°°GRAY MOON°°

🤍🌑🤍🌑🤍🌑🤍🌑 🌑🤍🌑🤍🌑🤍 🤍🌑🤍🌑 🌑🤍 #gray_moon🌑 ” ماه خاکستری " #پارت388 به محض باز شدن در، اون دو نفر که بازوهامو گرفته بودن، مثل یه گونی سیب زمینی پرتم کردن داخل که روی زانو هام فرود اومدم. بعدش نوبت آرکا بود. برعکس من، مثل آدم و با پای خودش اومد داخل و بلافاصله در نرده ای پشت سرش قفل شد. از جام بلند شدم و سمت در دویدم و داد زدم: _آهاااای. با تو امممم. کثافت بیا این در لعنتی رو باز کنننننننن. بی توجه بهم پشت شون رو کردن و رفتن. دندون قروچه ای رفتم و زیر لب غریدم: _ای حروم زاده های پست فطرت. _خب! مثل اینکه بالاخره با هم تنها شدیم! هراسان به آرکا خیره شدم که داشت تهدید آمیز نگاهم می کرد. لعنتی. اینجا حتی دوربینم نیست! یعنی خیلی راحت می تونه بکشتم و کسی ککش هم نگزه؟؟؟ یه قدم سمت برداشت و تو یه حرکت ناگهانی یهو گردنمو گرفت و چسبوندم به دیوار. خصمانه غرید: _بگو ببینم تو جهنم چه غلطی می کنی!!!

🤍🌑🤍🌑🤍🌑🤍🌑 🌑🤍🌑🤍🌑🤍 🤍🌑🤍🌑 🌑🤍 #gray_moon🌑 ” ماه خاکستری " #پارت387 بدون هیچ مکث یا معطلی، باز سمت خروجی کشوندن مون. آرکا که اصلا عین خیالش نبود. انگار بارها و بارها گذرش به انفرادی و حبس شدن تو سلول افتاده. اما من... حقیقتا شاشیده بودم به خودم! درسته از خدامه با آرکا تنها بشم و دخلشو بیارم. ولی نمی تونم خودمو گول بزنم که! تو یه جای چهار در چهار و بدون هیچ راه گریز عمرا اگه حریفش بشم. پس یعنی این سلول مساویه با امضای نقشه ی قتل من!!! همون طور که داشتن سمت خروجی می کشیدنم، شروع کردم به تقلا و عربده کشیدن: _هوی حروم زاده های عوضی ولم کنیدددد. ولم کنیددددد کثافتاااااا. انقدر ترسیده بودم و داشتم رگباری فوش نثارشون می کردم که اصلا نفهمیدم از کدوم مسیر رفتن و من و آرکا رو کجا آوردن. فقط به خودم که اومدم دیدم مقابل یه سلول با در نرده ایم و یه نفر داره این در رو باز می کنه.

بابت غیبت طولانیم عذر می خوام رفقا یه مدت حال خوبی نداشتم باید می رفتم استراحت💔🥲 پر قدرت برگشتم در خدمت شما عزیزانم🤍

🤍🌑🤍🌑🤍🌑🤍🌑 🌑🤍🌑🤍🌑🤍 🤍🌑🤍🌑 🌑🤍 #gray_moon🌑 ” ماه خاکستری " #پارت385 نگاهم با تردید روی اون مرد نشست. چشمای طلایی با موهای حالت دار مشکی! از کت و شلواری که به تن داشت و رده ای که روی شونه هاش خودنمایی می کرد کاملا مشخص بود که یه نظامیه درجه داره. هه! فکرشم نمی کردم سر و کله ی نظامیا اینجا پیدا بشه! _تو همین جوریشم تو بد موقعیتی قرار داری! پس بهتره به حرفم گوش بدی تا عدم همکاری رو هم تو شرح حال وارد نکنم! قطعا نمی خوای اوضاع برات سخت تر بشه. مگه نه؟ صدا و لحنش کاملا جدی بود. کلافه نفس عمیقی کشیدم و اسلحه رو کف دستش گذاشتم. بلافاصله به خاطر وزن سبک اسلحه، متوجه موضوع شد و ریشخند زد. اسلحه رو بین دو دستش جا به جا کرد و با همون ریشخندش، گفت: _ازت خوشم اومد! شهامتت ستودنیه! این جماعت حتی با اسلحه ی پر جرات نمی کنن جلوی رین وایسن! اما تو!!!! مکث کوتاهی کرد. _با خشاب خالی جلوی خطرناک ترین فرد کمپ ایستادی!

