⫍آمـاتـا༆⫎
ذوق آغوشِ تو، پروایِ گُنه برد، زِ یاد ࣫͝ ִֶָ ִֶָ ִֶָ . _پنجمین قلم!_ تینا . @tina_novell
Mostrar más542
Suscriptores
-224 horas
-77 días
-2330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
👍 8
11800
آمــاتـــا༆
باقیماندهایاز او بوسهایبود کهدر انباری خانهمانچالشد↬✨
#PART295
「نوا ستوده」
مردد به کلید تو دستم و کلبه روبروم خیره بودم.
قرار بود شب معرفی من،بریم این کلبه.
حتی لوکیشن هم دیار خودش بهم گفته بود و حتی ندیده بودم چه شکلیه.
همه رویاهایی که با دیار ساختیم خراب شد.
خودش خراب کرد!
من تقصیری نداشتم.
هیچ کوتاهی نکردم.
اونی که قلبش شکست و خیانت دید من بودم..اونی که بوسه معشوقش رو با یه دختر دیگه که زن سابقش بود دید، من بودم.
پس نباید از من خورده میگرفت.
نباید کسی بهم میگفت تو کم کاری کردی.
نباید مامان چپ چپ نگاهم میکرد و میگفت عوض اینکه اینجا چمبره بزنی برو باهاش حرف بزن.
حرف؟
دیار من حتی محروم بود از حرف زدن با همه.
خوب بود که کاوه وقتی خطر رفع شده بود بهم گفت.
وگرنه به خداوندی خدا طاقت نمیاوردم.
فکرش کن دیار من تهدید شده بود به مرگ،به زندان رفتن..به خراب شدن یه عمر زندگیش.
فهمیده بودم اگر گیر میوفتاد،یا تقاصش مرگ بود یا حبس ابد.
شاید ابد و یک روز.
آهی کشیدم کلید توی در انداختم.
تو نگاه اول
یه کلیه کوچیک که واقعا فقط مخصوص دو نفر بود.
نمیدونم چجوری دیار این کلبه کوچیک جوز کرد تا فقط خودمون دوتا بیایم اینجا.
اونم تو این منطقه.
روستا؟
دیار کاری به اینکار ها نداشت.
در باز کردم.
خواستم پام توش بزارم که ریخته شدن چیزی رو سرم جیغ ترسیده ای کشیدم به بالا سرم نگاه کردم.
ترسم با دیدن گلبرگ های خشک شده رو سرم تبدیل به حسرت شد.
مثل اینکه اونشب،دیار برنامه داشته!
گل برگ های که با باز کردن در روی سرم ریخته بود کنار زدم.
خشک شده بود.
نزدیک یک ماه پیش این تدارک دیده بود و من الان اومده بودم اینجا.
به روبرو خیره شدم.
تلخ خندیدم.
چیکار کرده بودی دیار؟
تو که این همه ذوق شب رو داشتی پس چرا خودت خراب کردی؟
گفته بودم گل دوست دارم و اون گل های زیادی روی زمین چیده بود.
همشون خشک شده بود.
درست مثل احساسات ما.
منو دیار!
آهی کشیدم از بین برگ های خشک عبور کردم.
صدای خش خش گل ها باعث میشد بغضم بیشتر بگیره.
انگار همین گل برگ ها روی گلوم فشرده میشدن.
چیکار کردی با خودمون دیار؟
میارزید؟
آهی کشیدم.
دلم میخواست با جیغ گریه کنم.
تموم این مدت خودم نگه داشته بودم و صبوری کرده بودم.
که گریه نکنم،جیغ و داد و حتی عصبی نشم..اما نمیتونستم.
حالا با دیدن این تدارکی که برای شب ماجرا داشت تموم بدنم تقاضای گریه کردنم داشت.
دستم روی صورتم کشیدم و با غم اشک روی گونه هام غلتید.
قرار نبود این شکلی بشه.
من اینور بیوفتم و دیار اونور.
حرصی گل های کنارم با حرص پرت کردم اونور.
از هر چی گل بود متنفر شدم.
ببین زندگیمون چجوری خراب کرد با کار هاش.
اشکام با دستم پاک کردم.
از جام بلند شدم گل ها رو کنار ریختم.
مطمعن بودم بین گل ها یه چیزی هست،اما انقدر قوی نشده بودم که بخوام برم سمتش سورپرایزش باز کنم.
