cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ری‌را | به قلم دُرین

‏تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

Mostrar más
Irán54 872Farsi52 710La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
3 601
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت_7💚 _ ببخشیدا ولی فردا قراره زن همین نکبت بشی پرهام دیگه ای که براتون سفارش ندادن، پرهام همون پرهامیه ‌که خودت میگی از بچگی یا میخواسته بهت تعرض کنه یا مست و پاتیل با دخترا شبشو صبح می‌کرده. _ هوووف هوووف خدایا ؛ تو میگی چیکار کنم _ الان با خدایی یا من ؟ اگه از من میپرسی‌که سفت و سخت پای پیشنهادم هستم اگرم از خدا می‌پرسی که دیگه من نمیتونم دخالت کنم‌ شرمنده، ولی مطمئنم خود خدا هم نمی‌خواد توی بنده‌اش اسیر کس دیگه باشی و پیشنهاد ویژه‌اش به تو فراره! دیوونه‌ای زیرلب گفتم که فکرنکنم شنیده باشه. _ سارا ! _ جونش _ میگم کی بهت گفته خیلی با مزه ای یکم کمش کن شوریت دلو میزنه، تو که اینقدر مشتاق شوهر کردنی میمونی رودست مامان باباتا؟! _ اه اه اه چندش گم شو لیاقت نداری که منو ببین نشستم برا کی روضه میخونم قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم‌ در اتاق بدون اجازه باز میشه مگه این‌ گم و گور نشده بود. قفل در رو چجوری باز کرد؟ پرهام‌ مثل اکثر وقتایی که به سرش میزد تا اذیتم کنه با سر وضعی آشفته وارد اتاق شد. تلو تلو میخوره و جلوتر میاد معلوم بود تو حال خودش نیست، اصلا کی این بشر هوشیار بود که من ندیدمش. _ تو... تو اینجا چیکار میکنی. برو بیرون تا جیغ نزدم. چجوری اومدی تو؟ _ کی الوو درسا! کجایی گل دختر... الو... از ترس زبونم بند میاد و نمیتونم جوابی به سارا بدم
Mostrar todo...
#پارت_6💚 شرطی‌که حتی درسای درس نخون رو مجبور کرد انقد خر بزنه تا تهران قبول بشه، من اصلا از درس خوندن بدم میومد. همیشه دوست داشتم کارهایی انجام بدم وه باعث شادی یا خوشحالی کس دیگه بشه. مثلا قایمکی ماهی چندبار به خونه سالمندان می‌رفتم و با حرف زدن باهاشون یا انجام دادن یکمی از کارهای مراقبتیشون سرم رو گرم می‌کردم و کمبود نداشتن پدر و مادر یا پدربزرگ مادربزرگ رو با بودن کنار اونا جبران می کردم. ولی دوری از سارا تنها رفیقم ازم سخت بود و بالاخره هم شد، هر دو یک رشته و یک دانشگاه قبول شدیم ولی چه فایده اگه فرار می‌کردم درسم نصفه می‌موند یا اگه میموندم هم مطمئنم ازدواج با پرهام اونقدری حالم رو بد می‌کرد که بخاطر افسردگی نمیتونستم درسمو ادامه بدم. _ شنیدی چی گفتم! حواسم پرت شده بود. _ نه ببخشید حواسم پرت شد چی گفتی ! _ به چی لابد به شب حجلت با پرهام جون فکر می‌کردی، اوووف چه شود خداییش این پسر عموت تیکه‌ایه واسا خودش اگه اینقدر هرز نبود خودم حاضر بودم مخشو بزنم منو بگیره دست از سر تو برداره! _ سارا ببندددد لطفا میدونی چقد بدم میاد از این نکبت هی اسمشو میاری جلوم، شوخی کردن حتی تو این قضیه هم چندش آوره.
Mostrar todo...
دو تا پارت جدید، دوستان کامال فعال نباشه نمی‌تونیما ادامه بدیم🥺❤️❤️
Mostrar todo...
