cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

lost tomb.pdf

اینجا قراره رمانهای مقبره گمشده و قاتل وشفادهنده رو بزارم. بعد از تموم شدنشون تو اینستا. و البته استوریهایی که تو اینستا میزارم.

Mostrar más
Irán203 130Farsi194 773La categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
202
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

مت خودش و سریع از لینوس جدا کرد. لینوس صدای عموش و شناخت. وایساد جلوی مت تا ازش دفاع کنه. حدس میزد عموش از دیدن اونا تو این وضعیت شوکه شده. پس اماده بود تا توضیح بده. ولی عموش اصلا بهشون نگاه هم نمیکرد. لرد ویلیام به برادرش که داخل سلول بود خیره شده بود. صورتش از بهت و ناباوری پر بود. یهو به خودش اومد و با دستاش میله ها رو فشار داد. لینوس میتونست حسش و درک کنه. دیدن برادری که فکر میکردی مرده، حتما حس خوبی بود. لرد رفت داخل سلول و برادرش و بغل گرفت. مت بازوی لینوس و فشار داد و سوالی نگاش کرد. تو نگاهش میتونست کنجکاوی و ببینه. میخواست توضیح بده که همون لحظه لرد برادرش و بغل گرفت و اومد بیرون: _وقت نداریم. باید بریم، قبل از اینکه پیدامون کنن. اینو و گفت و جلوتر رفت. لینوس محکم دست مت و گرفت و دنباش رفت. با خودش گفت (وقت برای حرف زدن زیاده) خوشبختانه کسی جلوی راهشون سبز نشد. به در رسیدن. مت دست لینوس و ول کرد و رفت جلوی لرد. خیلی محکم و جدی گفت: _نمیتونیم همینجوری بریم. باید بچه ها رو نجات بدیم. لرد کلافه بود.به برادرش اشاره کرد: _بعد از اینکه شما رو گذاشتم یه جای امن، برمیگردم و نجاتشون میدم. مت پافشاری کرد: _بزار کمکت کنم. تنهایی نمیتونی. در باز شد و جاناتان با یه مرد قد کوتاه وارد شد. لرد برادرش و داد دست مرد و شونه های مت و گرفت. _تو فعلا هیچ کمکی نمیتونی بکنی. دیدی که اون شیطان چه قدرتی داره، فقط تو میتونی جلوش و بگیری. پس حتی اگه منم بمیرم تو باید سالم از اینجا بری، فهمیدی؟ لینوس دید که مت اخم کرده. نمیدونست از درده زخماشه یا یاد چیزی افتاده. ولی وقتی سرش و بالا اورد و بهش نگاه کرد، یه لحظه به جای اخم ترس تو چشماش نشست. با وحشت داشت بهش نگاه میکرد. برگشت ببینه با دیدن چی ترسیده، یه دختر که ازش قد کوتاه تر بود با موهای بافته شده و صورت رنگ پریده جلوش وایساده بود. قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده الی هر دو دستش و گذاشت دو طرف صورتش. بعد یه ورد خوند که لینوس نفهمید، ولی یه حس کرد زیر پاهاش خالی شد و داخل یه سیاهی سقوط کرد. قبل از اینکه تاریکی اطرافش و بگیره صدای مت و شنید که بلند صداش کرد. بعد پوچی و سیاهی... به اطرافش نگاه کرد. هیچی نبود، داخل یه فضای خیلی بزرگ بود. اطرافش نه دیواری بود نه در یا پنجره ای.. فقط تاریکی بود و پوچی.. حتی یه وسیله هم نبود. خالی خالی... با ناامیدی داد زد: _متتتتتتتت.......
Mostrar todo...
