cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رمان هاي زينب عامل " پارازیت"

"بسم الله الرحمن الرحيم" رمان ساقی فقط تو همین کانال پارتگذاری میشه. هر کانال دیگه‌ای به اسم من دزدیه و خوندن پارت تو اون کانالا حرام هفته‌ای ۶_۹ پارت داریم. ساقی فایل نخواهد داشت.چاپ میشه. رمان‌های قبلی من: کاکتوس و کارتینگ( فایل ندارند در دست چاپ )

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
41 099
Suscriptores
-3024 horas
-1967 días
-9630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

☠🔥لوسیـــــفر 🔥☠ قدرتمندترین مافیای ایران،بهش لقب لوسیفردادن چون نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و.... شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟ https://t.me/+MKjt7olfKYwzMWE0 https://t.me/+MKjt7olfKYwzMWE0 https://t.me/+MKjt7olfKYwzMWE0 داستانی به شدت جذاب😍😭 یه رمانننن فوق العاده یچیزی که منم معتاد خودش کرده رو بهتون معرفی میکنم واقعا خوبه.
Mostrar todo...
_ دوست دارم باسنتو گاز بگیرم... با دیدن پیام ساعی هینی می کشد و لب به دندان می گیرد.... - چی شده خاله؟ کسی مزاحمت شده؟ با هول سر بلند می کند و با خنده می گوید: - چیزی نیست خاله جان! اس ام اس تبلیغاتی بود! سری تکان می دهد و به سبزی پاک کردنش ادامه می دهد... صدای اس ام اس بعدی توجهش به موبایلش می رود..... -الان اگر ماموریت نبودم میمالیدمش برات... تند تند پیامش را تایپ می کند: - پیش خاله‌م بی ادب! همین الان سرم تو گوشیه شک کرده! دو باره صدای پیامکش می آید. - فانتزی قشنگی میشه تو خونه زن داداشم بکنمت!!! یک لحظه بی حواس هین کش داری می کشد که سهیلا دست به زانو خم می شود... - چی شده!؟ ترسیدم! سر بلند می کند و میگوید: - هیچی خاله جان! ایرانسل هی تبلیغ میده! چشم و ابرویی می‌آید و با طعنه می‌گوید. _ تبلیغ ایرانسل گونه هاتو سرخ کرده؟ دستی به گونه‌هایش می‌کشد اما همین که می‌خواهد جواب دهد، ساعی زنگ می‌زند. نگاهی به موبایلش می‌اندازد و ببخشید گویان خودش را داخل اتاق پرت می‌کند. _ وای ساعی خاله شک کرده بهم! چرا زنگ زدی؟ صدای خش دار ساعی به گوشش می‌رسد: _ گیلی زده بالا! یه کاریش کن. یا تعجب زمزمه می‌کند: _ چی زده بالا؟ چاه اداره؟ چاه اداره به من چه؟ کلافه می‌غرد: _ عشق خنگ منو باش! چاه اداره آخه؟ این لعنتی زده بالا تا نخوابه هم نمیشه برم جلسه! گیلی که تازه متوجه منظور ساعی شده بود با خجالت لب گزید و ترسیده گفت: _ خب... خب الان من چیکار باید بکنم؟ تو اون سر شهری و من... بین حرفش پرید و آرام گفت: _ میرم توی دستشویی. تو هم در اتاق و قفل کن و لخت کن! حیرت زده پرسید: _ چیکار کنم؟ _ اه مردم از درد لامصب! لخت کن! لخت کن و تصویری بگیر!!!! زوووود فقط! لحن ساعی انقدر هولش میکند که بی حواس مشغول در اوردن لباس هایش میشود. همین که تماس تصویری وصل میشود ساعی با صدای گرفته ای میگوید: _ بخواب روی تخت، دوربین هم بگیر رو به روتـ با خجالت اطاعت میکند. _ جااان! چقدر خوشگل شدی تو دلم برات تنگه! اون گوشیو بکش پایین....سینه هاتو دربیار انارای خوشگلتو ببینم ! آرام صفحه موبایل را پایین می کشد و رو به روی سینه هایش قرار می دهد! - اگر اونجا بودم الان سرخ بودن توله! بین پاتو بیبینم دلم بلرزه ! با خجالت روی تخت می نشیند و دوربین را بین پایش می گذارد که صدای بی طاقت ساعی بلند می‌شود: - آخ که پدر منو در اوردی گیلی.... خواست دهان باز کند که صدای ضربه به در آمد... - حرفات با ایرانسل تموم شد لباس بپوش بیا پایین کارت دارم https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 وسط س*کس چت و تماس تصویری خالش سر میرسه😐💦
Mostrar todo...