#پارت_5💚 _ خفه بمیر بسهههه، خودتو تکون بده بقول یکی از همین فیلسوفا که اسمشو نمیدونم ولی میدونم فیلسوفانه حرف میزده، اینکه یجا وایستادی و درجا میزنی مقصر خودتی نه کس دیگه بلند شو حرکت کن تو موفق میشی. با جیغ جیغی که پشت گوشی می‌کنه گوشی رو از گوشم فاصله میدم این دختر زیادی حرف نمیزنه! _ چته اسب آبی باز یونجه کم آوردی ! چرا شیهه میکشی. گوشم درد کرد نصف سخنان حکیمانتو متوجه نشدم نصفشم به درد من نمیخورد. نیمچه لبخندی زدم، بازم ممنونشم تو این شرایط باعث خنده‌ام شد. _ درسا دختر داری اشتب میزنی صدبار گفتم این اون نیست لامصب، چقد تو اسبی آخه. کم نمیارم و لب میزنم _خبه حالا اسب اسبه چه فرقی داره شلیک خندش که بلند میشه لبخند رو به لب های منم میاره سارا تنها کسی بود که تو این دنیا داشتم‌ یه جورایی از بچگی چفت هم شده بودیم خونشون دو تا کوچه با خونه عموم فاصله داشت تمام این چند سال هرجوری بود تلاش کردیم که تو یه مدرسه باشیم با التماس یا گریه و زاری راضیشون می‌کردیم یه مدرسه ثبت ناممون کنن، هم‌راز و هم‌زبون همدیگه بودیم. حتی تو دانشگاهم همین شد، من خیلی دوست داشتم جایی غیر از تهران قبول بشم و از این شهر که همش برام تلخی به بار آورده بود دور بشم می‌خواستم برم و دور از خاطرات بد و سلطه هموم باشم ولی مثل همیشه عموی زورگوم بود که  اجازه نداد و تنها شرطش برای رفتنم به دانشگاه این بود که تهران قبول بشم. یا تهران یا دانشگاه بی دانشگاه!
Mostrar todo...
#پارت_4💚 _ چرند نگو سارا نفست از جای گرم بلند میشه فرار کنم کجا برم پیش کدوم ننه‌بابا کدوم فک و فامیل!‌ اصلا کسی رو دارم یا میشناسم که بدون ترس و نفوذ عمو برم بهش پناه ببرم؟ _ خب... خب میای اینجا آره یه مدت پیش من ما بمون بعدشم یواشکی یجوری میری یه جای دیگه که اونا نمیشناسن، حالا تو بیا یکاریش میکنیم. _ آره اصلنم پیدام نمیکنن ؛ خره اولین جایی که میان خونه شماست، خوب میدونن من غیر تو کسیو ندارم! _ غلط کردن مگه شهر هرته درسا بخدا بخوای تسلیم خواسته اونا شی دیگه اسمتم نمیارم، توروخدا تو به حرفم گوش کن فقط از اون خراب شده بیا بیرون بعدش خدا بزرگه. دیدی یه صاعقه از آسمان خورد وسط عمارت کوفتیتون از دستشون راحت شدیم. _ نمیشههه نمیخوام تو رو هم تو دردسر بندازم بعدشم با نفوذی که عموم داره دو روز بیشتر نمیتونم تو تهران دوم بیارم پیدام میکنن، کافیه فقط زنگ‌ بزن به دونفر آدم تا فردا شب با لباس عروس منو بیارن تحویلش بدن! _ یه ذره دُری یا ذره فقط به خواسته دلت و خدا اعتماد کن، تو که همیشه منن امیدوار می‌کردی، بخدا پیدات نمیکنن بعدشم حداقلش اینطوری میگی یه حرکتی زدم تا نجات پیدا کنم وگرنه تا آخر عمرت پشیمون میمونیا درسا، گفته باشم. _ هه من همینجوریشم از بودنم پشیمونم، از چیزایی که برای خودم و دلم می‌خواستم ناامیدم. اصلا من همیشه آرزو می‌کردم شوهر میکنم و از این خونه میرم الان ولی باید با همون آرزوهام فردا زنده بگور بشم.
Mostrar todo...
روزبخیر عزیزانم لطفا با واکنش دادن به پارت‌ها ما رو خوشحال کنید💚 پارتگذاری اگه دوشت داشته باشید کاملا رایگان با روزانه کلی پارت جدیده🥳🤩
Mostrar todo...
sticker.webp0.82 KB
#پارت_3💚 خندش بلند میشه _ وقتی دری خشمگین می‌شود _صدبار گفتم خوشم نمیاد اسم کوفتیم رو مخفف کنی _ خب حالا گند اخلاق میگم درسا بخدا پرهام خیلی لطف میکنه بیاد تورو بگیره کی آخه تورو تحمل میکنه _ خفه بمیر اگه زنگ زدی نصف شبی شر ببافی برم ! _ باشه نخور حالا؛ چی شد با عموت حرف زدی؟ آهی از ته دل میکشم _ اهوم _ خب خب چی شد؟! قبول کرد؟ _ نه، مرغش یه پا داره گفت چه بخوام چه نخوام فردا شب مراسم برگذار میشه _ عجبا مرتیکه دیکتاتور ؛ یعنی چی آخه بگو من از پسر دیو*ث تو بدم میاد آقا مگه ازدواج  زوری میشه؟! _ حالا که میبنی هم زورشو داره هم قدرتشو اون میدونه من جایی واسه موندن ندارم داره مجبورم می‌کنه. بی‌دردسرتر از من کی رو پیدا کنه واسه اون پسره عیاش عوضی! _ خفه شو ها درسا یعنی چی؟ چرا خودتو زود باختی؟ یعنی میخوای همینجوری دست رو دست بزاری منتظر بمونی بیان ببرنت حجله آقا پرهام! اونم حتما مست و پاتیل بیوفته روت و... _  خفه‌شو حالمو بهم زدی، میگی چیکار کنم؟ چاره دیگه‌ام دارم، عمو گفته فردا بعد جشن از سهام شرکت به اسمم میزنه اینجوری شاید بتونم تو آینده راحت‌تر پولش کنم و بزنم بچاک. _ آره بعد اینکه دو سه تا شیکم زاییدی و اونوقتم میگی بخاطر بچه‌هام بشینم سرزندگی که من توش فقط عروسک خیمه شب بازیم، بابا دیوونه فکر میکنی پرهام منتظرت نشسته فقط باتو پیمان کوفت و زهرمار زناشویی ببنده، آقا خودش واسه زیر شکمش هرشب یکیو داره. همون که گفتم تو باید امشب فرار کنی نه بعد زن شدن!!
