cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

~𝙎𝙇𝙀𝙋 𝙇𝙊𝙑𝙀 🥀☁️

• Slep Love : خوابِ عشق ☁🖤 • دَر خوآب عشق تو را دنبال میکنم دریغ از آنکه بدانم تو را در بیداری گم کرده ام!🖤❄ • finished : HIDDEN LOVE • . Saren❄ https://t.me/BChatBot?start=sc-136209-BYiC6jl https://t.me/joinchat/AAAAAEY_pD3lT4s0kerR3g 🖤∞🥀

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
341
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

بهترین آهنگ سال 1399 را انتخاب کنید برترین های سال 99 موسیقی در شاخه های مختلف، 20 فروردین با تجمیع آرای تلگرام، سایت خبرگزاری، سامانه پیامکی و اینستاگرام رسانه آوای ایرانیان طی مراسمی محدود اواخر اردیبهشت ماه با رعایت پروتکل ها تجلیل میشوند.Anonymous voting
  • سووشون (همایون شجریان)
  • مهر مادر (رضا صادقی)
  • چراغونی (علی یاسینی)
  • خودخواه (محسن یگانه)
  • قول دادی (مجید خراطها)
  • سال بی بهار (محسن چاوشی)
  • خنده هات و قربون (محمد علیزاده)
  • گل مریم (رضا بهرام)
  • زده بارون (مسعود صادقلو)
  • دلمو دزدید (ماکان بند)
0 votes
سلام‌ متاسفانه فیک فعلا کات میشه... یه روزی ایشالا دوباره ادامه‌ش میدم یا‌حق✋
Mostrar todo...
🌙☁🖤 #p_6 -رهام- صدای تق تق چیزی باعث شد چرت کوتاهی که داشتم از سرم بپره و با بی حالی چشمامو باز کنم... گیج و منگ دنبال صدا گشتم تا به شایان بگم ساکتش کنه... سردردی که کم‌کم داشت به سراغم میومد بیشتر وادارم میکرد تا قدمامو تند تر بردارم..! با رسیدن به آشپزخونه و دیدن شایان که داشت با چکش میخی رو توی دیوار میکوبید آهی از سر بیچارگیم کشیدم... اینکه بخاطر تابلوی گلِ مسخره ای که میخواست روی دیوار نصب بشه از خواب پریده بودم عصبانیتمو به نهایت میرسوند! اما طبق معمول سکوت کردم و سمت یخچال رفتم تا لیوان آبی بردارم بلکه خواب از سرم بپره! بعد از اینکه اون تابلوی مسخره رو روی دیوار نصب کرد رو کرد بهم و گفت: × خوب شد؟ جوابی ندادم چون از چشم‌بندم متوجه بیدار شدنم شد... دوباره به اتاقم برگشتم و وقتی متوجه چیزی شدم سریع صداش کردم! _ شایاااان! از صداش متوجه اومدنش به سمتم شدم. × چیشده؟ _ توهم حس میکنی؟ سوالی نگام کرد × چیو دقیقا؟! _ دماغت گرفته؟ × نه چیمیگی؟ _ شایان بوی عطر میاد! یه ابروشو بالا انداخت و دست به سینه شد. × واقعی داری میگی یا داری شوخی میکنی؟ _ نه بخدا تمرکز کن! چشمامو بستم و از رایحه خوش بخشش لبخندی رو لبام نشست. یهو با صدای بم شایان چشمامو باز کردم! × دیوونه شدی رهام! اصلا بویی نمیاد اینجا. _ یا تو دماغت گرفته یا من توهم زدم! × توهم زدی عزیز من! آخه بویی نمیاد اینجا... همچنان لبخند رو لبم بود و با پررویی جواب شایان رو میدادم... × لبت بخاطر اون بو اینجوری کش اومده؟ زمزمه وار: _ هم توی خواب حسش میکنم هم تو عالم بیداری..!انگار همینجا بوده؛ × کی اینجا بوده؟ _ همونی که تو خوابمه! انگار که حرف کلافه کننده ای شنیده باشه چشماشو تو حدقه چرخوند و با دستش ضربه آرومی به پیشونیش زد: × واقعا باید درمانت کنم! اینجوری پیش‌بره پاک دیوانه میشی... _ بخاطر همین حرفاست که اصلا دلم نمیخواد با احمقی مثل تو راجع‌بهش صحبت کنم! چرا میخوای نعمتی که به هرکسی داده نمیشه رو از من بگیری؟؟؟ × این نعمت نیست! عذابه! هرکاری هم کنی نمیتونی جلوشو بگیری. _ شایان این چیزی نیست که بشه با درمان درستش کرد! درواقع غلط نیست که بخواد درستش کرد. دلیل مخالفتت چیه؟ × مخفی کردن یه چیزی باعث احمق جلوه دادن منه؟ جالبه! توی این دو سه روزه از قیافت پیداست که از وجود یه چیزی داری اذیت میشی و میخوام بدونم اون چیه... _به وقتش... به وقتش همه چیزو میگم... ببین من الانم نمیدونم دارم خواب کیو میبینم... باید پیداش کنم. × مطمئن؟ پلکامو به نشونه تایید رو هم فشار دادم _ مطمئنِ مطمئن؛ × رهام من هیچ مشکلی ندارم که تو خواباتو بهم نگی فقط نمیخوام مشکلی برات پیش بیاد.
