cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

📖 رمان های زهراارجمندنیا📚

بسم الله الرحمن الرحیم کانال عمومی رمان (پرهون) نویسنده: زهراارجمندنیا رمان های چاپی: آمال، ستاره ها مسیر را نشانت می دهند، هنوزم همونم، ما، ماه و ماهی، بودیم💛 📖📚📃 کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده خواهد بود. شرایط پارت گذاری: شش پارت در هفته

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
41 684
Suscriptores
-4624 horas
-2787 días
-21130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

در وی‌آی‌پی پرهون تا الان بیش از یک‌سال از کانال اصلی جلوتر هستیم و به فصل پایانی رسیدیم. پارت‌گذاری با نهایت نظم انجام می‌شه و قصه حالا به سرازیری پایان رسیده💛 جهت اطلاع از شرایط عضویت در وی‌آی‌پی، روی لینک زیر ضربه بزنید. https://t.me/c/1554065601/17624
Mostrar todo...
sticker.webp0.18 KB
Repost from N/a
_ به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
Mostrar todo...
#تابوت_ماه _دلم برات تنگ شده بود لبخندی می‌زنم که اخمهاش بیشتر می‌شه ، دوست دارم جلوتر برم و اون موهای نامرتب روی پیشونیش رو بالا بدم .....دوست دارم جلوتر برم و دست‌هام رو دورش حلقه کنم و سرم رو روی سینه‌ی پهنش بزارم و بهش بگم " درد دل‌تنگیت ، به جونم " ولی به جای همه‌ی این‌ها آیلار خجالتی درونم سکاندار میشه و با خجالت می‌گه _کارتون تموم شد ..... همه چیز برای فردا آمادست انگار که اون هم متوجه حالم میشه که لبخند نرمی می‌زنه و کمی از چایی رو مزه می‌کنه و با شیطنت می‌گه _آره......... خیالت راحت تموم شد ، از فردا اینجام تا ببینم باز چطور میخوای ازم فرار کنی کوتاه می‌خندم ، درحالیکه داره از چایی رو که برای خودم ریختم رو میخوره نگاهی به اطراف و سالن خالی می‌کنه و می‌گه _چرا نرفتی .... اخمی می‌کنم و اشاره به لیوان توی دستش می‌کنم و می‌گم _مال من بود بی‌تفاوت می‌دونمی میگه که ادامه می‌دم _ازش خورده بودم با ابروهای بالا رفته و چشمهای پر از شیطنت که واقعا برام غریبه است نگاهم می‌کنه و می‌گه _می‌گم چرا این‌قدر خوشمزه است به زور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم و با چشم غره ای بهش به طرف میزم می‌رم و توضیح می‌دم _برای طراحی آقای احمدیان موندم .......بیچاره موقع امضای قرارداد کلی تأکید کرد عجله دارم ولی نتونستم کارش رو به موقع آماده کنم ...حالا فردا قرار برای تأیید بیاد دیگه گفتم بازم بدقولی نشه پشت میزم می‌نشینم که لیوان خالی رو روی میز کنارم میزاره و با کشیدن یکی از صندلی‌ها نزدیکم می‌شینه و می‌گه _بیا با همدیگه زودتر تمومش کنیم با لبخند نگاهش می‌کنم که سرش بالا میاد ، با شیطنت چشمکی می‌زنه و با خنده می‌گه _شام هم مهمون من تا ببينيم این ایراد گوشی تلفنت چیه که پیام‌های من همش یک طرفه ست و بدون جواب می‌مونه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 آیدا باقری #ازدواجی‌اجباری‌و‌زندگی‌همخونه‌ای #عاشقانه‌ای‌پاک‌و‌رازآلود
Mostrar todo...

#پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Mostrar todo...

