ملیحه بخشی" وقتی پاییزم بهار شد"
شیرین مثل طعم تلخ دروغ وقتی پاییزم بهار شد آخ یکی بود یکی نبود نویسنده : ملیحه بخشی
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
620
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
#بادیگارد_مشهدی رو خوندین؟
آخراشه
تو این کاناله
https://t.me/roman_bakhshy_malehe
کانال رسمی ملیحه بخشی
ملیحه بخشی @MaliheBkhshy62 رمانهای نویسنده: #زنیبهناممجنون #وقتی_پاییزم_بهار_شد #عطر_پرتقال #طعمتلخدروغ #زخم_عشق چاپ شده از نشر شقایق #آخ_یکی_بود_یکی_نبود #مهدای_آتش #دلادل در دست چاپ
69801
#پست۱۲۳
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
روی تخت کنار امیرعلی که خوابیده بود، نشسته بودم و سورهی "الرحمن"برای جمشید ومادرش میخواندم .
سوره که تمام شد ، قرآن را بستم و روی کمد گذاشتم ، جمشید تمام داراییاش را قبل مرگش به نام من کرده بود ، جمشیدی که وقت عصبانیت از خودبیخود میشد و مرا اصلا نمیدیددر خفا و تودرتوی ذهنش برایم از تمام سرمایهاش مایه گذاشته بود...
ارثیهای که جمشید برای من گذاشته بود را با مشورت امیر به بچه های یتیم دادم برای ببخشش گناههای جمشید ومادرش....
او که لطف پنهانی به من روا داشته بود حالا محتاج کمک بود نباید از او دریغ میکردم.
بعد از اینکه بخشیده بودمشان وکینه را از دلم بیرون کرده بودم خیلی آرام شده بودم...
به آرامش طلوع سرخ دریاها...
نگاهم به منبع آرامشی که جانم به جانش بند بود کش آمد
کنارم آرام به خواب رفته بود ، پتویش را تا روی سینه اش بالا کشیدم و به موهایش که جو گندمی شده بود و مردانگیاش را بیشتر به رخ میکشید روی پیشانیاش مهر محبت گذاشتم ،
دستم را به طرف خودش کشید
-اگه کارت با مرده ها تموم شده یک سرم به زنده ها بزن!
خنده ام گرفت
-مگه خواب نبودی؟!
با چشمهای بسته ، ابرو بالا داد
-نوووچ....آخ حال داد بوس بیخبر!
گونهاش را محکم کشیدم و با غیظی از سر محبت لب زدم
-جونِ نووچ ، نفسِ نووچ....
خندید و آخ ، آخ کرد و من محو زیبایی روح بزرگش شدم.
خدایا ممنون برای هدیه ای به نام "آرامش" و یار همراهی به خوبی امیرعلی!
پایان "وقتی پاییزم بهار شد"
16000
#پست۱۲۱
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
محسن ماشین را روشن کرده بود و از دری که من نفهمیدم کی بازش کرده بود، بیرون زد
جلوی در ماشین را نگه داشت ، با گره ابرو ، عصبانی گفت:
-آقا امیر علی خاله رو بیارید تو ماشین حالشون خوب نیست!
جمیله ملتمس به امیر علی زل زد
-آقای صانعی خواهش می کنم نرید!
چطور رویش میشد از امیرعلی خواستهای داشته باشد ، یادش رفته بود التماسهای امیرعلی را چگونه بیجواب میگذاشتند یا به تمسخر و کنایه پاسخش میدادند...
مردِ حامیام زیر بازویم را گرفت و به طرف ماشین کشاندم و رو به جمیله گفت:
-الان وقتش نیست خانم مرویان ! لطفا از اینجا برید می بینید که حالش خوب نیست ...
وبعد از چند دقیقه همهمان طوفانزده توی ماشین نشسته بودیم
محسن با صورتی گرفته ، مهر به لبهایش زده بود و خیره به روبرو رانندگی میکرد
من و امیرعلی عقب کز کرده بودیم ...
بهار دمق از صندلی جلو به طرفم برگشته بود و به اشکهایم زل زده بود و بنیامین سرش را روی پاهایم گذاشته بود و ترسیده نفس میکشید و کلا سکوت حاکم بر جمعمون شده بود....
روز اول مهر ، نه بچهها پی درس و مشقشان رفتند نه من و امیرعلی سرکار!
غم به زندگیمان شبیخون زده بود..
روی تخت دراز کشیده بودم
خواب از چشمهایم فراری شده بود
به طرف امیر برگشتم دست روی چشمهایش گذاشته بود
نمی دیدم خواب است یا بیدار....
خیلی آرام صدایش کردم
-امیر علی؟
همانطور که دستش روی چشمهایش بود با صدای بمی جواب داد
-جانم....
کامل به پهلو به طرفش چرخیدم
-بیداری؟
دستش را از روی صورتش برداشت وچشم به نگاهم دوخت
-مگه می شه تو داغون باشی ومن خوابم ببره....
لبخند تلخی زدم
-من داغون نیستم ، خوبم ، بخواب..
نفسش را فوت کرد
-ازت ناامید شدم نفس!
متعجب و با دلهره پرسیدم
-چرا؟!
