عشق ممنوعہ استاد/ درآغوش بادیگارد👩❤️💋👩👩❤️💋👩گناهه بوسه👩❤️💋👩
✏️نام رمان: #عشق_ممنوعه_استاد رمان:دراغوش ژانر رمان: عاشقانهی لزبین🏳️🌈، اروتیک🔞، تابوشکنی هر بار توبهای کنم؛ تجدید بوسهای کنم؛ گناه بوسه از لبت از عرش هَبوطم میکند... نویسنده: شاین✨ پایان خوش🔞
Mostrar más307
Suscriptores
-224 horas
-27 días
-430 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
🎧شادمهر عقیلی
قلب من
CQADBAADLAUAAiIQMFFsHP31GMTiqgI.mp38.48 MB
00:09
Video unavailableShow in Telegram
تو بهترین و قشنگ ترین اتفاق عمرمی!(:🤍😍
9.96 KB
آهنگ جدید میثم ابراهیمی - تو نباشی
🌹🌹🌹
Meysam Ebrahimi - To Nabashi.mp36.80 MB
#گناهبوسه
#پارت_220
اخم محوی هم روی صورتش بود و انگار حسابی عصبانی بود. اسنپ رو دو مقصده زدم و منتظر موندم تا پیدا کنه.
- خوشگله... فرفری... یه نظر به ما نمیکنی؟ نکنه اون یکی آقاییته؟
یکی دیگشون گفت:
- اصلا پسره یا دختر؟ شبیه دختراست.
- نه بابا شرط میبندم تو شلوارش شوشول داره که انقد غیرتی شده.
هر لحظه و هر کلمهای که میگفتن کیان رو عصبی تر میکرد طوری که بدنش داشت میلرزید و نمیتونستم بفهمم از عصبانیته، یا سرما؟
دست هاش رو مشت کرده و پلکاش رو روی هم میفشرد.
همون لحظه اسنپ قبول کرد.
گوشی رو توی یه دستم فشرده و با دست دیگم بازوی کیان رو گرفتم:
- بیا بریم ولشون کن.
دستش رو دور مچم حلقه کرده و دستم رو محکم گرفت.
انگشت فاکش رو برای اون پسرها بالا برد و فریاد کشید:
- حرومزاده ها.
یکیشون گفت:
- چرا جوش میاری حالا.
کیان- برو گمشو تخم سگ!
انقدر صدای فریادش بلند بود که من جای اونا خودم رو قهوهای کردم و چند رهگذر نگاهشون به سمت ما چرخید.
کیان قدمی به سمتشون برداشت و مجدد فریاد کشید:
- گورتوتو گم کنید.
یکیشون به بازوی اون یکی زد و با اخم راهشونو گرفتن رفتن. کیان نفس نفس میزد و حسابی بهم ریخته بود.
نگران نگاهش کردم که گفت:
- آب داری با خودت؟ چیزیم نیست حمله عصبیه.
#گناهبوسه
#پارت_219
چشم غرهی غلیظی بارش کردم و بلند شدم:
- بریم دیگه کم کم، دیر میشه.
نفس عمیقی کشید و بارونیش رو برداشت تنش کرد.
وقتی رفتیم حساب کنیم کیان طبق معمول نذاشت من حساب کنم و از کافه زدیم بیرون.
بارون میومد.
با لبخند به قطرههای بارون نگاه کردم که کیان کلاه کاپشنم رو کشید سرم و گفت:
- میخوای تا یه جایی پیاده بریم؟ سردت نیست؟
- نه خوبم.
کنار هم مشغول قدم زدن شدیم و برخورد قطرههای بارون به زمین و صداش، خیلی لذت بخش بود.
طوری که دلم میخواست زمان بایسته و من تا ابد با کیان قدم بزنم.
به طرز عجیبی هرکی از کنارمون رد میشد بهمون لبخند میزد.
نگاهی به نیمرخ کیان انداختم و گفتم:
- اینا چرا هی لبخند میزنن بهمون؟
شونه بالا انداخت و لبخند معناداری زد.
هنوزم از دستش ناراحت بودم پس رومو ازش گرفتم و چیزی نگفتم.
کنار هم راه میرفتیم و این باعث میشد، دست هامون که آزادانه کنار بدنمون رها شده بودند، باهم برخورد کنن.
