شُــعّلـِـ🔥ـه
به قلم سار 🪶 جلد اول(پریسیاه، تمام شده) جلد دوم(مجنون، روزانه یک پارت، به جز جمعهها) جلد سوم(حوا: قانون دوم، پارتگذاری ویایپی) مترجم مجموعهی خارجی موش و گربه بازی (حق عضویتی)
Mostrar más14 055
Suscriptores
-2224 horas
-1007 días
-40430 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
امروز، فردا، و پس فردا
همینقد از مهلت تخفیف باقی مونده
https://t.me/c/1505625385/18270
7900
امروز، فردا، و پس فردا
همینقد از مهلت تخفیف باقی مونده
https://t.me/c/1505625385/18270
🤣 1
20500
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
12420
| مجنون(جلد دوم شعله)🩶
| دیٖوٓانِگـٖی هَم عٰآلَمٖـی دآرَد...♠️
#پارت۱۱۳
همه دوباره نقشه را مرور کردیم.
ظاهرا طبق نقشهای که داشتند، سقف بخشی که قرار بود من داخل شوم ریخته و ازاد بود.
به جز قسمتی که گاوصندوق وجود داشت، آنجا میرفتم، قطعهی فنی را برمیداشتم و بیرون میآمدم.
میکروفونی هم که پیتر به دستمان سپرد را در گوشم قرار دادم. چاقو کفایت میکرد دیگر، نه؟
در چنین موقعیتی به شک و دو دلی میافتادم، اگر چاقو کافی نباشد...اگر آنها تعدادشان زیاد باشد؟
هرچه باداباد!
در پشت دیوارها پناه گرفتیم، گروه اول سرکی کشیدند، با اشارهیشان حرکت کردم و از کنار دیوار بیرون آمدم. به محض رؤیت شدن گروه دشمن تیراندازی شروع شد.
آن میان من به سمت داخل دویدم و فقط یک نفر سد راهم شد که با چاقو مستقیم گردنش را خراشیدم، فکر کنم رگش را زدم!
صدای تیراندازی به شدت بالا بود و من سریع پشت دیوار دیگری پناه گرفتم تا طبق نقشه منطقهی اصلی را پیدا کنم.
دقیقا مقابلم بود:
_ I have eyes on it, cover... I should get in!
" جلو چشممه، پوشش بدین...باید برم تو!
سریع صدای قدمهایشان جمع شد و تیراندازی منسجمتر شد.
صدای پیتر در گوشم پیچید:
_ Go now!
" حالا برو!
سریع بیرون آمدم و به سمت در ورودی دویدم.
همینکه با لگدی داخل شدم، سه نفر اسلحه به دست پشت در بودند. همینکه اسلحههایشان برای شلیک بالا آمد، تصمیم گرفتم اشهدم را بخوانم که هرسهیشان با چند شلیک نامرئی کشته شدند.
اطراف که دیوار بود، میماند سقفی که ریخته و...
آرتمیس را دیدم، روی ساختمانی که نیمهکاره بود و با اسلحه داشت من را کاور میکرد. بنظر که آنقدر سخت نبود!
_ Flame? report...are you in?
" فلیم؟ گزارش بده، داخلی؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاه از آرتمیس برداشتم.
سریع وارد اتاقکی که آن سمت بود شدم و سربازی که کنار گاوصندوق بود را با ضربهی چاقو زمین انداختم.
کنار گاوصندوق نشستم:
_ I'm here... what's the password?
" اینجام...رمزش چیه؟
اینبار صدای خشک ریموند در گوشم پیچید:
_ You find out!
" خودت پیداش کن!
ناباور خندیدم:
_ You really don't care about this piece, do you? you just wanna make sure I'll be dead!
" واقعا این قطعه برات مهم نیست، مگه نه؟ فقط میخوای مطمئن شی من بمیرم!
_ Don't think I care about you, dead or alive...do the job!
" فکر نکن مهمی، مرده یا زنده...کارتو بکن!
کلافه به گاوصندوق چشم دوختم، دیجیتال بود و قطعا رمز میخواست. و اگر بدون زدن رمز بخواهم بازش کنم؟ قطعا ممکن نیست.
