𝙉𝙄𝙂𝙃𝙏 𝘿𝙀𝙑𝙄𝙇࿐
🔥دنیای رمانهای گی🔥 ᯓدر حال اپ شیطان شبᯓ 📍ژانر:مافیایی/gay/عاشقانه🔞 📍پارتگذاری هر روز به جزجمعه 📍دارایvip 📍ارتباط با نویسنده از طریق ربات👈 @im_hi_ma_bot 📍رمانهایقبلی: حسبیارزش/دلبروحشی 📍کانال دوممون👈 @hilla_noveles
Mostrar más4 512
Suscriptores
-224 horas
-627 días
-19930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
#شیطان_شب
🪷 #part_527
تند تند از سر هیجان تو گردنش نفس میکشید. با بغض لبهاش رو به گردنش چسبوند و بوسیدش:
_من...الان گریهام میگیره...ممنون...من الان...بدون هیچ الکی، واقعا خوشحالم...
لیمون با لذت موهاش رو بهم ریخت و تو بغلش تکونش داد و با محبت بوسیدش:
_دوست دارم همیشه خوشحال ببینمت. بریم از مهمونهامون پذیرایی کنیم؟
***
نگاه هیجان زدهی تهجین به برادرش بود و بهش زل زده بود تا بگه کدوم تزیین رو انجام داده! مویانگ خندهای از سر بیچارگی کرد. نمیدونست کدوم کیک اثر هنری برادرشه. با کنار هم چیدن سلیقهاش و فکر کردن به جزییات اتفاقهایی که باهم داشتند، انگشتش به سمت کیک چشمکی دراز شد:
_خب...معلومه این...اصلا همین سادگیش قشنگش کرده!
لیمون انگشت اشارهاش رو به لبش کشید و سرش رو به سمت دیگهای چرخوند تا سعی کنه نخنده اما، تهجین اخم کرد:
_این کارِ منه؟
_آره، خیلی هم بهتر از اون یکیه
رایا از زیر میز به پاش کوبید و پیس پیس کرد اما، مویانگ متوجه نشد. گره ابروهای تهجین غلیظتر شد. مویانگ که فهمید اشتباه انتخاب کرده، لب باز کرد تا خرابکاریش رو درست کنه که صدای زنگ در بلند شد. تهجین سریع بلند شد:
_من باز میکنم...عزیزم فنجونهای قهوه رو جمع میکنی؟
_حتما
لیمون از جا بلند شد و مشغول خلوت کردن میز شد. با باز کردن در، عطر خنک کوین رو حس کرد و بعد شکم بزرگی برای بغل کردنش جلو اومد. اون شکم مانع از بهم رسیدنشون شده بود که باعث شد صدای خندهاشون بلند شه. یورایی که به خاطر خنکی هوا، کت کوین رو پوشیده بود، با محبت صورتش رو بوسید:
_دلم برات یه ذره شده بود
نگاه تهجین پایین افتاد:
_بهش نمیاد یه ذره شده باشهها!
کوین با دسته گل بزرگی پشت سر یورا منتظر ایستاده بود که دستش رو به کمرش گرفت:
_برو تو کمرت درد میگیره
تهجین ابرویی بالا انداخت و از جلوی راه کنار رفت. با ورود یورا، جلوی کوین رو گرفت و دست به سینه بهش زل زد:
_کجا بودین تا الان؟
چشمهاش رو ریز کرد:
_گردنش رو ببین، خجالت هم خوب چیزیه!
_رژلب یورا گوشهی لبته، تو هم خجالت بکش!
_اصلا بیا همینجا یه آتش بس اعلام کنیم و صلح کنیم با هم، بیا دیگه به هم کاری نداشته باشیم و تو زندگی هم انگشت نکنیم!
دستش رو سمت تهجین دراز کرد که اون با غرور ابرویی بالا انداخت و دستش رو پس زد:
_نچ، به عنوان برادر بزرگترت قبول نمیکنم، حالا اول اون لبت رو تمیز کن، رن خفهات نکنه!
کوین که تازه فهمید چرا اینکار رو کرده، سریع دستش رو به لبش کشید. با دیدن رنگ صورتی روی دستش، خجالت زده سرفهای کرد. فکر میکرد داره اذیتش میکنه!