حرکت نوازش وار انگشت شصت کیان پشت دستم، باعث شد تپش قلب بگیرم و زیر دلم پروانهای بشه اما یه قدرتی مانع از این میشد که دستم رو بکشم.
انگار تمام وجودم تمنای نوازش شدن داشت و قلبم بیتابانه خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید.
کاش میفهمیدم چه مرگم شده که بدنم و مغزم انقدر در برابر کیان واکنش نشون میده.
انگشتاش رو لای انگشتام برد و با احتیاط دستم رو گرفت.
نگاهش کردم که اون هم به چشمام خیره شد. کنار هم قدم میزدیم اما حواس هیچکدوممون به اطرافمون نبود. کیان غرق چشمای من شده بود و من...
نگاهم رو ازش گرفتم.
نگاه خیرهاش خیلی معذبم میکرد.
به نوازش کردن پشت دستم ادامه داد و احساس کردم هر لحظه بیشتر دوپامین(هورمون خوشحالی) توی مغزم ترشح میشه.
همینطور راه میرفتیم و چند خیابون رد کرده بودیم که ایستادم و به آرومی دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
- نمیشه که کل مسیر و پیاده بریم. بمون اسنپ بزنم.
سر تکون داد و جلوم ایستاد. متعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم پشت سرش، چند پسر ایستادن و انگار داشتن به من نگاه میکردن.
پس برای همین بود! غیرتی شده بود؟!
#گناهبوسه
#پارت_218
لبم به پوزخند کش اومد و گفتم:
- آهان.
خندید و گفت:
- آره بابا، دختره حتی تایپ منم نبود! هر چیه زیر سر مینو و کیمیاست.
(تایپ من نبود اصطلاحا یعنی سلیقهام نبود.)
ویتر کافه، سفارشمون رو آورد و جلومون قرار داد. در سکوت و نگاه های خیرهی کیان بهم، کیکم رو همراه آیس ماکیاتو خوردم.
کیان بهم ریخته بود و بهم شک کرده بود. انگار سکوتم حسابی کلافهاش کرده بود که یهو بی مقدمه گفت:
- شفق تو که خوب بودی، چرا یهو سکوت کردی؟!
کنار لبم رو با دستمال پاک کردم و گفتم:
- همینجوری... چی بگم خب؟
پوفی کشید و انگشتاش رو توی موهای کوتاهش فرو برد تا درستشون کنه.
- هی میخوام یه چیزی بگم، میگم ولش کن.
دستام رو روی میز گذاشتم و زل زدم به چشماش:
- چی میخوای بگی؟ بگو!
مردد چشماش رو ریز کرد و گفت:
- تو... حسودی کردی؟!
چشمام بی اراده گرد شد اما خب، شاید واقعا حسودی کرده بودم؟!
نه بابا... امکان نداشت.
چشمامو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
- چرا باید حسودی کنم؟! دقیقا به چه دلیل؟!
کیان- نمیدونم آخه... از وقتی زل زده بودم به اون دختره انگار زدی تو چص!
مصنوعی خندیدم:
- کصخلی؟ خب نگاش کردی دیگه به من چه ربطی داره که بخوام چص کنم باهات.
کیان- آخه از وقتی این دختره بهم پیام داده بیشتر رفتی تو قیافه.
پوزخند زدم:
- توهم زدی کیان جون! من حسودی نکردم. حالا اگه خیلی از اون دختره ویتره خوشت اومده برم شمارهاشو بگیرم برات.
با نگاه وات د فاکی زل زد بهم و گفت:
- نه، مرسی از اینکه به فکرمی.
#گناهبوسه
#پارت_217
تپش قلبم زیاد شد و ترسیده گوشی رو با دستم هول دادم عقب چون کیان از دستشویی در اومده و به میزمون نزدیک میشد.
مطمئن بودم اونقدر تابلو هستم که الان رنگم پریده باشه.
کیان اومد و نشست. آرنج هاش رو روی میز گذاشت و چشمام به انگشت های کشیده، و رگ های برجستهی دستش افتاد.
نگاهی به من انداخت و متعجب گفت:
- شفق؟ تو حالت خوبه؟ چرا ده دقیقه ست انقدر بهم ریختهای؟ چیزی شد؟
تند تند سوال میپرسید و توی ذهن من، پیام اون دختره نیلا اکو میشد.
