ᗩᎩᖇ♡ᗰᗩᑎ
🔒رمان رمز دلت (فایل شده) ⚓رمان نهفته در پالمیرا (آنلاین) 🖋به قلم آیسان صادقی ارتباط با نویسنده: https://t.me/BChatBot?start=sc-453494-ssWbtP4 هر گونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد.🚫⚠️
Mostrar más225
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
پارت بیست و پنجم
استکان حاوی قهوهام را از روی میز برداشتم و جرعهای از آن را نوشیدم؛ طمع و بوی گس قهوه باعث شد چشمهایم را با لذت روی هم قرار بدهم. عاشق طمع تلخ قهوه بودم و آرامش عجیبی بر وجودم القا میکرد. نگاهی به مادرم انداختم که کنارم روی مبل نشسته و او هم مشغول نوشیدن قهوهاش بود. بعد چند ثانیه استکانش را روی میز چوبی رو به رویش گذاشت و گفت:
- راستی آلیس امروز بهم خبر رسیده که آنا حامله هست.
با تعجب و خوشحالی به مادرم نگاه کردم. آنا خواهر بزرگم بود و با برادر جورج ازدواج کرده بود.
- چه خوب دارم خاله میشم.
مادرم با این حرفم لبخندی زد؛ ولی انگار کمی حالش گرفته بود. آهی کشیدم و ادامه دادم:
- کاش الان پیشش بودیم، خیلی وقته ندیدمش.
مادرم سری تکان داد و زمزمه کرد:
- آره.
لبخند غمناکی روی لبهایم نقش بست و ناخودآگاه خودم را در آغوش مادرم جای دادم. یک سال از روزی که آنا ازدواج کرد و به کنار جیسون رفت میگذشت. جیسون و آنا از خیلی قبل عاشق هم بوده و با ازدواجشون طمع خوشبختی را چشیدند. جیسون اخلاقش با جورج خیلی متفاوت بود و علاقهی خاصی به آنا داشت.
مادرم دستی بر روی موهایم کشید و گفت:
- روزی تو هم ازدواج میکنی و دلتنگیهای من بیشتر میشه.
لبخندی زدم و از آغوش مادرم بیرون آمدم. خواستم چیزی بگویم که با صدای ملکه رونینا از جای برخواستیم و تعظیمی کردیم.
- خبر حامله بودن آنا رو شنیدین؟
ملکه رونینا روی تک مبل مجلل نشست و منتظر جواب ما شد.
- بله، الان هم داشتیم با آلیس در مورد آنا حرف میزدیم.
ملکه رونینا سری تکان داد و گفت:
- جیسون لایق وارث پسر هست و آنا هم که باید بچهی پسر به دنیا بیاره.
سری به عنوان تاسف تکان دادم و دندانهایم را روی هم ساییدم. مادرم با چشمهای حرصی خودش را روی مبل جا به جا کرد و آرامش خودش را حفظ کرد.
با یاد اینکه باید به حمام میرفتم و امیلیا وان را برایم آماده کرده بود، از جایم بلند شدم و گفتم:
- با اجازتون من باید برم.
ملکه رونینا سری تکان داد و بعد اینکه تعظیم کوتاهی کردم، راهی اتاقم شدم.
پارت بیست و چهارم
نگاهی به آسمان پر ستاره انداختم و کنار حوض وسط حیاط نشستم. روز خسته کنندهای داشتم؛ ولی هنوز پر انرژی بودم. طبیعت همیشه مرا به وجد میآورد و حس شیرینی در وجودم سرازیر میکرد. خیرهی ماهیهای کوچک درون حوض شدم و دستم را وارد آب خنک کردم. با شنیدن قدمهای کسی که نزدیکم میشد به سمت صدا برگشتم. جورج با اخمی که بین ابروهایش بود کنارم نشست و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- فکرهات رو کردی؟
ابرویی بالا دادم و پرسیدم:
- در مورد چی؟!
نیشخندی زد و خیره به چشمانم زمزمه کرد:
- در مورد ازدواج با من.
جوابی ندادم که ادامه داد:
- البته اگه میخوای منزلت پدرت پایین بیاد و مثل قشر عمومی مردم باشین، من مشکلی ندارم.
چشمهایم را از عصبانیت روی هم فشروم که صدای نحض جورج دوباره به گوشم رسید.
- البته به دست آوردنت اون موقع برام خیلی راحتر میشه.
ناخنهایم را از حرص به کف دستم فشردم و نفسهای عمیقی کشیدم تا بر خودم مسلط بشوم.
- جورج یکم بهم فرصت بده تا حداقل خودم رو برای ازدواج با تو آماده کنم.