یه جعبه بزرگ که اون تو مخفی شده بود.
نمیدونم انگار هنوز امید داشتم دیار میاد کارش توجیه میکنه و بعد که همه چیز مثل قبل شد...
باز میایم اینجا و اون خودش جعبه رو بهم میده تا بازش کنم.
سمت پنجره رفتم و بازش کردم.
با دیدن منظره روبروم،غم پر کشید و لبخند عمیقی نشست روی لبم.
اینجا یه تیکه از بهشت بود.
حتی الان که داشت غروب میکرد و خورشید مستقیم به پنجره میتابید.
هوای خنک زمستون،یه جوری داشت خود نمایی میکرد با اینکه خورشید روبرو میتاپید بازم سرد میشد.
برگ های نارنجی روی زمین ناجور تو قلبم قصد پرواز اومدن دراورده بود.
کاش دیار بود.
که خوشیم تکمیل میشد.
قول میدادم دوتایی اینجا باشيم،باهم..
من آشپزی کنم..حتی غذا بپزم براش و اون هم وسایل گرمایشی بیرون آماده کنه..
پتو برداره و دستم بگیره ببره بیرون.
بشینیم رو تیکه چوب ها و اون بخواد آتیش درست کنه.
پتو رو خودمون بکشیم بچسبیم بهم از سرما.
همه اینا رویای محال من بود.
دیار هیچوقت از این کارا بلد نبود انجام بده.
ولی اگه بهش میگفتم،برام این کار میکرد.
درست مثل وقتی که بهش گفتم عاشق گلم.
از اون روز به اینور،هر وقت میخواست سوپرایز کنه وجود گل های زیاد و متعدد پایه ثابت برنامه هاش بود.
درست مثل الان.
دیار هیچوقت هیچ کاری رو برای خودش انجام نمیداد.
گاهی فکر میکردم خودش یادش میرفت.
اصلا به چه چیزی علاقه داشت؟
من بعد یک سال رابطه و نزدیکی هنوز نفهمیدم به چه چیزی علاقه داره.
مشکل از من نبود،دیار آدمی نبود که بخواد عواطفش رو بروز بده.
حتی شک داشتم به این حواسش به خودش هست؟
منفی سر تکون دادم.
معلومه که نه.
اکه حواسش به خودش که بود عمرا تو این دردسر بزرگ میوفتاد.
اگه یک درصد بابا بزرگ نمیتونست این موضوع حل کنه،من چیکار میکردم؟
هر چقدر ازش دلگیر بودم،ولی میتونستم شاهد مرگ معشوق بشم؟
منفی سر تکون دادم.
خواستم در پنجره رو ببندم که گوشیم توی دستم لرزید.
👍 12
11700
روشن کردم.
با یه شماره غریبه مواجهه شدم.
اول خواستم اهمیت کدم،اما با خوندن پیامش،تنم لرزید.
[نتونستم زیر قولم باهات بزنم،دخترش گذاشتم برای خودت تا بکشیش!]
ترسیده اخم روی پیشونیم نشست.
کی بود این؟
کی بود که حرف از کشتن میزد؟
اخمام توهم رفت،با فکر به اینکه مزاحمه خواستم بلاکش کنم که با پیام بعدی که اومد.
خون توی رگام منجمد شد:
[دیارم.]
دیار؟
دخترش میزارم خودت بکشی.
یعنی،منظورش با خورشید بود؟
الان اجازه صادر کرده بود تا بخوام خورشید بکشم؟
آب دهنم با گیجی قورت دادم.
چه خبر شده بود.
دیار چرا همچین حرفی زد بهم؟
گوشیم باز زنگ خورد،به امید اینکه دیاره و میخواد همه چیز برام روشن کنه برش داشتم.
اما کاوه بود.
-نوا کجایی؟
-من؟یه جام..چی شده؟چرا انقد صدات نگرانه.
-دیار بایگان کشته!
پیام دیار،..کشتن بایگان...
کشتن بایگان؟
دیار بایگان کشته بود و الان از من میخواست که خودم دخترش بکشم؟
-اوه.
-چیه؟دیار بهم گفته اسلحت بهت بدم.چی شده؟باهاش حرف زدی مگه؟
-کاوه.
-چیه زبون باز کن دیگه.
-مبای..دنبالم؟نمیخوام..نمیخوام دخترش بکشم.