تهجین با خنده از جلوی راهش کنارش رفت:
_این گل مال کیه؟
_برای شما به انتخاب یوراست.
_قشنگه، بیارش تو برام سنگینه
_چشم!
یورا با دیدن کیکها، چشمهاش برق زدند که تهجین دوباره پرسید:
_به نظرت تزیین کدومش با من بوده؟
با این سوالش بقیه آه کشیدند و یورا انگشت به دهن بهشون زل زد. کوین با گذاشتن گل گوشهای، دستش رو به سمتی دراز کرد:
_اون توت فرنگیه
یورا هم به سمتش برگشت و مشتش رو به مشت کوین کوبید:
_ایول، نظر منم همینه
تهجین با شنیدن جواب اون دو نفر تازه وارد، دوباره با اخم به برادرش نگاه کرد. همون لحظه نگاه کوین به حلقهی تو دست برادرش افتاد و دستش رو گرفت:
_این چیه؟
_ماشین!
_هی تو...با اجازهی کی مال خودت کردیش؟
لیمون که داشت قهوه میآورد، با این سوال کوین، بهش لبخند زد:
_برادرِ همسرِ عزیزم، جسارت نباشه ولی نزدیک شش ساله که مالِ خودمه!
چشم غرهای بهش رفت و سمت تهجین برگشت:
_مامان میدونه؟ چرا قبول کردی؟ مگه نگفتی باید ده بار ازت خواستگاری کنه تا قبولش کنی؟ غرورت کجا رفته؟
لیمون از پشت سرش رد شد و زیر گوشش پچ زد:
_داری منو با خودت مقایسه میکنی برادرشوهر؟
با بهت به سمتش چرخید. الان مسخرهاش کرد؟!
یورا کیکها رو برید و تقسیم کرد. جوری با لذت کیک میخورد که اشتهای همه رو باز کرده بود. لئو بعد از چند روز دوباره آدمهای آشنای زندگیش رو دیده بود و از خوشحالی دورشون میچرخید و بازی میکرد. هاجون برای سیگار کشیدن، همراه رن بیرون رفته بود که چشمش به منظرهی جلوش افتاد. با دیدنش لبخندی زد:
_بهشون حق میدم عاشق اینجا شن، فوقالعادهست.
رن نیم نگاهی بهش انداخت:
_به اینجا میگی فوق العاده؟ منظرهی خونه پدرم رو ندیدی!
_بهم نشون بده
388093
#شیطان_شب
🪷 #part_526
رن زودتر از بقیه جلو اومد و محکم بغلش کرد. تهجین دستش رو دور گردنش انداخت که چشمش به برق انگشترش افتاد و با لبخند گفت:
_خوشحالم که دیدمت.
رن محکمتر دستهاش رو دورش حلقه کرد:
_باورم نمیشه دلم برات تنگ شده بود.
_اما من نمیدونستم زندگی بدون تو میتونه اینقدر خوب باشه
یکدفعه هلش داد که از پشت بیتعادل تو آغوش مویانگ افتاد:
_بیلیاقتی دیگه
مویانگ همزمان که با لیمون حرف میزد، حواسش به برادرش هم بود تا نیفته. تهجین چنگی به موهای رن انداخت و بهمشون ریخت:
_برو بابا، چیکار کنم دلم برات تنگ نشده بود خب
رایا جلو اومد و دست مویانگ رو محترمانه از دور تهجین باز کرد و به سمت رن هلش داد و خودش تو جاش ایستاد و دستش رو دور شکم خودش انداخت و با لبخند به بقیه نگاه کرد.
_یورا کجاست؟ خواهر باردارت رو جا گذاشتی اومدی اینجا سالاد سفارش میدی؟
_تو نمیدونی کجاست؟ همه آتیشها از گور تو بلند شده با اون برادرِ...
چند ثانیه مکث کرد تا فحشی مناسبش پیدا کنه اما، نتونست و با اخم دوباره هلش داد:
_خواهرم رو برده بیرون، یکی دو ساعت دیگه با هم میان.
