cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

جزر و مد

﷽ «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» تبلیغات https://t.me/tab_best9

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
24 945
Suscriptores
-4724 horas
-2877 días
-1 11730 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

دختری که بعد از ازدواج میفهمه شوهرش با قصد قبلی بهش نزدیک شده نه به خاطر کینه بلکه به خاطر ادا کردن دِین مردی که قبلا بهش میگفت پدر https://t.me/+k581Hkrujj45MTJk
Mostrar todo...
Repost from جزر و مد
Repost from جزر و مد
دختری که بعد از ازدواج میفهمه شوهرش با قصد قبلی بهش نزدیک شده نه به خاطر کینه بلکه به خاطر ادا کردن دِین مردی که قبلا بهش میگفت پدر https://t.me/+k581Hkrujj45MTJk
Mostrar todo...
دختری که بعد از ازدواج میفهمه شوهرش با قصد قبلی بهش نزدیک شده نه به خاطر کینه بلکه به خاطر ادا کردن دِین مردی که قبلا بهش میگفت پدر https://t.me/+k581Hkrujj45MTJk
Mostrar todo...
Repost from N/a
-چرا داد می زنی آقای کاپیتان؟ -ظرفا مهمه یا منی که دارم واست له له می زنم؟ بهت زده درِ ماشین ظرف شویی را بست و پرسید: -خوبی حسین؟این مزخرفا چیه می پرسی؟بچه شدی؟ بچه بودم،مقابل همه ابهت داشتم اما اورا فقط برای خودم میخواستم و بچه می شدم. دستانم را باز کردم و با اخم و تخم جواب دادم: -بیا می خوام یکم حست کنم،بچلونمت. لبخند کمرنگی زد و لحظه بعد...مقابلِ کاناپه ایستاده بود. بلافاصله دستانم را دورِ کمرش قفل کردم و او را رویِ پایم نشاندم. باخنده خودش را مابینِ پاهایم جا داد و پاهایش را از دو طرفِ پهلویم رد کرد. دستانش را رویِ گردنم قفل کرد و با صدایِ آرامی پرسید: -خسته‌ای؟ -الان دیگه نه. با آرامش پشتِ موهایم را نوازش کرد: -مرسی که واسم غذا پختی حسین،خیلی اینکارت واسم ارزش داشت. -کاش می شد یه نسخه جیبی و کوچولو ازت داشتم و با خودم می بردم آبادان. بعد تمرینام می گرفتم می چلوندمت! لبخندش بسیط شد و پیشانی رویِ پیشانی ام نشاند: -من تو دلتم،آمینِ دلتم. هروقت بخوای هستم حسین. دستانم از کمرش،رویِ رانِ پایش نشست و او را به خودم نزدیکتر کردم و فقط سر تکان دادم. گویی متوجه شد حرف هایم ته کشیده که دستانش گونه ام را قاب گرفت و وقتی لبش را رویِ لبم می کشید،صدایم زد: -حسین؟ مثلِ خودش،لبم را رویِ لبش کشیدم: -حسین! نخودی خندید: -چرا انقدر یهو عصبی شدی قربونت برم؟ کلافه پاسخ دادم: -نمی دونم. دروغ گفتم. می دانستم،از اینکه باید انقدر زود رهایش کنم و بروم کلافه و عصبی بودم...کاش می توانستم فوتبال را رها کنم و یا او را باخودم ببرم. -چی کار کنم آروم بشی حسینم؟ لبش را عقب کشیده بود،اما من مثلِ قطبِ منفی ای که به سمتِ مثبت کشیده می شد،سمتش کشیده شدم: -بمون تو بغلم،با تو آرومم. خودش را رویِ تنم بالا کشید و با همان لبخند شیرین پاسخ داد: -بغلتم،خوبه؟ -یکم نزدیکتر. خودش را نزدیکتر کشید و تنمان با دیگری مماس شد. حالا حتئ اکسیژن هم نمی توانست از مرز تنمان عبور کند. تیغه بینی اش را رویِ بینی ام کشید: -حالا خوبه؟ -نزدیکتر. خندید و با حالتِ خاصی گونه هایم را نوازش کرد و گفت: -الان میام توت حل میشم. و وقتی لبخند مهمان لبم شد،لبش رویِ لبم نشست. اینبار او بود که بوسید،او بود که لبِ پایینم را... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️ از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای،میرا رو حتما بخون روحت شاد میشه😂😭
Mostrar todo...
Repost from N/a