بیشتر شد. انگار چند نفر هم زمان داشتن زمزمه میکردن. لینوس طاقتش تموم شد. دوست داشت بدونه اون بیرون چه خبره. ولی هر چی تقلا کارد جز دراوردن صدای زنجیر کار دیگه ای نکرد. همونطور که به ته راهرو خیره شده بود دعا کرد اتفاق بدی نیفته. زیاد طول نکشید که صدا خاموش شد. بعد همون صدای دختر گفت: _دنبالم بیاید. صدای چندتا دختر و پسر هم زمان اومد: _بله بانوی من. صداها به نظرش آشنا میومد. رو یکی از صداها تمرکز کرد.شناختش، تایلر بود. بعد یادش اومد صدای اون دختر همون دختر خجالتی الی بود. لینوس تو دزدیدنشون نقش داشت، و با اینکه عذاب وجدان داشت، حتی شاهد مرگشون بود.جومان گفته بود این تاوانی برای به هم زدن نظم طبیعت و مرگه. با این وجود الان صداشون و شنید. انگار زنده شده بودن. یعنی از مرگ برگشته بودن؟ ولی نه، مطمئن بود صداهایی که شنیده حس مردن میده. انگار فقط جسمشون زنده شده بود، نه روحشون. یه لحظه به خودش اومد و فهمید اطرافش خیلی وقته تو سکوت مطلق فرو رفته. دیگه میتونست یکم استراحت کنه. حس میکرد افکارش کل انرژیش و ازش گرفتن. چشماش و تازه رو هم گذاشته بود که یکی تکونش داد. زیر چشم نگاه کرد. انتظار داشت جومان باشه که اومده جونش و بگیره. ولی با دیدن مت یهو برق از سرش پرید. با ناباوری نگاش کرد. ارزو کرد این لحظه خواب نباشه، یا حتی اگه خوابه، هیچ وقت بیدار نشه. ولی یه چیزی درست نبود. مت با فاصله ازش وایساده بود و مشکوک نگاهش میکرد. از پیشونیش یه رد خون رو صورتش بود. سریع با نگرانی پرسید: _حالت خوبه؟ تو زخمی شدی. مت به بازوش نگاه کرد. لینوس تازه فهمید بازوش هم زخمیه. ولی مت بدون توجه به زخم شونش و انداخت بالا. _چیز مهمی نیست، تو راه اینجا یکم درگیری داشتیم. باید بریم. دست لینوس و باز کرد. به محض رها شدن محکم مت و بغل گرفت. نفس عمیقی از سر راحتی کشید. مت تو بغلش گفت: _دلم برات تنگ شده بود. همش میترسیدم اون اشغال بلایی سرت اورده باشه. بغض تو صداش باعث شد لینوس از خودش جداش کنه. انگشتاش و گذاشت رو گونش. میخواست ازش معذرت خواهی کنه، میخواست بگه اونم همچین حسی داشته. میخواست بگه چقدر دوسش داره. و اینکه دیگه تنهاش نمیزاره. ولی فقط نگاش کرد. زبونش نمیچرخید، فقط با ولع به اجزای صورتش خیره شد. و در نهایت لباش و گذاشت رو لباش و عین یه ادم تشنه شروع کرد به بوسیدنش. _چی؟ امکان نداره. چطوری؟
Mostrar todo...
شکارچی _خون چپتر:29 با این که همه جا تاریک بود،ولی لینوس میتونست خیلی خوب ببینه. به عموش که، فکر میکرد مرده،خیره شد. هنوز بی حرکت روی تخت افتاده بود.احساس حماقت میکرد. چطور تونسته بود به جومان اعتماد کنه؟ اون موقع که بهش گفت کمکش میکنه تا مادرش و برگردونه، حاضر بود هر کاری بکنه تا این اتفاق بیفته. اونم به خاطر پدرش... میدید که پدرش چقدر افسرده و بیرحم شده.. فقط میخواست روزای قبل برگرده. تو تموم این مدت نقش بازی میکرد تا کسی متوجه ی کاراش نشه. به مت فکر کرد. مت مثل یه روزنه ی نور بود که تو تاریک ترین لحظات زندگیش ظاهر شده بود. اولین بار که دیدش اینو حس کرد. رو تخت اروم خوابیده بود و زیر لب حرف میزد. به نظرش این موجود دوست داشتنی و جذاب بود. و همون لحظه تصمیم گرفت هر طور شده اونو مال خودش کنه. هر چند اون موقع فقط یه خواسته ی ساده بود، ولی الان.... مهم نبود چی بشه، یا چه اتفاقی بیفته. لینوس خوب میدونست که اگه اتفاقی برای مت بیفته نمیتونه تحمل کنه. به زبون ساده تر، اگه مت میمرد اونم میمرد. برای چندمین بار از خودش متنفر بود که نمیتونه کاری بکنه. تو فکر بود که از دور صدای باز شدن در و قدمهای جومان رو شنید. همزمان میتونست صدای کشیده شدن چیزی رو هم بشنوه. انگار جومان داشت چیزی رو میکشید داخل.اونم نه یه بار، چندین بار.... درست همون لحظه که صدای بسته شدن در و شنید، ساعت زنگ زد. نیمه شب شده بود. یادش اومد جومان گفته بود قراره نیمه شب یه اتفاق مهم بیفته. پس حتما الان وقتش بود. میتونست زمزمه جومان و واضح بشنوه. ولی نمیفهمید چی میگه. انگار داشت طلسم میخوند،ولی به زبونی که لینوس نمیفهمید. از دور چندتا نور سوسو زدن، میتونست حدس بزنه که چندتا شمع روشن شده. با دقت بیشتری نگاه کرد. هر بار صدای جومان بالا میرفت، نور هم بیشتر میشد. نمیدونست چه خبره، ولی حس خوبی نداشت. یکم که گذشت، یهو جومان ساکت شد و دوباره همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفت. نفس حبس شدش و رها کرد. اون بیرون هر چی هم که شده بود فرق نداشت. به هر حال حس میکرد بی مصرف تر از اونی شده که بتونه کاری بکنه. چشماش و بست و سعی کرد یکم بخوابه. شاید باید انرژی جمع میکرد. ولی با شنیدن صدای جومان خواب به کلی از سرش پرید. جومان با اشتیاق داشت با یکی حرف میزد. _بانوی من، لطفا هدیه ی این خدمتکار ناچیز رو قبول کنید. لینوس منتظر بود صدای کسی رو بشنوه که به جومان جواب میده. ولی برای چند ثانیه هیچ صدای دیگه ای نیومد. بعد صدای نازک یه دختر اومد که داشت ورد میخوند. یهو نور زیادی همه جا رو روشن کرد. اون قدر زیاد که لینوس چشماشو نیمه باز نگه داشت. زمان زیادی نبرد. این بار دیگه تاریک نشد، هر چند نور کمتر شده بود و در حد سوسو بود. دوباره صدای دختر اومد. _برخیزید و به من خدمت کنید. صداهای در هم همه جا پیچید. صدای زمزمه
Mostrar todo...
کسی نظری نداشت؟🥲🔪😐
Mostrar todo...
سلام بچه ها. خوبید، خوشید؟ میخوام در مورد یه چیزی نظرتون و بپرسم، دوست دارید اخر _شکارچی_خون _ چطوری تموم بشه. حتما نظر بدین. خودم دوس دارم اینطوری تموم بشه. لینوس میمیره، مت با کمک لرد تبدیل میشه و انتقام میگیره. البته این فقط نظر منه ها. 😅 کلا به رسیدن عشاق به هم اعتقادی ندارم🥲 نظر شما چیه؟😉
Mostrar todo...
🖐
Mostrar todo...