تنها راه چاره شکستن گاوصندوق است که باز هم باز شدنش یا منفجر شدنش ریسک دیگریست!
اما چارهای نبود، یا با منفجر شدن این کشته میشدم، یا باز نمیشد، و یا سربازها میریختند و بالاخره دخلم را میآوردند:
_ Flame hurry up, we can't hold them back too long!
" فلیم عجله کن، نمیتونیم بیشتر از این عقب نگهشون داریم!
❤ 11🗿 1
28700
-باید اسمتو تو گینس ثبت کنن... با صدامم ار.ضا میشی 💦🔞
پوزخندی زدم و گفتم : خیلی خودتو دست بالا گرفتی البرز زند! تو عوضی ترین آدمی هستی که من دیدم الآنم ولم کن تا....
خیز برداشت سمتم و سینمو تو چنگش گرفت. حرصی گفت : واسه من بلبل زبونی نکن زنیکه! من اگه نبودم که معلوم نبود تا الان زیرخواب کدوم بی پدری بودی
تخت سینش کوبیدم و جیغ کشیدم: من انقد شرف داشتم که خودمو بکشم و تن به هرزگی ندم تو لعنتی نذاشتی کثافت
دستش با هیزی روی بدنم چرخید و گفت : نگو بیبی! حیف این بدن سکسی بود که پرت بشه پایین کوه و متلاشی بشه. درعوض هرشب به البرز زند سرویس میدی... این کم چیزی نیست
به محض تموم شدن حرفش یقهی لباسمو محکم کشید که از جلو و پشت پاره شد
جیغ کشیدم : چیکار میکنی عوضی
سرشو توی گردنم فرو کرد و گفت : خوب نیست آدم به بُکُ.نش بگه عوضی! یهو دیدی ازت سیر شد و حراجت کرد بین رفیقاش
موهاشو کشیدم و گفتم : تو انقد رذلی که هیچی ازت بعید نیست
نوک انگشتشو از گردن تا وسط شکمم کشید و خونسرد لب زد : صدف کاری نکن در خونه رو روت قفل کنم و هرشب یکیو بفرستم سراغت واسه سرویس دادن! اصلا دوست ندارم بِکِش بقیه بشم ولی داری مجبورم میکنی
تنم به لرزه افتاد. از این شیاد هیچی بعید نبود
دستشو پشت کمرم برد و تقلا کرد واسه باز کردن سوتینم. لبخند ترسناکش وحشت انداخت به جونم و گفت : خوبه که از یه چیزایی بترسی کوچولو... من قلبا دلم میخواد تو فقط زیر خودم ناله کنی نه بقیه! باهام همکاری کن تا بهت سخت نگذره.... این سوتین تخ.می چرا باز نمیشه؟ بازش کن ببینم
هنوز امید داشتم واسه منصرف کردنش
دستمو روی صورتش گذاشتم و گفتم : البرز... تلافی چیو میخوای در بیاری؟ من که هر موقع خواستی باهات خوابیدم... چرا اینجا؟ بالای کوه توی ماشین؟؟ میترسم یکی سر برسه
از بین لباش غرید : هرکی بیاد میگم زیرخوابمه فوضولی نکنه... باز میکنی این کوفتیو یا نه؟
دستش روی پایینتنم چنگ شد و آخ بلندی گفتم. حرف زدن با این آدم هیچ فایده ای نداشت
ناچار سوتینمو باز کردم که سینه هام بیرون پرید و البرز نیشخند زد : هفته دیگه میبرمت مرکز... یه سری آزمایش میخوام انجام بدم که بدون زاییدن سینه هات پر شیر بشه! یکمی قراره هورموناتو دستکاری کنم بیب
وحشت زده گفتم : دیوونه شدی؟ من.... من نمیذارم.... چه بلایی میخوای سرم بیاری؟؟ اگه قرار بود بمیرم میذاشتی خودمو خلاص کنم نه اینکه فرشتهی نجاتم بشی و هزار بار عذابم بدی
شلوارمو تا زانو پایین کشید و بیشتر روی صندلی ماشین جا به جا شد
-میدونی که در مقابل من هیچ قدرتی نداری... فقط باید بگی چشم! چه بخوای چه نخوای، قراره حسابی ازت شیر بخورم صدف!
