cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

🦋 هیژا 🦋 مهری هاشمی

""به نام حق"" رمان تکمیل شده: بهار زندگی من (چاپ شده) عاشقت می‌کنم ( چاپ شده ) افسونِ سردار تو یه اتفاق خوبی( فروشی) نزدیک‌تر از سایه (فروشی) هیژا (در حال تایپ) مَه‌رُبا (درحال تایپ) معانقه در حال تایپ #کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
38 212
Suscriptores
+17924 horas
+4147 días
+51330 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

دوستان دقت کنین که رمان شامل افزایش قیمت شده با قیمت قبلی واریز نکنین❌ جهت عضویت مبلغ ۴۲۰۰۰ تومان به شماره کارت زیر واریز کنید. سیده مهری هاشمی ۶۱۰۴۳۳۷۴۳۹۱۴۱۳۷۳ و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇 @Roman_adminam
Mostrar todo...
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
#بوسه_ای_بر_چشمانت خدا را شکر میکردم امروز کلاسم کنسل شد..! حالت تهوع امانم را بریده بود .. دردم را نمیدانستم هر چه فرتاش از دیشب اصرار داشت تا برای چکاب. درمانگاه برم قبول نکردم .. در عمارت را باز میکنم ، تا ساختمان مسیر طولانیست .، اما دیدن ماشین فرح ابروهایم را بالا میبرد.. -این وقت روز اینجا ؟! پله ها را بالا میروم داخل میشوم پیچ ورودی را رد میکنم میخواهم سلام دهم اما صدای فرح مرا سر جا میخکوب میکند..! -دیگه حواست باشه فرتاش..تموم دل نگرانیم این مدت اینه که عاشق دختر مروارید نشی..! از اون مادر زن برای تو در نمیاد .. یادت نره با زندگی من چه کردن .. یادت نره مادر اون دختر چی بوده ! در شان تو نیست دختر یه بدکاره .. قلبم از تپش می ایستد مادر من ..مامان مروارید مهربان بد کاره اس؟! اما حرف او بیشتر دلم را میسوزاند .. تصور میکردم در دهان فرح بکوبد آخر او میگفت دیوانه وار عاشقم است ..نمی تواند روزی را بی من تصور کند.. -عاشق..؟ صدای قهقهه اش ترسناک است ..روی از او را میبینم که در کابوس تصور نمیکردم..! -تو فکر کردی من دختر یه همچین زنی و نگه میدارم ؟! دختره یه هرزه بشه مادر وارث من ؟! نه آبجی..من حالا حالا باهاشون کار دارم.. میزارم به پات بیوفتن..! باورم نمی‌شود.. -دیر نشه فرتاش..حامله بشه کندن از این خونه سخت میشه ..تا دیر نشده بندازش بیرون ..اون وصله ی تنت نیست.. خوشگله..ترسم از اینه دل بدی بهش.. -نترس آبجی ..برنامه‌ ها دارم..مثل مادرش که خراب شد روی زن گی تو.. -واقعا میخوای با رویا عقد کنی داداش!؟ -قرار بود عقدش نکنم؟خانمی کرده تا الانم دختر اون بدکاره رو تو زندگیم دیده و تحمل کرده..! -پس کی به ماهنوش میگی!؟ -به زودی ..وقتی با شکم پر و شناسنامه سفید انداختمش بیرون اتفاقا میخوام حامله شه.. -نه…یعنی.. -آره.. -مگه نمیگی اونم لنگه مامانش؟..اونم وا داد.. و باز صدای خنده ی وحشتناکش گویی شیطان است نه مردی که هر شب زیر گوشم از عشق میخواند.. چرا آخر؟ مرا از عشقم جدا کرد تا ویرانه رها کند ؟ به کدامین گناه انتقام می‌گیرد؟ همان وقت کیف از دستم رها میشود او که پشت به من ایستاده سریع میچرخد.. -ماه..ماهنوش..؟ -چرا!؟…چرا من فرتاش؟…دروغ بود؟ -ماه..من.. کفشم را تا به تا پا میزنم ..بمانم تا با بی آبرو کردنم به خواستشان برسند !؟ احازه نمیدهم ،قبل از آنکه آنها با بی ابرویی عذرم را بخواهند خود آن جهنم را ترک میکنم .. https://t.me/+X6-wDoWySsw2M2Q8 https://t.me/+X6-wDoWySsw2M2Q8
Mostrar todo...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

👍 1
Repost from N/a
- عروس اگه شیکم و‌زیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن ! سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است. - خانجون ! - زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه ! بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم. - دلش با من نیست خانجون! - زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن ! دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد. - پاشو ! -چرا ؟ دستم را می کشد. - بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر و‌صورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم. ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم. مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد. توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود. از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند. سر می چسبانم به در . - خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟ - این دختره کوش؟ نمی بینمش ! - این دختره اسم داره مادر! همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم. - ول کن خانجون دور سرت ! - خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت! پوف بهمن را می شنوم. - زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه ! دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم. - بهمن ! - خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه. - مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ... - داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا ! https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0 https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0 شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم‌، اتاقی روبروی اتاق من. رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم. کاش عاشقش نبودم..... https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0 https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0 https://t.me/+HVaiOn3mVOk0YzY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...! زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خنده‌مو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم. -دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟ قبل جواب دادنم مایا بلند گفت: -بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟ از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید: -حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته. وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت! تند گفتم: -نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟ مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد: -کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم! با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم! -دنــیز! با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم. -چی شد دنیس جون؟ با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد! اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم. تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود! -شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان خرناسی کشید و مکی به گلوم زد. -نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم! سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد. با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم. -شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد! چونه‌مو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن ناله‌ی من غرشی از لذت می کنه! -اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم! با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود! -شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق... برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش می‌درخشه.... -شرط داره! منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده می‌گه: -امشب می ذاری ببندمت به تخت! لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش می‌کنه؟ از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه می‌ترسم! -زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم! وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم... -باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد! سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم: -آخ... شهراد! -عاااه... دنیز امشب کاری باهات می‌کنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
Mostrar todo...
👍 2
Repost from N/a
با رسیدن سیاوش دخترک بی‌هوا خود را در آغوش او پرت کرد و بی‌توجه به شکمش که بینشان فاصله می‌انداخت دستانش را به دور گردن مردش حلقه کرد. سیاوش با خنده‌ای توأم با نگرانی پچ زد: _یواش دورت بگردم. دخترک عطر تن او را عمیق بو کشید. این مرد تمام ویار و هوسانه‌ی او در این هفت ماه بارداری بود. _ آخیش من دورت بگردم من... دلم برات به ذره شده بود فدات بشم آخ آخ خستگیم در رفت. جوری قربانش صدقه‌ی مرد می‌رفت که انگار از میدان جنگ برگشته. مرد اما نگران دخترک را عقب کشید و با چهره‌ای اخم رویش نشسته بود گفت: _ چرا انقدر خودتو قربونی می‌کنی هر دفعه؟ بعدم مگه تو کار کردی که خسته شدی؟ نگفتم دست به سیاه و سفید نزن. زن لب برچید. به عادت همه‌ی روزهایی که ملوس حرف می‌زد و سیاوش را رام می‌کرد گفت: _ دعوام نکن دیگه بابایی... خسته‌ام چون از تو دور بودم... چون بیست بار تا حالا این راه رو رفتم اومدم تا ساعت بگذره و بیای و هر دفعه که در زدن به جای تو یکی از مهمونا بوده، بعدم اخم نکن دیگه ببین چقدر خوشگل شدم. لبخند عمیقی جای اخم صورت سیاوش را پر کرد. دخترک چنان عشوه می‌ریخت و حرف می‌زد که تمام دل و دین سیاوش را می‌برد. سر جلو کشید و بی‌هوا بوسه‌ای روی لبان او نشاند. بوسه‌ای که زیادی عمیق بود. نفس دخترک از این بوسه‌ی نفسگیر گرفت و با شوق همراهی‌اش کرد. روزی این بوسه‌ها تمام آرزویش بود و حال بعد از گذشت چند سال هر بار که بوسیده می‌شد بیشتر و بیشتر قدر این بوسه‌ها را می‌دانست. _ اِوا خدا مرگم بده! این صدای شوکه‌ی گلرخ بود که آمده بود به خاطر دیر کردنشان و حضور مهمانان آنها را صدا کند. نفس گرفته از سیاوش جدا شد و با آن حالتی که رژلبش کاملا پاک شده بود پر از عتاب و چشم غره به سمت گلرخ برگشت و مانند همیشه بی‌خجالت غرید: _ زهرمار! نمی‌ذاری اینجا هم دو دقیقه با شوهرم خلوت کنم؟ https://t.me/+63FKeEx9_4JhNDk0 https://t.me/+63FKeEx9_4JhNDk0 داستان عشق بین یه دختر شیطون و بی‌حیا که یه مرد خشن و بی‌رحم و با همین کاراش عاشق خودش می‌کنه! یه عاشقانه‌ی عمیق و پرهیجان که قلبتون رو به تپش می‌ندازه😌🙈
Mostrar todo...
