cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

شهر ۱۰۰۰ قصه

Publicaciones publicitarias
569
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
-230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

زمانی یک سالکی بود که به نزد حکیمی رفت و گفت: استاد، شما خدا را دیده اید؟ حکیم از او پرسید: چرا می خواهی این را بدانی؟ سالک: اگر شما خدا را دیده باشید، می توانید آنرا به من هم معرفی کنید، به من هم اجازه بده تا او را ببینم. حکیم : قبل از این که شما را به خدا معرفی کنم، پس به من بگویید که شما کی هستید، و خود را معرفی کنید. سالک : من "جان براون" هستم. حکیم: جان براون نامی بود که هنگام تولد به شما داده شده است. به من بگویید که شما کی هستید؟. سالک: من یک کاتولیک هستم. حکیم: دینتان را نپرسیدم، شما کی هستید؟ سالک: من یک معمار هستم. شغل و حرفه شما را نپرسیدم، شما کی هستید؟. سالک: من یک مرد هستم. حکیم: جنسیت شما را نپرسیدم، شما کی هستید؟. شما که اینقدر اطلاعات کمی از خود دارید، چطور می توانید بفهمید خدا کیست؟... اول خودت را بشناس و بدان چه کسی هستی،  دیگر نیاز به درخواست از کسی برای شناخت خدا نخواهی داشت، خودتان خواهید دانست. @Gesseh_ir
Mostrar todo...
👍 3
تاجری به شهر حمص رفت، شنيد كه امام جماعت بر يك پا ايستاده نماز می‌خواند. پيش محتسب رفت كه با او بگويد، ديد كه در بازار شراب می‌فروشد و براي اثبات مرغوبيت شراب به قرآنی كه در دست دارد، قسم می‌خورد. ماجرا با پيری گفت و پرسيد در اين شهر چه خبر است؟ پير گفت: حمصيان را اعتقاد بر اين است كه هيچ‌كس چون آنان، دين خدا را در نيافته است، چون شهرشان آلوده است و پا غالبا به نجاست آلوده می‌شود، بر يك پا نماز گزارند و چون تنها مال وقفی شهر، تاكستانی با انگور نامرغوب است آن را شراب كنند و با قسمِ قرآن فروشند تا خرج مسجد كنند. مرد كه اسلام اهل حمص دانست، گفت:«پناه می‌برم به شيطان از شر خدای حمصيان و شريعت حمصیان»! _محمد بن احمد ابشيهی(اديب و خطيب مصري ق٧)المستطرف في كل فن مستظرف @Gesseh_ir
Mostrar todo...
میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد. چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد. چون زرگر این را می بیند میگوید: ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن نامحرمان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند... و شعری از سعدی شنیدم زاهدی در کوهساری قناعت کرده از مردم به غاری بدو گفتم چرا در شهر نائی که از آزار غربت وا رهائی بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند @Gesseh_ir
Mostrar todo...
👍 4
لقمان_حکیم_گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم خوشه هایی از گندم که از روی تکبرسر برافراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند نظرم را به خود جلب نمودند و هنگامی که آنها را لمس کردم، 🌾شگفت زده شدم ! خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه و خوشه های سر به زیر را پر از دانه های گندم یافتم با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما در حقیقت خالی اند @Gesseh_ir
Mostrar todo...
👍 1
عاشق زنی مشو که می خواند که زیاد گوش می‌دهد زنی که می‌نویسد عاشق زنی مشو که فرهیخته است افسونگر، وهم آگین، دیوانه عاشق زنی مشو که می‌اندیشد که می‌داند، که داناست که توان پرواز دارد زنی که خود را باور دارد. عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می‌خندد یا می‌گرید، که قادر است روحش را به جسم بدل کند و از آن بیشتر، عاشق شعر است اینان خطرناک‌ترین‌ها هستند. و یا زنی که می‌تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد. عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار و جواب ده است که پیش نیاید که هرگز عاشق چنین زنی شوی چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می‌شوی که با تو بماند یا نه که عاشق تو باشد یا نه ازین گونه زن، بازگشت به عقب ممکن نیست. هرگز #مارتا_ریوراگراید #برگردان:  #ناصر_علیزاده @Gesseh_ir
Mostrar todo...
👍 1
همه را بیدار کن همه را، جز تاکها که دارند خواب شراب می بینند... #حسین_منزوی @Gesseh_ir
Mostrar todo...
. سعدی این حکایت را در باب ذوالنون مصری می‌آورد. قحط‌سالی بود و یک سالی می‌گذشت که باران بر مصر نباریده بود. مردم دست به دعا شدند و از ذوالنون خواستند که  برای آمدن باران دعایی کند. او به شهر مدین رفت و به مصر بازنگشت تا وقتی که خبر آمدن باران را شنید. کسی از او پرسید حکمتِ این رفتنت چه بود؟ و ذوالنون پاسخ داد: شنیدم که بر مرغ و مور و دَدان شود تنگ روزی به فِعلِ بَدان در این کشور اندیشه کردم بسی پریشان‌تر از خود ندیدم کسی برفتم مبادا که از شرّ من ببندد درِ خیر بر انجمن بهی بایدت لطف کن کان بهان ندیدندی از خود بتر در جهان بزرگی که خود را به خردی شمرد به دنیا و عقبی بزرگی ببُرد از این خاکدان بنده‌ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد (بوستان، باب چهارم) @Gesseh_ir
Mostrar todo...
تیمورلنگ در حمله‌ی خود به ایران، چون به تربت جام رسید، بر آن شد که از مولانا ابوبکر تایبادی دیدن کند. جمعی از اعیان شهر جام از مولانا تایبادی تقاضا کردند که دعوت امیر تیمور را گردن نهد، ولی او امتناع کرد و گفت: «فقیر را با امیر هیچ مهمی نیست». چون امیر تیمور اصرار کرد، مشایخ و بزرگان ضمن نامه‌ای به حکم مصلحت از مولانا خواستار شدند که با تیمور ملاقات کند. اما ابوبکر تایبادی همچنان امتناع ورزید و گفت: «من مردی روستایی هستم و تکلّفات درباری نمی‌دانم.» امیر متقاعد شد و روی به اقامتگاه تایبادی نهاد، و به عزلتگاه او رفت و از او خواست که نصیحتی گوید. او امیر را به عدل و داد نصیحت نمود و گفت: «از ظلم و جور بپرهیز و اتباع خود را از اعمالی که بر خلاف دیانت است منع کن.» امیر تیموری به او گفت: « چرا شاه قبلی را نصیحت نکردی که خَمر می‌خورد و به ملاهی و مناهی اشتغال داشت؟» مولانا جواب داد: «او را گفتیم. نشنید. حق تعالی تو را به او گماشت. تو اگر نیز نشنوی، دیگری بر تو گمارد». @Gesseh_ir
Mostrar todo...
درخت‌ها ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻋﺪﻩ‌ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ، ﻋﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ، ﻋﺪﻩﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ و ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ؛ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧد @Gesseh_ir
Mostrar todo...
👍 2
مردی به دربار کریم‌خان زند می رود و داد و فریاد سر می دهد. کریم‌خان علت را جویا می شود. مرد با درشتی می گوید: دزد همه اموالم را برده ا
کریم خان می پرسد:وقتی اموالت به سرقت رفت کجا بودی؟! مرد می گوید خواب بودم! کریم‌خان می گوید چرا خوابیدی که اموالت را ببرند؟ مرد می گوید: من خواب بودم چون فکر می کردم تو بیداری! کریم خان سکوت می کند و سپس دستور میدهد خسارتش را از خزانه جبران کنند. @Gesseh_ir
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.