خودش به حرف بی مزه اش قاه قاه خندید و من مطمئن بودم این مرد، خودِ شیطانه!
و وای به وقتی که یه شیطان، پول و هوش هم داشته باشه.... میشه ترسناک ترین
با فرو رفتن ناگهانی عضوش جیغم بلند شد و سیلی محکمی روی سینم زد
به شدت خودشو عقب جلو میکرد و داخلم کمر میزد
اشک از کنار چشمم سرازیر شد و به سختی نالیدم : البرز... تو رو خدا.. اههههه.... آرومتر.... دارم میمیرم از درد.... آیییی.... اااااهههههه
زبونشو روی گوشم کشید و گفت : آی گفتنای از دردت رو باور کنم یا آه کشیدنای پر لذتت رو؟
مردونشو بیشتر بهم فشار داد که جیغم در اومد و بدون تغییر حالتش ادامه داد : خیال برت داشته که میتونی منو گول بزنی؟ خونِ اون مرداویجِ هفت خط رو خودم از تو رگات بیرون میکشم صدف
از شدت تعجب چشمام باز موند... مرداویج.... چطور فهمید که... من قرار بود به البرز نزدیک بشم تا رقیب بزرگ بابا رو کنار بزنم ولی اسیر دستاش شدم. چطور نفهمیدم این همه شکنجه بخاطر اینه که هویتم لو رفته...
دندونشو توی گردنم فرو کرد و موهامو کشید که جیغ بلند تری زدم و شروع کردم به التماس... منو میکشت... میخواست سلاخی کنه و جواب مرداویج رو اینجوری بده...
-البرز.... التماست میکنم.... اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست.... من از مرداویج متنفرم... اون شب از دست زورگویی و کاراش میخواستم خودمو از زندگی خلاص کنم.... البرز میشنوی حرفامو؟
دستشو روی نقطهی حساسم گذاشت که نالهام بلند شد و گفت : جدی؟ میخوای باور کنم؟ فقط در یه صورت... باید مستقیم به قلب مرداویج شلیک کنی! میتونی پدرتو بکشی؟
قطعا نه!
اما الان... توی این موقعیت لعنتی...
دستمو بین موهاش کشیدم و سرشو خم کردم. شروع کردم به بوسیدن لباش که درست همون لحظه ضربهی محکمی به شیشهی ماشین خورد و نور قرمز گردون ماشین پلیس چشممو زد....
ترسیده اسم البرز رو زمزمه کردم که گفت : تا صبح کل شهر میفهمن تک دخترِ مرداویج وسط کوه توی ماشین زیر البرز زند جر خورده.....🔞
https://t.me/+uUrwAugTebYyYTA0
https://t.me/+uUrwAugTebYyYTA0
https://t.me/+uUrwAugTebYyYTA0
https://t.me/+uUrwAugTebYyYTA0
اَروانه 🥀 | سارال
اَروانه یعنی گلی شفابخش و زیبا وسط بیابون! 🥀 پارت گذاری منظم آیدا 💜 فایل کامل ✔️ اروانه و سونای : در حال تایپ سالِ بی بهار،آنادل،خون بازی،اهواک ( آفلاین ) سارال مختاری 🧚 تبلیغات 👇🏻 @saraladv چنل نظرات:
https://t.me/+97V55l2mpUYyZDdk25110
00:04
Video unavailable
خم شدم تا پروندرو رومیز بذارم که با حرکت دستی رو باسنم خشکم زد و صدای جدی بهزاد تو گوشم پیچید:
_چهار دست و پاشو! یه سگ نباید از پاهاش استفاده کنه.
آروم و مسخ شده جلوش زانو زدم و سرمو پایین انداختم که مثل یه سگ نوازشم کرد.
_افرین سگ خوب و دارم میرم جلسه کفشامو تمیز کن.
آروم و باخجالت نگاهی به دیوار سرتاسر شیشه کردم و نالیدم:
_بهز...
با پشت دستی که تو دهنم خورد لال شدم و صدای خونسردش تو اتاق پیچید:
_خب چی میگفتی...؟ داشتی میگفتی چشم؟
با ترس خم شدم و کفش خاکیشو تو دستم گرفتم و بوسه داغی روش نشوندم.