کیان دختر باز نبود! من بهش اعتماد داشتم. چطور ممکنه وقتی همین سه روز پیش به من اعتراف کرد، همزمان با دخترهای دیگه لاس بزنه؟!
سرد گفتم:
- خوبم چیزیم نیست. واسه گوشیت پیام اومد چک کن شاید مهم باشه.
نامطمئن نگاهش رو ازم گرفت گوشیش رو روشن کرد.
حالت چهرهاش رو زیر نظر گرفته بودم. با دیدن پیام، ابرو بالا انداخت و با لحن مسخرهای گفت:
- این چرا پیام داده دیگه؟!
به روی خودم نیاوردم که پیامش رو خوندم و گفتم:
- کیه؟!
- چمیدونم. یه شب با کیمیا و مینو رفته بودیم کافه. حالم خیلی خراب بود سر تو از اون شبایی بود که هیچی آرومم نمیکرد.
کیمیا و مینو هم واسه اینکه حالمو عوض کنن باهام شرط بستن که اگه نتونم شماره این دختره رو بگیرم باید شام کافه رو من حساب کنم.
فکر کردم داره دستم میندازه اما با خنده ادامه داد:
- دختره رفت دستشویی منم پشت سرش رفتم ولی همونجوری خشکم زده بود. یهو دیدم دختره داره باهام لاس میزنه. از رو ناچاری شمارشو گرفتم که شام و حساب نکنم فکر نمیکردم بهم پیام بده. اصلا قضیه مال دو ماه پیشه.
#گناهبوسه
#پارت_216
نگاهم رو اطرافمون چرخوندم اما خب حتی هیچ پسری زل نزده بود به شفق و دلیل عصبانیتش رو متوجه نمیشدم.
گوشیم رو از جیبم در آورده و روی میز گذاشتم:
- من برم دستشویی و بیام.
شفق سر تکون داد و چیزی نگفت.
تا برسم به دستشویی زیر نظرش داشتم. همونطور دست به سینه نشسته بود و نگاهش به نقطهای کور بود.
چش شده بود یهو؟!
***
شفق*
از پشت سر نگاهش کردم که با اون پیراهن سفید جذاب و کرواتش، چقدر خوشتیپ بود.
چشم غرهای بهش رفتم و نگاهم ازش گرفتم.
خجالتم نمیکشید جلوی چشم من داشت با نگاهش دختره رو میخورد؟
حتی دختره هم از بر و بر نگاه کردن کیان معذب شده بود.
اولین بار بود میدیدم انقدر سر یه دختر هیز بازی در میاره چون همیشه چشماش فقط منو میدید.
عادت نداشتم دختر دیگه ای رو دید بزنه.
پوفی کشیدم و پوست کنار ناخنام رو به بازی گرفتم. حالا همچین با تعجب نگاهم میکرد و براش سوال بود چرا عصبیم که انگار نه انگار چیکار کرده!
اصلا من چرا داشتم حرص میخوردم؟ به من چه!
گوشیم رو برداشتم باهاش ور برم که صدای مسیج گوشی کیان توجهم رو جلب کرد. صفحهی گوشیش روشن بود برای همین چشمم به پیامی که براش اومده بود افتاد.
با کنجکاوی گوشی رو نزدیک کشیدم.
دختری به اسم نیلا براش نوشته بود:
- slm. Mno yadte? To dastshoii Cafe arama baham ashna shode bodim o esrar dashti shomarmo bgiri!!😂
( سلام منو یادته؟ تو دستشویی کافه آراما باهم آشنا شده بودیم و اصرار داشتی شمارمو بگیری)
شوکه داشتم پیام رو هضم میکردم که پیام دیگه ای داد:
- Chera khabari azat nashod pas?!
چشمام گرد تر از اون نمیشد. نیلا کی بود؟! کیان چرا اصرار داشت شمارهاش رو بگیره؟!
#گناهبوسه
#پارت_215
خندیدم و گفتم:
- هیچی.
اون هم خندید و سرش رو به طرفین تکون داد. وقتی رسیدیم کافه، پیاده شدیم و رفتیم داخل.
یه میز کوچیک دو نفره رو، سمتی که نسبتا خلوت تر بود به سختی پیدا کردیم و نشستیم.
کافهی خوشگلی بود و همیشه شلوغ!
شفق منوی کافه رو برداشت و مشغول دیدن آیتم هاش شد.