Mostrar todo...
سلام‌✋ بابت تاخیر این چند وقته واقعا متاسفم... درگیر یه سری مسائل بودم که فکرمو خیلی مشغول کرده بود و الانم هست درواقع... اما جبران میکنم ایشالا... پیشاپیش سال نوتون مبارک❄️🌿
Mostrar todo...
من همانند ماشینی بی سرنشین به بیراهه میروم... https://t.me/BChatBot?start=sc-136209-BYiC6jl 🌒 https://t.me/joinchat/AAAAAEY_pD3lT4s0kerR3g 🌘
Mostrar todo...
صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دست از افکارم بکشم و شروع کنم به خوردن قهوه ام و پوشیدن لباسم... . × رهام؟ خونه ای؟ از اتاقم بیرون اومدم... _ سلام آره زود برگشتم... × چرا؟ _ چون حالم خوب نبود... × تو که صبح سرحال بودی..! _ آره بودم! ولی خب بعد کلاس... از سکوت مسخره ام متوجه شد و با چشمای گرد گفت: × نکنه با گلرررر؟؟؟ از صدای بلندش خندم گرفت... _ او..هو...م! × چندش! توی کلاس؟؟؟ _ یهویی شد دیگه تقصیر من چیه؟ یکی از بد ترین رابطه هام بود... بشین تا برات تعریف کنم. قیافشو جمع کرد و گفت: × اصلا دلم نمیخواد تعریف کنی..! اه اه حالم بهم خورد... شونه ای بالا انداختم و ماگ قهوه ام و دوباره به لبم نزدیک کردم تا بتونه برای لحظه ای خستگی این چند ساعت رو از تنم در بیاره...
Mostrar todo...
☁🌙🖤 #p_5 -رهام- زود برگشتم سمت خونه.... رسیدم و کولمو جلوی در انداختم و بی‌درنگ و سست به قصد دوش گرفتن سمت‌ حمام رفتم... . درحال خشک کردن موهام با حوله بودم و با یه دستم ماگ قهوه مو نگه داشته بودم و سمت اتاقم قدم برمیداشتم. به محض باز شدن در بوی عطر نا آشنایی خورد به بینیم! از تعجب چشمام گرد شد! بوی عطر شایان و میشناختم! پس این بوی عطر کی بود..؟ مگه کسی اومده بود اینجا؟ رفتم داخل اتاق شایان ولی دریغ از اینکه بویی اونجا استشمام کنم! ذهنم‌‌ درگیر شد... دوباره داخل اتاقم شدم... تعجبم خیلی بیشتر شد! بوی عطر سه برابر شده بود... دقیقا انگار کسی توی اتاق باشه و رایحه اش تو فضای اتاق بپیچه... نمیدونم چرا ولی فکر کردم روحی ، جنی ، چیزی داخل اتاقه... ولی آخه احمق جن عطر داره..؟ دست کشیدم از افکار بیهوده. رفتم سمت میز مطالعه ام و ماگ‌م رو روش گذاشتم و پشت میزم روی صندلی نشستم... شیشه عطرم کنار لب تاپ و کتابم بود. برشداشتم و بوییدم! زمین تا آسمون فرق داشت بویی که من داشتم میشنیدم... یعنی این عطر مال کیه؟ سرم داشت سوت میکشید و ذره ای از کلافه‌گیم و تعجبم کم نشده بود بلکه هر لحظه با غلیظ شدن اون عطر بیشتر میشد..! یه قرص سردرد و بدون خورد آب انداختم تو حلقم و قورتش دادم. از پشت میزم بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم. دمر خوابیدم و سرمو تو بالشت فرو کردم. رابطه یهویی داخل دانشگاه و بوی عطری نا آشنا و ذهن خسته‌ام و تاثیر قرص باعث شد پلکام روی هم بیوفته... خواب🌙: چشمام و یک آن فشار دادم و باز کردم خودمو داخل جایی دیدم که به شدت برام آشنا بود. تو خونه ای بودم که مطمعنم اینجا نبود... روی مبل چرمی سیاه نشسته بودم و با دقت به تم سفید مشکیش نگاه میکردم. در آن واحد لحظه ای از گذشته توی ذهنم خطور کرد... الان یادم اومد اینجا کجاست..! خونه شایان تو ایرانه... من تو ایران چیکار میکنم آخه..؟ اونم خونه شایان؟ بلند شدم تا ببینم من چرا اینجام که یهو همون عطر دوباره زیر بینیم حس کردم... عطر مردونه اسپرت! چقدر خوشبو بود این رایحه دلپذیر و ناآشنا... یک آن انگار که مست شده باشم ، دوباره رو مبل نشستم و بوییدم و چشمام رو بستم... عجب خلسه ی شیرینی بود خوابی که مجهول بود و لذت و آرامش به همراه داشت..! بی اراده از جام بلند شدم و دنبال بوی عطر رفتم... سخت نبود متوجه بشم این عطر متعلق به کسیه که دفعه قبل توی خوابم دیدمش... به در اتاق که رسیدم آروم بازش کردم. رو تخت دو نفره شایان من خوابیده بودم... و دوباره... دوباره همون شخص ناشناخته که تو بغلم بود و من سفت بغلش کرده بودم... عصبی شدم... بیشتر از اینکه خودمو واضح میدیدم اما اونو نه... حتی از رنگ موهاشم نمیشد تشخیص داد اون کیه! فقط یه تیکه طلایی تار میدیدم... و من باز در حال نوازش کردن موهاش بودم... تعجب کردم. تو آرامش مطلق خوابیده بود کنارم و من دستامو روی کمر و موهاش میکشیدم... در این حد دوسش داشتم؟ بازم خواستم قدم بردارم سمت منِ آینده و فردی که بغلم بود که شیشه نامرئی جلوم سبز شد و نزاشت به جلو حرکت کنم. تنها چیزی که توی این خواب تونستم کشف کنم ، خونه ی شایان تو ایران بود و بوی عطری که حالا به خوبی حسش میکردم و به نوعی بهم آرامش میبخشید... بازم خواستم به شیشه مانع نامرئی مشت بزنم ولی یادم افتاد که از خواب بیدار میشم... پس منتظر موندم که ببینم اون فرد از بغلم بلند میشه تا قیافش رو ببینم یا نه... همونجا دم اتاق ایستاده بودم... اما انگار زمان متوقف شده بود و من فقط حق دیدن همون تیکه رو داشتم. اما بقدری کنجکاو شده بودم که این فکر از ذهنم به بیرون پرت شده بود... کم کم صحنه خوابیدنمون به شدت تار شد و سیاهی جاشو گرفت... پایان خواب🌙 برعکس دفعه قبل خیلی آروم از خواب بیدار شدم. نفس نفس نمیزدم ولی قلبم بیقراری میکرد... جالبه! اونم مثل من میخواست بدونه اون شخص کیه..؟ اون عطر کیه..؟ تو کتم نمیرفت. من تو ایران چیکار میکردم..؟ چجوری راضی شدم درسم و ول کنم..؟ اون بوی عطر کی بود..؟ اینهمه سوال یک طرف... از طرفی دیگه همیشه خوابایی که نزدیک به رخ دادن بود و میدیدم و اکثرا تلخ و قرار بود اتفاق ناگواری بیوفته... اما این‌یکی... این یکی فرق داشت انگاری... آرامش داشت... لبخند داشت... حس خوب بود... حتی اون عطر هم لبخند به لبم‌میاورد... لبخند کج و کوله ای رو لبم شکل گرفته بود که با یادآوری ساعاتی پیش جاشو اخم پر کرد... اولین بار بود حس خیانت بهم دست میداد... حس میکردم رابطه با آناستازیا ( خانم گَلِر ) خیانت به اون کسی بود که بغلم خوابش برده بود... اما خودمو قانع میکردم که این برای زمان حال هیت و شخصی که من حتی چهره اش هم ندیدم برای آینده اس و معلوم نیست چند سال بعد بخوام پیداش کنم...