از جام پریدم، یه دختر کم سن داشت نگام میکرد. موهای بلند قرمز رنگ داشت، با چشمای ابی کم رنگ تو صورت بی رنگ. یه روح بود. سعی کردم ترسم و نشون ندم، که موفقم بودم. هر چی نباشه این دختر از روح هایی که تا حالا دیده بودم ترسناک تر نبود. وقتی دید حرف نمیزنم گفت: _تو اولین نفری هستی که میبینم بیدار شدی. قبل از شما هر کی اینجا گیر افتاده تو یه کابوس ابدی میره و دیگه بیدار نمیشه. با بهت نگاش کردم، شونش و انداخت بالا و ادامه داد: _به هرحال این جزیره غذا میخواد دیگه. دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. رفتم و محکم بچه ها رو تکون دادم. روح دختر کنارم زانو زد و با لحن شوخی گفت: _نوچ،نوچ، اینطوری بیدار نمیشن. همونطوری که خودت بیدار شدی بیدارشون کن. نمیفهمیدم چی میگه، یادم نبود خودم چطوری بیدار شدم. _نمیدونم باید چیکار کنم. اول طوری نگام کرد انگار حرفم و باور نکرده، بعد لبخند زد. _خو معلومه دیگه، با جادو. چقد خنگی. بدون توجه به طعنش به ثم نگاه کردم. با جادوم؟ چطوری؟ دستام و گزاشتم رو سینه ی ثم و از ته دلم ارزو کردم جواب بده. یهو حس کردم کل بدنم نبض داره. یه جریان سرد از بدنم وارد دستام و بعد وارد بدن ثم شد. تکون خورد ولی بیدار نشد. باید عجله میکردم. رفتم سراغ الن و رد. اونا هم تکون خوردن. یکم بعد چشماشون و باز کردن. خیالم راحت شد. اول الن نشست و با گیجی به اطرافش نگاه کرد. قبل از اینکه چیزی بهش بگم بلند شد و از کلبه بیرون رفت. وقتی رد و ثم هم همینکار و کردن بیشتر تعجب کردم.منم از کلبه زدم بیرون. هوا دیگه روشن شده بود. _بچه ها باید یه چیزی بهتون بگم. هر کدوم داشتن میرفتن یه سمت. بدون اینکه به عقب نگاه کنن. تقریبا ازم دور شده بودن. اینجا چه خبر بود؟ روح دختره اومد کنارم: _اونا حتما هنوز فکر میکنن که خوابن. بهش نگاه کردم. _راستی اسم من اتش سرخه، اسم تو چیه؟ جواب ندادم. دوباره به بچه ها نگاه کردم که وارد جنگل شده بودن. باید دنبال کدومشون میرفتم؟ #cursed_island
Mostrar todo...
جزیره_ی_نفرین_شده چپتر:3 الن... چشام و باز میکنم، وسط جنگلم، دورم پر از درخته. تد و ثم دارن جلوتر میرن. رد نیست. حس میکنم یه چیزی عجیبه، ولی نمیدونم چی. دنبالشون میرم..... هم گرسنمه و هم گرممه. قدمام و تندتر میکنم و خودمو میرسونم بهشون. تد نگرانه که نکنه گم شدیم. احساس میکنم یه چیزی درست نیست، ولی نمیدونم چیه. یادمه وقتی وارد جزیره شدیم هوا تاریک بود. به خورشید نگاه میکنم، کی روز شد؟ عجیب تر اینکه انگار برام عادیه، انگار واقعا چیزی نشده. پس همینطوری که به حرفای تد و ثم گوش میدم دنبالشون میرم. تو ذهنم همش میپرسم رد کجاست؟ ولی بلند نمیگمش، انگار واقعا چیز مهمی نیست. از دور صدای جریان رودخانه رو میشنوم. اینقد هیجان زده میشم که بقیه ی راه و میدوم. وقتی به اب میرسم سریع صورتم و اب میزنم و یکم ازش میخورم. خیلی خنکه، داد میزنم: _بچه ها بیاید ابش خیلی خنکه. تد خندون میاد پیشم، خیلی وقته اینطوری خوشحال ندیدمش. دستاش و میکنه تو اب و مشتش و پر میکنه، ولی تا میخواد ازش بخوره مکث میکنه، یه مکث طولانی. چشماش به یه جا خیره میشن. میخوام بپرسم چی شده که چشمم میخوره به تیر پشتش، خون ازش زده بیرون و میریزه زمین. بلند داد میزنم و ثم و صدا میکنم، ولی اون درگیره. با شمشیرش داره با چند تا هیولا میجنگه، با ترس تد و تکون میدم. چشماش بی روح بازن، ولی تکون نمیخوره. داد میزنم و گریم میگیره، با صدای ثم به خودم میام. اون هیولاها تیکه تیکش کردن. بعد یه هیولای بد شکل میاد سمتم. از جام تکون نمیخورم، چشمام و میبندم و هق هق میکنم. هیولا بهم نزدیک میشه، صداشو میشنوم که داره میخنده. اول یه چیز سرد رو گردنم حس میکنم، بعد میتونم گرمای خون و حس کنم. درد ندارم، میفتم زمین و میشمرم. 