دستش را زیر سرش ستون کرد وگفت:
-برای اینکه اینقدر باهات غریبه ام که بیست سال بهم نگفتی چه شبای سختی رو گذروندی ، بیست سال درد ورنجای درونت رو بهم نگفتی....بیست سال فکر میکردم من آرامشت رو تکمیل کردم ولی حالا فهمیدم که از درون خراب بودی و ظاهرت رو حفظ میکردی!
دست درون موهایش بردم وموهایش را بهم ریختم وبا لبخندی که روی صورتش ریختم گفتم:
-غریبه نبودی ! خیلی عزیز بودی ... اینقدر اذیتت کرده بودم که دلم نمیخواست توی دردِ شبهام شریکت کنم ، تو از جونمم برام عزیزتری....همهی زندگیم..
نفس عمیقی کشید
-مشکل تو همیشه همین بود ، همهی کارهات رو تنهایی دوست داشتی به سرانجام برسونی....
یک دستهاز موهایم را که توی صورتم ریخته بود را پشت گوشم فرستاد
- شاید با گفتنش آروم تر می شدی ، شاید دردت تقسیم می شد ، شاید ....
ادامه نداد ، به پشت دراز کشید وچشمهاش را بست
دلم براش ضعف رفت
لبهایم را روی پیشانیش گذاشتم ومحکم بوسیدمش ، چشمهایش را باز نکرد...ابرویش را نوازش کردم و
با ناز گفتم:
-امیر علی ؟قهری باهام....
همانطوربا چشم بسته گفت:
-مگه بچه ام که قهر کنم....
-پس چرا نگام نمی کنی...
-چون ازت ناراحتم!
لحنم ملتمس شد
-چکار کنم دیگه ناراحت نباشی...
دستش را زیر سرش گذاشت وچشمهایش را باز کرد
-از این به بعد هر چی تو دلت آزارت داد رو بهم بگو...
دستم را به حالت نظامی کنار پیشانیم گذاشتم وگفتم:
-چشم قربان!
خنده کنار لبش قدم رو رفت و پرسید
-خب؟...
ابرو بالا انداختم وسر تکان دادم
-خب چی؟!
چشم ریزکرد
-درد امشبت چیه؟!
روی تخت کنارش چهار زانو نشستم ومتفکر به روبرو خیره شدم
سکوتم که طولانی شد به حرف امد
-بگو نفس ! حرف بزن ....اون چیزایی که تو دلت مخفی کردی رو بهم بگو...
عصبی دستی روی صورت وتوی موهایم کشیدم
-مامان جمشید فکرم رو مشغول کرده!
او هم از حالت درازکش برخاست و روبرویم نشست
-می خوای بری وحلالش کنی؟
متعجب به چشمهایش خیره شدم
همیشه فکرم را می خوند
-آره ، ولی....
-ولی چی خانمم....
هوفی کشیدم
-ولی فکر کارایایی که به سرم آورده از جلوی چشمم دور نمی شه...
دستهایم را بین دستهای گرمش گرفت
-نفس بهم نگاه کن!
به نگاهِ مقتدرش زل زدم
به جز دستهایش از چشمهایش هم گرما سرازیر می شد
-نفس این ماجرا رو تموم کن ، همین فردا می ریم وبهش می گی حلالش کردی ، نفس همه چیشون رو از زندگیمون بیرون کن ، حتی کینه ، حتی فکر، حتی کابوس شبانه!
-یعنی می گی کابوسام هم ازم دور میشن؟!
سر به تایید تکان داد
-وقتی حلالش کنی از فکرت ،از دلت واز سکوت شبهات هم بیرونشون میکنی
-امیدوارم، دیگه خسته شدم...
امیرعلی دراز کشید، دستش را دراز کرد وگفت:
-حالا بیا بخواب تا فردا با هم این موضوع رو به آخرش برسونیم...
سرم را روی بازویش گذاشتم ودراز کشیدم
دست دیگرش که موهایم را نوازش کرد، فکر وخیال همه چی جز امیر از سرم پرید وآرامش مهمان قلبِ طوفانزده ام شد
13400
#پست۱۲۲
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
باورم نمی شد یکدفعهی دیگر روی فرش خانهی جمشید بنشینم
مادر جمشید گوشهای از خانهی گذشتهی من وجمشید ، روی رختخواب ، زرد وزار وسر به زیر نشسته بود....
جمیله با روی باز در را به رویمان گشوده بود و و کلی از امیر علی و من تشکر کرده بود و قربان صدقهمان رفته بود...
پنج دقیقه ای که نشسته بودیم دائم یا از ما پذیرایی می کرد یا تشکر...
حوصله ام سر رفت ، هم خاطرات خورهی روحم شده بود ، هم رفتار شرمندهی جمیله روی احساسم خنچ میکشید...
اسمش را باسرزنش صدا کردم
-جمیله!...بسه دیگه ، بیا بشین ، نه پذیرایی کن ، نه تشکر! ...یادت رفته ما برای چی اومدیم؟
سینی که دستش بود را روی زمین گذاشت و دمق کنار مادرش نشست
چند لحظه سکوت بدی فضای خفهی اتاق را گرفت
امیر با آرنج به پهلویم زد
به صورت و شبِ سیاهِ مصممش نگاه کردم
با چشمهایش اشاره کرد شروع کنم
آب دهنم را قورت دادم
-بیست وچند ساله درگیر شما شدم ..
نفس عمیقی کشیدم ، هوا از گره گلویم رد نمی شد
-سالهای خوبی نبود نه کنارتون بودن ، نه تو فکرتون بودن!...
