cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

°• آمـــوت •°

﷽ 🌾کانال شادی موسوی🌾 🦋رویای قاصدک (در دست چاپ) ⚔️ویکار(در دست چاپ) 💎غبار الماس(در دست چاپ) ❤️دل‌کُش (آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها کانال دیگر نویسنده: @shadinovels اینستاگرام نویسنده: http://instagram.com/shadimusavi94

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
36 175
Suscriptores
-70724 horas
-3 3117 días
-4 23130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

امیریل یه هرکول نره خر ۳۶ساله مذهبی و سرگرد نیروی انتظامی که عاشق دختر دایی ۲۱ ساله قرتیشه(یه سلیطه که نیم وجب قدشه ولی زبونش شش متر تازه یه گردالی های خوشگل داره که خط قرمز امیره😂) ....👍😄 اما جرات نمی کنه پا جلو بزاره چون فک می کنه رستا هنوز بچس در صورتی که بیشرف هی با کاراش پسرمون رو به مرز جنون میرسونه و از خط قرمزاش رد میشه...! 🔞♨️ اما سر یه لجبازی بچگانه، رستا رو می دزدن و او حین ماموریت توی یه مهمونی برای اینکه دختره رو برده ج.نسی نکنن مجبور میشه باهاش س.کس کنه و حاصل این س.کس.... 🔥♨️🔞🚧 https://t.me/+YCRNi3Qn_2MzOTg0
Mostrar todo...
👍 2
- این دختر باکرست منم حیوون نیستم‌. بابابزرگ هلم داد سمتش و گفت: - این دختر بالغه میتونه زن خوبی باشه. - من صیغش کردم چون یتیمه. - خب بذار مامان بچه هات شه. امیر دستمو گرفت که دم گوشش گفتم: - من پریود میشم امیر. نگرانم نباش. کلافه بوسه ای رو لبم نشوند و... https://t.me/+YCRNi3Qn_2MzOTg0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_اگر ضعف کردی پاشو آب قند بخور حوصله غش و تب ندارم دلی ارسلان این را گفت و نفس زنان از روی تن برهنه اش فاصله گرفت دلارای تن برهنه اش را کنار کشید زیر شکمش وحشتناک تیر می‌کشید حرف دکتر در سرش تکرار شد (توموری که توی سرتونه خیلی خطرناکه خانم ، باید هر چه زودتر اورژانسی عمل بشید) ارسلان از روی تخت بلند شد عضلات در هم پیچیده ران و شکمش دلبری می‌کرد _ چته باز خیره موندی؟ حوله اش را از روی در چنگ زد و صدایش را بالا برد _هفته ای دوشب میام خونه اونم مریضی و در حال مرگ دلارای با درد زانوهای برهنه اش را در آغوش کشید آرام لب زد _من که هر وقت خواستی... ارسلان عصبی سمتش خم شد _تو سکسم ریدی تو حالم دلی دلارای چشم بست صدای خودش و دکتر در سرش تکرار شد (_اگر عمل نکنم چی؟ _به این مورد فکرم نکنید _میخوام بدونم _این تومور در صورت برداشته نشدن جون بیمار رو میگیره _چه قدر وقت دارم؟ اگر عمل نکنم _نهایتا دوماه!‌) دستش را روی سینه آلپ‌ارسلان گذاشت و لب زد _ببخشید ارسلان پوف کشید دخترک را دوست داشت ازدواجشان اجباری بود اما دلش می‌سوخت به حال بی کس و کار بودنش عذاب وجدان گلویش را فشرد خم شد و برای جبران لب هایش را بوسید دلارای سینه اش را نوازش کرد و او برای راند بعد آماده میشد! با خشونت دخترک را عقب هل داد دلارای با ضربه ی سرش به بالشت التماس کرد _‌آروم ارسلان بی توجه به کارش ادامه داد مثل همیشه او رابطه شان را مدیریت میکرد و دلی نمی‌توانست اعتراضی کند قسمت به قسمت بدنش را لمس کرد و بوسید میان پاهایش که جا گرفت دخترک نفس زنان