1,2,3,4,5 چشام و باز میکنم، وسط جنگلم، دورم پر از درخته. تد و ثم دارن جلوتر میرن. رد نیست. حس میکنم یه چیزی درست نیست، ولی نمیدونم چیه. دنبالشون میرم.... تد... احساس میکنم گم شدم. سرمای غار گیجم کرده، همینطوری به راهم ادامه میدم. میتونم حس کنم یه جای کار ایراد داره، ولی نمیدونم چیه... یادمه وقتی وارد جزیره شدیم هوا تاریک شده بود، پس وقتی رسیدیم یه کلبه ی مخروبه، رفتیم توش تا استراحت کنیم. بعد.... نمیدونم چرا بعدش و یادم نمیاد. زیاد طول نکشید که وارد یه فضای نسبتا وسیع شدم. پنج تا سایه میبینم، خوشحال میدوم سمتشون، به امید اینکه بچه ها باشن. ولی وقتی نزدیک شدم دیدم فقط مجسمن. یه اه کشیدم و رفتم کنارشون. چشام به تاریکی عادت کرده بود، چهار تا مجسمه از چهار حیوون بود که وسطشون مجسمه ی یه مرد بود. وسط سینه ی مرد یه چیزی یهو شروع کرد به درخشیدن. وقتی با دقت نگاه کردم یهو سرما وارد بدنم شد. نمیدونم چطوری میدونستم،ولی مطمئن بودم که این همون سنگیه که دنبالشیم. دست مجسمه رو سر یکی از حیوونا بود. دقت که کردم دیدم سر یه اژدهاس. تو دفتر یادداشت خونده بودم که هر کدوم از ما وقتی سنگ مربوط به قدرتمون و پیدا کنیم، با قدرتمون یکی میشه و اونموقع میتونیم تبدیل به یه حیوون بشیم. اژدها مربوط به کدوممون میشد؟ اتیش؟ یعنی الن؟ سنگ مال الن بود؟ نه، مال این مرده، ولی اون کیه؟ حس میکردم مجسمه ها دارن نگام میکنن، انگار میگفتن اگه کسی به سنگ دست بزنه زنده میشن و میخورنش. یهو دوباره همون حس ناخوشایند اومد سراغم، چرا حس میکنم یه چیزی درست نیست؟ به اطرافم با دقت بیشتری نگاه میکنم. یعنی چیزی اینجاست؟ یکی صدام زد. برگشتم و با تعجب دیدم ساراس، اوه، اگه الن بفهمه سارا دنبالمون اومده حتما عصبانی میشه. _سارا تو نباید اینجا باشی، چطوری اومدی؟ بدون حرف بهم نزدیک شد. چشماش کاملا سیاه بود. اگه نمیشناختمش فکر میکردم تو اینه دارم به خودم نگاه میکنم. خیلی شبیه من بود. دستش و گزاشت رو سینم و یهو سینم شروع کرد به سوختن. _بیدار شو تد... بیدار شو برادر چشام و باز کردم. سرم داشت منفجر میشد. داشتم خواب میدیدم؟ یادمه داشتم به چند تا مجسمه نگاه میکردم که یهو سینم سوخت. داخل یه کلبه بودیم. یادم اومد، اومدیم اینجا تا وقتی هوا روشن شد بریم داخل جنگل و بگردیم. الن یکم اونورتر خوابیده بود.بیشتر بدنش زیر شاخ و برگ بود. بدن بقیه و خودمم همینطور. شاخه ها رو زدم کنار و رفتم پیش ثم. میخواستم بگم یه خواب عجیب دیدم. یهو جادوی درونم بهم تلنگر زد. یعنی ما تو خطر بودیم؟ به اطراف نگاه میکنم، ولی همه چیز ساکته. نشستم پیش ثم... لعنتی ...این همه شاخه از کجا اومده یهو؟ سعی کردم ثم و بیدار کنم، ولی بیدار نشد. الن و رد هم همینطور. کلافه نشستم وسط و فکر کردم. اینجا چه خبره؟ اول باید اروم میشدم. _سلام.
Mostrar todo...