چشم بستم و باز کردم ، خدایا کمکم کن
- ولی امروز اومدم این اشتراک بینمون تموم بشه ، دیگه از تلخی حضورتون تو واقعیت ورویاهام خسته شدم
حتی اون دنیا هم نمی خوام برای حساب وکتاب باهم روبرو بشیم...
سرم را بلند کردم و بالاخره ناگزیر نگاهشان کردم
- جمیله ، خانم مرویان برای آزادی ازدنیاتون بخشیدمتون! حلالتون کردم !...شما گردن من هیچ دینی ندارید، ما رو به خیر وشما رو هم به سلامت!
اشک پشت پلکهایم را همانجا محصور کردم
- امیدوارم دیگه تو رویاهام هم شما رو نبینم....فراتر از اون امیدوارم حتی آشناهامون هم از کنار هم نگذرن....
ونیمخیز شدم که بلند شوم
صدای دورگه وگرفته ی مادر جمشید وادارم کرد دوباره بشینم
-هرچی که جمشید برات ارث گذاشته بود رو هم ببر ! ....
وسط حرفهایش نفسهای حجیمی میگرفت که معلوم میکرد حالش افتضاح است
- تو فقط کابوس نداری .... منم شب و روزم تو کابوس می گذره ، جمشید شبی نیست که تو خوابم نیاد و عذاب نکشه ، جمشید شبی نیست که دست منم نکشه وبا خودش توی عذاباش نبره !
صدایش پر بود از بغضهایی که کهنه شده بودند
- ارثی که برات گذاشته رو با خودت ببر....
لحظه ای حرف نزد
بعد گوشه ی روسریش را کنار زد وگلوی کبود ومتورمش را به نمایش گذاشت
-اگه تو پنج دقیقه طناب دور گردنت بود ....
صدایش خش بیشتری برداشت
-من ده ساله یک طناب نامریی افتاده دور گردنم ، یه موقع هایی اینقدر دور گردنم سفت می شه که از بی هوایی پا به زمین می کوبم و سیاه وکبود میشم ، ویک موقع هایی هم کمی راحتم می ذاره....دکترها هم نمیفهمن چه بلایی سرم اومده ....ولی خودم میفهمم وقتی به یک نفر اینهمه ظلم کنی یک جایی جلوت رو میگیره....
عرق روی صورتش نشسته بود و جمیله با رقت و دلسوزی نگاهش میکرد و آهسته اشک میریخت
- خوش بحالت که اگه درد کشیدی، حداقل ودنیا وآخرتت رو به باد فنا ندادی!
آهی کشید و به جمیله اشاره کرد
جمیله هم بلند شد و از توی کمدی پاکتی را برداشت وبه دستم داد
-سندای چیزایی که جمشید برات گذاشته...
نگاهش را به زمین دوخت
- نفس منم ببخش! منم تقاص پس دادم ، بعد از اینکه سعید رو بخشیدیم و آزاد شد.... ولم کرد و رفت دنبال دخترخالهاش! تازه بعدش فهمیدم دوستش داشتم ، تازه بعد نبودنش جای خالیش عذابم داد....سرت رو درد نیارم منم کم بهت بد نکردم منم ببخش !
چند دقیقه گذشت ، سکوت جمع که طولانی شد با اشارهی امیر بلند شدیم واز خانه بیرون زدیم...
هنوز به سر کوچه نرسیدیم که صدای شیون وزاری جمیله باعث شد سرجایم میخکوب شوم
مادرش مرد !
وجمیله دیوانه وار جیغ می کشید
بی اختیار اشکم چکید
امیر نگاهم کرد ، او هم غمگین بود
-نفس!
پلکهایم را محکم روی هم فشار دادم وقطره های درشت اشک پشت سر هم از بین مژههایم فرو ریختن
-کاش آدما اینقدر بد نمی شدن ، کاش اینقدر همه چی رو زیر پا نمی ذاشتن
لبم را با دندانهایم فشار دادم
-امیر دلم به حالش سوخت ...
سرم را به طرف آسمان بلند کردم ، با انگشت شصت واشاره اشکهایم را پاک کردم و رو به خورشیدوسط آسمان لب زدم
-خدایا ! واقعا بخشیدمش ، اگه راه داره تو هم ببخشش....
همسایه هایشان به طرف خانهشان دویدن وما بر عکس جهت خانهی جمشید با غمی که روی دوشمان سنگینی میکرد قدم برداشتیم.
13000
#پست۱۱۹
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
بیست سال بعد.....
-نفس این دخترت همش سر به سرم می زاره
لبم را به دندان گرفتم وگفتم:
-هیس محسن جان ، می دونی امیرعلی بدش میاد به من می گی نفس ، باز هی می گی؟...یک خاله ای وجونی وخانمی تنگش بزن دیگه ، خاله!...
شانهای با بیخیالی بالا انداخت و گفت:
-اگه بدش میاد چرا خودش بهت میگه نفس!...
نفسم را از بینی بیرون دادم وبا حرص گفتم :
-مثل اینکه شوهرمه ها....
دستش را دور شانهام حلقه کرد وقد بلندش را به رخم کشید
-خاله حیف تو نبود زن این امیر علی خان شدی ؟
وسری با تاسف تکان داد
با آرنج توی پهلویش زدم
-هی باز لنگای درازتو از گلیمت دراز تر کردی....
