cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

💛رمانهای آزیتا زرد (رامش بادیگارد مخفی)💛

💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی) 💛دلم رو هوایی کردی(فروشی) 💛هرکول(در حال تایپ در اینستاگرام) @aziabi 👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان کپی از رمان ممنوع🚫

Mostrar más
Irán159 117Farsi151 615Libros
Publicaciones publicitarias
457
Suscriptores
Sin datos24 horas
-57 días
-5230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

00:31
Video unavailable
🕺اصلا رقص بلد نیستی؟ ❇️بعضیا دوس ندارن رقص یاد بگیرن اما بلاخره مجبورن یه جاهایی یه تکونی به خودشون بدن! این کانال واسه اوناس!  چون خیلی کاربردیه🌹 آموزش صفرتاصد رقص👇 https://t.me/+qeVdL-rjm4dkMDM0 آموزش رقص باسن (شیک زدن) :💃 سیر تا پیاز رقصیدن و بهت یاد میده💃😍
Mostrar todo...
8.50 MB
#پارت_۶۱۲ مرتیکه همش حرصم میده یعنی هیچی مخ توی سرش نیست بلند شده با دم دستگاه آویزون راه افتاده بره بیرون …چند دقیقه ای زل زدم به سقف که سینی به دست وارد اتاق شد ...نگاهی به داخل سینی انداختم...یه لیوان آب پرتقال ونون و کره و مربا بود.‌‌..سینی رو گذاشت روی تخت و کنارم نشست _اینا چیه نمیخورم قرص رو رد کن بیاد؟ با اخم نگاهم کرد _اول اینا رو بخور بعد قرص... با شکم خالی که قرص نمی‌خورن؟ با حرص گوشش رو گرفتم و کشیدم _برای من اخم و تختم نکنا؟ خندید و سریع یه لقمه برام نون و مربا درست کرد و چپوند توی دهنم _باشه بخور حرف نزن با ناز و نوز چند لقمه ای خوردم و بعدم قرص رو خوردم...اونم به تاج تخت تکیه داد و منو کشید توی بغلش و سرم رو گذاشت روی سینه اش چند دقیقه توی همون حالت موندیم که گفت: _الان بهتری؟ سری تکون دادم _آره...قرص کم کم داره اثر خودش رو میذاره...خیلی نامردی هومن مگه قرار نشد دیشب کاریم نداشته باشی؟ بوسه روی موهام زد و گفت: _امروز و فردا نداره که عزیزم بالاخره باید این اتفاق میفتاد. مشتی روی پاش کوبیدم که آخی گفت. _تو هم دیشب کم پدرم رو در نیاوردی ها؟نمیدونستم جلوی مشت های تو رو بگیرم یا به کارم برسم. با حرص گفتم: _حقت بود...تو هم کم اذیتم نکردی...مثل وحشی ها حمله کرده بودی بهم. _چی کار کنم؟دیگه طاقت دوریت رو نداشتم یه آن نتونستم خودم رو کنترل کنم و…. _زهر مار...بسه دیگه ادامه اش نده عق. تکیه ام رو از روی سینه اش برداشتم و روم رو برگردوندم طرفش... نگاهی به زیر چشمش انداختم و ریز ریز خندیدم... _ببینم هومن اصلاً توی آینه خودت رو نگاه کردی؟ متعجب گفت: _نه چطور مگه؟ با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم: _هیچی...همین جوری گفتم...انگاری رنگ و روت باز شده لبخند خبیثی زد و گفت: _نه بابا؟ خواست بیاد طرفم که با اخم دستم رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم: _هومن اومدی طرفم نیومدی ها؟ پنچر شده نگاهم کرد _چرا؟ پشت چشمی براش نازک کردم _حالا چه خودش رو هم زده به موش مردگی انگاری‌اون نبود که تا صبح داشت پدرم رو در میاورد. بدون توجه بهش دوباره دراز کشیدم روی تخت و چشمام رو بستم تا کمی استراحت کنم که یکدفعه خودش رو انداخت روم و لباشو گذاشت روی لبام...چشمام تا ته باز شد و جیغ کشیدم. _میکشمت مرتیکه ولم کن. با خنده تند تند بوسه ای روی لبم زد و گفت: _نمیخوام دوباره جیغی کشیدم و گفتم: _غلط کردی مرتیکه برو کنار. خندید و بدون توجه به جیغ جیغ کردنم حمله ور شد طرفم. _یعنی عاشق این خشن شدنتم رامش…. ❤پایان❤ ۱۳۹۹/۱/۲۰ 💛نویسنده: آزیتا زرد💛
Mostrar todo...