جزیره_ی_نفرین_شده چپتر: 2 آلن احساس تهوع داشتم، مثل دریازدگی بود. برای چندمین بار میپرسم: _چقدر مونده؟ رد سرش و از لپ تاپ بالا اورد و با لبخند گفت: _یکم دیگه، صبر داشته باش. لبخندش اروم بود. هیچ وقت نفهمیدم این همه خونسردی و از کجا میاره. ثم دراز کشیده بود. حالش از من بهتر نبود،رنگش پریده بود. از اتاق سکان بیرون رفتم. تد روی عرشه بود‌. متوجه ی حضورم نشد، رفتم کنارش و دستم و گزاشتم رو شونش. با اخم برگشت، یه لحظه هنگ کردم، هر چند این اولین بار نیست که تد و تو این حالت میبینم، ولی بازم هر بار دیدنش منو میترسونه. کل چشماش سیاه و بی روح و صورتش خیلی رنگ پریده شده. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که چشماش عادی شد. _اه الن، منو ترسوندی ترس؟ خنده دار بود. چند لحظه پیش خودش واقعا ترسناک بود و حالا فکر میکنه من ترسوندمش؟ دستم و گزاشتم رو دلم و فشار دادم. لعنتی، 15 ساعت بود که رو ابیم. دیگه خسته شده بودم. تد دوباره به دریا خیره شد، ولی اینبار چهرش عادی بود: _برگرد داخل، حالت خوب نیست. سعی کردم جلوی حالت تهوع رو بگیرم. سرم و تکون دادم: _نه، خوبم. داخلم حوصلم سر میره. به هرحال چند لحظه پیش انگار تو فکر بودی! نگام کرد: _چیز مهمی نیست، راستش تو مخفیگاه که بودیم، داشتم نوشته های محافظان و میخوندم. چند جاش به نظرم اشکال داشت. با این که دوست نداشتم بپرسم چی، ناخودآگاه گفتم: _چی اشکال داشت؟ تد مرموز بهم خیره شد: _تو نوشته ها اومده 6 قبیله وجود داشت و 6 نفر مسئول محافظت از جادو شدن. چرا ما یا پدرامون 5 نفریم؟ شت، این چیزی نبود که من بخوام درموردش حرف بزنم. تو گروه قدرت من بیشتر از همه بود، ولی از لحاظ حرف زدن.... ادمی نبودم که بتونم خبرای بد و به یکی بدم. نمیتونستم دروغم بگم، حداقل نه به تد. چون فوری میفهمید. حقیقت نصفه نیمه بهتر از دروغه... این شعار منه. پس گفتم: _حتما اون یه نفر قبلا مرده. با سردرگمی نگام کرد، ولی دیگه چیزی نپرسید. _احتمالا. ثم به موقع نجاتم داد. صداش و تو ذهنم شنیدم، میدونستم تد هم شنیده. (بیاید داخل، باید حرف بزنیم) تد بدون حرفی رفت سمت اتاقک، منم دنبالش رفتم. ثم روی زمین نشسته بود و یادادشت ها و یه نقشه جلوش بود. رو به رد اشاره کرد و گفت: _خوب... رد اطلاعات بیشتری پیدا کرده. اول اینکه طبق نوشته ها این جزیره با جادو مخفی شده، بخاطر همینم نتونستیم رو نقشه پیداش کنیم. و این که اجداد ما اسمش و گزاشتن جزیره ی مردگان، که نمیدونم چه معنی داره. نمیدونم خطای دید بود یا واقعا حس کردم تد لرزید. ثم ادامه داد. _طبق گفتشون یه تیکه از سنگ و اینجا مخفی کردن. ولی توضیح کاملی ندادن که کجای جزیرس، یا اینکه مربوط به قدرت کدوممون میشه. به نوشته ها نگاه کردم. به زبانی بود که نمیفهمیدم.رد زیر جمله ها به انگلیسی ترجمه کرده بود.