هاجون:
_ببخشید وسط بحثتون میپرم، اگه کارتون تموم شده، میشه این شمعها رو خاموش کنید؟!
رن با شنیدن این خواستهاش، سریع از کنار تهجین رد شد. جلوی شمعها روی زانو خم شد و شروع کرد به فوت کردنشون...
مویانگ به سمت تهجین برگشت. دقیق بهش خیره شد. به وضوح تو چهرهاش آرامش رو میدید. لبخندی بهش زد و بغلش کرد:
_حالت خوبه؟
_خوبم، ممنون که اومدی
_من اومدم حال خوبت رو ببینم، چشمهای خندونت رو ببینم...
یکدفعه پرسید:
_چرا درخواست مادرم رو قبول نمیکنی؟
با این حرفش، پسش زد:
_بیخیال
_چه مدیری بهتر از تو؟
_تهجین من واقعا خستهام
_قرار نیست اذیت شی، هیچ چیز مثل قبل نیست، برای خودتم بهتره سرت با کار گرم شه.
_بعد در موردش حرف میزنیم، فعلا میخوام از شب خوبمون لذت ببرم...رایا داری چیکار میکنی؟
رایا کنجکاو سرش رو بالا آورد و کاملیای تو دستش رو نشون داد:
_میخوام ببینم اگه گل رو با شمع بسوزونم، بوش چجوری میشه
_بوی گل سوخته میدن عزیزِ من، میخوای خودت رو بسوزو...
_ آاخ
_رایون!
سریع از جا بلند شد و بازوش رو گرفت و بلندش کرد:
_ببین با خودت چیکار میکنی؟
انگشت سوختهاش رو فوت کرد و دنبال خودش به آشپزخونه کشیدش:
_بیا ببینم
_من خوبم، یکم دستم سوخت، چیزی نیست که
_پوستت قرمز شده
_بابا بیخیال خوبم، مگه بچهام؟
تهجین متفکر نگاهشون میکرد که زمزمه کرد:
_مویانگ زیادی حساس نشده؟
هاجون که کنارش بود، حرفش رو تایید کرد:
_آره، در حدی که موتورش رو ازش گرفته و مجبورش کرده گواهینامه بگیره تا ماشین بده بهش
_اوه
_چند روز پیشم سر غذا دعوا کردن...دعوا کردنها! رایا رفته بود بیرون یه چیزی خورده بود دل درد شده بود، مویانگ جوری باهاش جدی دعوا کرد که من واقعا ترسیدم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_رایا هم شیطونه، حق داره نگرانش باشه، تو که ندیدی وقتی برای اولین بار همو دیدیم، از چه ارتفاعی پرید پایین!
به سمت آشپزخونه رفت تا وسایل پذیرایی رو آماده کنه. رایا غر میزد و مویانگ به انگشتش پماد میمالید. لبخندی بهشون زد و دستش رو سمت کیک چشمک زنش دراز کرد که نگاهش دوباره به حلقهاش افتاد. چیزی تو وجودش لرزید و نگاهش برق زد. با رفتن اون دو نفر، دستی از پشت دور کمرش حلقه شد:
_دستت، باعث شده حلقه قشنگتر به نظر برسه!
خندید و بهش تکیه داد. دستش رو بالا آورد و انگشتهاش رو تکون داد:
_تو واقعا واقعا منو میخوای؟
_نه عزیزم الکی میخوامت، ببین
یکدفعه دفترچه نازکی جلوش گذاشت که تهجین سوالی ازش گرفت:
_چیه؟
_چیزی نیست، میخوام مطمئن شی الکی میخوامت!
به لحن حرصیش خندید و بازش کرد. با خوندن هر خط، کم کم لبخندش پاک شد و ناباور به سمتش چرخید:
_این چیه؟
_سند
_سند چی؟
_خونمون
_خونمون؟
_آره عزیزم
کف دستش رو بالا آورد و جلوی لبش گرفت:
_صبر کن...صبر کن ببینم...
دوباره نوشتهها رو خوند که چشمهاش گرد شد:
_سندِ اینجاست؟
با دیدن قیافهی بامزهاش، خندید:
_آره
_تو خریدیش؟!