با این حرف چشمهایم را از هم گشودم و به جورج نگاه کردم. از این تغییر رفتارم متعجب بود و از طرفی هم برق خاصی در چشمهایش موج میزد. بعد مکث کوتاهی گفت:
- پدرم چند روز بعد قراره برگرده قصر و من اینجا میمونم. تا وقتی که اونها برگردن فرصت داری که خودت رو آماده کنی. همین که برگشتن جشن نامزدیمون رو میگیریم و اگه بازم بهونه بیاری...
به چشم به امارت اشاره کرد و ادامه داد:
- اونوقت همگی از این جا و رفاهتون خداحافظی میکنین.
در حالی که بلند میشد پوزخندی زد و به طرف امارت حرکت کرد. دامنم را در مشتم فشرده و دندانهایم را روی هم ساییدم.
#دختره_مسته_به_پسره_میگه_اینقدربی_توجهی_کهخودم_میخوام_بهت_تجاوز_کنم😳🤣
با خنده کشیــــــده گفتم.
-آتش بعضی وقت ها اینقدر بیخیالی که حرصم میگیره دلم میخواد بهت تجاوز کنم!
صدای خنده بلندش که اومد از رو مبل پریدم بغلش سرم رو بردم تو گردنش گفتم..
-دیونه م میکنی لعنتی برات شق کردم!
#آتش
با تعجب به چهره ش زل زدم برام شق کرده؟! متعجب به پایین تنهش نگاه کردم چیزی ندیدم سرم رو بردم بالا که چشم هاش هی باز و بسته میشد اخم کردم سرم رو بردم جلو با فهمیدن بوی الکل اخم کردم! بگو خانم چرا اینجوری حرف میزنه نگو مسته! حرصی انداختمش رو مبل روش خیمه زدم که جووون کشداری گفت نیشخندی زدم سرم رو تو گردنش بردم بو کشیدم لبم رو لبش گذاشتم مبک محکمی زدم که با صدای هین......
https://t.me/joinchat/1eq3ylEADCU0ZDJk
😂😐پشمایم دختره برای پسره شق کرده🤣خنگ تر از این دختر دیدید؟! خوب بچه جون جنبه نداری چرا میخوری🤣😱بدوو جوین بده ببین کی مچشون رو گرفته😂🥺چه بلایی سر پسره بدبخت میارند! لینک تا یک ساعت دیگه باطل میشه نگید نگفتی ها😡🔞زیر هیجده جوین نشه چون مسولیت قبول نمیکنم🔞
https://t.me/joinchat/1eq3ylEADCU0ZDJk
https://t.me/joinchat/1eq3ylEADCU0ZDJk
•°کــوکــائـیـن°•
بسم الله الرحمن الرحیم «روزی دو پارت» نویسنده: پارمیدا منصوری ❌هر گونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع و حرام است❌
پارت بیست و سوم
تقریباً نزدیکهای قصر بودیم که با دیدن جورج و ویلیام، همراه چند تا نگهبان متعجب نگاهشان کردم. لباس مخصوص شکار به تن کرده بودند و کمانها در خورجینهایشان به چشم میخورد. کنار هم رسیدیم و رو به ویلیام گفتم:
- شکار میرین؟
جورج نیم نگاهی به من انداخت و نیشخندی زد. از حرس چشم چرخاندم که صدای ویلیام به گوشم رسید.
- آره آلیس، میخوای تو هم بیای؟
جورج و این نگاههایش خیلی آزار دهنده بود؛ ولی من دختری نبودم که زود پا پس بکشم؛ پس لبخندی زدم و گفتم:
- آره میام.
- پس بهتره بریم.
سری تکان دادم و به راه افتادیم.
***
نگاهی به پرندگانی که روی درخت بزرگ نشسته بودند انداختم و کمان را در دستم جا به جا کردم. پرندهای به چشمم خورد که نسبت به بقیهی پرندگان جثهی بزرگی داشت.
- فکر نکنم بتونی شکارش کنی آلیس.
پوزخندی زده و زیر چشمی به جورج نگاه کردم که این حرف را زده بود. بیتوجه به حرفش نشانه گرفته و تیر را رها کردم. درست پرندهای به مد نظرم بود را هدف گرفته بودم و الان پرنده با فاصلهی کمی از ما بر زمین افتاده بود. ویلیام با تحسین نگاهام کرد و نگاههای جورج بیتفاوت به نظر میرسید. نگهبان پرنده را آورد و داخل کیسه گذاشت. ویلیام به خنده رو به جورج گفت:
- آلیس رو دست کم گرفتی جورج!
جورج زیر چشمی نگاهی به من اندخت و فقط سری تکان داد. چشمی چرخاندم و کمان را به دست ویلیام دادم و بعد اینکه چند تا پرنده شکار کردیم، بساط را جمع کرده و به سمت قصر به راه افتادیم.
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه.
خوش حال میشم در ربات برام نظرت خود رو بنویسین.😘❤️
https://t.me/BChatBot?start=sc-453494-ssWbtP4