درواقع رد تنها کسی بود که میتونست ترجمشون کنه. یعنی قدرتش اینطوری بود که میتونست به هر زبونی صحبت کنه، حتی اگه اون زبان و برای اولین بار میشنید. ثم دوباره به ترجمه ی رد نگاه کرد و ادامه داد: _از اونجایی که اجداد ما یه تیکه از سنگ و اونجا مخفی کردن، پس حتما یه راه برای ما گزاشتن. اینم بگم که سنگ داخل یه غاره. پس اول باید غار و... ثم یه لحظه ساکت شد. بعد دستش و انداخت دور گردن تد. _چیزی نیست تد... بخاطر اسمش حتما نباید که پر از ارواح باشه. تازه فهمیدم چرا حس کردم تد با شنیدن اسم جزیره لرزیده. تد زمزمه کرد: _اگه باشه چی؟ اینبار من به جای ثم جواب دادم: _حتی اگه هم باشه خودم پیشتم، نمیزارم هیچ کدوم از اون عوضی ها حتی بهت نزدیک بشن. تد لبخند بی رمقی زد. _باشه، حالم بهتره. نتونستم جلوی احساساتم و بگیرم و محکم بغلش کردم. میتونستم حس کنم جادوم ترس و ازش دور کرد. اینبار لبخندش واقعی بود. ثم سعی کرد روی پاهاش بلند بشه. رنگش هنوز پریده بود. رفت عقب و از داخل صندوق چند تا اسلحه بیرون اورد. _وقتی رسیدیم زیاد از جادو استفاده نکنید. چون هر چی که اونجاست فوری میفهمه ما کجاییم. به جاش از این اسلحه ها استفاده کنید. دو تا شمشیر کوچیک پرت کرد سمت من. عاشق این سلاح بودم. هرچند کوچیک بود، ولی خیلی تند و تیز بودن. به رد یه تیر و کمان داد. بعد یه چاقوی جیبی کوچیک به تد داد. خودشم چند تا خنجر و یه شمشیر بزرگ برداشت. با هیجان گفتم: _اوه، ببین چه کردی. رد یهو بلند شد. _حس میکنم نزدیک شدیم. #cursed_island
Mostrar todo...
yalda: شکارچی_خون چپتر: 28 تو اینه ی حموم به چهره ی رنگ پریدم خیره شدم. احساس میکنم دیگه بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم. هرچند بیرون رفتن برام سخته، ولی که چی؟ تا کی میتونم این تو بمونم؟ به شونم نگاه میکنم. جای گاز گرفتگی کمرنگی مونده. دیگه جاش حتی دردم نمیکنه. یاد یه ساعت پیش افتادم. درست قبل از اینکه جاناتان بتونه باهام کاری بکنه گوشیش زنگ خورد. نمیتونستم چشمام و باز کنم،ولی میتونستم بشنوم. جاناتان با گوشیش حرف زد و چند ثانیه بعد از اینکه قطع کرد، صدای ضربه و افتادن چیزی رو شنیدم. و یهو رو شونم درد شدیدی حس کردم. دردی که باعث شد بتونم بدنم و حرکت بدم و چشمام و باز کنم. به محض باز کردن چشمام، لرد ویلیام و بالای سرم دیدم که با نگرانی نگام میکرد. دوباره تو اینه به خودم نگاه میکنم. اصلا تو وضعیت خوبی نبودم و از این که لرد اینطوری دیده بودم خجالت میکشیدم. ولی حداقل از دست اون روانی راحت شده بودم. یه نفس عمیق میکشم و سعی میکنم افکارم و منحرف کنم. برگشته بودیم عمارت لرد ویلیام. جاناتان و برده بود زیرزمین، تا وقتی که به هوش اومد ازش بازجویی کنه.منم اومدم یه دوش سرد بگیرم تا گرفتگی عضله هام خوب بشه. یهو یادم اومد که هنوز بهش نگفتم برادرش مقصر نیست. بدون فکر سریع لباس پوشیدم و زدم بیرون. لرد تو اتاقش بود. بعد از در زد رفتم داخل. لرد خسته و کلافه به نظر میومد، ولی با لبخند نگام کرد: _حالت بهتره؟ گرسنت نیست؟ عذاب وجدانم بیشتر شد. نمیدونستم چطوری حرفم و بگم، با لکنت شروع کردم: _لرد، من...باید یه چیزی...یه چیزی بگم. خیلی...خیلی مهمه. سوالی نگام کرد: _البته، بگو. رفتم جلوتر و گفتم: _من بهتون دروغ گفتم. برادرتون، یعنی ارباب والیرو هیچ تقصیری تو گم شده ها نداره. لرد اول با تعجب نگام کرد. بعد با عصبانیت اومد جلو و یقم و گرفت. از شدت عصبانیت نمیتونست جمله هاش و کامل بگه. _تو...