-کیو بکشی؟؟زده به سرت؟
-بیا دنبالم اسحله..اسلحه ام بیار.
-اون که دستمه،لوک بده اومدم کشتین شما دوتا منو.
و قطع کرد.
روی زمین نشستم.
دیار بایگان کشته بود!
دخترش به مک سپرده بود؟
من اما من جرعت کشتن دخترش داشتم؟
کشتن دوباره؟
من یک بار اون دختر کشتم و مردم از عذاب وجدان.
حالا چجوری دوباره بکشمش؟
کاش خود دیار کار دخترش تموم میکرد.تا انقد دردسر نکشم برای اون دختر.
کاش همون شب که بوسیدمش میکشتمش،تا بتونم یه نفر راحت بکشم.
نه الان...
نه الان!
#تـیــنــا
#𝐀𝐌𝐀𝐓𝐀
👍 14
11800
Repost from N/a
فکر میکنه دوست پسرش بهش خیانت میکنه و…
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
آب #دهنمو قورت دادم #آروم گفتم: به جون خودم #دروغ میگه.
با #داد گفت: خفه شو #هرزه،یه بلایی سرت بیارم #آیکان،بلایی سرت بیارم که حتی کسی نگاهت نکنه،چه برسه باهات بیاد روی تخت!
با دیدن یه #بطری،با ترس گفتم: اون چیه،اون، اون #اسیده؟
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
17 پاک
3100
Repost from N/a
خفن ترین رمان پلیسی تلگرام💥
دادستانی که عاشق قاتل پروندش میشه و کل دنیا فیلم رابطهاشون و میبینن🔞
بیا ببین بعدش چیا میشه...🥂
https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0
https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0
17 پاک
2200
╗═══ دخترت قول دادم به سوگولیم!════╔
▻Comments " Answers◅
تولدت مبارکعزیزم
👍 16
18000
آمــاتـــا༆
باقیماندهایاز او بوسهایبود کهدر انباری خانهمانچالشد↬✨
#PART294
「دیار ستوده」
نگاه گیجی به بهادر کردم.
همه اینا،کار بایگان لاشی بود؟
-آقا من..
عربده زدم:
-یک ماه تو این خرابه شده ای اين همه آدم داری الان فهمیدی اون حرومزاده باهاشون دستش تو یه کاسس؟؟؟؟
داشت از سرم دود بلند میشد.
بایگان هممون دور زده بود..
اون راپورتم به عربا داده بود و باعث شده بود که سهامم سقوط کنه.
اون..
اون الان تو این کشور خراب شده بود!
درست بغل گوش من.
و من،تازه الان فهمیده بودم!
زیر لب زمزمه کردم:
-بهادر.
-بله آقا.
-میکشمش!
چشماش گرد شد،با حرص لب زدم:
-باید زودتر میکشتمش،همون روزی که خواست قصد جونم کنه باید میکشتمش به حرف بابا بزرگ گوش نمیکردم.
دستم مشت شد روی دهنم نشست:
-عع عع این حرومزاده چجوری تونست یه کار کنه من یک ماه اسیر این غربت لعنتی بشم؟؟؟
با حرص داد زدم:
-بهادر زنگ بزن به بابا بزرگ.
-آقا دیا..
-زنگ بزن!
با فریاد بلندم،نوچی گفت و گوشیش برداشتم به شماره شخصیش به بابا بزرگ زنگ زد.
نگاهم به اسم بابا بزرگ دنبال کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-دیگه خطری تهدیدتون نمیکنه!
اون لحظه مغزم انقدر داغ کرده بود که نمیفهمیدم درمورد چی حرف میزنه و چرا خودش الان به بابا بزرگ زنگ زد درحالی که تا چند روز پیش نمیتونست زنگ بزنه.
چه خطری دیگه منو تهدید نمیکرد؟
-بله بهادر؟
با صدای عصبی لب زدم:
-بابا بزرگ.
-دیار؟خوبی چیز شده؟
-همه این کارا،به خاطر بایگان بود!
-چی؟
-اون باعث شد سهام سقوط کنه و راپورتم به عربا بده تا بخوان قراردادشون باهامون فسخ کنن!
سکوت کرد.
داشت حلاجی میکرد.
میدونست بایگان حرومزاده اس،اما در این حد...