خنده ای کرد و گونهام را بوسید
-قوربون خالهی خودم بشم که نقطه ضعفش آقا امیر علیشه...
خودم را از حلقه ی دستش بیرون کشیدم
-کوفت ، فقط یاد داره همه رو حرص بده...دراز ییلاق!
صدای امیر علی از توی حال آمد
-محسن ، باز تو جورابای منو پوشیدی؟....
از گوشه ی چشم نگاهی شاکی به چهرهی شیرینش انداختم
شانه ای بالا انداخت وطلبکارانه گفت:
-خب من اول بیدار شدم ، حق انتخاب با من بود..
سری به طرفین تکان دادم و زیر لب غریدم
- از دست تو محسن
و صدا بلند کردم
-امیر علی جان ، الان جوراب نو بهت می دم
تا سر توی کمد کردم ، خودش را به هال رسانده بود و صدایش را از فاصلهی دورتری شنیدم
-امیر علی جان ، این قد این نفس رو اذیت نکن
ادای مرا در میآورر ،از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت ، این بشر درست بشو نبود
خودم را توی هال رساندم
امیر علی ابرو در هم گره داده بود و غرید
-باز گفت نفس !
ویشگونی از پهلوی محسن گرفتم وپشت سرش گفتم
-محسن ، برو چاییتو بخور یخ کرد
صدایش هوا رفت ، بیآبرو رسوایم کرد
-آخ ، آخ ، خاله پهلوم سوراخ شد...
تو این خونه امنیت جانی ندارم ، محبتشون هم با ضرب وشتمه....
خداااااا
وبه طرف آشپزخانه حرکت کرد ، از دید که خارج شد امیر علی هم ریز خندید
سری تکان داد وگفت:
-فقط قد گنده کرده ، ها....
واو هم به طرف آشپزخانه رفت
همین موقع بنیامین در اتاقش را باز کرد وبا چشمای پف کرده وموهای بهم ریخته بیرون آمد
خواب آلود لب زد
-سلام مامان ...
دست درون موهایش کشیدم
-علیک سلام گل پسرم ، زودباش پسر مادر ، روز اول مدرسه ها دیر می رسی مدرسه!
ودراتاق بهار را هم زدم
-بهارم ، پاشو مامان دیرت شد...
صدایش از پشت در امد
-من بیدارم مامان... الان میام
بنیامین رفت سرویس بهداشتی و من هم به آشپزخانه رفتم
امیر ومحسن پشت میز نشسته بودند وصبحانه می خوردند
چای برای خودم وبچه ها ریختم وپشت میز نشستم
بهار آماده شده توی دربند در ایستاد
روبه محسن شاکی گفت:
-داداش محسن باز کیف منو تو برداشتی؟
محسن با نگاهی مظلوم ، مثل گربهی شرک ، به من خیره شد
باسر کج نگاهش کردم
-باز صبح شد ، شاکی هات یکی یکی اومدن ...
اخم هایش را مصنوعی درهم کرد وبه بهار چشم دوخت
-اول اون شراره های آتیش رو که از کنار مقنعه ات اومده بیرون بکن تو بعد گله وگله گذاریت رو شروع کن...
بهار ملتمس نگاهش کرد
-محسن اذیت نکن ، کیفم رو بده ، دیرم میشه...
محسن به امیر علی که دست به سینه تماشایش می کرد نگاهی کرد وگفت:
-امیر علی جون ببین پا رو غیرت ما میذاره هی موهاش تو صورتش تاب میخوره....
اخم امیرعلی که بیشتر شد ، لبی کج کرد
- خب کیفش پسرونه است ، زشته یک دختر کیف پسرونه استفاده کنه...
پا در میانی کردم
-پاشو خاله ، دیرش میشه برو کیفش رو بهش بده
تازه از جایش بلند شده بود که بنیامین هم با صورت خیس از کنار بهار گذشت و پشت میز نشست
-تازه مامان ، هندزفری منم برداشته...
دست و سرش را به آسمان بلند کرد و حالت گریه به خودش گرفت
-خدایا ، کمکم کن ، آخه چند نفر به یک نفر ...
ولبخند را مهمان لبهای همه مان کرد.
از کنار بهارم که رد شد تنه ای به جسم ظریفش زد
بهار معترض صدا بلند کرد
-هی گنده بک ، آروم نرم شدم...
محسن دستی روی سینه اش گذاشت وخم شد
-فدای خواهر گلم ، سربازتم...
از در که خارج شد امیر علی کنار گوشم زمزمه کرد
-نفس هیچ وقت فکر نمی کردم چند روز آوردن محسن خونمون باعث بشه یه عضو ثابت خونمون بشه....
به لبخندش لبخند زدم
-منم
خاطرات مثل فیلم برام نمایش داده شد
بعد از آزادیم از زندان ، نازی باردار شده بود وخیلی هم حالش بد بود ، من وامیر تصمیم گرفتیم ، چند وقتی محسن را پیش خودمان نگه داریم تا نازنین حالش خوب شود
هم از محسن مواظبت می کردم هم همراه بهار شیرش می دادم ، اما وقتی بچه ی نازنین دوقلو شد عملا محسن دیگر بچه ی ما بود تا نازی و مهران ! توی هفته اگه یک روز پیش اونها میرفت ،بقیه هفته توی خانه ی ما بود واین باعث شد که هم چون دیگر محرم بهار بود وهم بچه ی خوبی بود از پیش ما نرود...