🤍🌑🤍🌑🤍🌑🤍🌑 🌑🤍🌑🤍🌑🤍 🤍🌑🤍🌑 🌑🤍 #gray_moon🌑 ” ماه خاکستری " #پارت386 جملش که به اتمام رسید، آرکا متعجب زل زد بهم. لابد توقع نداشت رسما بالا خونه رو بدم اجازه و جلوش در بیام!!! نمی دونه برای کشتنش حاضرم از هر خطری بگذرم. _بسیار خب! جفت شونو ببرید انفرادی. چییی! انفرادی؟؟؟ می دونم بابت اشتباهم باید تنبیه بشم. ولی در این حددددد. عصبی غریدم: _بابت اسلحه با خشاب خالی باید اینطور تنبیه بشمممم؟ بدون اینکه نگاهم کنه، جواب داد: _اگه اسلحه خشاب داشت اخراج میشدی! بعد هم باز رو به زیر دستاش دستور داد: _ببرید شون. _چشم قربان. دو نفر اومدن سمت من و دو نفر هم سمت آرکا. بازوهامون رو گرفتن و کشون کشون سمت خروجیه کافه تریا بردن. لحظه ی آخر اون مرد، مانع شد و گفت: _صبر کنید. ایستادیم. _بله قربان؟ _جفت شون رو بندازید تو یه سلول.

ری اکتا و ویو کانال خیلی کم شده ها یکی از دلایلی که دست و دلم به پارت نوشتن نمیره اینه که شماها اصلا حمایت نمی کنید😔💔

حالا اگه شانس ما بود با یه پیرمرد زود انزال گیر میوفتادیم😂😂😂

پولاد احتشام، رئیس مغرور و خودشیفته شرکت ساختمان سازی.... مردی که سالهاست هیچ حسی به دخترا نداره! یخ زده...! همه فکر می کنن همجنسگراست... تا این که اتفاقی با کارمندش که یه دختر معصوم و سادست، توی آسانسور زندانی میشه. اون جا مردی که سی و هشت سال هیچ رابطه ای نداشته، متوجه میشه که به اون کارمندش کشش جنسی خیلی زیادی داره... در حدی که نمیتونه خودشو نگه داره و... https://t.me/+fYSS01UeKGI3MDU8 اخطار : لطفاً اگر سن کمی دارید خودتون رعایت کنید و جوین ندین.

🤍🌑🤍🌑🤍🌑🤍🌑 🌑🤍🌑🤍🌑🤍 🤍🌑🤍🌑 🌑🤍 #gray_moon🌑 ” ماه خاکستری " #پارت384 قطعا توقع نداشت من رو اینجا ببینه! نمی دونه تا چه اندازه به خونش تشنم که حاضر شدم سر زندگیم قمار کنم و به این جهنم بیام. ناباوریش، بعد چند ثانیه از بین رفت و جاشو به اخم غلیظی داد. خواست واکنشی از خودش نشون بده اما با صدای بلند و جدیه شخصی، سر جاش بی حرکت موند. _اینجا چه خبره؟ همه ترسیده سمت صدا برگشتن. صاحب صدا، یه مرد قد بلند و کت و شلواری بود که با عجله داشت به طرف ما میومد. تو فاصله ی چند قدمی از من و آرکا و اون مرد ایستاد و اول رو کرد سمت آرکا! _باز نیومده دردسر درست کردی؟ و نگاهش سمت من چرخید. بلافاصله پوزخند زد. _چه شهامتی! هم با خودت اسلحه آوردی داخل و هم سمت رین نشونش گرفتی! سه قدم دیگه جلو اومد و کنارم ایستاد. _اسلحه رو بده من.

🤍🌑🤍🌑🤍🌑🤍🌑 🌑🤍🌑🤍🌑🤍 🤍🌑🤍🌑 🌑🤍 #gray_moon🌑 ” ماه خاکستری " #پارت383 _پس فکر کردی چه طور تونستم از چشم اون حروم زاده ها قایمش کنم؟ با حرص پلک روی هم فشردم. پوووووف.... منو باش به چی امید بسته بودم! با این کلت بی خشاب، هیچ کاری نمی تونم پیش ببرم. پس بهتر یه گوشه بشینم و شر به پا نکنم. خواستم سر میزم برگردم و فعلا بیخیال نشون دادن خودم به آرکا بشم اما با چیزی که دیدم، میخکوب سر جام ایستادم. آرکا، محکم اون مرد رو بین بازو هاش اسیر کرده بود و با شناختی که ازش داشتم، می دونستم حرکت بعدیش شکوندن گردن اون مرده. هیچکس هم جرات نداشت جلو بره و همه نظاره گر بودن. نتونستم. نتونستم اجازه بدم یه نفر دیگه رو هم بکشه! برای همین بدون لحظه ای تعلل و فکر، جلو رفتم و اسلحه رو سمتش نشونه گرفتم. _جم بخوری یه گلوله حرومت می کنم. متعجب، سرشو به طرفم چرخوند. حالا رگه هایی از بهت و ناباوری، تو این چشمای سرد و بی روح خودنمایی می کرد...