-گوشمالی حسابی میدمش تا دیگه از این غلطا نکنه.
پوزخند زدم:
-اینجاست،بغل گوش من..درست وفتی با اون عربا لعنتی قرار داشتم.. یک ساعت قبلش از اون خرابه شده اومد بیرون.
بازم سکوت.
شوکه شده بود؟
غریدم:
-میکشمش،و این سری تو نمیتونی جلوی منو بگیری!
-دیار..
-باید این نطفه حرومی رو همون روز که منو ترکوند میکشتم،باید همون روز که دست دختر ج.نده اشو گرفت آورد خونم و باعث شد نوا حالش فد بشه میکشتمش،نه الان..نه الان بعد اینکه فهمیدم کلی بهمون ضرر رسونده!
-آروم باش و با منطق فکر کن..
پوزخند زدم:
-آرومم.با منطق فکر میکنم..و میکشمش!
-مطمعنی؟هیچ راه برگشت نداری،امکان داره خیلی ها باهات دشمن بشن یا بگ..
-اونا رو هم میکشم!
تک خنده معروفش حس کردم:
-خیلی وقت بود اون روی اصیل دیار بودنت ندیده بودم..پس قرار همه رو بکشی؟
-میکشم،حتی اگر اجازه ندین. فقط به خاطر احترامی که پیشت داشتم بهت زنگ زدم و خبر دادم.
مکث کرد و در آخر ادامه داد:
-بکش،کارای اینور خودم انجام میدم به نمایندگی از تو،تو مراسم ختمش شرکت میکنم.
لبخند پر غروری تو لبم شکل گرفت.
برگشت،همون دیار پر قدرت که بابا بزرگش همیشه حامیش بود برگشت!
-دفعه بعدی که زنگ زدم،بدون بایگان دیگه نفس نمیشد.
و گوشی رو قطع کردم و رو به بهادر گفتم:
-این همه پوز آدمات دادی،ببینم عرضه داری آمادشون کنی یه نفر ببریم پیش عزراییل یا نه؟
نگاه عمیقی بهم کرد:
-پس مطمعنید که قرار بکشیدش؟
مطمعن بودم،تاحالا انقدر مطمعن نبودم.
آره بایگان هم یه آدم پر قدرت و نفوذ بود،اما نه اندازه من.
من میکشتمش و هیچکس جرعت نداشت حرف بزنه.
با افتخار به همه میگفتم که من بایگان کشتم و سرش زیر آب کردم.
-فقط میخواید چجوری کشته بشه؟خودنون یا..
-خودم،میریم خونش..توی خواب خفش میکنم و...تادا..بایگان دیگه نفس نمیکشه!
سر تکون داد و از جاش بلند شد تا آمار بایگان رو دربیاره و آدماش آماده کنه.
.
.
پوزخندی زدم،با دیدن چشمای باز موندش دست دستکش دارم روی چشماش گذاشتم و بستمش.
زیر لب زمزمه کردم:
-چه مرگ خفت باری داشتی بایگان،تو کشور غریب..بدون اینکه اون محافظ های بیرون خونت متوجه بشن..بدون خونریزی..تو خواب خفه شوی و حتی نفهمیدی کی قصد جونت داشت..
باید میرفتم،اما اگر اینا رو نمیگفتم.امکان داشت عقده تو دلم بمونه:
-میتونستی مثل آدم خوب یه گوشه بشینی و قدرت منو ببینی،حالا که نتونستی دختر عوضیت رو بهم بندازی..اما خب خودت نخواستی مرد بد،و خب تقاصت هم بالا تر از مرگ بود..فقط خوشحال باش که تونستی اینطوری انقد راحت توی خواب بمیری..حیف حوصله قدیم نداشتم،وگرنه تک تک کارات باید شبانه روز با شکنجه شدنت پس میدادی..خیلی خوش شانسی که اینطوری مردی بایگان.
خواستم برم بیرون برگشتم و نگاه آخر بهش کردم:
-نگران دخترت هم نباش،به زودی دخترت میاد بغل خودت..اما من نمیتونم بکشمش...به سوگولیم قولش دادم!
بیرون رفتم،با دیدن محافظای خودمون.
دستکش از دستم درآوردم دستشون دادم.
بی توجه به محافظ هایی که بیرون بودن،در خونه رو باز کردم و ازش بیرون اومدم.