-من و رستا تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگی خودمون! یه جشن عروسی مختصر می‌گیریم و اگر شد می‌آیم طبقه‌ بالای اینجا و اگر نشد می‌ریم جایی رو اجاره می‌کنیم! مجید بود که با حالتی متفکر نگاهی به هر دوی آن‌ها انداخت. -اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود امیرحسین. https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 خانواده‌ی دختره با سختگیری‌هاشون کاری می‌کنن که...😔😔😔😞 او سری بالا و پایین کرد. تحمل اوضاع این چنینی را دیگر نداشت! اینکه برای دیدن زنش و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد شود و غرورش را هر بار با طعنه‌ها و کنایه‌های آن‌ها زخمی کند برایش وضعیتی بغرنج را رقم زده بود! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشته بود و این را مجید و ریحانه لااقل خوب فهمیده بودند! -شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! اما الان رک می‌گم از این وضعیت خسته‌ام و می‌خوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقه‌ی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر می‌گردم! مجید چندباری دست روی محاسنش کشید اما در نهایت ریحانه بود که گفت: -خب خودت می‌دونی ما مشکلی نداریم اما باید شرایط خانواده رستا رو هم در نظر بگیری. به هر حال حرفی که زدی اون هم یک‌هویی ممکنه... امیرحسین سر بالا گرفت و نگاه در نگاه ریحانه گفت: -من هیچ انتظاری بابت جهیزیه و این مسایل ندارم. خوب یا بد، کم یا زیاد خودم تهیه می‌کنم و از صفر شروع می‌کنیم! این خواسته منه و خودم هم پاش می‌مونم! مجید اما سری تکان داد. -بهتره با عجله تصمیم نگیری امیرحسین! فعلا این مسئله رو من با حاج ناصر مطرح می‌کنم تا ببینیم بعد چی پیش می‌آد. امیرحسین اما یک تای ابرویش را بالا داد و جدی‌تر از لحظات قبل گفت: -ممنونم بابت اینکه کنارم هستین اما حتی اگه خانواده رستا مخالفت کنن من بازم کار خودم رو می‌کنم! و بعد رو کرد به رستایی که سرش را پایین گرفته و زل زده بود به گل‌های ریز و درشت چادر. -رستا پاشو آماده شو بریم باید تا قبل از ده برسونمت! جمله‌ای که عامدا آن را به زبان آورد به نوعی یکی از مشکلات دیگرش بود که خواست با صدای بلند تکرارش کند و این را ریحانه و مجید خوب می‌دانستند! اما از کله‌شق بازی‌های گاها امیرحسین هم واهمه داشتند که با ندانم کاری اوضاع میان خودش و خانواده‌ی رستا را شکرآب کند! رستا سر بلند کرد. -مامان ریحانه دستت درد نکنه شام عالی بود. آقاجون سفره‌تون پر برکت. بلند شد و جواب گرم آن‌ها را در گوش‌هایش جا داد اما بیزار بود از این حسِ حقارتی که نه از جانب خانواده‌ی امیرحسین، بلکه از سمت خانواده‌ی خودش عایدش شده بود! نفرت پیدا کرده بود و حسِ انزجار داشت از وضعیتی که خانواده‌اش برایش رقم زده بودند و او را در این مهلکه انداخته بودند! رفتار و نگاه بدی از خانواده‌ی امیرحسین ندیده بود اما حالا بغضی که در گلویش چمبره زده بود، اشکی که به چشمانش نیشتر زده بود همگی احوالاتِ ناخوشش را نشان می‌دادند آن هم درست بعد از حرف‌های امیرحسین! حق را به او می‌داد وقتی در این مدت رفتار بدی از امیرحسین نسبت به خانواده‌اش سر نزده بود! مرد بود و حس غرورش مهم و حالا این احساس جریحه‌دار شده بود! با قدم‌هایی بلند سمت پله‌های طبقه‌ی دوم رفت اما صدای امیرحسین را شنید که می‌گفت: -نمی‌خوام روم تو روی خانواده‌ی رستا باز بشه! نمی‌خوام احترامات از بین بره و نمی‌خوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانواده‌ش! دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه‌ پیدا کنه اتفاقای خوبی نمی‌افته! نماند تا مابقی صحبت‌های آن‌ها را بشنود. از پله‌های موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همان‌جا بود! پلک که زد دانه‌های درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند! نمی‌دانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقه‌اش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانواده‌اش شرمگین شود! نمی‌دانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد! چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشک‌های روی صورتش را پاک کرد. از آینه نگاهی به خودش انداخت. گوشه‌های چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند. https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌 ۱۶همین رمان نویسنده✨ ❌●●●●●بنر پست خود رمان کپی ممنوع❌●●●●●●●●
Mostrar todo...