چشمانش را بست درد کم کم بیشتر شد دردی شبیه به رابطه اولشان که دخترانگی‌اش را از دست داده بود! چشمانش را روی هم فشرد و سعی کرد طاقت بیاورد ناخن هایش را در گوشت بازوی ارسلان فرو برد صدای پرستار در سرش پیچید (این تومور روی عصب های درد اثر میذاره باعث میشه تحریکشون چندبرابر بشه یک ضربه یا درد کوچیک رو تبدیل میکنه به دردی غیرقابل تحمل داروهارو مصرف کن عوارض دارن اما باعث میشه درد نداشته باشی) و او پولی برای خرید دارو نداشت.. ارسلان کارت های اعتباری اش را پر میکرد اما با حرف های منصوره قصد نداشت به آن ها دست بزند ارسلان ران هایش را چنگ زد و او نالید _آی میدانست از نظر ارسلان تمام این حرکات نمایشی ست اما از تومور که خبر نداشت ناخواسته صدای ناله اش بالا رفت _بسه توروخدا درد دارم ارسلان توجهی نکرد اصلا انگار صدایش را نمی‌شنود! احساس میکرد پیشانی اش نبض میزند دردش بیشتر شد دیگر تحمل نداشت... هق هق کنان سرزنش های ارسلان را به جان خرید و عقب هلش داد _نکن ارسلان بسه بسه درد دارم خودش را کنار کشید و با درد نالید _بسه ارسلان نفس زنان با خشونت چانه اش را گرفت و سرش را روی بالشت کوبید صدای فریادش دیوار هارا لرزاند _چه مرگته؟ بزنم تو دهنت که دیگه لجبازی کردن یادت بره؟ دلارای بغض کرده نالید _بخدا درد دارم _زر نزن دفعه اولته که درد داری؟ دلارای عصبی هق زد چرا نمیفهمید؟ او داشت میمرد او تا ۳۰ روز دیگر میمرد و ارسلان لعنتی یک خاطره ی خوش از خودش به جا نمی‌گذاشت او عصبی وارد حمام شد و دلی از شدت گریه به سرفه افتاد صدای پرستار تکرار شد (خشم ، هیجان و استرس ممنوع تومور نادره و در ایران زیاد شناخت نداریم ممکنه هر واکنشی نشون بدی تا زمان عمل شرایط روحیتو کاملا ثابت نگه دار وگرنه عواقب خوبی نداره ) سرفه کرد بیشتر و بیشتر نمیتوانست نفس بکشد دستش را به گلویش گرفت و با چشمان گشاد شده عق زد یک بار ، دو بار ، سه بار و بالاخره حلقش آتش گرفت خون با شدت از دهانش بیرون زد و رو تختی سفید را سرخ کرد چشمانش از وحشت گشاد شد صدای بسته شدن آب و او دوباره عق زد آلپ‌ارسلان با بدن خیس از حمام بیرون زد صحنه‌ی پیش رویش غیرقابل باور بود بهت زده لب زد _دلی دلارای سرفه کرد و خون بیشتر شد نمی‌توانست نفس بکشد ارسلان روی دست هایش بلندش کرد و او بی جان لبخند زد _تو ... تو پروشگاه که بودم ... همیشه منتظر بودم یک خانواده قبولم کنن ... اما هیچ وقت هیچکس منو نخواست ارسلان وحشت زده لباس هایش را پوشید و دخترک را روی دستانش بلند کرد صدای مردانه اش میلرزید _هیش ..قربونت برم تقصیر‌ من بود دلاراب به خرخر افتاد _وقتی ۱۸ سالم شد بابات اومد پروشگاه میخواستن...بندازنم بیرون ارسلان عصبی او را روی صندلی ماشین نشاند پدرش نذر کرده بود که دختری پرورشگاهی برای پسرش عقد کند طفلی ۱۸ ساله و یتیم! دلارای جان میکند تا کلمه ای میگفت _ ندیده عاشقت شدم چون.. تو تنها کسم بودی ارسلان پایش را روی گاز فشرد جنون آمیز پچ زد _یه حمله عصبی معمولیه خوب میشی دلی بی جان زمزمه کرد _ببخشید ، که زندگیتو خراب کردم https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0 https://t.me/+aq4QvRFiTPJiMTI0 دلم واسه دختره کبابه😭💔
Mostrar todo...