22👍 4👏 1
#پارت_۶۱۱ پوفی کشیدم و تکونی توی جام خوردم تا بلند بشم ولی با دردی که زیر دلم پیچید صورتم از درد مچاله شد… با حرص نگاهی به هومن انداختم مردک وحشی دیشب آخر کار خودش رو کرد و زد ناکارم کرد...از یادآوری اتفاقات دیشب نمیدونستم بخندم یا حرص بخورم…معلوم نبود شب ازدواجمون بود یا میدان جنگ...یکی اون میزد یکی من...آخرم هر دو درب و داغون افتادیم روی تخت...سرم روچرخوندم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم...یازده صبح بود...دستم رو بلند کردم یکی کوبیدم به پشت هومن _هومن...هومن بیدار شو تکونی خورد و با صدای خواب آلودی زمزمه کرد: _ولم کن رامش...خسته ام بذار بخوابم _معلومه که خسته ای دیشب کم حرکت نزدی. با چشمای بسته لبخندی زد و زمزمه کرد _ای جوون _ای کوفت!!!!!! بلند شو ببینم زدی ناکارم کردی حالا راحت گرفتی خوابیدی؟ سریع از جاش پرید و نگاهی بهم انداخت _چی شده؟حالت خونه _ نه بلند شو برو یه مسکنی چیزی بیار بخورم _باشه...باشه...الان میرم از زیر پتو بیرون اومد و خواست بره طرف در که با دیدنش جیغی کشیدم _خجالت بکش هومن با این وضع لخت و عور داری کجا میری؟حداقل یه چیزی بپوش. با خنده برگشت طرفم _تو که دیشب همه چی رو از نظر گذروندی از کی قایمش کنم؟ با حرص نگاش کردم _آخه مرتیکه شاید یکی توی خونه باشه نمیگه این انسان اولیه کیه که لخت میگرده؟ خندید و گفت: _ باشه حرص نخور عزیزم میپوشم. با هر و کر و خنده شلوارکی پوشید و از اتاق زد بیرون.
Mostrar todo...
20👍 2
#پارت_۶۱۰ چشمام ناخودآگاه بسته شد و زمزمه کردم: _هومن؟ _جانم؟ _میکشمت لباش رو نزدیک لبام آورد و زمزمه کرد: _باشه ولی بذار اول کارم رو بکنم بعد. __مرتیکه….. ناگهان لباشو گذاشت روی لبام و شروع کرد به بوسیدنم...اولش خوب بود و آروم میبوسید...منم کمی از ترسم ریخت و همراهیش کردم ولی بعد چند دقیقه یکدفعه خشن شد و آنچنان گازی از لبام گرفت که از درد جیغی کشیدم و با دستم کوبیدم روی صورتش... سریع عقب کشید و با بهت نگام کرد. _رامش!!! با اخم و عصبانیت سرم رو بلند کردم و رفتم توی صورتش _کوفت…چه خبرته وحشی آروم تر...مگه سگی که گاز میگیری؟ کمی خیره خیره نگاهم کرد و کم کم لبخند خبیثی روی لبش نشست تا به خودم بیام دوباره حمله ور شد طرفم و لبش رو گذاشت روی لبام… با ضعف و گرسنگی شدیدی پلکام رو از هم باز کردم... با دیدن صورت هومن که درست رو به روی صورتم بود لبخندی روی لبم نشست...با برخورد نفساش روی صورتم لبخندم بیشتر کش اومد. مرتیکه چقدرم آروم خوابیده….انگار نه انگار همون وحشی دیشبی بوده…با دیدن بادمجونی که زیر چشمش سبز شده بود لبخندم تبدیل به خنده شد...وای خدا ببین عجب بادمجونی کاشتم پای چشمش…مرتیکه ی هول حقش بود‌ …دیشب از بس با مشت کوبیدم توی سر و صورتش یکی از مشتام به زیر چشمش برخورد کرده بود...دستم رو جلو بردم و زیر چشمش کشیدم با برخورد دستم زیر چشمش تکونی خورد ولی بیدار نشد...
