cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

یَکاگیر✨

که ریشه دواندی میان تمام رگ های قلبم و چه زیباست این پیوند♥️ پارت‌گذاری هر روز به جز آخر هفته ها. نویسنده: فاطمه‌محمودی🌝

Mostrar más
Irán54 939Farsi52 804La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
3 871
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

تنها داستانی که من بعد می‌تونید ازم بخونید♥️
Mostrar todo...
12💔 3👍 1
Photo unavailable
📚 رمان مشکی پاشنه بلند ✍️به قلم فاطمه محمودی 📝خلاصه داستان مشکی پاشنه بلند از جایی شروع می‌شود که لیانا برای رهایی از خاطرات بد گذشته و کودکی‌ اش تصمیم می‌گیره به تهران بره. ارتقای پوزیشن کاری اولین اولویت زندگیش هست ولی با ملاقات هورداد هر چیزی که قبلاً فکرش رو می‌کرد به هم می‌ریزه. هوردادی که در لحظه‌ی اول نشون نمی‌ده که متاهله و لیانا تا وقتی که به بدترین شکل ممکن باخبر بشه، توی این بی‌خبری می‌مونه... 🔘عاشقانه، اجتماعی، خانوادگی، روانشناسی 🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند. * این رمان رایگان و درحال انتشار است. نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
Mostrar todo...
👍 4
اگر نظری دارید که دوست دارید بخونم، لطفا یا به دایرکت اینستاگرامم بفرستید یا لینک ناشناسی که براتون می‌ذارم: اینستا: https://instagram.com/fatemehmahmoodi._?igshid=MzRlODBiNWFlZA== ناشناس: t.me/HidenChat_Bot?start=1337700223
Mostrar todo...
Hidden Chat

کانال هیدن چت: ✅ @HidenChat ادمین هیدن چت: ❇️ @HidenChat_Admin

تا ده روز آینده صد پارت آخر روی کانال خواهد موند و بعد از اون به کل پاک خواهد شد. کانال رسمی من برای اطلاع رسانی: https://t.me/+DeR6gmT4v21mYjQ0 اینستاگرامم برای اطلاع داشتن از روند چاپ کتاب‌ها و کتاب‌های بعدی: https://instagram.com/fatemehmahmoodi._?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
Mostrar todo...
کانال فاطمه محمودی🌱

پارت‌گذاری روز‌های فرد (یکشنبه، سه شنبه، پنج شنبه) یک الی دو پارت هست♥️ آثار من: جاده سنتو-در دست چاپ از نشرعلی چاو-در دست چاپ از نشرعلی یکاگیر-در دست چاپ از نشرعلی مشکی پاشنه بلند-در حال تایپ

«یکاگیر» #پارت_402 «خواب‌هایم بوی تن تو را می‌دهند نکند آن دورترها نیمه‌شب در آغوشم می‌گیری؟ لورکا» پنج مهر ماه سال نود و هشت صاف روی تخت می‌نشیند و نفسی که در سینه‌اش جمع شده، قصد رها شدن ندارد. چشم‌هایش درست نمی‌بیندد و از فشاری که تحمل کرده است سرش گیج می‌رود. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا موقعیت را سبک و سنگین کند. چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا بین تاریکیِ نیمه‌شب، چیزهایی که دیده است را به یاد بیاورد. عرق سرد تمام جانش را در بر می‌گیرد و فاصله‌ی مرگ تا زندگی‌اش را یک دم می‌بیند. به یک‌باره سرش را به سمت دختری که میان ملافه‌های سفید رنگ، غرق در خواب است کج می‌کند. تاپ و شورتکِ یاسی رنگش را هنوز هم به تن دارد و میان لب‌های خوش فرمش فاصله افتاده است. فقط دو ساعت از نیمه‌شب گذشته است... با وحشت خود را جلو می‌کشد و دستش را میان موهای مشکی او فرو می‌کند؛ رنگشان نکرده... هنوز لباسِ عروس تنِ مانکنِ گوشه‌ی اتاق است... او هنوز این‌جاست! هنوز نفسش درست بالا نیامده ولی خود را جلوتر می‌کشد و با وحشتِ بیشتر پیشانی‌اش را به پیشانی او تکیه می‌دهد و عمیق بوی تنش را به مشام می‌کشد. ارمغان خود را عقب می‌کشد و بین انگشتان هاتف، از لمس موهای او بی‌نصیب می‌ماند. صورتش در هم می‌رود و با صدای خش برداشته‌ای که نشان از خواب راحتش دارد، می‌گوید: - نکن هاتف. دستش را که پس می‌زند، محکم‌تر او را می‌گیرد و به سینه فشار می‌دهد؛ صورت در موهایش فرو می‌برد و بینی‌اش می‌سوزد. چشم‌هایش را به سقف دوخته تا نمِ چشمانش اشک نشوند ولی وحشت... هنوز هم در تک تک نفس‌هایش جا خوش کرده است! به پشت می‌خوابد و ارمغان را روی سینه می‌کشد. گوشی‌اش را از روی پاتختی چنگ می‌زند و در حالی که چشم‌هایش از شدت نور آن، در هم شده‌اند، کورمال کورمال دنبال اسم زرصفت می‌گردد. با دست لرزان برایش می‌نویسند: «بیا پولت رو بگیر سفته‌ها رو پس بده. من هیچ‌طرحی نمی‌فرستم.» نور گوشی که صورت ارمغان را اذیت کرده، باعث می‌شود خود را کنار بکشد و بخواهد از روی تن هاتف کنار بیاید ولی هاتف گوشی‌اش را کنار می‌اندازد و دو ساعدش را روی کمر ارمغان می‌اندازد. با بغضی عجیب می‌گوید: - تکون نخور دختره! چشم‌های ارمغان تکانی می‌خورند و کمی نیمه باز می‌شوند. چشم‌های آبی‌اش را که به هاتف می‌دوزد، انگار دو عالم دوباره برایش رنگ می‌گیرد. انگار وحشتِ خوابی که دیده از رگش بیرون می‌رود. ارمغان خود را روی تن او بالا می‌کشد. نگاهش بین سوی کم نورِ تیرچراغ برقِ پشت پنجره‌ی اتاقشان، روی زمین مکث می‌کند و بعد دوباره سرش را روی سینه‌ی هاتف رها می‌کند. - بالأخره سیگارت پارکت رو سوزند! چشم‌هایش را می‌بندد و با خوش کردنِ جایش، نفس‌هایش را ترتیب می‌دهد. بدون این‌که دلیل قلبِ متلاطم هاتف، زیر گوشش را جویا باشد. در آغوشش است! تمام آن لحظه‌های وحشتناک... نیست و او در آغوشش است! حاضر است تا صبح غر بزند ولی لحظه‌ای از آغوشش جدا نشود. با قلبی که محکم سینه‌اش می‌کوبد، لب‌هایش را به شقیقه‌ی او می‌چسباند و عمیق می‌بوسد. جانش را می‌دهد، اما نمی‌گذارد اول او برود... آخر قصه همین‌جاست، ولی قصه‌ی آخرم این نیست... یازده دی ماه سال هزار و چهارصد و یک، ساعتِ هجده و سی دقیقه
Mostrar todo...
34👍 3💔 3🔥 2
❌برای کسایی که متوجه نشدن ماجرا چیشد!❌ پارت اول رو یک بار دیگه بخونید، بعد پارت ۲۷۲ (روز پنج مهر) و بعد پارت آخر.
Mostrar todo...