توی...چی فکر کر...من احمق...چطور جرات کردی.... با ترس به چشمای ترسناکش نگاه کردم. نفس عمیقی کشید و ولم کرد: _توضیح بده. سریع، قبل از اینکه جونت و بگیرم. خیلی سریع تموم اتفاقاتی که افتاده بود و براش تعریف کردم. به محض اینکه اسم پدرم و گفتم سریع خشمش از بین رفت و جاش به بهت و ناباوری داد. از قبل کلافه تر شد، دستش داخل موهاش فرو کرد. پشتش و بهم کرد و رفت کنار پنجره. دو دل بودم که بمونم یا برم. آروم گفت: _بشین. ترسم کمتر شد. رفتم و رو مبل نشستم.‌ روبروم نشست و سرش و گرفت بین دوتا دستش. یکم که گذشت بهم نگاه کرد. اروم تر بود. _تموم افسانه هایی که تا حالا خوندی و شنیدی، فراموش کن. چون هیچ کدوم واقعیت نداره. من واقعیت و بهت میگم. از هیجان نفسم و حبس کردم. کنجکاو نگاش کردم. _مارگارت شاید بزرگترین جادوگر تو اون زمان بود، ولی قلبش مثل سنگ بود. اون به تنها چیزی که اهمیت میداد قدرت بود. یه روز من به طور اتفاقی یه چیزی رو فهمیدم و بهش گفتم. این که شوهرش داره بهش خیانت میکنه. اونم با خدمتکارشون. مارگارت خیلی عصبانی شد، به طوری که یه شب تو خواب شوهر خودش و کشت. خدمتکار که یه زن جوون بود فرار کرد. مارگارت به همه گفت خدمتکار شوهرش و کشته و فرار کرده. یه گروه جستجو درست کرد و با وعده ی جایزه اونا رو فرستاد دنبالش بگردن. کسی نتونست جای اون خدمتکار و پیدا کنه. پس مارگارت خودش شروع کرد به گشتن و اخرشم تو یه غار پیداش کرد. که یه اژدها داخلش زندگی میکرد. اون اژدها نزاشت مارگارت به دختر صدمه ای بزنه، و بهش پیشنهاد داد در عوض گذشتن از جون دختر بهش از اشکش میده که میتونه هر بیماری رو مداوا کنه. مارگارت میدونست نمیتونه تنهایی از پس اژدها بربیاد. پس برگشت و مخفیانه یه طلسم اجرا کرد و مردم دهکده رو مریض کرد.بعد بهشون وعده داد خوبشون میکنه. مردم خوشحال بودن که مارگارت و دارن. اون برگشت غار و اشک و گرفت.ولی بخاطر طلسمی که اجرا کرده بود، همه تبدیل به نیمه خون اشام شدن. تصمیم داشت هر طور شده اون خدمتکار و از بین ببره، پس فکر کرد درست کردن یه گروه نیمه خون اشام میتونه کمکش کنه. پس شروع کرد به شایعه پراکنی که هر کس خون اژدها بخوره نامیرا میشه. مردم کم کم وسوسه شدن و رفتن تا اژدها رو بکشن. ولی بعد از کشته شدن گروه اول مردم ترسیدن و جرات نکردن به غار نزدیک بشن. یه شب وقتی ماه کامل بود، مارگارت با فروختن روحش به شیطان یه افسون گرفت تا اژدها رو تبدیل به انسان کنه.من شاهد تموم اون اتفاقات بودم و نمیتونستم کاری بکنم یا جلوی مارگارت و بگیرم، اون میخواست بره غار تا هر دو رو بکشه. من فهمیدم، نمیدونم چرا به برادام گفتم و جلوتر از مارگارت با هم رفتیم  تا فراریشون بدیم. شاید بخاطر عذاب وجدان یا دلسوزی. هر چی که بود، زودتر رسیدیم و اونا رو فراری دادیم. وقتی مارگارت وارد غار شد و فهمید خیلی عصبانی شد. اون من و برادرام و بیرحمانه طلسم کرد.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.