_آره!
_چرا...اسمِ من اینجاست؟!
لیمون متفکر هومی کرد و کنارش به کابینت تکیه داد:
_خب...شاید برای اینه که هدیهست؟ میتونی فکر کنی رشوهست تا ازت جواب مثبت بگیرم یا نمیدونم به نظرم دوست پسرت از اینکه قبولش کردی خیلی خوشحال شده خونه زده به نامت!
یکدفعه دستهاش رو دور گردنش انداخت و محکم بغلش کرد. لیمون با خنده کمرش رو بغل گرفت:
_لیاقتت بیشتر از ایناست، تو زندگی منو قشنگ کردی، کل زندگیم برای توئه
363092
00:08
Video unavailable
⟆ٰٰ⃟✨🌗࿐
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ• Gₒₒd ₙᵢgₕₜ
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
N꯭I꯭G꯭H꯭TD꯭E꯭V꯭I꯭L꯭꯭ᔪᔺ࿐
ᯓ✨چنل دوم
https://t.me/hilla_noveles
ᯓ ✨راهنمای چنل و معرفی رمان
https://t.me/c/1525413923/3722
2.08 MB
42004
#شیطان_شب
🪷 #part_525
پشت پیانو نشسته بود و با آرامش اولین آهنگی که با هم گوش داده بودند رو مینواخت. قلبش اونقدر احساساتی شد که از چشمهاش بیرون زدند...
دستی به چشمهای پرش کشید و خندید. اولین قدم رو تو اون مسیر گذاشت، مسیری که جز رسیدن به اون مقصدی نداشت. لیمون با آرامش نگاهش رو بالا کشید و همونجور که با مهارت انگشتهاش رو به گلاویه میکشید، به نزدیک شدن ماهش نگاه میکرد.
اون آهنگ، اون فضای نیمه تاریک و رقص شعلهها، داشت با احساساتش بازی میکرد و همزمان با اون آهنگ میخواست به شبی برگرده که اون رو دیده بود...شبی که دوباره انتخابش کنه و بهش بگه بیا باز هم این مسیر رو تا آخر با هم بریم...همه سختیهایی که تا اون لحظه کشیده بود، انگار دود شدند و تو ذهنش چیزی جز آرامش محض نبود.
لیمون با دیدن چشمهای خیسش، لبخند زد و دست از پیانو کشید و بیطاقت بلند شد و با قاب گرفتن صورتش، پشت چشمهاش رو عمیق و طولانی بوسید و بعد به آرومی پیشونیش رو به پیشونیش چسبوند و با چشمهای بسته عطرش رو نفس کشید:
_تو صاحب قشنگترین خاطرهی زندگی منی، رنگارنگترین صحنهی زندگی سیاهِ منی، حیف این چشمها نیست گریه کنن ماهِ من؟
_متانویا...
صداش لرزید و لیمون با نوازش کردن گونههاش، اشکهاش رو پاک کرد:
_یاشا...من...از حالا با تمام وجودم مراقبتم تا وقتی که زندهام، تو هر لحظه از زندگیم، مراقبتم و ستایشت میکنم...هر موقع که خوشحالی و یا غم داری، هر موقع که حالت خوبه و یا بیماری هر موقع تو اوجی و یا ضعف داری، کنارتم. باهات میخندم و گریه میکنم. هر وقت کمک خواستی با همهی وجودم پشتتم و هر وقت کمک خواستم تو اولین فردی هستی که بهش میگم...یاشا...