_آفرین دیار کوچولو وقتی جایگاه لباتو میدونی خوشم میاد... زیرشم بلیس!
https://t.me/+VkVTEkmuFXw0NDA8
https://t.me/+VkVTEkmuFXw0NDA8
دیار منشی خجالتی و سر به زیری که وقتی به خودش میاد میبینه برده ی رئیسش شده و هروقت که اون میخواد باید زیر پاهاش خدمت کنه و....😢♨️
2.08 KB
9310
-دختری خوبه که کاندومتو ۷/۸ بار لیس بزنه بگه چندبار دیگه هم میشه ازش استفاده کرد!
چَشم غُره ای می رود و چینی به بینی اش می دهد....
- حالم بد شد اصلان بی ادب!
صدای مرد طنین انداز گوش دخترک شد.
- اصلان فدات شه...
من که همه جاتو میخورم حالم بد نمیشه! بیشتر کیف می کنم!
عشوه هایش دست خودش نبود.
-انقدر مک زدی هنوز جای دهنتو رو خودم حس میکنم.
کمی روی تخت خودش را بالا کشید و درد کمی زیر دلش حس کرد. اصلان وحشی و جذاب بود.
-اوندفعه کنار مامانت حس کردم زبونت هنوز لای پامه یهو حالم عوض شد مامانت شک کرد
مرد خنده ی کوتاهی کرد...
-چطور شدی توله... الانم منو لا پات حس میکنی؟ انگار دارم میخورمت آره؟
گیلا بدجور هوسش را کرده بود.
-ااا اذیت نکن دیگه اصلان... راهت دوره حالم بد شه اذیت میشم...
حالی به حالی میشود و نبض شدید بین پاهایش حالش را عوض میکند...
-دلم میخواست الان کنارت بودم اون کلوچه رو میکندم توله
هوس کردم زبونم رو تنت باشه
- اصلان منم دلم میخوادت خب
خیلی وقته بازوهای گنده ت رو گاز نگرفتم
نفس مرد تند شد.
-آخ دلبری نکن توله سگ
بزار برسم خونه نشونت میدم گاز گرفتن یعنی چی
با اون صدای ناز دارت بازم خودت و لوس میکنی توله؟
لبه ی لباس خواب سرخ و حریرش را از روی ران های سفیدش کنار زد.
-اصلا من دلم شوهرمو میخواد
چرا دیگه کاندومتو لیس بزنم خودت که هستی... کی میای لاپام تو رو میخواد
خیلی ناگهانی در اتاق باز شد و حاج خانم با اخم وارد شد.
-با کی حرف میزنی نصف شبی سلیطه؟!
گیلا ترسیده به لکنت افتاد و پاهایش را زیر حریر لباسش کشید.
-معلوم نیست تو نبود اصلان داری با کی جیک تو جیک میشی!
دفعه قبلم دیدم سایز کاندوم و این چیزا حرف میزدی باهاش سر خور
زیر پات بلند شده تو نبود اصلان من؟
با ترس و دلهره خیره ی مادر اصلان می شود
- نه مادر جون....من ..من...
پشتِ تلفن با صدای خمار شده لب می زند:
-ببین عشوه هات و صدای نازدارت مادرمم بی خواب کرده
لام تا کام زبان فرو می بندد !
-این سلیطه کوچولوت داره واسه من دلبری میکنه مادر من...
شبونه باید سر از اتاق من دربیاری؟!
اصلان آمده بود، آن هم این وقت شب!
مادرش به سمتش بر می گردد و با دیدن اصلان لب فرو می بندد!
-بیا برو مادر من بیرون...
چند شبه با زنم نبودم الان میخوام از خجالتش درام
- زنت خیره سر شده ! نصفِ شب چه معنی میده پشت تلفن با ناز حرف بزنه....
حرفش را می زند و از اتاق بیرون می رود
به سمتش قدم بر می دارد و سینه های پرتقالیِ زیر لباس حریرش را در دست می گیرد و با صدایِ خمار شده لب می زند:
-توله گربه ی من خوب زبونش دراز شده بود پشت تلفن !
الان که دادم بهت خوردی میفهمی تاوان زبون درازی پشت تلفن چیه!
دستش را بین پایش می برد و....
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
27200
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.