Mostrar todo...
21👍 7😢 5
#پارت_2💚 درست هفت سالم بود ؛ دو روز تا تولد هفت سالگیم مونده بود که بابا عزم رفتن به سفر کرد بچه بودم اما همه چیز مثل روز روشن یادم بود. گفته بود خیلی زود برمی‌گردن، قرار بود تولدم رو برام جشن بگیریم ولی هنوزم که هنوزه هرسال روز تولدم منتظرشون هستم. بابا و مامان بدقول نبودنا ولی هیچ‌وقت نیومدن، نه اون‌سال نه سالهای دیگه! داغ رفتنشون برای من هفت‌ساله قابل درک نبود که دستم رو گرفتن و به این عمارت نفرت‌انگیز آوردنم. جای دیگه‌ای برای رفتن نداشتم چون خبر آورده‌بودن که هولدینگ به اون بزرگی که بابا براش عمر و جوونیشو داده بود ورشکست شده و برای تسویه طلب اون همه کارگر و طلبکار هرچیزی که داشتیم و نداشتیم مصادره شده! صدای کوبیده شدن در اتاق حواسم رو پرت می‌کنه - اونجایی عروسک... خوب استراحت کن، این روزا روزای منه. گفتم آخر به دست پرهام جهانبخشی ملخک! شاه‌داماد پرهام جهانبخش، حالم از اسم و صدا و قیافه‌اش بهم می‌خورد. قطره های اشکم بازم لجوجانه ظاهر میشن، بازم دم اینا گرم که هیچوقت تنهام نمیذاشتن. منو می‌بینی خدا مگه نه! پشت خودمو جمع و زانوهامو بغل می‌کنم، دعا می‌کنم امشب و بیخیال من بشه و بره تو خراب شده خودش. چند دقیقه می‌گذره و وقتی که صداش نمیاد خوشحال بلند می‌شم تا روی تختم بخوابم. با زنگ خوردن گوشیم از جا بلند میشم هرچند به احتمال نود‌ درصد میدونستم کی پشت خطه. خوب بود که داشتمش و توی این سالها با چنگ و دندون رفاقتمون رو حفظ کرده بودیم. حدسم درست بود تماس رو وصل میکنم _الو دُری زنده ای هنوز !‌ _ تا تورو خاک نکنم نمی میرم نترس
Mostrar todo...
14👍 8👎 1
#پارت_1💚 یک شب، شش سال قبل - دهنتو باز نکنی از یه‌ جای دیگه جرت میدم، جوجه قناری؟! تهدیدش فقط باعث شد دستمو محکم‌تر به دهنم بچسبونم. نوازش‌وار دستش رو بین موهام برد و بعد خیلی آروم دسته‌ای از موهام رو تو مشتش گرفت و سرم رو عقب برد. - من و تو آخرش مال همیم عسلم... یکم راه بیا بزار جفتمون لذت ببریم ها؟! به زور سرمو به چپ و راست تکون می‌دادم و هق‌هق می‌کردم. - زور نزن فندق کوچولو مامان و بابا... با کوبیده شدن در به دیوار و داخل شدن زنعمو فقط تونستم پیراهن پارمو جلوی سینه‌های تازه به بلوغ رسیده‌ام بکشم و بلندتر هق بزنم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ حال بغ کرده گوشه ای از اتاق تاریکم توی خودم جمع شده بودم و منتظر مرگم بودم؛ ازدواج با پرهام دقیقا مرگ من بود...!‌ اینهمه اصرار عمو برای این ازدواج رو اصلا نمی‌تونستم درک کنم اونم منو پرهام که از دشمن خونی بدتر بودیم. پسری که توی این چند سال کابوس هرشب و هرروزم بود و بدترین روزها هم وقتی بود که از دورهمی‌های اون دوستای عوضی‌تر از خودش برمی‌گشت. شاید اگه منم پدر و مادرمو داشتم با ترس بزرگ نمی‌شدم و اینطور مجبور به اطاعت و پذیرش شرایطی که عمو بهم تحمیل می‌کرد نبودم.
Mostrar todo...
11😢 7👍 3
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.