_جلوی هیچ مردی نمیبوسمت. میدونی چرا؟ یاسمین با تعجب سر چرخاند و ارسلان فاصله شان را کمتر کرد. _چون ممکنه چشماشون بیفته روی لبای غنچه اییت و هرز بشن و وای به کل دنیا یاسمین اگه ببینم نگاه کسی رو لب و لوچه ات هرز شده. یاسمین سرش را تاب داد و با ناز خندید. _غیرتی شدی ارسلان خان؟ ارسلان سر خم کرد توی صورت نازدارش و دخترک بی تاب از تن داغ او لرزید. _خدا اون روز و نیاره که من غیرتی شم یاس... چون اونوقت باید اسلحه بگیرم دستم و خون بریزم تا چشم همه دنیا به روت بسته شه. یاسمین توی آغوش سفت او تکانی خورد که ارسلان بی طاقت کمرش را گرفت و خلوت ترین جای ممکن برد. _نخند اونجوری لامصب... لبخند میزنی تن من میلرزه. یاسمین شیطنت کرد و انگشتش را روی سینه ی ستبر او کشید. _بذار بلرزه. اصلا تو باید انقدر بی قرار بشی که یادت بیاد چه ادعاهای داشتی و الان به کجا رسیدی. ارسلان چانه ی او را گرفت و حرص زد: میدونی اگه کسی این دلبریات و ببینه من جون تو تنت نمیذارم یاسمین. میون این همه مرد واسه من غمزه نیا... ناز نکن لامصب... من مریضم ، دیوونم اگه برگردیم عمارت جای سالم تو بدنت نمیذارم. یاسمین عمدا لب هایش را غنچه کرد و تا خواست لب به گردن او بچسباند استخوان های تنش زیر فشار بازوهای ارسلان به فغان درآمدند و لب هایش میام راه اسیر دندان های او شد و.... تنش گرم شد و با عجله خودش را عقب کشید. با دیدن برق چشم های تب دار او بلبل زبانی را از سر گرفت. _اگه دوسم داری بیا بریم باهم برقصیم دیگه. حیف نیست جشن به این خوبی... ارسلان مهلت نداد و دخترک با دیدن اخم های غلیظش ترس خورد. _کمر بلرزونی بین این جماعت هار و هیز و بعدش من چه بلایی سرت بیارم؟ نکنه اون لحظه ایی که من رفتم بیرون بلند شدی و... _نه بخدا ارسلان. من غلط بکنم! _یاسمین می‌دونی اگه بهم دروغ بگی چی میشه؟ یاسمین لب بهم فشرد و خواست با چرب زبانی آرامش کند که صدایی از پشت سرش چهار ستون بدنش را لرزاند. یکی از محافظ ها بود انگار. _اون دختری که پاشد عربی رقصید زن ارسلان خان بود؟! عجب هیکلی داشت بابا. یاسمین با ترس چشم بست و یک آن نفهمید چه شد که... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 800 پارت اماده ی خواندن😁👌 فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی که مهم ترین مهره ی سازمان خطرناکه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست. یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خان که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! ⛔️😱 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
Photo unavailable
آراد مردی مقتدر که آوازه‌ی شرکتش تا اون سمت مرز هم کشیده. مردی جذاب که گذشته ای مرموز داره و حالی مرمورتز...به قصد انتقام به دیانا نزدیک میشه. دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق آراد میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی آراد رو نابود کرده و قصد آراد از نزدیکیش با دیانا فقط انتقامی کشنده است... این وسط همکار آراد که یه خانم دکتر لجباز و باهوشه هم توسط دایی همین دیانا به گروگان گرفته میشه... خانم دکتری که آراد به قدری از دستش شکاره که دستش بهش برسه تکه بزرگش گوششه ولی آدم کنار ایستادن هم نیست و درست لحظه رد کردنش از مرز صفر یونان و ترکیه پیداش می‌کنه.... عاشقانه‌ای جنجالی و نفسگیر از خالق رمانهای نفس‌آخر و بازنده‌ها نمیخندند و ده اثر چاپی دیگر... https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
Mostrar todo...
دختری که بعد از ازدواج میفهمه شوهرش با قصد قبلی بهش نزدیک شده نه به خاطر کینه بلکه به خاطر ادا کردن دِین مردی که قبلا بهش میگفت پدر https://t.me/+k581Hkrujj45MTJk
Mostrar todo...
Repost from جزر و مد