Repost from N/a
Photo unavailable
‍ #این_رمان_روانشناختی_است منحط🥀 میخواهم تمام دوست داشتن های مخفی این مدت را، تمام علاقه ممنوعه ام را، یکجا با یک رد سرخ روی لب هایش، بگذارم. صدای پای حامی، صدای چرخش لاستیک ها روی سنگریزه های باغ، آهنگ شاد نامزدی و همه و همه داد میزد که وقت کم است. بجنب نوا! روی نوک پا بلند میشوم، چنگ میزنم به یقه پیراهنش، چشم می‌بندم که نبینم و گناهم را پشت همین پلک ها خاک کنم! بوی اسپند عمه میزند زیر بینی ام، علی داد میزند که گوسفند را برای عروس و داماد آماده کنند. قلبم میریزد اما میدانم دردش چیست! میخواهد مسبب یک جدایی شود! در حیاط سوت میزنند، کل میکشند، هو میکشند، مانده ام حنجره شان پاره نمیشود؟ کمرم را چنگ میزند. یعنی بگو نوا! احساست را با لبانت بگو! فاصله صورتمان کم و کمتر میشود. کسی به در میزد. خاله بلند میگوید: _آقا داماد، صبرت کو؟ و داماد میخندد. بجنب نوا! یک سانت... زمان محدود است دختر! می بوسم و حامی به در میزند. _نوا؟! میتونم بیام تو؟ میترسم. میخواهم عقب بکشم، او رهایم نمیکند... https://t.me/+DZsNzaFIIsJkZTA0 ❌بنر واقعی است ولی رمان هنوز به این پارت نرسیده.
Mostrar todo...
طومار و ستاره‌ها مسیر را نشانت می‌دهند چاپشون رو به اتمامه چاپ بعدی افزایش قیمت خیلی زیادی خواهد داشت اگر قصد تهیه‌ی اثر رو دارید جا نمونید از این فرصت راه ثبت سفارش و خلاصه‌ها در پیام ریپلای شده نوشته شده💛
Mostrar todo...
در وی‌آی‌پی پرهون تا الان بیش از یک‌سال از کانال اصلی جلوتر هستیم و به فصل پایانی رسیدیم. پارت‌گذاری با نهایت نظم انجام می‌شه و قصه حالا به سرازیری پایان رسیده💛 جهت اطلاع از شرایط عضویت در وی‌آی‌پی، روی لینک زیر ضربه بزنید. https://t.me/c/1554065601/17624 اگر می‌خواهید از فایل‌های فروشی نویسنده و عیارسنج آثار چاپی اطلاع داشته باشید، روی لینک زیر ضربه بزنید🌼👇 https://t.me/+TPnLcFoCFxyNVdEp میانبر پارت‌ها👇🦆 https://t.me/c/1554065601/23510
Mostrar todo...
کانال رمان های کامل شده ی زهرا ارجمندنیا

در این کانال ، نحوه ی خرید رمان های: بگو سیب🍎 (جلد دوم چه خوبه عاشقی) پیمان بارانی (جلد دوم زیرباران) قرار گرفته. برای خوانش این رمان ها احتیاجی به خواندن جلد های اول نیست. امیدوارم با حمایتتان از نویسنده ، دلگرمی قلمشان باشید. مسابقه هم داریم🤩

#پرهون #پارت_۳۶۷ بعد هم سر از شانه اش فاصله دادم، تکه های شکسته ی مجسمه را بالا آوردم و جلوی چشمان مات و مبهوتش بالا آوردم. صدایم، هزاربغض نشکسته داشت وقتی با صورتی خیس و موهایی چسبیده به پیشانی ام، ترسیده و با هول توی چشمانش زمزمه کردم: ــ من بودم... شکستم، با دستای خودم! از حالم، از آن ترس توی چشمانم و آن لرز افتاده به چانه ام، به گمانم او هم ترسید که دستم را کشید، تکه های مجسمه افتادند روی زمین و او، با لحن و حالی بی قرار، من را دوباره سمت خودش کشاند: ــ من و نترسون رفیق! افکار شبیه بادی داشتند این ور و آنور می رفتند. من با شکستن آن مجسمه، چیزی را احساس کرده بودم که او نمی دید. اشک ریختم و او، سرم را بیشتر به خودش فشرد و لبش را بیشتر نزدیک گوشم کرد: ــ حالا که همه چیز این روزا، داره من و می ترسونه، خودت بدترم نکن! نگاه خیسم حالا چسبید به لبخند تکه تکه شده ی دخترک، به موهای فری که افتاده بودند گوشه ای و به دستی که، دقیقا نزدیک زانویم افتاده بود. لبش به موهایم چسبید. بدی احوالش را لمس کردم با آن بوسه و بعد، چشم بستم روی لبخند دخترک! ــ انگار یه نشونه بود. زمزمه ی پر از بغضم، آنقدر آرام و زیرلبی بود که او نشنید. من اما اشک هایم تندتر شدند. پیراهنش را خیس کردند و دستم، بالاخره بالا آمد برای چسبیدن به تنش. مشتم را، بین مشتش جا داد و من این بار توی دلم، آن جمله را نجوا کردم: " یه نشونه بود" مجسمه ی دردانه شکست، تا چیزی را به من بفهماند. برنا از ترس حال من، این را نفهمید اما من خوب فهمیدم! فهمیدم و توی آغوش او لرز برم داشت. توی آغوش اویی که مرتب، لب به گوشم چسبانده و هی تکرار می کرد" من و با ترست، نترسون!" **
Mostrar todo...
در وی‌آی‌پی پرهون تا الان بیش از یک‌سال از کانال اصلی جلوتر هستیم و به فصل پایانی رسیدیم. پارت‌گذاری با نهایت نظم انجام می‌شه و قصه حالا به سرازیری پایان رسیده💛 جهت اطلاع از شرایط عضویت در وی‌آی‌پی، روی لینک زیر ضربه بزنید. https://t.me/c/1554065601/17624
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.