Mostrar todo...
21👍 2
#پارت_۶۰۹ با شیطنت نگاهی به به سر تا پام انداخت و بدون اینکه چشم ازم برداره گفت: _فکر کردی میذارم امشب از دستم قصر در بری رامش؟این همه صبر نکردم که آخرش منو بپیچونی. سرم رو خم کردم و نگاهی به تنم انداختم...چیزی جز لباس زیر تنم نبود سریع با دستم خودم رو پوشوندم و با حرص گفتم: _مردک هیز منحرف به چی زل زدی؟ روت رو کن اونور قهقه ای زد و گفت: _من شوهرتم احمق... من اگه نگات نکنم پس کی نگات کنه؟ _شوهرمی که باشی؟ نباید که...نباید که… با شیطنت گفت: _نباید که چی؟ حرصی گفتم: _نباید که آنقدر اینجوری هیز دید بزنی؟ با لبخند گله گشادی که روی لبش بود به طرفم قدم برداشت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش. شروع کردم به عقب عقب رفتن. _پس چطوری دیدت بزنم؟زیر چشمی؟ آنقدر عقب رفتم که به دیوار پشت سرم برخورد کردم…تکیه دادم به دیوار و گفتم: _حالا چرا داری میای طرف من؟ پیراهنش را از تنش در آورد و پرت کردن گوشه اتاق. با دیدن پر و پاچه اش که همه ریخته بود بیرون خیره شدم بهش…لامصب عجب هیکلی هم بهم زده بود…با چشمای ورقلمبیده نگاهش کردم….حالا چیکار کنم؟یعنی بزنم ناکارش کنم و فلنگ رو ببندم؟نه خیلی اسکول بازیه کی رو دیدی که شب ازدواجش بزنه شوهرش رو چپ و راست کنه و در بره؟ خب من… روبروم ایستاد در حین اینکه خیره چشمام بود زمزمه کرد: _پس کدوم طرفی برم خوشگله؟هر کجا تو باشی منم خود به خود همون طرف کشیده میشم مخصوصاً امشب میدونی که؟ _هومن...ببین...من...من نذاشت جمله ام رو کامل کنم سریع خم شد و دست انداخت زیر زانوهام و بلندم کرد...هینی کشیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم تا نیفتم... به طرف تخت رفت و آروم گذاشتم روش… با لبخند زل زد توی چشمام و روم خیمه زد... سرش رو خم کرد روی صورتم و بوسه ی صدا داری روی گونه ام زد.
Mostrar todo...
19👍 1
#پارت_۶۰۸ وارد اتاقش شد و گذاشتم روی زمین...سریع عقب عقب رفتم و گفتم: _من خسته ام هومن اونجوری نگاهم نکن لبخند موزیانه ای روی لباش نشست _مگه چطوری نگاهت میکنم؟ _هومن!!!!!!! _باشه عزیزم داشتم شوخی میکردم…میدونم خسته ای میذاریم برای فردا شب. متعجب نگاش کردم چقدر زود کوتاه اومد؟به نظرم مشکوک میزد نگاه موشکافانه ای بهش انداختم _واقعاً؟ خونسرد گفت: _آره دروغم چیه؟اتقاقا منم خسته ام جلو اومد و رفت پشتم ایستاد...دستشو دور کمرم حلقه کرد و چسبوندم به خودش...سرشو خم کرد زیر گردنم و بوسه ای روش زد. آروم گفتم: _هومن؟؟ _جانم....دختره ی بادیگارد بالاخره تونستی از راه بدرم کنی میدونی؟ لبخندی روی لبام نشست _آره... منو دست کم گرفتی؟به من میگن رامش...اینطور از راه به درت کردم که خودتم نفهمیدی از کجا خوردی تک خنده ای کرد و دستشو به حالت نوازش گونه پشت کمرم کشید...چشمام رو بستم و رفتم توی حس که یکدفعه زیپ لباس عروسم را گرفت و‌ تا ته کشید پایین...لباس از تنم سر خورد و افتاد روی زمین...سریع رو برگردوندم طرفشو عقب عقب رفتم …با اخم نگاش کردم _عوضی بازم گولم زدی؟من ساده رو بگو که حرفت رو قبول کردم.
