cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

『🖤🕊 𝐵𝑙𝑎𝑐𝑘 𝐻𝑒𝑎𝑟𝑡🖤🕊 』

دخترکی از جنس غرور(نویسنده رمان قصه عشق باران) که مینویسد، میسراید، بلک از یادش برود این خاطرات🖤🥀 #𝓉𝓊𝓇𝓃 𝑜𝒻𝒻 𝓎𝑜𝓊𝓇 𝒻𝑒𝑒𝓁𝒾𝓃𝑔𝓈 𝑻𝒆𝒙🤍🖇 𝑴𝒖𝒔𝒊𝒄🖤🖇 𝑽𝒊𝒅𝒆𝒐🤍🖇 {1400/3/3}

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
386
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_75 سه روز سر استخدام اون دختر به عنوان منشی با مهیار بحث داشتیم... انقدر بحث کردم که مهیار خسته شد، اون دخر میگفت نیاز به کار داره اما هیچ حس خوبی بهش نداشتم، انگار قیافش غلط انداز بود... یکم برای مهیار قیافه گرفته بودم... ایفون رو براش زدم، وارد خونه شد کل احوال پرسیمون رو توی یه سلام خشک و خالی خلاصه کردم و به سمت اشپزخونه رفتم و خودم رو با پخت غذا مشغول کردم... مهیار وارد اشپزخونه شد و گفت: عشقم قهری؟ گفتم: نه... گفت: از قیافت معلومه... دستش رو دور کمرم از پشت حلقه کرد، صورتش رو بین صورتم و شونم جا داد و گفت: نبینم قهر باشیا... گفتم: آخه مهیار من به اون دختر اعتماد ندارم... گفت: عزیزم به من اعتماد داری؟ گفتم: اره دارم گفت: پس بهم گوش بده، اون دختر رزومه ی خوبی داره، منم واقعا به منشی احتیاج دارم، از طرفی خودت دیدی که چقدر به این کار احتیاج داره... سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم... صورتم رو بین دستاش قاب گرفت و گفت: میدونی وقتی اینجوری میکنی بیشتر عاشقت میشم... تو چشماش خیره شدم و گفتم: خیلی دوست دارم... گفت: میدونی که به پای من نمیرسه... گفتم: قول میدی اتفاقی نیوفته؟ گفت: قول میدم عزیزم... گفتم: باشه پس روی قولت حساب میکنم... خندید و گفت: باز کولاک کردیا، چه بویی میاد... خندیدم و گفتم: شکمو... گونم رو بوسید و گفت: میدونی هر روز که از خواب بیدار میشم با خودم میگم، این واقعا خانوم  من؟ خوش بحالم خندیدم و گفتم: بسه برو دلبری نکن، الان برات چایی میارم بخوریم... خندید و با لحن شیطنت باری گفت: ما رو به صرف داشتن خودتون مهمون کنید نه چایی... چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: برو بچه پرو... خندید و فرار کرد... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_74 فردای روزی که اون دختر برای استخدام زنگ زد همراه مهیار به شرکت رفتم... نمیدونم چرا به اون دختر حس خوبی نداشتم... چون قرار بود، منشی مهیار باشه باید حتما من تاییدش میکردم... مهیار اهل خطا نبود، اما باید حواسم رو جمع میکردم... همراه مهیار منتظرش بودیم... داشتم با مهیار صحبت میکردم که دختری قد بلند با موهای بلوند وارد اتاق شد... نگاهی به سرتاپاش انداختم... مغزم سوت کشید... سلام کرد، همراه مهیار جوابش رو دادیم... واقعیتش اصلا ازش خوشم نیومده بود... حس خوبی بهش نداشتم... مهیار باهاش صحبت کرد... بعد از تموم شدن صحبتاشون گفتم: خانم هدفتون ازین کار چیه؟ گفت: متوجه نشدم؟ گفتم: با این حجم ارایش قرار بیاین سرکار؟ گفت: اگر مشکلی دارین ساده میام... فقط میخوام استخدام بشم واقعا به پولش نیاز دارم... گفتم: اگر اقا تایید کنن، استخدام میشین، اما دوست ندارم با این اوضاع اینجا ببینمتون... مهیار خندش گرفته بود و داشت بزور خودش رو کنترل میکرد... دختر گفت: چشم حتما... بعد خداحافظی کرد و قرار شد بهش جواب بدیم... تا در اتاق بسته شد، مهیار از خنده منفجر شد... بهش نگاه کردم و گفتم؛ چیه؟ برای چی میخندی؟ گفت: چرا اینجوری گفتی؟ کلا تخریبش کردی... گفتم: از قدیم گفتن مالتو سفت بچسب همسایتم دزد نکن عشقم... خندید و گفت: قربون چشمات بشم خانومم... دوست داری بیخیال اینجا بشیم و بریم بیرون؟ گفتم: اره بریم عزیزم... ااتاق رو جمع و جور کردیم و رفتیم... به خواست مهیار رفتیم دربند... از ماشین پیاده شدیم... مهیار دوتا بلیط تلسی گرفت... هیچ ترسی از ارتفاع نداشتم... سوار شدیم... تلسی که حرکت کرد مهیار گفت: مهتاب... گفتم: جانم...! گفت: میدونی  زبونم لال بشه هزار بار، اگر الان بیوفتی چیکار میکنم؟ گفتم: نه چیکار میکنی؟ گریه میکنی؟ گفت: بدون هیچ فکری پشت سرت میپرم... گفتم: غلط میکنی، تو باید بعد منم زندگی کنی... گفت: زندگی من تویی، نباشی منم نیستم... پس فکرت رو بخاطر دخترای بیرون مشغول نکن، بخدا قسم، چشم من جز تو کسی رو نمیبینه... توی چشماش خیره شدم و گفتم: میشه فدات شم...! گفت: نخیر، تو فقط مثل امروز جبهه گیر نباشی کافیه، یجور رفتار کردی خودمم به خودم شک کردم، همچین میگی مالت سفت بچسب انگار چندبار خیانت کردم بهت... خندیدم و گفتم: دیونه من از هم جنسام میترسم... شیدا رو یادته؟ درسته الان بازم رفیقیم و اون با کس دیگس اما به هر حال اونم داشت اذیتم میکرد... بفهم میترسم از دستت بدم... من کنار خیلی خوشبختم نمیخوام خراب بشه... نگاهم کرد، گونم رو بوسید و گفت: جدا‌نمیشیم... من و تو بدنیا اومدیم برای هم... حالا هم بخند تو عکست شبیه پیر زنای غر غرو نیوفتی... سریع ژست گرفتم... بالاخره رسیدیم بالا... رفتیم و عکسامون رو گرفتیم... انقد خوشگل شده بودند که دلم میخواست مدام نگاهشون کنم... توی الاچیق نشستیم، مهیار مدام کار امروزم رو مسخره میکرد و میخندید... مدام ادام رو در میاورد و حرص میخوردم... چند ساعتی توی دربند موندیم و بعد از کلی خرید ترشی جات و الوچه لواشک برگشتیم... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_73 شماره ناشناس بود، جواب داد... صدا مشخص بود که زنه، اما هرچی گوشم رو تیز کردم چیزی نفهمیدم... از کنجکاوی کم مونده بود سکته بزنم... بالاخره مکالمشون تموم شد... مهیار کنارم نشست و گفت: یه زن بود... گفتم: خب خاستگار بود؟ خندید و گفت: مسخره، بابت استخدام زنگ زده بود... گفتم: خب الان چه وقت زنگ زدنه؟ گفت: مگه من گفتم زنگ بزنه؟ گفتم: نه ولی خب باید وقت شناس باشه... گفت: بله قربونت بشم... از جام بلند شدم، روی پاهاش نشستم و زوری خودم رو توی اغوشش جا دادم و گفتم: مهیار جونم... گفت: این لحن معلومه یه چیزی میخواد... گفتم: بله که میخواد... دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: بنظرت اگر یه مغازه توش دوتا فروشنده باشه فروشش بیشتره یا یدونه؟ گفت: بسم الله، این چه سوالیه؟ خندیدم و گفتم: تو بگو... خندید و گفت: خب دوتا... گفتم: خب اگر حالا خونمون یه بچم توش باشه چه اتفاقی میوفته؟ ابروش رو بالا انداخت و گفت: زود نیست...؟! گفتم: نوچ زود نیست... گفت: من هنوز امادگی پدر شدن ندارم... گفتم: تو بهترین بابای دنیا میشی، مگه برای خواهرت هم پدر نبودی هم مادر؟ تو چشمام خیره شد و گفت: بودم اما این فرق داره...! گفتم: چه فرقی؟ گفت: میترسم...! صورتش رو نوازش کردم و گفتم: از چی؟ گفت: ازینکه یه پدری باشم مثل بابام، بلاخره خون اون توی رگام... من تو این دنیا تو و مهتاب و اقاجون دوست دارم، نمیدونم میتونم کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشم یا نه؟ گفتم: تا ابدی میخوای با این ترس زندگی کنی؟ بعدم تو مثل بابات نمیشی، تو با اون قابل مقایسه نیستی، تو تونستی منو خوشبخت کنی مطمئن باشه اون رو هم خوشبخت ترین فرزند دنیا میکنی... قیافش رفت توی هم... چند بار باهاش در مورد بچه حرف زده بودم، اما زیر بار نمیرفت... لبخند تلخی زد و گفت: واقعا بچه میخوای؟من برات کافی نیستم؟ گفتم: مهیار این دوتا بحث جداست... تو همسرمی، عشق زندگیمی... بچه میوه ی این عشقه..گ گفت: مهتاب میترسم از دستت بدم؟ گفتم: از دستم بدی؟ گفت: میترسم محبتت رو نداشته باشم، من جز تو کسیو ندارم بهش تکیه کنم، نفسم به نفسات بنده... سرش رو توی اغوشم گرفتم و گفتم: عشق حسودم... هیچکس جای تورو نمیگیره، تو تموم زندگیمی دیونه... گفت: قول؟ گفتم: قول... لبخندی از روی رضایت زد و گونم رو بوسید... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_72 شب عروسی با خوشحالی گذشت... من و مهیار بعد از عروسی به سمت شمال حرکت کردیم... توی مسیر بودیم، داشتم نگاهش میکردم که متوجه نگاه خیره ی من شد و گفت: چیشده خانومم؟نمیگی ضعف میکنم؟ گفتم: باورم نمیشه مال منی...! گفت: من اول و اخرش بیخ ریش خودت بودم باید باورت بشه... خندیدم و گفتم: خیلی دوست دارم دیونه... گفت: میدونی که بیشتر از من نیست حست؟ گفتم: عه نخیر هست... گفت: نیست بخدا نیست، به والله نیست... تو جونمی، عمرمی، زندگیمی... گفتم: عاشقتم بخدا... توی مسیر مدام عین ۱۸ ساله هایی که تازه رل زده بودند قربون صدقه ی هم میرفتیم... بالاخره به ویلا رسیدیم... ماشین رو پارک کرد... باورم نمیشد، همه جا بادکنک بارون بود... انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود... از هیجان جیغ کوچیکی زدم و گفتم: باورم نمیشه، اینا کار تو؟ گفت: نه کار عباس اقا بقاله این چه سوالیه اخه؟ خندیدم و گفت: خب هول شدم... گفت: هول نشو افتخار میدین؟ گفتم: بله... دستم رو گرفت، اروم به سمت در ورودی حرکت کردیم... خیلی باغ قشنگی بود، انقدر قشنگ بود که کنجکاوم کرد و گفتم: اینجا برای تو؟ گفت: نه نشد، برای من نیست، برای ماست... گونش رو بوسیدم و گفتم: قربونت بشم خیلی قشنگه... وارد ویلا شدیم، خواستم حرکت کنم که مهیار دولا شد و بغلم کرد، خندیدم و گفتم: چیکار میکنی؟ گفت: جرم؟ تو چشماش خیره شدم و گفتم: نه شما ازادی..! اروم روش رو پایین اورد پیشونیم رو بوسید... به سمت اتاق حرکت کرد.. من رو روی زمین گذاشت... فضای اتاق با گل های سرخ قرمز تزیین شده بود، بوی عطر رز توی اتاق پیچیده بود... روبه روش ایستادم تو چشماش خیره شدم... دستش رو دور کمرم حلقه کرد، من رو به خودش نزدیک کرد... از گرمای وجودش کل وجود داغ بود... اروم صورتش رو به صورتم نزدیک کرد، از برخورد لب هاش با لب هام حس کردم بدنم توی اتیش داره میسوزه... چقدر این حس قشنگ بود و من چقدر عاشقش بودم... دلم میخواست ساعت می ایستاد و ما توی اون لحظه میموندیم... ماه عسل ما به سرعت گذشت