با بوسیدن پیشونیش، قدمی عقب رفت و دستش رو پشت سرش برد و کنار پیانو جعبهی کوچکی برداشت و یکدفعه جلوش با آرامش زانو زد و بازش کرد. نگاه خیسش هنوز به لیمون بود که با اینکارش ناباور پلک زد و به جعبهی تو دستش خیره شد. قطرات درشت اشک دوباره روی گونههاش افتادند که لیمون با همون لحن آرومش ادامه داد:
_بهم اجازه میدی تا آخرش کنارت بمونم؟
با شنیدن سوالش، چونهاش لرزید. به هر چیزی فکر کرده بود جز اینکه بخواد ازش خواستگاری کنه. باورش نمیشد لیمون همچین کاری کرده و بیشتر بغض کرد. دستش رو با خجالت به سمتش گرفت که لیمون هیجان زده حلقه رو درآورد و دستش رو جوری تو دستش گرفت انگار یه چیز شکننده و مقدس رو گرفته. همین که حلقه رو تو انگشتش فرو کرد، ناخواسته چشمهاش پر شدند. با دیدن برق حلقه، زیر نور ضعیف شمع، دستش رو جلوی لبش برد و جایی نزدیک به حلقهاش رو عمیق بوسید. تهجین با دیدن حلقهاش، لب گزید و کف دست آزادش رو روی چشمهاش گذاشت و سعی کرد خودش رو آروم کنه.
لیمون پیشونیش رو به دستش تکیه داده بود و با چشمهای بسته به تمام لحظاتی که کنار هم گذرونده بود، فکر میکرد. یکدفعه از جا بلند شد و سریع نم چشمهاش رو پاک کرد و ماهش رو جلوتر کشید و دستش رو دور شونهاش انداخت و محکم بغلش کرد. با اون یکی دستش، موهاش رو نوازش کرد و سرش رو به خودش فشرد:
_دوستت دارم...بیشتر از خودم و زندگیم دوستت دارم قلبِ سفیدم...ممنون که با اومدنت تو زندگیم همه چیز رو برام با معنا کردی...
تهجین به کمرش چنگ زد و تو سینهاش نفس عمیقی کشید:
_منم ازت ممنونم که شدی روشنی زندگیم تو اوج تاریکیم...ممنون که اومدی و با بودنت بهم آرامش دادی، منم بهت قول میدم هر موقع حالت خوبه و یا بیماری هر موقع تو اوجی و یا ضعف داری کنارت باشم و هیچوقت ترکت نکنم...
سرش رو عقب کشید که نگاه لیمون با اینکارش روی صورتش خیره موند. با دیدن رد اشک، با محبت بهش لبخند زد و سرش رو کمی به سمت چپ متمایل کرد و با بستن چشمهاش، با لذت لبهای نرمش رو بوسید. تهجین نفسش رو حبس کرد و با چشمهای بسته، جواب بوسهاش رو داد. خنکی حلقه رو هنوز تو انگشتش حس میکرد که محکمتر به آغوشش چسبید. دیگه مالِ خودش بود و قرار نبود به همین راحتی از دستش بده...
با یادآوری این موضوع، لبش رو محکمتر مکید:
_مهمونها هنوز نرسیدن؟
لیمون ابرویی بالا انداخت و به آرومی نگاهش رو به سمتی چرخوند. تهجین ناباور سرش رو چرخوند که همون لحظه رایا انگشتش به ریموت زد و فضای خونه غرق نور شد. رن اولین نفری بود که بینیش رو بالا کشید و شروع کرد به دست زدن...
هاجون با لبخند دستمالی به سمتش گرفت که اون وسط دست زدن، بینیش رو تمیز کرد. رایا با لبخند براش دست تکون داد:
_آفرین رئیس بالاخره مخش رو زدی دوست پسرت رو، شوهر کردی لطفا این مورد رو به منم یاد بده!
با این حرفش مویانگ ابرویی بالا انداخت و همونجور که پشت کانتر نشسته بود، سرش رو به سمت رایایی که کنارش ایستاده بود، چرخوند.
تهجین با دیدنشون، خجالت زده ازشون رو گرفت و پشت سرش پناه گرفت و به پهلوش چنگ زد:
_فاک...چرا نگفتی اینجان؟ اگه از ذوق یهو برات لخت میشدم، چی؟!
4140130
#شیطان_شب
🪷 #part_524
با دیدن دومین کیک که سالم از قالب درآورده بودند، چشمهاش با خوشحالی برق زدند و مشتش رو به مشت لیمون کوبید. بوی عطرش به طرز دیوونه کنندهای تو خونه پیچیده بود که با لذت نفس عمیقی کشید:
_چرا اینقدر بوی کیک خوبه؟
لیمون سس شکلاتی که آماده کرده بودند، به سمتش گرفت:
_چون بوی زندگیه، بیا عزیزم، تزیینش با خودت
_اون یکی با تو، ببینیم کی کارش بهتره!