11200
#پست۱۲۰
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
محسن کیف وهندزفری به دست وارد شد
وسایلها را توی دستش بالاگرفت وگفت:
-بیا خاله اینم وسایل بچه هات ولی بهشون آموزش بده خسیس بودن خیلی کار بدیه....
نیم ساعت بعد همه توی ماشین پارک شده توی حیاط نشسته بودند ،
من آخرین نفر بودم که همهچی را سامان داده بودم و حالا پشت در ایستاده بودم .
در سالن را بستم وبه طرف در حیاط حرکت کردم تا در را برای خروج ماشین باز کنم
محسن از داخل ماشین صدا بلند کرد
- خاله جونم بیا بشین من برم در رو باز کنم ، اینجا کسی هوای تو رو نداره!
چشم غرهای به صورتش انداختم و به طرف در رفتم ، احساس کردم صدای در زدن آرامی را شنیدم ولی گفتم شاید اشتباه کردم ، سر صبح که با ما کار داشت؟
یک لنگه ی در حیاط را که باز کردم ، مثل مجسمه خشکم زد
-نفس خودتی ! فدات بشم می دونی چقدر دنبالت گشتم تا پیدات کردم....
نفسم بند امد ، قلبم یکی در میان ولی محکم زد
باورم نمیآمد گذشته دوباره به سراغم بیاد
من دیدن دوبارهی این ادم را نمیخواستم
یک لحظه در را بستم وبه در تکیه دادم
همه از توی ماشین متعجب نگاهم کردند
امیرعلی و محسن حالم را فهمیدند و از ماشین بیرون پریدند
امیرعلی سریع خودش را به من رساند
-نفسم ؟ چی شد عزیزم....کی پشت در بود ، یه هو چت شد؟
اشکم ریخت
محسن آشفته نگاهم میکرد
فقط تو چشمای امیر زل زدم
در کوبیده شد و من نفسم رفت
-از پشت در بیا اینطرف ببینم کی پشت دره...
صدایش از پشت در امد
- نفس خانم ؟ نفس جان !...جان عزیزت درو باز کن ، کارت دارم ، میدونم بد کردیم ، درو باز کن کار واجبی باهات دارم...
یک آن تمام وجودم رو نفرت گرفت
این زن چطور به خودش اجازه می داد دوباره به سراغ من بیاد
بی توجه به امیر به طرف در برگشتم ، در را با ضرب باز کردم
وتوی صورت زن روبرویم هوار کشیدم
-دیگه چی می خواین از جونم ؟چرا ولم نمی کنید ؟
چشمهایش رنگ ندامت داشت
-ماکه بیست ساله سراغتم نگرفتیم ...
از حال من چه خبر داشت ، از کابوسهایم هنگام افتادن طناب دار دور گردنم ، از جان دادن جمشید و بچهای که ندیدمش ، از کتکهایی که بیگناه این زن و مادرش نصیبم کردند وبدتر از اینها پنهان کردن حالم از امیرعلی بعد از بیدار شدن از وحشتِ آن خوابها !
کسی حال مرا درک نمیکرد جز آنکه به حالم نشسته باشد
-سراغمو نگرفتین ولی کابوستون همراهمه ، شبی نیست خواب اون روز لعنتی وزندان وطناب دار رو نبینم ، شبی نیست داداشت دست دور گردنم نندازه وخفه ام نکنه. ..شبی نیست بچه ی مرده ام تو خوابم نیاد وازم کمک نخواد که نزارم بمیره...
از صدای دادم گلویم خش برداشته بود
-جمیله ، اینجا چی می خوای ؟! برو بذار به درد خودم بمیرم...
امیر دست دور شانه ام انداخت و میان حصار بازوانش محصورم کرد
-نفس آروم .....
درمان دردم را میدانست ،
شنیدن دو، سهآهنگ ضربان قلبش مثل قرص زیر زبانی به زندگی بر میگرداندم
بچه هایم هم کنار محسن صف کشیده بودند و محسن هم با ابروان گره خورده، حمایتگرانه دست دور شانههایشان انداخته بود .
پسر نازی و مهران بود اما تحت سرپرستی امیر علی تربیت شده بود ، کمتر از این هم از او انتظار نمیرفت به نگاه ترسیده ، مات ومبهوت بچههایم زل زدم ، هیچوقت من و امیر نگذاشته بودیم تنش وارد زندگیمان شود
صدای هق هق جمیله نگاهم را به سمتش تاب داد ، مثل ابر بهار از کنار چشمهایش اشک می ریخت.
سرم گز گز میکرد و درد تا چشمانم را احاطه کرده بود
از آغوش امیرعلی جدا و روی پلهی کنار در نشستم ودست به پیشانی دردناکم گرفتم
-جمیله من که شوهرت رو بخشیدم ، مادرت رو بخشیدم ، هر چی جمشید برام ارث گذاشته بود رو به خودتون دادم ...دیگه چی از جونم می خواین ، اینجا چکار می کنی....
جمیله جلویم زانو زد و با التماس زار م زد
-نفس ....مامانم حالش بده ، داره میمیره ، همش گریه می کنه وضجه می زنه ، نه خواب داره نه بیداری ! سرطان تمام بدنش رو گرفته ، ثانیه ای نیست که درد نکشه ....