و الان دوسال از عروسی من و مهیار میگذره، زندگیمون پر از عشق و خوشبختی... هر روز برام کنار مهیار یک روز تازست... به لطف مهیار مزونم رو گسترش دادم، و هر روز بیشتر از قبل پیشرفت کردم... شیدا خودش برای عذر خواهی اومد و دوباره اشتی کردیم... اقاجون با وجود تمام مخالفت های مهیار، مغازش رو دست کس دیگه ای سپرد تا مهیار بتونه بیشتر به شرکتش برسه... مهیار شرکتش رو با کمک اقاجون گسترش داد و هم بشدت سرش شلوغ شد و هم کارش رونق گرفت... اما وجود مشغله های زیاد باعث نشد من و مهیار لحظه ای از هم دور بشیم... زندگی روی روال میگذشت، خنده و شادی کل زندگی من و مهیار و خانواده هامون رو پر کرده بود اما هیچکدوم نمیدونستیم این خنده ها دائمی نیست... یکروز روی کاناپه نشسته بود و مشغول طراحی بودم... مهیار کنارم نشسته بود و با فرفری های من طبق معمول همیشگیش بازی میکرد و هرزگاهی هم من رو اذیت میکرد.... داشتم با مهیار کلنجار میرفتم که گوشی مهیار زنگ خورد... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
فصل دوم #「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_71 من و مهیار تا چشمامون رو باز کردیم، خانواده ها قبول کردند و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم... حالا دیگه مانعی بینمون نبود، هیچکس نمیتونست جدامون کنه، دیگه برای هم بودیم... اصلا فکر نمیکردم انقدر زود همه چی بگذره... حالا دیگه من و مهیار محرم بودیم... دوره ی نامزدیمون قشنگ ترین دوران زندگیم بود... مدام در حال تفریح و گردش و بودیم... بعد از سه ماه مراسم عروسی رو بپا کردیم.... البته ما کار خاصی نکردیم، حتی جاهازی هم نخریدم... اقاجون برامون خونه و همه چیز اماده کرده بود... حتی مهیارم از وجود اون خونه خبری نداشت... انقدر سریع و اسون کارامون جور شد که حتی توی خوابمم نمیتونستم انقدر راحت به این روزا برسم... حالا دیگه شب عروسیم بود، لباسم رو مهیار برام انتخاب کرد... همیشه دوست داشتم لباس عروسیم رو خودم بدوزم، اما انقدر درگیر بودم که فقط تونستم کت و شلوار دامادی مهیار رو بدوزم... وقتی کت و شلوار رو بهش دادم، خوشحالی توی چشماش موج میزد... حتی فکرشم نمیکرد که اینکار کرده باشم... چقدر مهیار توی اون لباس  دامادی خوشتیپ شده بود... یکمم از خودم بگم... وقتی لباس عروس رو تنم کردم، مهیار چشماش برق میزد... عین بچه ها ازم تعریف میکرد و ذوق میکرد... اما بین ۱۲ تا لباسی که تن زدم مهیار یکی رو پسندید لباسی با دامن پفی پر ذرق و برق با آستین های گیپور... توی تنم واقعا قشنگ بود، اما تعریفای مهیار باعث میشد به خودم ببالم... اما از لباس عروس هم بگذریم شب عروسیم قشنگ ترین شب زندگیم بود... کار آرایشگاهم تموم شد... آروم به سمت در اومدم، مهیار پشتش به در بود... صداش کردم: خوشتیپ... برگشت، ماتش برد... توی چشمام زل زد با لبخند گفت: فرفری من رو ببین...! بخدا من هیچوقت پیر نمیشم... تو هر روز داری خوشگل تر میشی... بخدا بچمون چی بشه... خندم گرفت و گفتم: برو زشته... ارام که کنارم بود گفت: چی زشته... بخدا راست میگه، بچتون بخدا عین من خوشگل بشه که عالیه... مهیار گفت: ما دوتا چیکاره ایم به شما بره؟ گفت: عمشم خوشگلم که هستم... خندیدم و گفتم: اره شیرین من، چشماش حتما باید به تو بره... همه از دستمون خندشون گرفته بود... اما دیگه شوخی بس بود، فیلم بردار منتظر بود... با مهیار دست تو دست شدم و حرکت کردیم... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