"واقعیتِ یک رویا" مهین عبدی

چاپ‌شده‌:شهرپاییزی/جاده‌مه‌گرفته📚 در دست چاپ👇 حامی📚 رویایی‌درشب📚 رقص‌نگاهت‌ ۲جلدی📚 قاصدک‌پرواز📚 مرزعشق‌وجنون📚 آوازهای‌بی‌قرار📚 رسوایی‌تلخ‌وشیرین📚 فتانه📚 نیلوفری‌برای‌مرداب📚 مست‌بی‌گناه📚 میراث‌هوس📚 لابیرنت و کاریزما فایل واقعیت یک رویا انلاین

- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟ خجالت کشیدم. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تاب نزدیکیشم! بی‌تاب اون عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! هیکل چهارشونه‌اش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - مامان خونه نیستن؟ خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم می‌رید باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانه‌ی دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمی‌کنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد - حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم! دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت می‌کشی؟ از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور می‌کنم سخت تره! با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...! بی مقدمه تنمو لمس کرد دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! لبه‌ی یقه‌ی لباسمو کشید: - جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟ حرکت لب‌هاش روی برجستگی بالا‌تنه‌ی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمی‌کنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم، فرار می‌کنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا... دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما.. فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم: - دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمی‌تونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباس‌هاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش می‌گیرم. https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk از اون پسر مذهبی‌های ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست می‌کنه و بی‌خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌هایی که تنها می‌خوابه میگه تا هر شب‌..😎😍 https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
Mostrar todo...
Repost from N/a
-یکبار دیگه بگو ؟ واران پر از خشم با دست هایی مشت شده به چشم‌های دریایی اش نگاه کرد -با هرمز ریختی رو هم دستش ناخودآگاه بلند شد و سیلی به صورتش زد . -چه جوری می تونی این حرف هارو باور کنی ؟ واران،دست هایش را پشت سرش جمع کرد و به دیوار کوباندش -آخ ،دردم گرفت ،دیوونه -بهم خیانت کردی !!! من تورو می کشم ،می کشمتتتت با بغض گفت : -داری اشتباه ... دست واران روی گردنش نشست و سمت خودش برش گرداند ،چشم هایی که حالا از همیشه سیاه تر شده بود ،در دیدش قرار گرفت وحشیانه سمتش حمله کرد .... https://t.me/+cby5BpsV_2dkZDc0
Mostrar todo...
پارت داریم💚
Mostrar todo...
Repost from N/a
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Mostrar todo...