شفق- من نمیتونم انتخاب کنم گشنمه و باید الان غذا بخورم، یا یه نوشیدنی داغ میخوام.
خواستم جوابش رو بدم که گفت:
- حالا که قیمت غذاها و میبینم میفهمم اصلا گشنم نیست. پیتزای یک نفره 150 هزار تومن؟؟
لب گزیدم تا بلند نخندم چون قیافهاش و طوری که به منو زل زده بود واقعا خنده دار بود.
- همون نوشیدنی سفارش بده با کیک خیرشو ببینی.
شفق- واقعا موافقم.
ویتر کافه، دختر ریزه میزه و بامزه ای بود که با اسکارف موهاش رو بسته بود و هودی به تن داشت.
به سمتمون اومد که نگاه من بهش خیره موند.
صرفا داشتم استایلش رو بررسی میکردم چون تماشا کردن استایل آدما کار مورد علاقمه.
شفق- من آیس ماکیاتو میخورم با چیز کیک شکلاتی.
بعد از چند ثانیه پاش رو از زیر میز بهم کوبید و گفت:
- کیان.
من که اصلا حواسم نبود خیره به دختره موندم، هراسون نگاهم رو ازش گرفتم و به شفق نگاه کردم.
- جانم؟
شفق- چی میخوری؟ خانم منتظرن سفارشتو بگیرن.
لحنش پر از حرص بود و متوجه نمیشدم از چی عصبی شده.
بدون نگاه کردن به منو خطاب به دختره گفتم:
- یه دونه اسپرسو با یه شات آب بی زحمت.
دختره سر تکون داد و با گفتن "چیز دیگه ای میل ندارید؟" رفت.
متعجب به شفق نگاه کردم که اخم کمرنگی داشت و به اطراف زل زده بود.
چش شده بود یکدفعه ای؟ نکنه پسری چیزی بهش متلک گفت؟!
#گناهبوسه
#پارت_214
کمی بعد من رفتم خونه و شفق هم گفت آماده که شد بهم خبر میده.
وقتی به خونه رسیدم مامان خونه بود و چون بهش خبر داده بودم نگرانم نشده بود.
ازم راجب شفق و خانوادش پرسید که منم توضیح دادم چقدر برخوردشون باهام خوب بوده.
در واقع برخورد خوبشون بهم عذاب وجدان میداد چون اگه میفهمیدن من و شفق همو بوسیدیم...
هم شفق رو میکشتن هم منو.
رفتم تو اتاقم و بعد از چند دقیقه که سعی کردم بخوابم و نشد، دوش گرفته و آماده شدم.
بارونی مشکی کتان همراه پیراهن سفید از زیرش و شلوار مشکی. کروات مشکی بستم و کلاهی هم سرم کردم.
بیرون سرد بود و سوز بدی داشت.
گوشواره و گردنبند انداخته و رینگ هام رو دستم کردم.
با اس ام اس "من آمادهام" ِ شفق، به سمت خیابونی که باهم قراذ داشتیم حرکت کردم و قدم زنون به سمتش رفتم.
بعد هم اسنپ زدیم و به سمت کافه رفتیم.
نگاهش کردم که چقدر توی اون کاپشن پفی سبز زنگ و شلوار بگ مشکی خوش تیپ شده بود.
موهای فرفریش رو آزادانه روی شونه رها کرده و کلاه بافت سبز رنگی هم روی سرش بود.
دور پلکش خط چشم گربهای کشیده که چشم هاش رو خمار تر نشون میداد و زیر چشماش دوتا ستارهی سبز کشیده بود.
میکاپ بیش از حد کیوت بود و دلم میخواست قورتش بدم.
لب هاش که طبق معمول با تینت صورتی، خیلی نرم و بوسیدنی بنظر میپرسیدن.
نگاه خیرهی من رو حس کرد و برگشت سمتم. اون هم نگاه اجمالیای بهم انداخت و گفت:
- قورتم ندی!
اومدم در جوابش لاس بزنم اما خب نمیخواستم تو چشمش بی جنبه بنظر بیام و از طرفی هم قرار بود مثل قبل باهم رفتار کنیم.
مثل قبل از موقعی که بهش اعتراف کرده بودم! عین دوتا دوست صمیمی.
اما مگه دوستای صمیمی باهم لاس نمیزنن؟
با صدای آرومی نجوا کردم:
- کاش میتونستم.
شفق- چی؟
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.