نگاه متعجب یا حتی وحشت زدشون رو بی جواب گذاشتم و سوار ماشین شدم.
-تموم شد؟
زیر لب زمزمه کردم:
-تموم شد
👍 24
17600
دیگه نفس نمیکشید.
انگار که شهر تنفسش برگشت.
شهر پاک شد از کثافت و آلودگی.
-خوبه،تبریک میگم آقا.
انکار یه زالو الوده داشت خون مردم این شهر میخورد و من اون از بین بردم.
نفس کشیدنم تازه شده بود.
خنده کوتاهی کردم و گوشیم رو درآوردم تا به بابا بزرگ زنگ بزنم.
-بهادر گوشیت بده.زنگ میزنم به بابا بزرگ.
گوشیش درآورد.
انگار که واقعا بابا بزرگ رو گوشی خواب بود که فوری جواب داد:
-تموم شد؟
پیروز لب زدم:
-تموم شد،لباس مشکی هات آماده کن. به نمایندگی از من برو بالا سر قبرش و همه رو ملطفت کن که من..نوهات این حرومزاده رو کشته.
همه میفهمن.
خواستم قطع کنم که صداش اومد:
-قرار بود بهت نگم تا باز دست و دلت برای اینور نلرزه.. اما همه چیز درست شده.
ابروهام از خوشی بالا انداختم.
نکنه قرار بود بمیرم بس که خبر خوب میشنیدم،
-کسی دنبال من نیست یا هویتم فاش نمیشه؟
-نمیشه،به راحتی محافظ درجه یک جا زدیم.و دلیل اسلحه داشتنت هم همین بود..مجوز برای اسلحه ات جور کردم تنها شانسی که آوردیم این بود چهره ات رو به خاطر نداشت.
نفس عمیقی کشیدم.
پس دیگه هیچ مانعی برای برگشت یا ارتباط نبود.
-کی این اتفاق افتاد؟
-دو روز پیش.
کلافه گفتم:
-الان گفتین چرا؟
-حتی الان هم نمیخواستم بگم تا باز دست و پاهات شل نشه و بخوای کار اونورت رو بیهوده بگیری.
منفی سر تکون دادم،چرا باید شل بگیرم.
کسی منتظرم نبود که!
نوا،من از یادش رفته بودم.
براش اهمیت نداشتم.
درخواستم که باهاش صحبت کنم رد کرده بود و این یعنی..دیگه منو نمیخواست.
-قرار نیست کار اینجا رو ول کنم،تا هر وقت بگید میمونم..فعلا چشم انتظاری ندارم.
-خوبه که باهوشی،مرگ بایگان بهتر تبریک میگم پسر.خوشحالم با دستای خودت کشته شد.باید برم برای مراسم آماده بشم.
پوزخندی زدم:
-عجله نکنید،طول میکشه تا منتقل شه ایران و همه مطلع بشن.
و قطع کردم.
نگاهی به بهادر کردم:
-گوشی و سمیکارتم بده..
حرف گوش کن،خم شد گوشیم داد دستم:
-سیمکارت جدیدتون.
اهمیتی به حرفش ندادم.
گوشی روشن کردم و سمیکارتش فعال کردم.
شماره کی رو جز نوا حفط بودم؟
همون..باید به همون خبر میدادم،هر چند که دیگه براش اهمیت نداشت.
تلخ خندیدم،چقد راحت با قضیه کنار اومده بودم.
چقد راحت دیگه حرف از جدایی میزدم!
نوا عمر من بود،با رفتنش نمیمردم.ولی دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشد.. هیچی!
دیار سرد و بی انگیزه برمیگشت به خونه و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت!
#تـیــنــا
#𝐀𝐌𝐀𝐓𝐀
👍 25
17300
Repost from N/a
به پسره می خواستن تجاوز کنند یهو..
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
با هر نزدیکتر شدنشون به #عقب
می رفتم،قلبم انقدر #تند میزد انگار یکی
بیرون اوردتش،با خوردن به #دیوار وحشت
زده به چهره #شیطانیشون نگاه می کردم،#اشکم در اومده بود، گفتم کارتال این کارا چیه،تو رو خدا ببرشون
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
22 پاک
4000
Repost from N/a
به پسره دارو میدن تا بهش تجاوز کنن😱😭🔞
یهو دوست پسرش میاد و....
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
18 پاک
3000
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.