سرش تا آخرین حد روی گردنش خم میشود
-تقاص پس دادیم نفس ... تقاص دادیم...
هق میزند و نفسش به شماره میافتد
-مامانم می خواد ببینتت ، می خواد حلالش کنی....
تا مغز استخوانم آتش گرفت ، ظلمهایشان را کرده بودند و حالا حلالیت میخواستند ، من به درک جواب بچهای که چیزی نمانده بود تا چشم به این دنیا باز کند را چه میخواستند بدهند؟
با شتاب از جایم برخاستم
-جمیله برو .... از اینجا برو ....کار شما قابل ببخش نیست !
داد زدم
-برو جمیله.....نمیخوام حرفهات رو بشنوم
15300
#پست۱۱۶
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
_به طرفش حمله کردم ویکی دوتا سیلی ومشت نثارش کردم ولی با دخالت مردم توی جمعیت فرار کردن ، بلافاصله خودم رو به جمشید رسوندم گفتم اونم مرده ، مثل من غیرت داره ، این ماجرا رو براش تعریف کنم شاید اون بتونه جلوی خواهرش رو بگیره...
اما تاموضوع رو باهاش درمیون گذاشتم چنان به طرفم حمله کرد و بیخ گلوم رو گرفت که چیزی نمونده بود نفسم بند بیاد ، دست وپا می زدم که یکدفعه گلوم رو ول کرد....
سعید از خشونت جمشید میگفت و من یادم میآمد عادت جمشید وقت عصبانیت گرفتن دور گردن بود ، من هم تجربه ی این رفتار جمشید را داشتم ، ناهوا دستم از زیر روسری گردنم را لمس کرد
همان جای فشار دستهای جمشید و فشار طناب دار...
صدای پر خشم سعید حواسم را به خودش جلب کرد
- نفسم که جا اومدهرچی فحش وناسزا بلد بودم نثارش کردم وتهدیدش کردم خواهرش رو با بیآبرویی طلاق می دم
اونم باقلدری تمام یقه ام رو توی دستش گرفت وگفت اگه خواهرش رو اذیت کنم ، بدبختم می کنه ،چه برسه به اینکه خواهرش روطلاق بدم ، میگفت مهریه جمیله که هزارتاسکه بود رو به اجرا می زاره وروونه ی زندانم می کنه وهزارتا کار دیگه که بلد بود ومنم می دونستم انجام می ده...
خلاصه من احمقم ازش ترسیدم و از ترسم صدام درنیومد در عوض دیگه کاری به جمیله نداشتم ، من از همچین زنی متنفر شده بودم
جمیله کار خودش رومی کردومنم کارخودم، و اون آخر کار حتی بعضی شبها خونه هم نمی اومد
از کار روزگار دختر خاله ام هم از شوهرش طلاق گرفت وبه مرور زمان و مخفیانه دوباره رابطه ام با دختر خالهام خوب شد ویواشکی با هم عقد کردیم و خونه ای جدا گرفتم وبیشتر زمانم رو پیش دختر خاله ام میگذروندم ، روزگارم خوش شده بود...کارهای جمیله و گندهایی که میزد دیگه اصلا برام مهم نبود ، دیگه اصلا نمیدیدمش...
اما یک روز مادر جمشید ازم خواست که توی نقشه ای که برای تو کشیده بود کمکش کنم یک روز خواست به جمشید بگم که شما رو توی ساحل با یک مرد دیدم وبعدخودش به جمشید گفته بود تو راه آزمایشگاه شما رو با یک مرد دیده وعکس هم ازتون داره وازمنم خواست که عکس هایی که از شما بهم داده بود رو با عکس مردی مونتاژ کنم....
لعنتی ...لعنتی...لعنتی...
لعنت به ذات خراب همهتان...
دیوار خاطرات داشتند مرا بین خودشان له میکردند و او سرش به آخرین حد خودش به پایین افتاد
خجالت و تاسفش جه به درد من میخورد
_متاسفم خانم جلالی ولی نفرتی که از جمشید تو دلم خونه کرده بود باعث شد هر کار بهم می گفتن انجام بدم تا زندگیش خراب بشه ویکم دلم خنک بشه ،اون موقع ها اصلا به شما وبی گناهیتون فکر نمی کردم
اشک پهنای صورتم را پوشانده بود حرفهای سعید راه گلویم را میسوزاند ، من بی گناه ترین آدم ان زندگی به جای تقصیرِ همه مجازات می شدم
بلافاصله سرم را پایین انداختم تا گریهی بی صدایم را امیر علی نفهمد...
کینه نداشتم ولی بغض ها یکی یکی توی گره گلویم می شکستند....
به گناهی مجازات می شدم که کسان دیگری انجام داده بودند....