#پارت۵۸۷ #هیژا #مهری_هاشمی - زندگیِ مداوم با یه شخص وابستگی میاره، همسرم بود، چند سال هر شب چفت تنم وقتی سرش روی سینه‌م بود به خواب می‌رفت، واسه داشتن سیروان این رابطه بیشتر هم شد چطور می‌شد که هیچ علاقه‌ای نباشه وقتی مادر بچه‌م بود‌و قرار بود تا آخر عمرم‌و کنارش بگذرونم، من اونقدرها هم که فکر می‌کنی سنگ نیستم. احساس می‌کردم دونه دونه‌ی کلماتش مثل تیغ کشیدن روی تنمه، اصلاً مثل زهر بود، چی رو تو ذهن من مثل یه پروژه‌ی نمایش باز کرد، چرا داشتم به لمس‌ها و بوسه‌هایی که سهم اون زن بود فکر می‌کردم؟ - من نگفتم تو سنگدلی خودت گفتی علاقه‌ای نبوده اون شب مهمونی.... مکث کردم، لحنم تند بود و این اصلاً خوب نبود، اینجا نبودم که گلایه کنم، که حسادت کنم. - بوسیدن‌و لمس شیلان از روی وظیفه بود نازار هیچی‌و با قبل مقایسه نکن. "سرش رو پایین انداخت و غرید" آخ سرم داره از درد می‌ترکه. ترس اینکه دیگه تعریف نکنه باعث شد تند تند بگم: - چرا خودت اعتراض نکردی؟ چرا نگفتی نمی‌خوایش؟ به پدرت می‌گفتی شاید می‌شد جلوی این ازدواج‌و گرفت. پوزخند غلیظی زد و سرش رو چند بار به طرفین تکون داد: - همه‌ی پدرها مثل پدر تو نیستن ماهلین. من اعتراض کردم بیشتر از چند ماه اما فایده نداشت، وقتی عزیزت تو دست دشمنات اسیر باشه تو کاری ازت برنمیاد، تهش مجبوری تن بدی به خواسته ای که تو رو نابود می‌کنه‌و بقیه رو نه. لبم رو گزیدم، حتی شنیدن درد‌هاش هم واسم سخت بود. - منظورت چیه؟ عزیزت یعنی کی؟ - مادرم، اون دقیقاً یه فرشته بود که تو دست‌های دیو اسیر بود، پدرم می‌دونست که با تهدید کردنش می‌تونه من‌و رام کنه‌و موفق هم شد، مادرم‌و عذاب داد‌و من‌و نشوند روی صندلیش، کتکش زد‌و من شیلان‌و عقد کردم. دستم رو روی دهنم گذاشتم و نالیدم: - بمیرم براش چی به سرش اومد، مادرت زن دوم بود؟ پلک بست و درد کشید، فک فشرد و صدای ساییدن دندون‌هاش تن منم به درد نشوند. حرف که زد صداش خش داشت، خیلی زیاد اینقدر که گلو صاف کرد واسه بیان جمله‌هاش. - مادرم زن اول بود، مادرم مثل اسمش فرشته بود که به خاطر من دووم آورد. ازدواج شاهو و فرشته یه ازدواج برنامه ریزی شده بود، شاهو عاشق تهمینه بود اما همسر تعیین شده‌ش مادر من بود‌و اونم مجبور بود قبول کنه اما هیچوقت از دالگ دل نکند. اخم کردم و با حال بدی گفتم: - تهمینه ازدواج کرده بود درسته؟ چطوری با پدرت هم... - تهمینه هیچوقت زن درستی نبود، اونم عاشق پدرم بود‌و به رابطه‌ش ادامه داد، وقتی پدر شوان طلاقش داد شوان شش ساله بود‌و من یک ساله، پدرم با تهمینه ازدواج کرد‌و اونو آورد تو عمارت مادرم، همون عمارتی که مهمونی توش برگزار شد. - وای اونجا واسه مادرت بوده؟ - ارثیه‌ی پدرش بود اما دالگ دست گذاشت روش. با اخم و کمی حرصی گفتم: - چرا بهش می‌گی دالگ مگه مادرته؟
Mostrar todo...
👍 144 42🔥 13😢 4👌 3😁 1🤯 1💔 1
#پارت۵۸۷ #مه‌ربا #مهری_هاشمی *** "ترنج" داشتم خیره به مرد بی‌خیالی که پیش روم روی تخت ترمه نشسته بود نگاه می‌کردم. خودمم نمی‌دونم چی شد که به اینجا رسیدیم، اصلاً چی شد که اجازه دادم واسه خواستگاری پاش رو توی این خونه بذاره وقتی هنوز از حسی که به من داره مطمئن نیستم. اون سکوت کرده بود و منم همینطور، اصلاً نمی‌دونستم چی باید بگم، شرایط جوری بود که چیزی واسه گفتن نداشتم. نگاهش رو واسه چند ثانیه توی اتاق روی عکس من‌و ترمه چرخ داد و من خیره به کت و شلواری که خیلی بیشتر از همیشه جذابش کرده بود آب دهنم رو سخت بلعیدم. می‌خواستمش، با تمام نشدن‌هایی که مغزم بهم نهیب می‌زد، با تمام بی‌احساس بودن مرد پیش روم می‌خواستمش و این هم خوب بود هم بد. چون قلبم زبون نفهم بود و... - تو توی این عکس قشنگ‌تری. صداش که بلند شد رشته‌ی افکارم پاره شد و به عکس نگاه کردم، انگار که تا حالا هیچوقت اون عکس رو ندیدم و اینم یه حرکت به شدت احمقانه بود. - مگه می‌دونی کدوم منم؟ نگاهش رو از عکس گرفت و خیره به صورت من خونسرد گفت: - تو لبخند زیباتری داری، درکنارش صورتت معصوم تره، شرارت از چشم‌های ترمه می‌باره اینطور نیست؟ اینو قبول داشتم، اون دختر اینقدر شرو شور بود که تو عکس‌ها هم کاملاً مشخص بود پس لبخند زدم و حین تکون دادم سرم گفتم: - گاهی اوقات خیلی دلم می‌خواد منم مثل اون باشم، آروم بودن خیلی هم خوب نیست... ابرویی بالا انداخت و با نفس عمیقی گفت: - من اینجام چون آرامش‌و توی تو پیدا کردم پس دنبال تغییر نباش.
Mostrar todo...
من احلامم؛ دانشجوی روان پزشکی... به واسطه احمدی تونستم تو آسایشگاه مشغول به کار بشم. اما بیمار اتاق 11 همیشه از دور حواسش بهم بود و گاهی آزارم می‌داد؛ بهش میگن ذوالفقار « ذوالفقار » | « ذوالفقار » | « ذوالفقار » « ذوالفقار » | « ذوالفقار » | « ذوالفقار »
Mostrar todo...
👍 2
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.