Mostrar todo...
من همانند ماشینی بی سرنشین به بیراهه میروم... فردا هم پارت داریم❄️ https://t.me/BChatBot?start=sc-136209-BYiC6jl 🌒 https://t.me/joinchat/AAAAAEY_pD3lT4s0kerR3g 🌘
Mostrar todo...
☁🌙🖤 #p_5 -رهام- زود برگشتم سمت خونه.... رسیدم و کولمو جلوی در انداختم و بی‌درنگ و سست به قصد دوش گرفتن سمت‌ حمام رفتم... . درحال خشک کردن موهام با حوله بودم و با یه دستم ماگ قهوه مو نگه داشته بودم و سمت اتاقم قدم برمیداشتم. به محض باز شدن در بوی عطر نا آشنایی خورد به بینیم! از تعجب چشمام گرد شد! بوی عطر شایان و میشناختم! پس این بوی عطر کی بود..؟ مگه کسی اومده بود اینجا؟ رفتم داخل اتاق شایان ولی دریغ از اینکه بویی اونجا استشمام کنم! ذهنم‌‌ درگیر شد... دوباره داخل اتاقم شدم... تعجبم خیلی بیشتر شد! بوی عطر سه برابر شده بود... دقیقا انگار کسی توی اتاق باشه و رایحه اش تو فضای اتاق بپیچه... نمیدونم چرا ولی فکر کردم روحی ، جنی ، چیزی داخل اتاقه... ولی آخه احمق جن عطر داره..؟ دست کشیدم از افکار بیهوده. رفتم سمت میز مطالعه ام و ماگ‌م رو روش گذاشتم و پشت میزم روی صندلی نشستم... شیشه عطرم کنار لب تاپ و کتابم بود. برشداشتم و بوییدم! زمین تا آسمون فرق داشت بویی که من داشتم میشنیدم... یعنی این عطر مال کیه؟ سرم داشت سوت میکشید و ذره ای از کلافه‌گیم و تعجبم کم نشده بود بلکه هر لحظه با غلیظ شدن اون عطر بیشتر میشد..! یه قرص سردرد و بدون خورد آب انداختم تو حلقم و قورتش دادم. از پشت میزم بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم. دمر خوابیدم و سرمو تو بالشت فرو کردم. رابطه یهویی داخل دانشگاه و بوی عطری نا آشنا و ذهن خسته‌ام و تاثیر قرص باعث شد پلکام روی هم بیوفته... خواب🌙: چشمام و یک آن فشار دادم و باز کردم خودمو داخل جایی دیدم که به شدت برام آشنا بود. تو خونه ای بودم که مطمعنم اینجا نبود... روی مبل چرمی سیاه نشسته بودم و با دقت به تم سفید مشکیش نگاه میکردم. در آن واحد لحظه ای از گذشته توی ذهنم خطور کرد... الان یادم اومد اینجا کجاست..! خونه شایان تو ایرانه... من تو ایران چیکار میکنم آخه..؟ اونم خونه شایان؟ بلند شدم تا ببینم من چرا اینجام که یهو همون عطر دوباره زیر بینیم حس کردم... عطر مردونه اسپرت! چقدر خوشبو بود این رایحه دلپذیر و ناآشنا... یک آن انگار که مست شده باشم ، دوباره رو مبل نشستم و بوییدم و چشمام رو بستم... عجب خلسه ی شیرینی بود خوابی که مجهول بود و لذت و آرامش به همراه داشت..! بی اراده از جام بلند شدم و دنبال بوی عطر رفتم... سخت نبود متوجه بشم این عطر متعلق به کسیه که دفعه قبل توی خوابم دیدمش... به در اتاق که رسیدم آروم بازش کردم. رو تخت دو نفره شایان من خوابیده بودم... و دوباره... دوباره همون شخص ناشناخته که تو بغلم بود و من سفت بغلش کرده بودم... عصبی شدم... بیشتر از اینکه خودمو واضح میدیدم اما اونو نه... حتی از رنگ موهاشم نمیشد تشخیص داد اون کیه! فقط یه تیکه طلایی تار میدیدم... و من باز در حال نوازش کردن موهاش بودم... تعجب کردم. تو آرامش مطلق خوابیده بود کنارم و من دستامو روی کمر و موهاش میکشیدم... در این حد دوسش داشتم؟ بازم خواستم قدم بردارم سمت منِ آینده و فردی که بغلم بود که شیشه نامرئی جلوم سبز شد و نزاشت به جلو حرکت کنم. تنها چیزی که توی این خواب تونستم کشف کنم ، خونه ی شایان تو ایران بود و بوی عطری که حالا به خوبی حسش میکردم و به نوعی بهم آرامش میبخشید... بازم خواستم به شیشه مانع نامرئی مشت بزنم ولی یادم افتاد که از خواب بیدار میشم... پس منتظر موندم که ببینم اون فرد از بغلم بلند میشه تا قیافش رو ببینم یا نه... همونجا دم اتاق ایستاده بودم... اما انگار زمان متوقف شده بود و من فقط حق دیدن همون تیکه رو داشتم. اما بقدری کنجکاو شده بودم که این فکر از ذهنم به بیرون پرت شده بود... کم کم صحنه خوابیدنمون به شدت تار شد و سیاهی جاشو گرفت... پایان خواب🌙 برعکس دفعه قبل خیلی آروم از خواب بیدار شدم. نفس نفس نمیزدم ولی قلبم بیقراری میکرد... جالبه! اونم مثل من میخواست بدونه اون شخص کیه..؟ اون عطر کیه..؟ تو کتم نمیرفت. من تو ایران چیکار میکردم..؟ چجوری راضی شدم درسم و ول کنم..؟ اون بوی عطر کی بود..؟ اینهمه سوال یک طرف... از طرفی دیگه همیشه خوابایی که نزدیک به رخ دادن بود و میدیدم و اکثرا تلخ و قرار بود اتفاق ناگواری بیوفته... اما این‌یکی... این یکی فرق داشت انگاری... آرامش داشت... لبخند داشت... حس خوب بود... حتی اون عطر هم لبخند به لبم‌میاورد... لبخند کج و کوله ای رو لبم شکل گرفته بود که با یادآوری ساعاتی پیش جاشو اخم پر کرد... اولین بار بود حس خیانت بهم دست میداد... حس میکردم رابطه با آناستازیا ( خانم گَلِر ) خیانت به اون کسی بود که بغلم خوابش برده بود... اما خودمو قانع میکردم که این برای زمان حال هیت و شخصی که من حتی چهره اش هم ندیدم برای آینده اس و معلوم نیست چند سال بعد بخوام پیداش کنم... صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دست از افکارم بکشم و شروع کنم به خوردن قهوه ام و پوشیدن لباسم... . × رهام؟ خونه ای؟
Mostrar todo...
☁🌙🖤 #p_4 -رهام- چشمای بی حالم رو از هم فاصله دادم و آخرین پکِ آخرین سیگاری که توی این مدت کشیدم و زدم و اونهم مثل بقیه سیگارا زیر پام له شد..! از بالکن بیرون اومدم و به محض اینکه وارد اتاق شدم نفسی تازه گرفتم... گرمی اتاق به صورتم برخورد کرد و باعث شد جریان خون و زیر پوستم حس کنم و چشمام پر بشه... تک سرفه ای کردم و نگاهی به ساعت انداختم... باید نیم ساعت دیگه همراه شایان به دانشگاه میرفتم و با گَلِر کلاس داشتم... بی‌رمق از جام بلند شدم و حاضر شدم... روز کسلی رو پیش‌رو داشتم! . حتی داخل تاکسی هم فکرم درگیر بود... از چشم شایان دور نموند و آروم زد به بازوم... × هی رهام ببینم چت شده؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم. _ چیزی نیست شایان. آروم گفت: × نکنه باز خواب دیدی پسر؟ _نه! انقدر محکم و عصبی گفتم که فهمید خواب دیدم... معلوم نبود از چی اینهمه خشمگین بودم... علاوه بر اون خواب ندونستن چیزی مدام روی مخم راه میرفت... با صدای شایان سمتش برگشتم... × باشه من که چیزی نگفتم. _ سرم درد میکنه... فکرم درگیره... با انگشت اشارش دو تا ضربه آروم به سرم زد و گفت: × این تو گچه خب ! دستشو پس زدم و آروم از کارم خندید. و خودشو با جزوه هایی که صبح بخاطر دیر کردن ، شلخته برداشته بود و حالا باید مرتب‌شون میکرد مشغول کرد. دوباره فکرم مشغول شد! اون شخص... اون مکان... اون زمانی که مشخص نشده بود... تو همه خواب های من روز و ساعت مشخص بود... به هر نحوی تو خواب متوجه میشدم. اما با خواب دیشب..؟ کی قراره با اون شخص آشنا بشم؟! بیشترین چیزی که آزارم میداد این بود که تار میدیدمش! دختر بود؟ یا پسر؟ اگه دختر بود میشد گفت شاید جایگاهِ... عشق؟ نمیدونم چرا عجیب بود برام... من دوست دخترای زیادی داشتم... کلمه لاو گفتن برام عادی بود... از اینکه قرار بود اون عشق حقیقیم باشه ته دلم خالی شد! ترسناک بود... معمولا من هیچوقت یه نفر و برای مدت طولانی انتخاب نکردم... همیشه تا وقتی که میشد ادامه میدادم و بعد تموم شدن ، یه انتخاب دیگه... ولی شاید اصلا دختر نبود! یعنی پسر بود.؟ اگه پسر باشه چه دلیلی داره سرش روی رون پای من باشه و من باید نوازشش کنم... هزار تا فکر توی ذهنم بوجود اومد که حتی متوجه نشدم چند دقیقه اس که شایان داره صدام میکنه و رسیدیم به دانشگاه! × هی منگل با توعم! _ ها...هان!؟ داشتم فکر میکردم! × بله دیدم. نمیخوای پیاده بشی پرنسس؟ چشم غره ای بهش رفتم و از ماشین پیاده شدم و بعد از حساب کردن کرایه هر دو به سمت در دانشگاه برگشتیم و به داخل قدم برداشتیم. × امروز با گَلِر کلاس داری؟ _ آره! لبخند شیطونی زد و گفت: × شنیدم بهت پیشنهاد داده! مکث کرد ×قبول میکنی؟ سرمو تکون دادم. در آن واحد برگشت سمتم و تقریبا داد زد: ×کصخلی؟؟؟ طرف ازت بزرگتره!!! _ برای من مهم نیست... اینم مثل بقیه. با چشمای گرد نگاهم میکرد... × مثل بقیه همون دخترایی که فقط واس نیاز میخواستیشون؟ _ اصلا حوصله بحث باهات و ندارم شایان. این زندگی منه و هرجوری که دوست دارم جلو میبرمش... × همه مثل تو هوس باز نیستن! کاری به اینکه استادته ندارم ولی اونم احساسات داره... _ داری اول صبح برام کلاس اخلاق میزاری؟ نصف دخترای دانشگاه رل من بودن! گلر هم مثل اونا. بعدشم مگه من پا دادم که ناراحت جریحه دار شدن احساسات‌شون باشم؟ در جوابم سری از تاسف تکون داد و گفت: × کاش یکم بزرگ بشی رهام. این اصلا آدمی نیست که همه تو آینده میدیدنش! _ منم نمیدیدم ولی فکر میکنم الانم و بیشتر از چیزی که قرار بود بشم دوست دارم. پس لطفا کاری به کار من نداشته باش. چیزی نگفت و نفسی پر از حرص کشید و رها کرد. هیچوقت این بحثمون پایان نداشت. اون میخواست من مثل خودش بشم... یکی که پایبند احساسات و قلبشه. اونی که برای آروم شدن موزیک گوش میده تا سیگار بکشه... و من اینو نمیخواستم. من خودم بودم و تا آخر خودم میموندم.. کسی نمیتونست منو تغییر بده..! به ساعت مچیم نگاه کردم و دیدم سه دقیقه از کلاسمون گذشته. آروم گفتم دیر شد... × چی‌گفتی؟ _ سه دیقه از کلاسمون گذشته! بلند و کشیده گفت: × دوروغ مــــیــگــی! ساعت مچیم رو جلو چشمش گرفتم که دستمو پس زد و سمت کلاسش دوید... منم با قدمای کوتاه و آروم به سمت کلاسم راه افتادم... . با بیرون رفتن بقیه بچه ها دست از بازی کردن خودکارم روی جزوه هام کشیدم و متوجه شدم کلاس تموم شده. پام و از در بیرون نذاشته بودم که توسط آناستازیا صدا زده شدم... برگشتم‌ سمتش. توی یک قدمیم ایستاده بود. قصدش رو فهمیدم و قبل از اون ، در کلاس رو بستم. دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بوسه ای رو شروع کرد که از طرف اون شاید عشق بود و از طرف من شاید چیزی به اسم نیاز...
Mostrar todo...