از پارت ۶۳ تا ۷۰ بخونید😁😁
Mostrar todo...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_70 از در که خارج شدم، نگاهم به مهیار افتاد... سرش پایین بود معلوم بود کلافست... اروم دستش رو به موهاش میکشید... خیره بهش نگاه کردم، یاد حرفای ارام افتادم، عکسای من تو اتاقش بود؟ یعنی انقدر عاشقم بود؟ حتی اقاجونشم میدونست؟ ولی این اون مهیاری بود که دوسش داشتم؟ چقدر قلبم از دستش شکسته بود... انگار متوجه سنگینی نگاهم شد، سرش رو بلند کرد باهم چشم تو چشم شدیم... مظلومانه مثل گذشته نگاهم کرد، یجور التماس توی چشماش بود... یک قدم جلو تر اومد و گفت: مهتاب...! نمیخواستم هیچی بشنوم... گفتم: جلو نیا، نمیخوام هیچی بشنوم... گفت: اما... گفتم: اما بی اما، خیلی از حرمتا، بینمون شکسته، بهتر بیشتر از این قلب همدیگه رو نشکونیم... سرش رو پایین انداخت، گفتم: خداحافظ آقای پارسا... ازش دور شدم، دوباره اشک لعنتی توی چشمام جمع شد... من عاشق مهیار بودم، اما خیلی دیر فهمیدم... اما اونم بهم فرصت نداد، دیگه هم جایی برای عشق نمونده بود... روز ها یکی پس از دیگری سهپری میشد... کم کم به عمل ارام نزدیک میشدیم، هر بار که بهش سر میزدم صورت قشنگش لاغر تر میشد و ترس توی نگاهش بیشتر میشد... اما حتی یک درصد هم از زیباییش کم نمیشد... توی بیمارستان دوبار شیدا رو دیدم که هر دوبارش هم حتی بهم سلام ندادیم... عمو اسماعیل معلوم بود هیچ علاقه ای بهش نداره، برای همین با دیدن شیدا از اتاق فورا خارج میشد... شیدا دختر ازادی بود و اصلا براش مهم نبود که نشون بده که دوست دختر مهیار، همین باعث میشد خیلیا رو دل زده کنه... اما هرجوری بود، شیدا سعی میکرد خودش رو توی دل مهیار و اطرافیانش جا کنه... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_69 مهتاب : با دیدن مهیار و عمو اسماعیل شوکه شدم، اصلا دلم نمیخواست مهیار ببینم، حتی نگاهشم نکردم... وقتی از اتاق خارج شدند، به ارام نزدیک تر شدم، کنارش نشستم و گفتم: خوبی خوشگلم؟ با صدای گرفته گفت: درد دارم ولی بهتر مهتاب جونم... ارام رو خیلی دوست داشتم، خیلی دختر اروم و متینی بود... دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم: چیزی شده؟ از عمل میترسی؟ گفت: اونکه خیلی، حتی بیشتر نگران موهامم... با این حرف بغض راه گلوم رو بست... موهای یه دختر همه چیزش بود، خیلی سخته یه دختر اونارو خیلی راحت از دستشون بده... گفتم: نگران نباش، پسرا رو ببین سرباز میشن کچل میکنن، بازم در میاد تو هم در میاد، تازه موهات جون میگیره... لبخندی تلخ از روی اجبار زد و گفت: ولی مشکل من اینا نیست..‌ گفتم: پس چیه خوشگلم؟ گفت: تو داداش! گفتم: مگه چیشده؟ گفت: میدونم از هم فاصله گرفتین، حال داداشم رو دیدم، امروزم که حتی نگاهش نکردی، نمیدونم بینتون چیشده...! اما میدونم دیگه باهم مثل قبل نیستین، تورو نمیدونم اما... حرفش رو قطع کرد... گفتم: اما؟ گفت: نمیدونم درسته بگم یا نه؟ گفتم: بگو عزیزم، نگران نباش مهیار هیچی نمیفهمه... گفت: مهیار عاشقته، اتاقش پر از عکسای تو مهتاب... حتق اقاجونم میدونه... داداشم خیلی دوست داشت، اما نمیدونم یهو چیشد، یه شب اومد کل اتاقش بهم ریخت، عصبی بود، حتی، حتی یکی از عکسات از دیوار پاره کرد... من با چشمم دیدم چقدر گریه کرد، با تموم غروری که همیشه داشت، داداشم مثل بچه گریه میکرد... دستاش همه کبود شده بود، خودم با دستای خودم آرومش کردم... بینتون چی شد؟ مهیار داغون، مهتاب...! برگرد پیش داداشم، مهیار بدون تو کم میاره... بهش لبخندی تلخ زدم... گفت: تعجب نکردی؟ گفتم: نه میدونستم... گفت: میدونستی عاشقته؟ گفتم: اره میدونستم، من ردش کردم و همه چی تموم شد... الان هم داداشت با رفیق خودمه، حتی بخاطرش من رو از مزون بیرون کرد... ارام که معلوم بود تعجب کرده گفت: باور نکن مهتاب، داداشتم تو اولین نفری هستی که خودش خواست وارد زندگیش بشی، خودت میدونی که چقدر از مادرمون متنفره، برای همین به دخترا دل نمیبست، اما عاشقت بود این رو راحت از رفتار و نرفاش میشد فهمید... با چند ضربه ی اروم روی دستاش زدم و گفتم: دیگه گذشته ها گذشته...! قصه ی ما به تهش رسیده... گفت: یعنی برات مهم نیست باهمن؟ گفتم: مهم نیست... گفت: هیچوقت عاشقش نبودی؟ گفتم: نمیدونم... اهی کشیدم و گفتم: گفتن این حرفا اذیتم میکنه، میشه دیگه در موردش حرف نزنیم؟ گفت: اما...! گفتم: دلی که شکست هیچوقت درست نمیشه، درسته منم اشتباه کردم فکر نکرده عشقش رو رد کردم، هیچوقت فکر نکردم که واقعا عاشقشم یا نه...!؟ اما مهیار حق نداشت آزارم بده، از روزیم که بیرونم کرد، برای همیشه از دلم بیرونش کردم... الانم دیگه تموم شده... ارام سکوت کرد، قطره ای اشک روی گونه های سفیدش ریخت... اروم با دست پاکش کردم و گفتم: غصه نخور خوشگلم، قسمت نبوده... تو الان باید بفکر سلامتیت باشی، با این چیزای مسخره خودت رو ناراحت نکن... یکم دیگه باهاش حرف زدم و ازش خداحافظی کردم... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_68 با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم، ساعت ۶ صبح بود... از جام بلند شدم، خواستم طبق عادت همیشه از جام بلند بشم و برم سرکار که یاد اتفاق دیروز افتادم... اشک توی چشمام حلقه بست... پتو رو روی سرم کشیدم و صورتم روی بالشد فشار دادم و آروم گریه میکردم... چند روز گذشت... داشتم سعی میکردم مهیار و خاطراتش رو فراموش کنم... میخواستم کمرنگش کنم... کارم شده بود توی خونه موندن... دیگه کلافه شده بودم، داشتم توی گوشی دنبال کار میگشتم که آرام تماس گرفت... با دیدن اسمش تعجب کردم... آرام تحت درمان بود و مدام بیمارستان بود برای همیت دیگه کمتر باهم در ارتباط بودیم... جواب دادم، صدای آرومش توی گوشم پیچید، جواب سلامش رو دادم و بعد از احوال پرسی گفت: میتونی امروز بیای هم دیگه رو ببینیم؟ کاری نداشتم برای همین مخالفتی نکردم... از جام بلند شدم و حاضر شدم، مامان گفت: کجا؟ گفتم: با دوستم قرار دارم خداحافظ... خداحافظی کرد و از خونه زدم بیرون... به سمت بیمارستان حرکت کردم... حالم نسبت به قبل بهتر شده بود، اما دوست نداشتم با مهیار رو به رو بشم... رو به روی بیمارستان نگه داشتم، ماشین پارک کردم و به سمت داخل رفتم... به سمت اتاق رفتم... در زدم و وارد اتاق شدم، مهیار و عمو اسماعیل هم توی اتاق بودند... به عمو اسماعیل و آرام سلام دادم و روم رو از مهیار برگردوندم... عمو اسماعیل با لبخند جوابم رو داد، اما معلوم بود از رفتارم تعجب کرده... عمو گفت: دخترم حالت خوبه؟ گفتم: خیلی ممنونم، دلم براتون تنگ شده بود ولی انقدر گرفتاری داشتم نشد بیام خدمتتون الان هم ارام جان گفت بیام پیشش... عمو اسماعیل گفت: خوش اومد دخترم، من و مهیار با ارام جانم تنهاتون میذاریم... بعد دستی به شونه مهیار زد و گفت: پاشو بریم دخترا باهم حرفای دخترونه دارن... مهیار: با اقاجون از اتاق خارج شدیم، روی صندلی روبه روی اتاق نشستیم... اقاجون گفت: چرا دختر نگاهتم نکرد، پسرم چه خطایی کردی که دختر به اون ماهی اینجوری شده؟ شرمنده شدم... اقاجون میدونست عاشق مهتابم... همون اوایلش بهش گفته بودم، روزیم که مهتاب رو خونه اوردم، قصدم اشناییشون بود که همون روز اقاجون هم مهتاب رو پسندید، اما ازش زمان خواسته بودم تا مهتاب هم بهم علاقمند بشه و من هم بتونم بیشتر بشناسمش... سرم رو پایین انداختم و گفتم: اقاجون خیلی خراب کردم... هیچوقت توی عمرم پشیمون نبودم، توی راهی قدم گذاشتم که خودمم توش گم شدم، درسته مهتابم مقصر، اما منم اشتباه کردم... با شک نگاهم کرد و گفت: پسر من اشتباه نمیکرد، من بزرگت کردم که مرد بار بیای، چیکار کردی که خودتم از خودت شاکی؟ با اقاجون راحت بودم، من میفهمید، هیچوقت قضاوتم نمیکرد... مو به مو جریان رو براش تعریف کردم، معلوم بود ناراحت شده... سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: مهیار بابا، من اینجوری زندگی کردن رو یادت ندادم... دختر حق داره، اون حق انتخاب داشته، ولی تو حتی بهش زمان ندادی، تو مهتاب رو خورد کردی، خودتم توی باتلاقی انداختی که خودت ساختیش... گفتم: اقاجون من غلط کردم، من هنوزم یه تار موی مهتاب به صدتای این دخترا نمیدم، خودتونم میدونین، اما بچگی کردم، خدا شاهده که دلم لک زده برای قدیما... گفت: هنوزم دیر نشده پسرم، اگر نظر اقاجونت رو میخوای نمیگم  یک دفعه اما باید ازون دختر جدا بشی، ولی نه جوری که دل یه دختر دیگه رو بشکنی... بعد هم از جاش بلند شد و رفت... هیچوقت اقاجونم رو تا این حد از خودم نا امید نکرده بودم... با دیدن مهتاب: دوباره حالم خراب شد، کلافه روی صندلی نشستم و فکر میکردم... وقتی وارد شد، حتی سلامم نداد، روشو ازم برگدوند، حق داشت، من سر یه کینه ی بیخود، دلش رو شکستم، از کارش بیرونش کردم... من توی بن بستی بودم که خودم ساخته بودمش... بغض گلوم رو بست، اما غرورم اجازه اشک رو به چشمام نمیداد... انقدر ازم بیزار شده بود که حتی نگاهم نکرد... روزای سختی رو میگذروندم، از طرفی جدایی مهتاب، ‌از طرفی مریضی آرام... داشتم زیر بار این مشکلات له میشدم، راه نجات رو گم کرده بودم، تو این روزا به مهتاب نیاز داشتم دلم میخواست دلداریم بده که ارام حالش خوب میشه اما اونم نبود... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_67 مهتاب: یکماه از شروع رابطه ی مهیار و شیدا گذشته بود... مهیار هر روز به یه بهونه میومد سالن و با شیدا برای هم لاو میترکوند... توی این زمان آرام چندبار بهم زنگ زد و تلاش کرد آرومم کنه اما قانع نشدم‌... آرام هم تحت درمان بود و چیزی تا عملش نمونده بود... هرچقدر از مهیار دور شده بودم اما دوستیم با آرام سرجاش بود... دلم نمیخواست حس کنه تنهاست... طبق معمول همیشه پشت میزم نشسته بودم... دوباره سر و کله ی مهیار پیدا شد، پوفی کشیدم و گفتم: باز شروع شد... یکم حالم بهتر شده بود، انگار عادت کرده بودم اما قلبم شکسته بود و خوب نمیشد... رابطم با شیدا مثل قبل نبود، از وقتی با مهیار رل زده بود عوض شده بود و کاملا نشون میداد چقدر ازم بیزاره... بعد از اومدن مهیار شیدا به سمتم اومد و گفت: من میرم... کلافه از جام بلند شدم، تن صدام رو کمی بالا بردم و گفتم: کجا؟ گفت: با مهیار...! گفتم: اینجا من رئیسم من تعیین میکنم کی کی بره کی بیاد... الانم دلیلی نمیبینم اجازه بدم بری فهمیدی...؟ اگر نمیخوای میتونی دیگه مزون نیای...! شیدا عصبی گفت: چی چرت و پرت میگی؟ من ازت اجازه نخواستم... گفتم: پس از مزون من گمشو بیرون... مهیار وارد اتاق شد و گفت: هی فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی دنیا خلق شده حکم فرمانی کنی؟ فکر کنم یادت رفته اینجا مال منه... اتفاقا شما هری... اینجا ازین به بعد مال شیداست، خواستی میمونی براش کار میکنی، نخواستی به سلامت، حالا تو فهمیدی؟ شیدا نیشخندی زد... با حرص نگاهش کردم کلید رو از تو کیفم در آوردم و به سمتش پرت کردم و گفتم: خیلی نامردی... لیاقتت امثال همینه، بی لیاقت، حالم از جفتتون بهم میخوره... کیفم رو برداشتم، خواستم برم که شیدا گفت: از حسادت نمیری عزیزم... نیشخندی زدم و گفتم: تو یکی خودت رو گول نزن، خودتم میدونی دوست نداره... شیدا قیافش رفت تو هم... با رفتارای مهیار دیگه خودم هم از حرفی که زدم مطمئن نبودم، شاید مهیار عاشقش شده بود که اینجوری پسم میزد... آره عاشقش بود که باهام اینکار کرد، وگرنه هیچکس با کسی که عاشقش اینجوری رفتار نمیکنه، من رو خیلی وقته فراموش کرده... اشک توی چشمام حلقه بست... با بقیه خداحافظی کردم و رفتم... سوار ماشینم شدم... گوشیم رو بیرون آوردم، به عکسای خودم با مهیار خیره شدم... دیگه خبری از اون آدم مهربون نبود، مهیار عوض شده بود... تموم عکسا رو پاک کردم... ضبط رو روشن کردم و حرکت کردم... حالم خوب نبود، باید داد میزدم... به سمت همون خیابون حرکت کردم، همون خیابون قدیمی، خیابونی که مهیار بهم نشون داد... همون خیابون خلوت شب آشنایی... دقیقا همونجایی ایستادم که مهیار آوردم... یاد اون شب دیونم کرد... داد میزدم اما خالی نمیشدم... اتفاقای اونشب جلوی چشمام بود، حرفای مهیار تکرار میشد... من رو بخاطر شیدا بیرون کرد... باید فراموشش میکردم به هر قیمتی، اون دیگه دوستم نداشت دلیلی نداشت من دوسش داشته باشم... اشکام رو پاک کردم سوار ماشین شدم، آهنگ هیچی نگو از مجید خراطها پلی شد... الان خوب شد دلت خنک شد آره ته لجبازی و دعوا رو دیدی چه حرفایی که من از تو شنیدم چه حرفایی که تو از من شنیدی هیچی نگو نذار از چشم هم بیافتیم هیچی نگو اینا چی بود از هم شنفتیم هیچی نگو نگو نگو نگو عزیزم هیچی نگو بسه هر چی چند روزه گفتی چقدر متن آهنگ با حالم یکی بود... گریه میکردم و رانندگی میکردم... انقدر حالم خراب بود که نمیدونستم مقصدم کجاست...! تا آخر شب توی خیابونا پرسه زدم، ساعت حدود ۳ نصقه شب بود که برگشتم خونه... 「 •🥀•Join→ @CuTeFoNt
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.