Repost from N/a
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟ حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت. -جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته. حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید. -د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم می‌کشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد! وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد. -قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی. غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید. -پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم! لب به هم فشرد تا با خنده‌اش او را عصبی تر نکند. -دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟ -آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که... سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد: -خدا مرگم بده حاجی! استغفار کرد و دوباره فریاد کشید: -همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره! سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود. از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت : -سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش. حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت. -آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟ -مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ... با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید. -از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟ نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت. -جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب... حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد. -خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم! جلال پقی زد زیر خنده. -پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و... بازویش عقب کشیده شد. سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش. -بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی. -خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟ سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد. -بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی! گفت و در را در صورتش به هم کوبید. سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید. یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد. -یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه. گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد. جلال در دیوانگی همتا نداشت! https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت. فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد. چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش. در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت. لب گزید و ترسیده گفت: -اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا... دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد. دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت. -دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی... فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد. کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت. جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند. -اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟ فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد. و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد! خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما... https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍 ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚 https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت‌واقعی _قرار نیست وارث بیاری عروس؟! نکنه اجاقت کوره؟! کژال خجالت زده نگاه از مهمان ها می‌دزدد و جواب مادر شوهرش را با شرم می‌دهد: _مادر جون من هیچ مشکلی ندارم دکتر رفتم... می‌خواست اولین نفر به میراث بگوید که حامله است و بچه ی شان در راه است. ناهید خانم ، مادر میراث اما دست از تیکه و کنایه بر نمیدارد: _پسر من وارث میخواد نه تخت گرم کن عروس! من نمیذارم پاسوزِ تو بشه... بعض در گلوی دخترک نشسته و چشمانش در لحظه تار و پر از اشک می‌شوند: _مادر جون این حرفها یعنی چی؟! مادر میراث به صندلی تکیه داده و با افتخار دختر خواهرش را نشان داده و می‌گوید: _یعنی اینکه دوباره زن میگیره! با کسی ازدواج میکنه که بتونه نسل این خاندان رو ادامه بده و براش پسر بیاره! نگاه شوکه ی کژال روی حلقه ی دست چپ نسیم می‌نشیند. حلقه از میراث است؟! قول و قرارشان را گذاشته‌اند؟! نسیم برای کژال پشم چشم نازک می‌کند: _خاله به عروستون بگین اتاق عروس رو خالی کنه...من دوست دارم با میراث تو اون اتاق بمونم... مادر میراث فوراً قبول کرده و خطاب به کژال دستور می‌دهد: _همین امروز وسایلتو جمع کن برو یکی از اتاقهای پایین.. نمیخوام حضور نحست روی رابطه ی نسیم و میراث تاثیر بذاره و واسشون بد شگونی بیاره! انقباضات اطراف شکمش را حس می‌کند و دکتر بارها تاکید کرده بود استرس و فشار برایش سم است و جان مادر و بچه را با هم به خطر می‌اندازد. با صدای لرزان لب می‌زند: _میراث محاله قبول کنه...من زنشم! میاد و تورو بیرون میکنه! نسیم از جا کنده شده و با خشم جلو می‌آید و بدون آنکه کژال متوجه شود میان همه او را هل می‌دهد. کژال فرصت محافظت از طفل درون شکمش را پیدا نمی‌کند و روی زمین ولو می‌شود که درد اطراف شکمش شدت می‌گیرد: _از این به بعد من زنشم...بیا...بیا بخون... من از میراث حامله ام تو باید گورتو گم کنی! شوکه و گریان شکمش را می‌چسبد و از درد ناله می‌کند و با دیدن خون جاری شده از بدنش با التماس و درد لب می‌زند: _بچه‌ام... تورو خدااا زنگ بزن آمبولانس...بچه‌ام چیزیش نشه! مادر جون...خدااااا... #پارت‌آینده #پارت‌واقعی بچه‌اش‌سقط‌میشه‌‌‌و‌شوهرش‌از‌خونه‌بیرونش‌می‌کنه🥲ادامه👇🏽👇🏽 https://t.me/+RSTSUk6K-wc0Zjdk https://t.me/+RSTSUk6K-wc0Zjdk https://t.me/+RSTSUk6K-wc0Zjdk https://t.me/+RSTSUk6K-wc0Zjdk https://t.me/+RSTSUk6K-wc0Zjdk
Mostrar todo...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

Repost from N/a
**یه دختر لخت و برام تو بارای اسلحه هدیه فرستادن فکر کردم یه هرزست اما اون دختر هیچی یادش نبود! هیچی..** - آقا خسرو گفتن یه هدیه براتون تو این عمارت گذاشتن! نیم نگاهی به خبر رسون خسرو کردم - راضی به زحمت خسرو خان نبودیم - آقا خسرو زحمت کسی رو نمی‌کشه بچه هر چیم فرستادن رحمت پوزخندی زدم، خسرو آدم گنده ای بود و نمی‌تونستم نوکرشو به خاطر بچه گفتن به من لال کنم اما من، لوسیفر بودم از جام بلند شدم سمتش رفتم و یقه پیرهنش رو مرتب کردم و از بالا تو چشماش گفتم: - برو به گوش آقات برسون این بچه گفت اگه بار دیگه یه گاو در از جون خر مثل تورو برای خبر و کار بندازه سمت من براش یه تیکه زبون آدم هدیه می‌فرستم گرخید، کامل مشخص بود من اینجا با هیچ آدمی شوخی نداشتم و ادامه دادم: - حالام هری بزمجه بی‌حرف رفت، نفس عمیقی گرفتم و سمت ساکای پر از اسلحه رفتم که سیا دست راستم به حرف اومد: - آقا بالاخره این همه بار رسید بهتون، کونشون داره میسوزه ازین همه جنسی که دستون رسیده می‌بینید سمت یکی از یاران رفتم و درشو باز کردم با دیدنشون لبخندی زدم: - حریف جدید و تازه نفس جوون بینشون افتاده به واق واق افتادم آسیا به نوبت شاخ همشون میش... به یک باره ساکت شدم چون احساس کردم یکی از ساکای اسلحه تکون خورد... و