Mostrar todo...
18👍 2
#پارت_۶۰۷ _نخیر _حالا چرا اینجا ایستادی و نرفتی توی اتاق؟ _توی کدوم اتاق باید برم؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: _معلومه دیگه؟ اتاق من _پوف... باشه از خستگی دیگه رو پام بند نیستم. _حرف از خستگی نزن که کلاهمون میره توی هم رامش _وا؟ چرا اونوقت؟... میگم خسته ام و خوابم میاد _چون حالا حالاها بیداری و نمیتونی بخوابی عزیزم دستم رو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم عقب _باز شروع کردی هومن؟ بهتره به دلت صابون نزنی چون امشب خبری نیست. با اخم نگام کرد _چی؟مگه دست توئه؟ من شوهرتم و باید به حرفم گوش بدی؟ _صنار بده آش به همین خیال باش...نمی خوام... به حرفت گوش نمیدم می خوای چی کار کنی؟ خبیث نگاهم کرد و خواست حمله کنه طرفم که سریع متوجه شدم و پا به فرار گذاشتم...با صدای بلند خندیدم و شروع کردم به دویدن اونم افتاد دنبالم. _صبر کن رامش مگه میذارم امشب از دستم قصر در بری؟ بگیرمت حسابتو میرسم‌ دویدم طرف پله ها…پام به اولین پله نرسیده سریع بهم رسید…از پشت کمرم را گرفت و کشیدتم سمت خودش. جیغ بلندی کشیدم و گفتم: _ولم کن هومن. لباش رو چسبوند به گوشم و بوسه ای روش زد. _بالاخره گیرت آوردم…دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی. دستم رو روی دستش گذاشتم تا از دور کمرم جدا کنم که با یه حرکت بلندم کرد و زد زیر بغلش و راه افتاد سمت اتاقش‌. _دیوونه بذارم پایین ... الان میفتم. _نمیفتی
Mostrar todo...
19👍 3
#پارت_۶۰۶ _نخیر من گرسنمه غذا میخوام از گرسنگی دارم غش میکنم. تا غذامون رو روی میز گذاشتن یه قاشق پر برنج و کباب گذاشتم توی دهنم و مشغول خوردن شدم...هومن نگاهی به لپ ورقلمبیده ام انداخت و گفت: _باشه پس اگه اینجوریه تا میتونی بخور و به شکمت برس چون امشب برنامه داریم نباید ضعف کنی. با عصبانیت نگاش کردم که شروع کرد به خندیدن... مردک هول اینقدر گفت و گفت که توی دلم را خالی کرد...اگه گذاشتم امشب بهم نزدیک بشی؟ من حال تو رو نگیرم رامش نیستم. بالاخره بزن و بکوب تموم شد و همه کم‌کم در حال خداحافظی کردن و رفتن بودن...از خستگی دیگه حتی نای ایستادن هم نداشتم..هلیا اومد کنارم و با دیدن قیافه ی زارم گفت: _خوبی رامش؟ بیحال به نظر میرسی. _آره از خستگی دارم پس میفتم. سرش رو آورد دم گوشم و با خنده گفت: _خستگی کجا بود دختر؟امشب باید بکوب تا صبح به هومن سرویس بدی؟ندیدی داداشم چقدر عجله داره؟ مثل شمر نگاش کردم و اومدم خیز بردارم طرفش که زبونی برام در آورد و پا به فرار گذاشت...نکبت...برادر و خواهر درست مثل هم هستن. همه رفته بودن و مونده بودیم من و هومن ...کل خونه بهم ریخته بود و قرار شد فردا هومن چند نفر رو خبر کنه تا بیان کل خونه رو تر و تمیز کنن…اون هلیای موزی هم برای اینکه منو هومن امشب تنها باشیم رفت خونه کاوه اینا...البته من که میدونم؟این رو بهونه کرد تا بره پیش کاوه به حال و هولش برسه نکبت. وسط سالن ایستاده بودم و منتظر بودم هومن بیاد...یک دفعه دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و منم از ترس جیغی کشیدم _منم عزیزم. با شنیدن صدای هومن حرصی گفتم: _کوفت این چه طرز اومدنه؟ با خنده گونه ام رو بوسید و گفت: _ترسیدی؟
Mostrar todo...