لیمون کیکش رو برداشت و روی کانتر پشت بهش ایستاد. تهجین زیر چشمی نگاهی بهش انداخت اما، به لطف ابعاد بزرگ دوست پسرش، نتونست چیزی ببینه. با ریختن سس، توت فرنگیها رو جلو کشید.
لیمون چند ثانیه بعد صاف ایستاد و دستهاش رو تکوند:
_من تموم کردم.
تهجین با تعجب نگاهی بهش انداخت و دستپاچه اولین توت رو به سس زد و روی کیکش گذاشت:
_منم الان تموم میشه
با جلو آوردن کیکهاشون، سعی کرد نخنده و با ذوق از کیکِ متانویاش تعریف کرد:
_خدای من...چه اثر هنری...باید ازش عکس بگیرم...حیفه...
لیمون با لبخند به کیکی که با دقت زیادی تزیین شده بود، تا حدی که حتی توت فرنگیهای روش هم، هم اندازه بودند، نگاه میکرد. ماهش واقعا هنرمند بود!
تهجین برای دهمین بار از کیکهاشون عکس گرفت. فقط با سس دوتا چشم و یه لبخند روی کیک نقاشی کرده بود:
_چرا چشمهاش کجه؟
_کج نیست، چشمهاش قلبیه عزیزِدلم!
دوباره لبهاش رو بهم فشرد تا نخنده و یازدهمین عکسش رو گرفت:
_عالیه، بینقص!
موبایلش تو دستش لرزید. با دیدن شماره رن، تماس رو وصل کرد:
_چطوری رفیق؟
_تهجین؟
_بله عزیزم؟
لیمون با شنیدن عزیزم گفتنش، سیلی به باسنش کوبید و اون طرف گوشش پچ پچ کرد:
_عزیرت منم!
به حسودی کردنش خندید و پسش زد:
_رسیدید؟
_نه هنوز، خواستم بگم من رژیم گرفتم، برام سالاد درست کن، بای.
تماس قطع شد و اون با تعجب به صفحهی موبایلش نگاه کرد:
_سالاد؟
لیمون سرش رو جلو آورد و گوشهی لب سسی تهجین رو لیس زد:
_سالاد چی؟
توت فرنگی تو دهنش گذاشت و با دهن پر گفت:
_رن میگه سالاد میخواد!
_اوه، وسایلش رو نداریم!
_من که باید برم نوشیدنی بخرم، وسایل سالادم میگیرم، فقط نمیدونم چی بخرم، تو اون لیسته بنویس.
لیمون نگاهش به سس روی صورتش بود که هنوز پاک نشده بود. نچی کرد و سرش رو به سمت خودش چرخوند و محکم گوشهی لبش رو مکید. جوری که صدای آخش بلند شد:
_آخ چیکار میکنی؟
_تمیز شد...گردنت رو کی کبود کرده خوشگله؟
با چشمکی که بهش زد، همزمان پشتش رو مالید و به سمت لیست چرخید. تهجین چینی به بینیش داد و دستی به گردنش کشید:
_یه آدمِ بد مستِ وحشی که دیشب همه پوزیشنای موجود رو امتحان کرده و یه چهار پنجتا پوزیشن جدیدم اختراع کرده!
با افتخار ابروهاش رو بالا انداخت:
_یکی هم اینجا بود اصلا خوشش نیومد و روی پیانو ارضا نشد!
انگشتش رو به بینیش گرفت:
_هیس شو، تقصیر توئه، حق نداری یادم بیاری!
_چشم...نمیگم خودت با دستهات لپهای نرمت رو گرفته بودی تا بکنمت!
با درآوردن دمپاییش و پرت کردن سمتش، اون رو از آشپزخونه بیرون کرد:
_ساکت شو عوضی
با خنده خودش رو روی کاناپه انداخت:
_برو آماده شو تا منم لیست رو کامل کنم.
_تو نمیای؟
_نه عزیزم باید شام رو آماده کنم.