انگار فقط من نبودم که متوجه ی این تکون شدم بلکه سیام متوجه شد جوری که اسلحشو درآورد اما غریدم: - نزنیا، ببین توش چیه با احتیاط بازش کرد به یک باره عقب پرید و هنگ کرده لب زد: - لخته! این یه... یه کنجکاو قبل حرف زدنش بالای کیسه رفتم، یه دختر لخت و عریان! خودم هم جا خورده بودم و دخترک بیهوش بود انکار تازه داشت بهوش میومد و هزیون می‌گفت و من نگاهم به سفیدی اندام های زنونه ی اغوا گرانش بود اما موهای پر کلاغی که دور تنش ریخته بود و اون رو مثل اثر هنری کرده بود. سیا خواست سمتش بیاد که به یک باره توپیدم: - نمی‌بینی لخته نیا! سر جایش با تعجب ایستاد، یکی نبود به خودم بگوید اگر بد است چرا برای تو بد نیست اما خودم جواب خودم را بلند دادم تا سیا هم بشنود: - گفت هدیه برای منه از هدیم خوشم اومد! زیادی... کمی مکث کردم به بینی و لب های قلوه ایش خیره شدم: - زیادی باب سلیقم بود و سیا بود که ادامه داد:- دختررو ما نمی‌شناسیم آقا خطریه ها شانه انداختم بالا: - کی اهمیت میده حتما یه هرزست اما هرزه ی من قرار نیست از کارای ما سر در بیاره بگو چند تا از خانوما بیان سر و سامون بدنش! https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk تو خودم جمع جمع بودم شده بودم پر اخم نگاهم می‌کرد که ملافرو بیشتر دور خودم کشیدم تا بدن برهنم دیده نشه: - گفتی هیچی یادت نیست هیچی نگفت سمتم اومد که ملافرو بیشتر رو خودم کشیدم که انگار به مزاقش خوش نیومد: - همه جاتو دیدم خال کنار رونت خجالت کشیدم و تو صورتم خیره موند: - چقدر رنگا به رنگ میشی هیچی نگفتم ترسیده بودم، اون یه مرد بود که قد و هیکلش آدم رو می‌ترسوند و نصف صورتش با ماسک نقره ای پوشیده شده بود! صورتش سوخته بود یه زخم بود که این ماسکو داشت... متوجه ی نگاه خیرم شد که ادامه داد: - با این حساب باید اینجا بمونی، فقط اگه دروغ گفته باشی راجب فراموشیت می‌کشمت بدنم یخ زد، حالت تهوع داشتم و سرم هنوز گیج می‌رفت که سمت شیشه مشروبی رفت و برای خودش مشروب ریخت و ادامه داد: - تورو بهم هدیه دادن، می‌دونی وقتی یه زن و به یه مردی مثل من هدیه میدن به چه منظور میدن؟ نفسم بالا نیومد که روی تخت نشست و لباشو بهم مالید: - و من شدیداً ازین هدیه خوشم اومده البته اگه دروغ نگفته باشه ناخواسته بغض کردم حتی نای حرف دیگری نداشتم که در باز شد و خانومی داخل شد که پوشش با خدمه ای که می‌رفتن میومدن فرق داشت و گفت: - مشکلی پیش اومده به من با تعجب نگاه کردو مردی که دقایقی بیشتر نمی‌شناختم بلند شد: - دکی جون معاینش کن بیهوش بوده سرگیجم فکر کنم داره میگه فراموشیم داره ببین راست میگه یا دروغ هر چی لازم بود با سیا هماهنگ کن. یکم بیشتر نگاهم کرد و بدجنس ادامه داد: - یه چکم کن ببین دختر یا نه! https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk https://t.me/+wy2zR4MBYfw1YTZk #خلاصه قدرتمندترین مافیای ایران،بهش لقب لوسیفردادن چون نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و....شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟ داستانی به شدت جذاب😍😭یه رمانننن فوق العاده یچیزی که منم معتاد خودش کرده رو بهتون معرفی میکنم واقعا خوبه.
Mostrar todo...
👍 1
- این دختر باکرست منم حیوون نیستم‌. بابابزرگ هلم داد سمتش و گفت: - این دختر بالغه میتونه زن خوبی باشه. - من صیغش کردم چون یتیمه. - خب بذار مامان بچه هات شه. امیر دستمو گرفت که دم گوشش گفتم: - من پریود میشم امیر. نگرانم نباش. کلافه بوسه ای رو لبم نشوند و... https://t.me/+YCRNi3Qn_2MzOTg0
Mostrar todo...
دختر کم سن و سالی که گیر یه سرگرد خشن مافیا میفته و مجبورش می‌کنه صیغه‌اش شه و... ‼️ https://t.me/+YCRNi3Qn_2MzOTg0
Mostrar todo...
دختر کم سن و سالی که گیر یه سرگرد خشن مافیا میفته و مجبورش می‌کنه صیغه‌اش شه و... ‼️ https://t.me/+YCRNi3Qn_2MzOTg0
Mostrar todo...