Repost from N/a
یه آب توبه بریز سر دخترت، زودتر شوهرش بده. هرچند لیلا خانوم، سگ زیر بار عقد کردن دختر شما نمیره. امید داشت حداقل جلوی همسایه ها مادرش به طرفداری‌اش بلند شود اما... امیدواهی... _ آب توبه بریزم سرش، آبروی رفته شو چیکار کنم منیرجون؟ دخترونگی نداشته شو چی؟ این لکه ننگ تا ابد مُهر پیشونی من بدبخت شده. قلبش تیر کشید. پشت در اتاق زانو زد. جنین چهار ماهه‌اش عین ماهی داخل شکمش می‌خزید. باز هم صدای نحسشان... _ حالا از شوهر سهیلا خانوم چه خبر؟ خبطی که کردن و گردن نگرفته؟ خدا ازش نگذره... الهی خبر مرگش بیاد. ناخواسته با بغض نجوا کرد. _ خدانکنه، خدانکنه... خدایا از عمر من بگیر به عمر ساعی اضافه کن. خدایا تو خودت میدونی ما خطایی نکردیم.. تو خودت شاهدی که حرام نبودیم! صدای نالان مادرش، باعث شد گوش تیز کند. _ مرتیکه حرومزاده اصلا معلوم نیست کدوم گوری رفته. دختر منو بی عفت کرد و نیست و نابود شد. خدا ازش نگذره الهی... مجدد نگاهش را به سقف اتاقش دوخت و با گریه لب زد: _ من که بهت ایمان دارم ساعی... میدونم میایی... میدونم برمیگردی... بذار هرچی که میخوان بگن. منو پسرمون منتظرت میمونیم. پرده اتاق تکان خورد. ترسیده ایستاد. نزدیک نیمه شب بود.... دستش را روی شکمش گذاشت و با ترس لب زد: _ کی... کی اونجاست؟ پرده کنار رفت و نگاهش مات مردش شد... ساعی... حیرت زده زمزمه کرد: _ س... ساعی! جلو آمد. مقتدر... مغرور... جدی... اما با نگاهی که مثل همیشه عاشق بود.. _ عمر ساعی... جون ساعی... هقی زد و به سرعت خودش را در آغوش امن مرد آرزوهایش انداخت. دست های ساعی با دلتنگی دور بدنش حلقه شدند. موهایش را بویید... بوسید... با عطش... با دلتنگی... _ ساعی دورت بگرده... گریه کنان لب به شکایت گشود. _ نبودی ساعی... نبودی کتکم زدن... محکم تر در آغوشش گرفت و با خشم لب زد: _ دستشون و قلم میکنم گیلی. باز هم نالید: _ نبودی بهم تهمت زدن... موهایش را بوسید و مانند قبل جواب داد: _ زبونشون و کوتاه میکنم. سرش را بالا آورد و با گریه نگاهش کرد. _ اذیتم کردن ساعی... زخم زدن به روح و تنم. پیشانی‌اش را بوسه زد: _ تقاص پس میدن جنگل سبز من... تاوان دونه دونه اشکاتو ازشون میگیرم. با گلایه لب زد: _ کجا بودی ساعی؟ چرا رفتی؟ رد اشک هایش را با دلتنگی بوسید و گفت: _ رفتم که طلاقش بدم گیلی! طلاقش دادم..... تموم شد عمر ساعی... میبرمت جایی که دست احدی بهت نرسه.همه چی تموم شد عروسِ من... https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk https://t.me/+pZuc-OZhwF84NzJk
Mostrar todo...
Repost from N/a
زنت چایی رو چپه کرده رو خان بابا ... نرسی دوباره با کمربند میوفته به جون بچه! با خشم چشم روی هم میفشارد حتی یادش نمی آمد اورا آخرین بار کی دیده بود و خبر هایش تمامی نداشتند. عصبی پوزخند میزند _ نمیتونم ! جلسه دارم قطع میکنم تا قطع کند زن التماس میکند _تورو روح مادرت بچس! رحم نمیکنه بهش آش و لاش میشه جون نداره  _گفتم قطع کن! گوشی را کف دفتر پرت میکند. تا چند دقیقه دیگر مهمترین جلسه عمرش را داشت و دخترک دست و پا چلفتی باز بلای جان شده بود زنک گفته بود تورا روح مادرت میترسید مادرش شب با چشمان اشکی به خوابش بیاید. مثل آنموقع ها که از خان بابا کتک میخورد و او نمیتوانست کاری برایش بکند! پدرش به کسی رحم نمیکرد! کتش را چنگ میزند اگر یک نفر به حساب دخترک میرسید او خودش بود نه بقیه! *** _ غلط کردم ...به روح مامانم ...