و سعید بی خبر از حجم بغض من ادامه می داد
_اون روز که صبح زود بهتون زنگ زدم هم ، می خواستیم شما رو قربانی نقشه مون بکنیم ..همه چی طبق نقشه پیش می رفت جز حمله ی جمشید به شما و گلدونی که شما توی سر جمشید زدید ، وقتی من جمشید رو تواون حال دیدم یک لحظه ماتم برد اما تا دیدم شما وجمیله و مادرش از در اتاق بیرون رفتید دوباره کینه تو دلم شعله کشید وگلدونی که شما یک بار ضربه به سرجمشید زده بودید روبرداشتم وچندین ضربه پیاپی به سر جمشید زدم
احساس خفگی دست دور حنجرهام انداخته بود
دیگر نمی توانستم نفس بکشم ، از روی صندلی بلند شدم
نگاه همه به طرف من برگشت
بغض لعنتی ولم نمی کرد ، چشم به نگاه سرد سعید انداختم
باران اشکم بند نمیآمد ، نفسم را با زور بالا کشیدم
14400
#پست۱۱۷
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
سرم را به چپ وراست تکان دادم و بریده بریده واز اعماق وجودم با هق هق گفتم:
_ولی حقش نبود ، ...حقش مردن نبود ، تو می دونی چقدر منتظر دیدن بچه اش بود ؟ تو می دونی چقدر عروسک برای بچه اش خریده بود ، تو می دونی باعث مرگ بچه اش هم شدی .....
دست امیر علی دور شانه ام نشست
_نفس ! آروم ...تو هنوز حالت خوب نشده....
به صورت درهمش نگاه کردم ، چشمهایش سرخ و طوفانی بود ولی با آرامش وجودش حرف می زد تا من را آروم کند...
دست امیر را گرفتم با التماس زار زدم
_امیر علی از اینجا بریم ، منو از اینجا ببر، دیگه طاقت ندارم اینجا بمونم ، دارم خفه می شم.... دارم دق می کنم...
رنگ نگاهش مشوش شد دوطرف شانه ام را گرفت و با هول گفت:
_باشه ، باشه ، می ریم فقط تو آروم باش ، می ریم عزیز دلم...
با ضجه ادامه دادم
_تو رو خدا بریم...من اینجا نمی تونم آروم باشم ، بریم امیرعلی...
امیر هم بی توجه به دو مرد روبرویش دست مرا گرفت وبه سمت در کشاند
تصمیمهایش با دل من رنگ عوص میکرد ، خوب معلوم بودتنها چیزی که طاقت نداشت تحمل کند، زجر کشیدن من بود...
هنوز به در نرسیده بودیم که سعید صدا بلند کرد
_خانم جلالی دختر خاله ام حامله است
لحظه ای ایستادم...نفسم رفت ، یک بهار دیگر وسط ماجرا بود ؟
_من به بچه ی شما رحم کردم ، خواهش می کنم شما هم به بچه ی من رحم کنید
پاهایم روی زمین قفل شد ولی امیر دستم را کشید وباهم آن اتاق لعنتی را ترک کردیم....
بیرون زندان ، کنار ماشین هردونفرمان ساکت نشسته بودیم ، اشک هایم هنوز می ریخت و من به نقطه ای روی در ماشین زل زده بودم....
امیر علی گوشیش را از جیبش در آورد وشماره ای گرفت
_سلام داداش...
_کار داری یا بیکاری....
_می خواستم با یه تاکسی بیای در زندان...
_نه ، خودت ماشین نیار ، حالم خوب نیست ....
نگاهم صورت امیر را نشانه گرفت
مرد مهربان من حالش خوب نبود
او هم نگاهم کرد وادامه داد
_نمی تونم رانندگی کنم ، تو بیا ماشینم رو ببر ما با تاکسی می ریم
_تشکر داداش...
_یاعلی ، خداحافظ
وتماس را قطع کرد
_چکاری امیر علی...
نفس عمیقی کشید ولبخندی زد
_وقتی تو رو اینقدر داغون می بینم ونمی تونم برات کاری کنم ، بهم میریزم....
دستهایم را روی ته ریش های صورتش گذاشتم
_امیرم وقتی تو پیشمی داغون نیستم ، حالم بد نیست ، بیچاره نیستم....وقتی تو هستی بهترین حال دنیا رو دارم...
اشکهایم را پاک کرد وگفت:
_پس اینا چیه همش از چشمات میریزه ومنو آچمز می کنه....تو نمیدونی من طاقت دیدن اشکات رو ندارم
توی چشمهای مشکیش زل زدم
_امیر علی ، اینا ته مونده ی زندگیه قبلیمه که به اسم اشک داره از من جدا می شه ، بزار بباره ، بزار تموم شده ، می خوام خالص مال تو باشم ....
لبخندی زد
_پس لطفا زودتر تموم شه ، که دلم دیگه طاقت دیدنشون رو نداره...
من هم به تلخی خندیدم
_چشم ، قول می دم
دستهایم را از صورتش جدا کرد ، و بیتوجه به اینکه داخل خیابان هستیم بوسیدشان وتوی دستهایش گرفت....
دیگر رمقی برایم نمانده بود
اگر مرد کنار دستم نبود حتما تا حالا از زندگی جا زده بودم
تکیه داده به امیر وبی حال منتظر نشسته بودم
تاکسی کنار ماشین امیر ترمز کرد ومهران از درونش بیرون امد
10700
#پست۱۱۸
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
نگاهم بیهوا روی مهران ماند ، او که زمانی دلم برایش سریده بود ، او که شوهر خواهرم شد و شروع بدبختیهایم از روز عقدش آغاز شد...
میتوانم اعتراف کنم در مقابل امیر علی هیچچیزی برای عرض اندام نداشت
عاشق چه چیزش شده بودم که امیرعلی را نمیدیدم ، وللهُ اعلم!