18👍 3
#پارت_۶۰۵ با صدای دی جی منو هومن هم زمان نگاهش کردیم که گفت: __لطفاً بیایین اینطرف تا دوستان دورتون حلقه بزنن. توی سیم ثانیه همه دختر پسرا دورمون حلقه زدن و شروع کردن به دست و جیغ کشیدن…همشون هم باهم و یک صدا می‌گفتن داماد عروس و ببوس یالا...اون هلیا ی عوضی هم جلو اومد و دم گوشم داد زد _داماد!!!!!! عروس رو ببوس!!!!! حرصی نگاهش کردم و لب زدم کوفت!!!!!! فکر کنم متوجه شد چی گفتم که قهقهه ای زد و من رو هل داد توی بغل هومن…اون هومن هم از خدا خواسته لبخند خبیثی تحویلم داد و گفت: _بیا جلو رامش... بیا عقب عقب رفتم و با خنده گفتم: _ نمیخوام...نمیام تا بفهمم چی شده خیز برداشت طرفم و کمرم رو گرفت…با یه حرکت کشیدتم سمت خودش و محکم لباش رو گذاشت روی لبام...دست و جیغ مهمونا با این حرکت هومن رفت هوا...حالا مگه لبام رو ول کن بود؟آخر مجبور شدم هلش بدم عقب و فلنگ رو ببندم…بعد رقص رفتیم توی جامون نشستیم...شام رو آوردن و مشغول سرو کردن شدن. از بس اون وسط بالا پایین پریدم ضعف کرده بودم و گرسنه ام شده بود...چشمم همینطور دنبال غذا بود که با صدای هومن نگاهش کردم _ رامش!!! _همینطور نگاهش کردم که ادامه داد: _من خسته شدم میگم بیا فرار کنیم. خنده ام گرفت _هومن میکشمتا؟چرا چرت و پرت میگی؟ …تازه اینجا خونه ماست میخوای مهمونا رو بپیچونی کجا بری؟ _تو نگران جاش نباش فکرش رو کردم جا زیاده... مثلاً خونه خالی...هتلی...چیزی حرصی نگاش کردم _هومن!!!!!! _جانم!!!!! بریم؟
Mostrar todo...
19👍 4
#پارت_۶۰۴ لبخند خبیثی زد و گفت: _راست میگی عجب چیزی گیرم اومده ها؟ای جووون امشب دیگه… سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: _بس کن هومن چقدر تکرارش می کنی؟ دیوونم کردی آنقدر امشب امشب کردی...اصلا اگه گذاشتم امشب بهم دست بزنی. دستشو از پشت و روی کمرم گذاشت و فشاری بهش داد _به نظرت من می خوام ازت اجازه بگیرم که تو بذاری یا نذاری؟ با سر رفتم تو صورتش و با اخم گفتم: _حالا می بینیم خواست چیزی بگه که با صدای دی جی که گفت عروس و داماد بیان وسط برقصن ساکت شد…دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید…تا رفتیم وسط همه شروع کردن به جیغ و دست زدن…خندیدم و شروع کردم به رقصیدن... هومن هم روبروم ایستاده بود و دست میزد. دی جی پشت میکروفون داد زد: _آقا داماد یه کم به عروس خانوم نزدیک تر بشین. هومن هم از خدا خواسته کمرم را گرفت و کشیدتم طرف خودش...چسبیدم بهش و دستامو دور گردنش حلقه کردم... هومن سرش و جلوتر آورد و چشمکی حواله ام کرد که قهقهه ای زدم وپاشنه کفشم رو گذاشتم روی پاش و محکم فشارش دادم. با حرص نگاهم و فشاری به کمرم آورد…با شیطنت نگاهش کردم و دستم رو بردم زیر کتش تا به خودش بیاد نیشگون محکمی ازش گرفتم...با حرص نگاهم کرد و لب زد: _حسابت رو میرسم. خندید و منم لبم زد _مال این حرفا نیستی. _آقا داماد؟عروس خانوم
Mostrar todo...
17👍 1
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.