عمدی نبود دختر از زور گریه به سکسکه افتاده است و خان بابا فریاد میزند _دهنتو ببند دهاتی! زودتر از اینا باید خلاصت میکردم دخترک جیغ میزند. تمام تنش میسوخت بی فکر خودش را در اولین اتاق حبس میکند _باز کن درو پتیاره! اونموقع که همه جا پر شد پسر باباخان با دختر ۱۶ساله خوابیده باید نفستو میبریدم تا کار به اینجا نکشه ! لگد محکمی به در میخورد که عقب میپرد _اقا توروخدا ببخشینش بچگی کرده کسی یادش نداده چیکار کنه  لاره قلبش مثل گنجشک میزند باز زیر دلش درد گرفته بود _برو اونور ببینم! تو خونه من میخوری و میخوابی پسرم حتی نگات نمیکنه تورو چه به پسر بابا خان؟ _ چخبرته عمارتو گذاشتی رو سرت باباخان؟ با صدای عصبی هیروان قلب دخترک ارام میگیرد. آمده بود با خود ببرتش؟ میدانست او را پیش پدر دیوش رها نمیکند! صدایش را از پشت در میشنید _برو اونور پیرمرد هزار بار نگفتم لاره رعیتت نیست هر موقع دلت خواست بیوفتی به جونش؟ دستگیره بالا پایین میشود _ لاره؟ باز کن درو با صدای گرفته اش میگوید _ میخوای بزنیم؟ از کار و زندگی انداخته بودش و حالا بازی در میآورد حرصی میگوید _ من کی دست رو تو بلند کردم ؟ باز کن گفتم صدای قفل را میشنود و در را باز میکند . به دخترک نگاه میکند که اشک دور چشمش خشک شده بود جای دست پدرش را روی گونه اش تشخیص میداد _ بخدا من کاری نکردم ...فقط چایی از دستم افتاد _مگه نگفتم نزار بهت دست بزنه؟ حرصش را از پدرش سر در خالی میکند و لگد محکمی حواله اش میکند. مادرش هم همینگونه کبود میکرد. _ چرا منو نمیخوای؟ دخترک با صدای گرفته میگوید. نمیداند چه جواب دهد. شاید چون به دروغ اورا به ریشش بسته بودند؟ _چرت و پرت نگو درد میکنه؟ دخترک دستش را عقب میبرد پوف میکشد _لاره دو دقه اومدم ببینم زنده ای یا نه کاری نکن بزارم برم دوباره کتک بخوری چشمان دختر گشاد میشوند و دستش را میگیرد _نه تروخدا نرو دست را روی کبودی هایش میکشد _اینا مال کین؟ عذاب وجدان تا گلویش بالا می آید _ چرا بهم نگفتی؟ دخترک سر پایین می اندازد _ تلفنای منو جواب نمیدی منو نمیخوای منو بغل نمیکنی شبا پیشم نمیخوابی پس من چرا زنتم؟ چه میگفت؟ اینکه پدرت تورا با پول معاوضه کرده بود و فقط اسمت را در شناسانه ام ثبت کردم؟ تمام تنش را چک میکند. تک تکشان را نگاه میکند و دندان روی هم میسابد. چشمان درشت دخترک باز بارانی میشوند از گریه نفرت داشت ! تشر میزند _گریه نکن گفتم! دردت اینه چرا باهات نمیخوابم؟ فکر کردی خیلی خوش میگذره زیر من باشی؟ عقل نداری؟ فین فین کنان میگوید _ولی منو اینجا اذیت میکنه بخدا هرکاری بگی میکنم مجبور است روی زانو بنشیند تا زخم های روی پهلوی دخترک را ببیند با خود زمزمه میکند _نصف قد منی چطور هرکاری بگم تحمل میکنی؟ دستش را عقب میکشد که دخترک میگوید _ میکنم اگه ناراحتت کردم برم گردون ! دست خودش نیست که متوجه میشود دخترک حالا اندام زنانه ای دارد که دفعه پیش خبری از آنها نبود! دو سال گذشته بود و او بزرگ شده بود! _ پریود میشی؟ با خجالت میگوید _ پریودم ! لبخندش را پنهان میکند. با این قیافه و اندام اینجا حیفش میکردند. نمیخواست دخترک معصوم اینجا باشد بعلاوه از هر*زه های خیابانی که ناب تر بود. نهایت اگر از او خسته میشد یه فکری به حالش میکرد! بخاطر مادرش هم که بود اورا اینجا رها نمیکرد. _ قول دادی هرکاری گفتم بکنی حوصله قهر و اه و ناله و آخ و واخ ندارم باشه؟ چشمانش میدرخشند _چشم طاقت نمیآورد و لب های قرمزش را میبوسد _ بپوش بریم ببینم چند مرده حلاجی! https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk
Mostrar todo...