از روی جدول بلند شدیم و مهران ترسیده به طرفمان آمد ، قیافههایمان را با نگاهش اسکن کرد و در حال دست دادن به امیر پرسید
- چی شده داداش ؟ خوبید؟
و لحظهای روی چهرهی من متوقف شد
امیرعلی سویچ ماشینش را بین هوا معلق نگه داشت و جواب داد
- رفته بودیم دیدن قاتل جمشید...
مکث کرد و ادامه داد
- روانمون به هم ریخت...لطفا تو ماشینم رو ببر ما هم یک جوری خودمون رو میرسونیم... هیچ کدوممون نمیتونیم رانندگی کنیم
آه افسوسواری کشید ، همهی خانوادهام حتی مهران هم درگیر چالش زندگیام شده بودند ، سویچ را گرفت و به چشمهای امیر علی زل زد
- خب من چکارهام داداش ...شما بشینید تو ماشین من انجام وظیفه میکنم...
امیرعلی با لبخندی دست روی شانهاش گذاشت
- آقایی داداش!... مسئلهی این حرفها نیست ، اصلا تحمل یک محیط بسته رو نداریم ...اگه میشه تو زحمت بکش ماشین رو ببر ، ما قدم بزنیم و بیایم شاید یکم حال و هوامون عوض بشه...
مهران دست روی چشمش گذاشت
- چشم داداش
و نگاهش بالاخره به طرف من کشیده شد
- امری باشه خواهرزن ؟
لبخندی زدم
بر خلاف آن روزهای مزخرف خواهرزن گفتن امروزش را دوست داشتم، امروز از اینکه نسبت خواهر زنش را داشتم و نه هیچ نسبت دیگری ، خدا رو شکر کردم
آهسته کلمات را بر زبان اوردم
- ممنون....همینکه اومدید دنیا ارزش داره!
لبخند زد ، همان لبخندی که روزی برای دیدنش حاضر بودم به تمام دنیا باج بدهم ولی امروز برایم فقط یک لبخند بود ، همین و بس!
- وظیفهاست خواهر زن....
و رو به هر دویمان خداحافظی کرد و رفت...
صدای زوزهی ماشین که بلند شد و تصویرش از جلوی رویمان محو شد ، نگاهمان در هم تلاقی پیدا کرد ، نگاههایی که از پس روزهای سخت حالا کنار هم به آرامش رسیده بودند
- تو هم حال منو داشتی و توی یک فضای بسته نمیتونستی طاقت بیاری یا فقط حال من این بود؟
انگشتانم را بین انگشتانش سُر دادم ، او هم قفل کرد دستم را میان دستش...
- منم حالم همین بود!
چشمهایم را کاوید و با حرکت سر پرسید
- بهتری ؟
بهتر بودم ، اصلا همینکه هوا فقط بوی امیرعلی را میداد بهترم میکرد ، به نشانهی خوبم پلک روی هم گذاشتم و بعدش سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود بازگو کردم
- چرا بهم نگفتی به خاطر من از جمشید کتک خوردی
رنگ نگاهش رقت انگیز شد
- کی میگفتم ؟...اون موقعها که با سر داشتی خودت رو تو چاه مینداختی ؟ یا وقتی تو حبس بودی ؟ یا....
خجالت کشیدم و او باقی حرفش را خورد... با نگاهی به کفشهای مردانهاش لب زدم
-بمیرم برات که اینهمه واسهی من بدبختی کشیدی ولی امیرعلی ارزش داشت
فشار دستش روی انگشتانم وادارم کرد ، سر بلند کنم ، با اخم به چهرهام زل زده بود
- چی ارزش داشت
نفس عمیقی کشیدم
- بدبخت شدنم ، تجربههای تلخم ، تا دم مرگ رفتنم ، همهی زندگیم که با تصمیمای غلطم کثافط شده بود....به اینکه حالا تو رو دارم ارزش داشت.... به اینکه حالا دیگه هیجکس جز تو رو نمیبینم و نمیخوام ارزش داشت .... به اینکه تو مال منی....فقط مال منی! ارزش داشت
وسط حرفم آمد ، یک دستش پشتم نشست و به راهی که در پیش داشتیم هدایتم کرد
- خانمِ ارزش !...پدر امیرعلی رو درآوردی تا به این ارزش رسیدی
سرم را روی شانهاش گذاشتم
- به جاش الان خالص و بیغش مال توام...به جاش الان قَدرت رو میدونم و هیچ لحظهای آرزوی کسی غیراز تو رو نمیکنم
بین فاصلهی انگشتان تا سینهاش ، میان حدفاصل قد دستش جایم داد
- میدونم ای کاش دیگه فایده نداره ولی ای کاش روزهای زجر کشیدنت رو نمی.دیدم
امیرعلی بود دیگر! وسط تمام لحظهها باز هم فقط ناراحتیهای مرا میدید نه خودش را....
از تو ممنونم بخاطر حسِ خوب دستهایت وقتی می توانست بگریزد از این شانه هایِ افتاده و اشک های مانده در دیدگانم...
از تو ممنونم بخاطر اثبات بودنت در این سرای آهنینِ آدم ها که هر ثانیهاش ترس است و آوازِ تنهایی...
زمان به افکارم آموخته بعضی آدم ها سایه ی وجودشان غبار از دل تنگت برمی دارد چه برسد به حضور همیشگی شان!
تو یک نگاهت می ارزد به تمام آنانی که باید می بودند اما نمانده اند...
11100
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.