vK3_yswzN2U0
🍃
عطر تلخ مرگ
https://t.me/+h1lTvCOVXDkzYjFk
🌻
با چمدانی پراز پاییز
https://t.me/+3nRpKubhwzNjM2Nk
🍃
ستاره ها که ببارند
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🌻
ریسک
https://t.me/+w5Kx3OUnaPpkNzVk
🍃
این لیست تا #ساعت۲۲امروز اعتبار دارد
37810
Repost from N/a
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
48700
Repost from N/a
- آشتی کن...لطفا!
با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچهها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمههای یاشار را نمیشنیدند.
- با توام چکاوک!
بد نبود اگر کمی اذیتش میکردم. میدانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست.
- متوجه نشدم چیزی گفتید رئیس؟
روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد.
- میگم چه مرگته از دیروز؟
پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار میکرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر میرسید!
- من! چیزیم نیست که.
صندلیام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دستهس صندلی چرخدارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت.
- چرا نگاهم نمیکنی؟ از دیروز بهجای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی میکنی! تلفن هامو جواب نمیدی! بازم بگم؟
تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شدهاش ادا میکرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم.
- نگاهم کن!
با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچههای گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری میدید، جلو آمد و کنار آراد ایستاد.
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
- چی شده رئیس؟
کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچههایی که اسباب بازیشان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر میرسید. بجای اینکه جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد.
- وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم!
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8
یاشار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور میکنه تا کنارش کار کنه اما.....
👍 1
23210
Repost from N/a
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده...
دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید.
_ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت.
از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم.
_چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟
عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.
_چای میخوری خورشید خانم؟
هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام.
_نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون...
نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجلهی من و عباس.
_راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی.
انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم.
_نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانوادهی من...
با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانهی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من...
_بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم...
قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم.
_کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان...
بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ.
_تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید...
چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم.
_ازت بدم میاد سدعباس...
قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد.
_بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه.
شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟"
_تو عاشقم نیستی سد عباس؟
آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است. فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط...
_دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟
تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود...
_پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟
چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید.
" بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده"
https://t.me/+9I9XvB2hKus0NWU8
https://t.me/+9I9XvB2hKus0NWU8
https://t.me/+9I9XvB2hKus0NWU8
61210
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
👍 2
32440
Repost from N/a
#پارت_479
_آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت!
یاسمین اخم درهم کشید:
_یعنی چی؟ با من چیکار داره.
_گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست!
_ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟
_بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست!
یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد.
چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود!
_اینجا چه غلطی میکنی متین؟
رنگ از رخ متین پرید:
_ آقا من اومدم که...
نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید.
_با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟
صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید...
_اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا!
داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد.
_دیوونه تو برو بالا. برو...
یاسمین گریه میکرد:
_ ارسلان ولش کن. به خودت بیا...
متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد:
_آقا تو رو خدا!
یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید:
_دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی.
_یاسمین برو.
یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد.
ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد...
_ارسلا...
متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️
با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌
تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
55000
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.