شروع به نوشتن که کردم یه استوری گذاشتم توی اینستاگرام؛ نوشتم تا وقتی که روزای سخت تموم نشه، تمومش نمی‌کنم. هفته‌ی پیش فکر می‌کردم چقدر راحت تمومش می‌کنم و روزای سخت تموم نشد. تمام این چند روز داشتم بهش فکر می‌کردم؛ به حال و روزم وقتی شروعش کردم، به حال و روزم وقتی اواسط داستان بودم و به حال و روز امروزم که تمومش کردم. دیدم واقعاً هیچی مثل قبل نیست، پس همچین بی‌ثمر نیومده و نرفته. چندین بار براتون نوشتم که پارت‌ها رو با اشک و دل غمگین آماده کردم. خلاصه بگم روزای خوبی نبود؛ هنوز هم نیست ولی به وحشتناکی قبل نمی‌رسه. اواسط یکاگیر بود که فهمیدم با محکم نگه داشتن بعضی چیزها و بعضی آدم‌ها توی دستمون، فقط دستمون داره خسته می‌شه. رهاشون کردم و ردِ گرفتنشون تا آخر عمر کف دستم می‌مونه ولی حال دستم الان خوبه؛ آزاده، سنگینی روش نیست، راحت نفس می‌کشه. یکاگیر خیلی روزهای من‌و دیده. اوجِ من محسوب می‌شه و با وجود این‌که به اندازه‌ی کافی دیده نشد ولی من از اونایی که بودن سپاسگزارم. اگر تا به این‌جا، بدی خوبی از من دیدید، کم کاری شده، جایی از داستان رو دوست نداشتید، به بزرگی خودتون ببخشید. به امید روزهای بهتر و آزاد، دوست‌دار شما♥️
Mostrar todo...
52🙏 8👍 5
«یکاگیر» #پارت_401 - یه پسره هست... هر روز میاد و میره برای قلبِ زنش. اون گروه خونی‌ای که می‌خواد پیدا نمی‌شه؛ گروه خونیِ تو. حال زنش خوب نیست... گناه نداره؟ وقتی اون می‌تونه داشته باشدش، بدون این‌که روی تخت باشه؟ صورت خود را جدا می‌کند و از نزدیک به صورت ارمغان خیره می‌شود. همان‌طور که خط‌های زیر چشماش را می‌شمرد، مسخ شده زمزمه می‌کند: - فکر نکن راحت باهاش کنار اومدم‌ها. یه هفته‌ست چشم رو هم نذاشتم... یه هفته‌ست دارم توی خونه راه می‌رم یه طرف تو رو تصور می‌کنم. یه هفته‌ست نمی‌تونم تصمیم درست بگیرم. ولی اومد پیشم به التماس. اومده بود در خونه‌مون. همون خونه‌ای که آخرین بار با حرص ولش کردی به امون خدا... هنوز لیوان قهوه‌ات روی کانتر هست. دیگه بوی تو رو نمی‌ده آخه... بده که بوی تو رو نمی‌ده! لب‌هایش را به پوست سرد او تکیه می‌دهد و هق می‌زند. هق می‌زند و هیچ اشکی از چشمانش پایین نمی‌آید. آن‌قدر صدای هق زدنش برای خودش ناآشناست که قلبش ترک برمی‌دارد ولی دخترکش بیدار نمی‌شود. - اومده بود التماسم می‌کرد که نذارم خونه‌ی اونم خالی بمونه. می‌گفت درد و بدبختی کشیده تا به هم رسیدن. گفت نذارم دو تا خونه بدون روح بمونه. بد گریه می‌کرد... گناه داشت! بار دیگر هق می‌زند و حس می‌کند قلبش به دهان می‌آید اما ذره‌ای از حجمِ داخلِ گلویش کم نمی‌شود. حتی با مویه‌ی خشکی که به راه می‌افتد. کاش دل ارمغان به حالِ بدِ هاتفِ گریانش بسوزد... - منم گناه دارم ولی... دو دستش را دو طرف صورت او می‌گذارد و سر بالا می‌کشد تا پیشانی به پیشانی‌اش تکیه بدهد. همه‌ی جانش می‌سوزند، قلب و چشمانش بدتر... - فوقش منم زود میام پیشت... تو رو خدا منم زود ببر پیش خودت. خب؟ همان‌جا می‌ماند و تند تند نفس می‌کشد. می‌داند جدا شدن از او سخت است. همان وقتی که از خوابی که به زور قرص نصیبش شده بود بیدار شد و کت و شلوارش را برداشت، می‌دانست. همان موقعی که سوارِ ماشین ارمغان شد و به جای خالیِ ماشین خودش خیره شد هم می‌دانست... بلند می‌شود و فاصله می‌گیرد. دسته گلش را برمی‌دارد و با نفسی که دیگر حتی بالا هم نمی‌آید، آن را روی سینه‌ی دخترکش می‌گذارد. دخترکی که دیگر چفت تن او نیست... دخترکی که نصیب خاک می‌شود. بدون قلب نصیب خاک می‌شود! - فریمهر میگه اگه باز به گریه نکردن ادامه بدم سکته می‌کنم. کاش سکته کنم بمیرم! کاش همون روزی که قراره این دستگاه‌ها رو ازت جدا کنن منم بمیرم و بیام پیشت. کاش یه لحظه هم بدون تو نفس نکشم! عقب عقب می‌رود ولی لحظه‌ای نگاهش را از او نمی‌گیرد. می‌رود، آن‌قدر که پشتش به در اتاق تکیه داده شود. - ببخشید که محکم‌تر بغلت نکردم... من... من فکر می‌کردم دوباره می‌بینمت. اشکال نداره... بذار هر چند سال که بدون تو زندگی می‌کنم، تو حسرت بغلت بسوزم. در را باز می‌کند ولی نگاهش را نمی‌گیرد. لبخند آخری که می‌زند، قطره اشکش را روی صورت می‌آورد. - خداحافظ دختره! کاش منم با خودت می‌بردی... ***
Mostrar todo...
😢 19👍 5 5💔 3🔥 1
«یکاگیر» #پارت_399 «خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت انوری» اتاق تاریک است. حتی با پر نورترین لامپ مهتابیِ روی سقف. حتی با پرده‌های کشیده شده و طره‌ای از نور آفتاب که روی زمین رد انداخته است. دست گلِ آفتاب‌گردانی به دست دارد. یک دست کت و شلوار مشکی و پیرهنِ سفیدی تن کرده و موهایش را تا آخرین حد ممکن زده است. تنها یکی دو سانت کف سرش مو باقی مانده. با لبخند به دخترکِ نیمه‌جان روی تخت نگاه می‌کند. جانش است... قرار است بی‌جان شود ولی تا آخرین نفس او جانش است. مرهم نفس‌های زخم دیده‌اش است... جلو می‌رود و گل را روی پاهایش می‌گذارد. اندازه‌ی موهای سرش به تن او دستگاه وصل کرده‌اند. به خود دلداری می‌دهد که او دردش نمی‌گیرد. حداقل دیگر دردش نمی‌گیرد. بالای سرش که می‌ایستد لبخندش جان می‌گیرد. خم می‌شود و بوسه‌ای روی سرِ کچل شده‌اش می‌گذارد. روی پلک‌هایش چسب زده‌اند و او نگران مژه‌های پری‌ست که احتمالاً با کندن آن‌ها از جا در می‌آیند. کنارش روی تخت می‌نشیند و دستی که انگشت اشاره‌اش درگیر دستگاهی‌ست، در دست می‌گیرد. پوست خشک شده‌اش را با شست دست نوازش می‌کند و حسرت می‌خورد که چرا لوسینِ مورد علاقه‌ی او را نیاورده تا برای آخرین بار پوست خوش‌بویش را مرطوب کند. سر بالا می‌کشد و به صورت لاغر او خیره می‌شود. جانش است... جانش... - پنجاه و هفت روز از وقتی که گذاشتنت روی این تخت می‌گذره. دیگه نه چشمات رو باز می‌کنی که من ببینمت و جونی برای نفس کشیدن داشته باشم، نه حرف می‌زنی که امیدم به برگشتنت بیشتر بشه. دستش را بالا می‌کشد و پشت دو انگشتش صورت سرد او را نوازش