_باشه
***
جلوی سبزیجات بسته بندی شدهی تو یخچال بود و متفکر نگاهی به لیست تو دستش انداخت و دوباره به یخچال زل زد. رژیم گرفتن چه شوخی مسخرهای بود؟ آه کشید و تا کمر تو یخچال خم شد با پیدا کردن چیزی که میخواست، صاف ایستاد.
بعد از تکمیل کردن لیست خریدش و پیدا کردن نوشیدنیهای مورد نظرش، به سمت ماشین برگشت و سوار شد. با توقف ماشین، کنجکاو به دو طرف سرک کشید:
_هنوز نیومدن؟
همهی پاکتهای خرید رو با هم برداشت و در رو باز کرد. با اولین قدمی که تو راهرو برداشت، جا خورد:
_لیمون؟
پاکتها رو کنار دیوار گذاشت و جلو رفت:
_چرا اینجا تاریکه؟
دستش رو به دیوار گرفت و جلو رفت:
_متانویا؟ اینجا خیلی تاریکه، نمیخوای بیای نورم شی؟
خودش از حرفش خندهاش گرفت:
_لئو؟
همینکه از راهرو بیرون اومد، ناباور تو جاش خشکش زد. به شمعهای کوچیکی که از جلوی راهرو تا پیانو براش یه مسیر روشن و باریک درست کرده بودند، نگاه کرد. بین شمعها، گلهای کاملیای صورتی رو دید و در انتهای اون مسیر روشن، باز هم همیشه خودش بود. مثل همیشه مسیر زندگیش رو روشن میکرد و هدفش میشد...
418096
#شیطان_شب
🪷 #part_523
با صدای شکسته شدن چیزی، لیمون با نگرانی دست از جارو کشیدن برداشت و به سمت آشپزخونه چرخید:
_تهجینا!
جاروی بلند رو خاموش کرد و به دستهی مبل تکیه داد و با عجله وارد آشپزخونه شد. همین که چشمش به تیکههای بشقاب سفیدشون افتاد، از پشت دستش رو دور شکمش انداخت و اون رو عقب کشید و روی صندلی نشوند:
_بیا این طرف ببینم
_چرا؟!
_چی چرا عزیزم؟
_چرا شکست؟
_خب...اگه ارتفاع رو در نظر بگیریم، بشقاب نتونست قدرتی که بهش وارد شده رو تحمل کنه و شکست!
_چی میگی؟
_فدای سرت که شکست عزیزم، اینم مشکلیه که برات بزرگ شده؟
_یعنی چی فدای سرت؟ معلومه که مشکله، الان یه بشقاب از بشقابهای قشنگمون کم شد!
با جارو تیکههای بشقاب رو کنار هم کشید و ناباور خندید:
_خدای من...واقعا به خاطر یه بشقاب بغض کردی؟ اینها همش مال توئه، هر وقت حالت بد بود، ناراحت بودی، عصبی شدی بزن بشکن من دوباره برات میخرم، قربون دلش برم که اینجوری برای یه بشقاب عذا گرفته و با غم نگاهش میکنه!
آه کشید و با ناراحتی روی کانتر خودش رو انداخت:
_میخوام یه مهمونی خوب براشون بگیرم...کیک و دسر هم داشته باشیم، شام با تو...کیک هم با تو...نوشیدنیها با من...فکر کنم باید دوباره برم خرید یکی دوتا سیروپم بخرم.
لیمون تیکههای ظرف رو دور انداخت و از کمد پودر کیک رو درآورد:
_این از کیک...دوتا کافیه؟
_عالیه
_پاشو کمک کن...از اون کشو یه ظرف بهم بده...همزن رو دیدی؟ تو کابینت پشت سرته
خودش رو بیشتر روی کانتر انداخت:
_کیک بپزیم، دیگه اتفاق بد نمیافته، نه؟
_چرا داری به همچین چیزی فکر میکنی؟ به خودت تلقین نکن.
