cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

یــادم تــو را فـــرامــوش ♡

رمان عاشقانه و ترسناک🥀 کلیپ های عاشقانه 💖 موزیک های ناب 🎵⚔️ دلنوشته های داغ 🖋🚬 کوییز و نظر سنجی 📊 لفت نده بزن رو بــی صدا 😜 هر گونه کپی از رمان حتی با ذکر منبع پیگرد قانونی دارد.

Mostrar más
Irán244 443El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
306
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

تنهایی بدترین چیزیه که انسان میتونه تجربه کنه و چقدر درناک میشه که دوسش داشته باشه..... @yadamtora_faramoosh
Mostrar todo...
1.24 MB
#پروفایل @yadamtora_faramoosh
Mostrar todo...
Gifybot.mp41.21 MB
انـــگیزمون🐙
"هـمـدمـِ روح "🦩
مود میوزیــــک💘
نبض احساس💞
انگیزه های کوچولو 🎀
دلشکسته عاشق💗
دلنوشته انگلیسی 💖
پاتوق عشق 🌸
عــاشـقانه تـرسـنـاکـ🀄️
منبع بیوانگلیسی‌💕
دیازپام 💘
رمان‍‍ــن‍ــدا🍧
دلـبࢪمہ دلـبࢪشـم🫀
استوری 🎟
پایان رویا🎆
افکار مثبت🧠
پروف از بیلی آیلیش 💕
تب لــیســتی ملکه های صورتی نیــل 🌸✨
امروز کسی که عطر تو را زده بود در خیابان از کنارم رد شد و این یعنی قتل غیر عمد .. ! @yadamtora_faramoosh
Mostrar todo...
‏گاهی برای خوب شدن حالت نباید سمت آدما بری گزینه های امن تر و مطمئن تری هم هست بارون هوا موسیقی قهوه🥀🖤✨ @yadamtora_faramoosh
Mostrar todo...
2.72 MB
‏گاهی برای خوب شدن حالت نباید سمت آدما بری گزینه های امن تر و مطمئن تري، نيز هست: بارون هوا موسیقی قهوه ❤️🌧🎧 @eshghemamnoejzabman
Mostrar todo...
2.72 MB
🫀✨ ●بشین فکر کن ببین اگه امروز ●آخرين روز زندگيت بود ، ●باز همين كارى رو ميكردى كه الان دارى ميكنى ؟! @yadamtora_faramoosh
Mostrar todo...
چشمای رنگیش با همه فرق داشت🖤✨ #موزیک @yadamtora_faramoosh
Mostrar todo...
Ilia AJ - Ba Hame Fargh Dasht (128).mp32.60 MB
#پارت99 یادم تو را فراموش🥀 راوی::: ایوار کنار حافظ زانو زد و از پریناز خواست تا شال گردنش و بهش بده و بعد اونو برای جلوگیری از خونریزی بیشتر روی زخم حافظ بست. همون موقع زمزمه های ارومی در کل محوطه ویلا پیچید. همگی قدرت حرکتشون و از دست دادن و مثل افراد هیپنوتیزم شده به اطراف نگاه میکردن. گویا واقعا هیپنوتیزم شده بودن، ایوار روزی را به یاد اورد که فقط یازده سالش بود و به خاطره اینکه دوستاش توی محله یه دختر و با پرتاب توپ بهش اذیت کرده بودن با اونا دعوا کرد. حافظ روزی را به یاد اورد که پریناز با شیطونی و خنده به سمتش میاد و خودش وپشتش قایم میکنه تا مادرشون پیداش نکنه و بتونه بازی و ببره. رادمان و رایان روزی را به یاد اوردن که با یکدیگر توی زیر زمین خانه مادربزرگشان در عمق تاریکی انجا به دنبال وسیله ای میگشتن. و در اخر پریناز خود ده سالش و به یاد میاره که وقتی از مادرش اجازه گرفت تا به خانه ی دوستش بره و سریع برگرده و در راه چشمش به کتاب مرموزی میخوره و محض کنجکاوی اونو برمیداره و پسری که به خاطره دفاع از اون با دوستانش دعوا میکنه. صدای پچ پچ مرموز همچنان ادامه داشت. انچنان در عمق وجودشان نفوذ کرده بود که حتی حافظ دیگر دردی احساس نمیکرد. ـ... #Diana @yadamtora_faramoosh اصکی⛔️
Mostrar todo...