می‌کند. اتاق خصوصی‌ست و سرمایش را کسی جز تنِ بی‌حس دلبرش نفهمیده که سرمایش را به مسئول بخش گزارش دهد. آب دهانش را به سختی پایین می‌دهد و آن لبخندِ لعنتی از روی لب‌هایش کنار نمی‌رود. - الان باید باشی و وایسی پشت پنجره. باید یه لیوان قهوه بگیری دستت و اون‌قدر به برف نگاه کنی که دیگه چیزی ازش نمونه. باید بهم بگی هیچی مثل برف نیست تا منم بهت بخندم و محکم بغلت کنم. باید بگی ارمغان... موی تنش از گفتنِ اسم او سیخ می‌شود. ممکن است بار دیگر در زندگی‌اش کسی را هم اسم او ببیند؟ کاش نبیند! خود را به او نزدیک‌تر می‌کند تا قلبش آرام بگیرد و غده‌ی جا خوش کرده در گلویش، کمی راه را برای نفس کشیدن باز کند. - من خیلی بد شانسم. یه عالمه آدم ممکنه با زنشون بحث کنن، بعدش منت می‌کشن، بعدش همه چیز برمی‌گرده به روال سابق. ولی تو درست وقتی رفتی که من... منِ احمق اون حرف‌ها رو بهت زده بودم و حتی نشد که بگم همه‌شون یه مشت چرت و پرت بودن. دست او را بالا می‌آورد و روی صورتش می‌گذارد. سر کج می‌کند و سر انگشتانش را روی صورت خود می‌کشد. آخرین نوازشش از دست اوست... صدایش گرفته و دردمند است؛ انگار که کسی ساعت‌ها کتکش زده و بعد طنابی محکم دور گردنش بسته باشد. - چرا باید آخرین خاطره‌ای که ازت برام مونده یه مشت دعوا باشه؟ دستش را به سمت لب‌هایش می‌برد و پشت سر هم می‌بوسد. این دختر را فقط باید بوسید؛ چطور اجازه داده او را در طابوتی سرد بگذارند؟ - دکترت میگه زندگیِ نباتی. میگه می‌تونم صد سال منتظر بمونم بلکه یه روزی پاشی و دوباره بگی که دوستم داری. که بتونم بهت بگم، به والله هر چی که گفتم یه مشت دروغ توی عصبانیتم بوده. خود را بیشتر جلو می‌کشد و روی تن کوچک شده‌اش خم می‌شود. سرش را روی سینه‌ی او می‌گذارد. جایی که قلبش به قوتِ دستگاه‌ها، ساعت‌های آخر را منظم می‌کوبد. - فکر کردن به خنده‌هامون و خاطراتمون، نگاه کردن به ویدئوها و عکسامون سخت‌ترین کار دنیاست وقتی می‌دونم دیگه قرار نیست تکرار بشن.
Mostrar todo...
👍 15💔 10 5🔥 2
«یکاگیر» #پارت_398 هاتف چند لحظه خیره خیره به او نگاه می‌کند و بعد با صدای گرفته‌ای، در نهایت مظلومیت می‌گوید: - آقا... میشه من‌و برسونی خونه‌ام؟ مرد بیخیال دستمال کشیدن می‌شود و خود را کنار هاتف می‌رساند. - خوبی پسرجون؟ چرا رنگ و روت این‌طوریه؟ یا خدا... خونه‌‌ات کجاست؟ بی‌حال و بدون این‌که اراده‌ای روی خود داشته باشد آدرس می‌دهد و روی صندلی‌های پشت می‌نشیند. تمام تنش درد می‌کند؛ حتی تا مغز استخوانش... کسی او را کتک زده و بهترین عروسکش را از دستش گرفته است. کسی او را بیچاره کرده... نگاهش بین ماشین‌ها می‌چرخد. یکی از همین‌ها روزی ماشین ارمغان را زیر گرفت؛ اگر هیچ‌وقت به خانه زنگ نمی‌زد... اگر هیچ‌وقت گوشی‌اش را جا نمی‌گذاشت... اگر او زودتر می‌فهمید که ترمز ماشین ایراد دارد؟ اگر صدها اگر اتفاق می‌افتد، او و لبخندهایش می‌ماند. کاش هیچ‌وقت کارشان به اگر نمی‌رسید... مرد هر چند لحظه یک‌بار به پسری که مانند داغ‌دیده‌ها به بیرون خیره شده و لب‌هایش از هم فاصله دارند، نگاه می‌کند و سری با تأسف تکان می‌دهد. او چه می‌داند که غم روی سینه‌ی هاتف تا چه اندازه می‌تواند بزرگ باشد... او چه می‌داند که عزیزش را دیگر خندان نمی‌بیند. مقابل کوچه‌شان نگه می‌دارد. تراول را از دست هاتف می‌گیرد و هاتفی که افتان و خیزان راه می‌رود، حتی مجال نمی‌دهد که مابقیِ پولش را برگرداند. با دست‌هایی که انگار از تن او نیست، در را باز می‌کند و فارغ از آسانسور، پاهای بی‌جانش را روی تک تک پله‌ها می‌کشاند تا به پشت درِ خانه‌ای برسد که هنوز هم رنگِ بوی او را دارد. در را که باز می‌کند، تمام تاریکیِ خانه، روحی سرگردان می‌شود و بیخ گلویش را می‌گیرد. خود را جلو می‌کشد و در را نیمه باز پشت سرش رها می‌کند. همان‌جا کنار در می‌نشیند. جایی که ارمغان یک بار نشسته و پاهایش را در آغوش گرفته بود. خیره خیره به تاریکی خانه نگاه می‌کند و لحظه‌ای یادش می‌آید که او قرار نیست دیگر روی دو پایش در این خانه راه برود. با جانی که انگار قصد بیرون آمدن از تنش را دارد، زمین را چنگ می‌زند و با سوز و صدایی خش دارد و پر از التماس می‌نالد: - توروخدا من‌و تنها نذار. من... اگه بری من حتی جون ندارم انتقامت رو بگیر. من... من‌و تنها نذار. تو رو جون آروین من‌و تنها نذار... مگه قرار نیست بیاریمش این‌جا؟ من بدون بغلت می‌میرم، من بدون صدات هیچی ازم نمی‌مونه... من‌و تنها نذار... روی زمین خم می‌شود و با نفس‌های تکه تکه می‌نالد: - ببخشید... من اشتباه کردم.. من‌و این‌طوری تنبیه نکن... توروخدا ارمغان... توروخدا برگرد... صدای ضجه‌هایش در خانه‌ی خالی از سکنه و راهرو می‌پیچد ولی دل دردمند هاتف ذره‌ای از موضع خود پایین نمی‌آید. مدام به یادش می‌آورد که دیگر دخترش را ندارد. دیگر نمی‌تواند بابت کم بودن لباس‌هایش به او غر بزند. دیگر ارمغانی نیست که با پاهای برهنه‌اش، نرم و سبک در خانه راه برود. دیگر اویی نیست که مقابل آینه بایستد و با دیدن رنگ موهایش، چشم‌های دریایی‌اش، خورشید بشود. نیست و این نبودن، آن‌قدر سنگین است که هاتف با همان نفس نفس پیشانی به پارکت‌های سرد تکیه می‌دهد. اشکش در نمی‌آید، چشم‌هایش را انگار سیخ داغ گذاشته‌اند ولی گریه نمی‌کند و این گریه نکردن او را خواهد کشت! - توروخدا ارمغان... یا منم ببر یا من‌و تنها نذار. ارمغان... ارمغان من دیگه نمی‌تونم... توروخدا نه... نه! زانوهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند که سست می‌شوند و روی زمین می‌افتد. به زور خود را جنین‌وار روی زمین سرد و سخت جمع می‌کند. اویی که به آغوش گرم و نرم ارمغان عادت کرده... مدام خدا را زیر لب صدا می‌زند و چشم می‌بندد. چشم می‌بندد و آرزو می‌کند دیگر هیچ‌وقت چشم در دنیایی که ارمغان در آن نیست باز نکند... ***
Mostrar todo...
👍 14💔 8 5🔥 1
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.