خودش رو جمع و جور کرد و با پخش کردن آهنگ، همزن رو بیرون کشید و با دقت بهش زل زد تا بفهمه چجوری ازش استفاده کنه. لئو وارد آشپزخونه شد و خودش رو بهش مالید:
_فکر کنم غذا میخواد
لیمون تخمرغها رو درآورد و نگاهی به لئو انداخت:
_غذاش اونجاست
با چشم و ابرو به سمتی اشاره کرد. تهجین با باز کردن کابینت و بیرون کشید غذای خشکش، مشتش رو پر کرد و جلوش نشست. لئو با ولع غذاش رو از کف دستش لیس میزد و میجویید که لبخندی بهش زد و کمرش رو نوازش کرد:
_راست میگن وقتی میخوای کیک بپزی باید تخمرغها هم اندازه باشن؟
لیمون با این سوالش، متعجب هومی کرد:
_شاید...نشنیده بودم
دستهاش رو شست و به سمت تخمرغها رفت. با دقت دوتاش رو برداشت و بالا آورد. یک چشمش رو بست و دقیق نگاهشون کرد:
_به نظرم اندازهان...نظرت چیه؟
با صدای دوربین، متعجب چشمش رو باز کرد و به لیمون که داشت به موبایلش نگاه میکرد، خیره شد:
_تو الان...از من با این قیافه تو لباس خواب عکس گرفتی؟
بدون اینکه چشم از عکس هنریش برداره، هومی کرد:
_از حالا برنامه همینه، عاشق این عکسه شدم...ببین...
با نشون دادن صفحهی موبایلش که عکسش رو پس زمینهاش گذاشته بود، چشمهاش گرد شد:
_هی...این چه کوفتیه ازم گذاشتی رو گوشیت؟
بهش چشمک زد و موبایلش رو تو جیب شلوارکش انداخت که آویزش بیرون موند:
_عزیزم...تا من جارو میکنم شما یه لیست خرید آماده کن.
از کنارش رد شد که با تهدید تخمرغ رو بالا آورد:
_به نفعته اون عکس رو پاک کنی!
لیمون زیر لب برای خودش آهنگ میخوند که با این حرفش ادای ترسیدن در آورد و جارو به دست شروع به تمیز کاری کرد. تهجین نگاهی به لئو که سوالی بهش زل زده بود، انداخت:
_چیه؟ بازم میخوای؟ خب برو ظرفت رو بیار
بهش پشت کرد تا بقیهی تخمرغها رو اندازه بگیره که یکدفعه صدای افتادن شنید. متعجب به عقب برگشت. با دیدن لئو و ظرف خالیش که روی زمین دور خودش میچرخید، تند تند پلک زد.
***
4870108
Repost from N/a
Photo unavailable
🚫-غلط… غلط کردم.
پسر با خر خر گفت و تهیونگ با لبخند معصومی، رهاش کرد. آلفا با شدت روی زمین افتاد و تند تند نفس کشید و میخواست اکسیژن از دست رفته رو جبران کنه.
-برو و بذار توی تاریخ بنویسن که آلفاها چطور از یک امگای مذکر شکست خوردن! ♨️
فیکشن متفاوت امگاورس تاریخی
HUSHED SNOW😍
🥵آلفاهایی که از امگا شکست میخورن؟! شاید آلفاها ضعیف بودن و شاید اون امگا زیادی قوی!🥵
🔤🔤🔤🔤🔤🔤🔠🔠🔠🔠
-باورم نمیشه که الان اینجام؛ بعد از اون همه سختی بالاخره کنار همیم.
-باورکن امگای من؛ دیگه نمیذارم دست هیچکس بهت برسه!
❤️🔥شاهزادهی خون خالص و امگای مو سفیدش؟!❤️🔥
Kookv Kookv Kookv ❌
برای خوندنش بزن روی لینک!
https://t.me/+MB658obI7FszZmVk
46700
00:29
Video unavailable
⟆ٰٰ⃟✨🌗࿐
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ• Gₒₒd ₙᵢgₕₜ
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
N꯭I꯭G꯭H꯭TD꯭E꯭V꯭I꯭L꯭꯭ᔪᔺ࿐
ᯓ✨چنل دوم
https://t.me/hilla_noveles
ᯓ ✨راهنمای چنل و معرفی رمان
https://t.me/c/1525413923/3722
8.77 MB
49404
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.