9 053
Suscriptores
-3024 horas
+3877 días
+31330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
به درخواست شما عزیزان کانال vip #گلگون افتتاح شد
حق عضویت اصلی 30000 تومان می باشد اما به مناسبت افتتاحیه با تخفیف می تونید فقط با واریز 25000 تومان پارت ها رو جلوتر از کانال عمومی بخونید😉
هزینه عضویت رو به شماره کارت زیر واریز 👇
6037 9971 9791 6647
بنام خدنگ_ بانک ملی
و فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید🥰
@azamnik1358
این تخفیف فقط برای 30 نفر اعتبار داره و با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت داریم
جا نمونید عشقااا❤️
54200
Repost from N/a
- مردی که شلوارش دوتا میشه باید بتونه بین زنهاش تعادل برقرار کنه. نه اینکه تموم خوشیهاش با اولی باشه و غم و غصههاش رو بیاره واسه دومی. چته کاوه امشب؟
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
شعلهی شمع، شاخه گل سرخ، غذای مورد علاقهاش، پناه برای امشب سنگ تمام گذاشته بود و امان از سنگ دلی و بیملاحظگی این مرد.
سکوت کاوه طولانی و آزاردهندهاست، گره میان ابروانش پناه را جری تر میکند.
قاشق و چنگال را پر سر و صدا توی بشقاب خالی مقابلش رها میکند و با بغض میگوید:
- دو هفتهست داری امروز و فردا میکنی، یه امشبم که آقا افتخار دادن لا به لای مشغلههاشون، قد یه شام دو نفره برای زن صیغهایشون وقت خالی کردن، مثل برج زهرمار نشستی رو به روی من لام تا کام حرف نمیزنی.
کاوه خسته و کلافه است. مشکلات ریز و درشتش به کنار، این خانه تنها مامن آرامشش بود و هست هنوز هم.
- بذار تو حال خودم باشم، امشب وقتش نیست پناه.
پناه با حرص روی میز میکوبد.دلش برای خودش که نه، اما برای جنین چند هفتهای بیگناهش میسوزد و نمیتواند ساکت بماند.
- تو هیچوقت برای من وقت نداری کاوه، هیچوقت نخواستی منو ببینی. من برای تو فقط یه لکه ننگم که از چشم همه پنهونم میکنی.
کاوه با بیحوصلگی میگوید:
- رک و راست بگو چی میخوای که آوار شدی روی سر من؟
پناه از شدت خشم در معرض انفجار بود، چرا دلش نمیآمد این مرد را پیش همه رسوا کند و حق خودش را از او بگیرد.
- چی میخوام؟ شوهرمو میخوام. تمام و کمال، نه نصفه، نه شریکی با اون یکی زنت.
کاوه نگاهی به چشمهای دوست داشتنی همسر محبوبش مایاندازد. عاشق پناه بود، جانش را میداد برای او. اما این بحث تکراری هیچوقت سرانجامی نداشت.
- تو از اول میدونستی قراره پا توی چه زندگیای بذاری. الان چرا بهونه میگیری؟
دست پناه روی شکمش قفل میشود، از حق خودش میگذرد اما این بچه پدر میخواهد.
- اون موقع فرق میکرد، اون موقع من بودم و یه دل عاشق که دو دستی تقدیمت کردم.
اما حالا...
کاوه موشکافانه نگاهش میکند و میپرسد:
- حالا چی؟
پناه مردد است، اما باید زودتر کاوه را از وجود بچهای بیگناه در این زندگی نکبت بار با خبر کند.
- امروز رفتم جواب آزمایشم رو گرفتم، داری بابا میشی جناب شایگان. بلاخره تاج و تخت عموت وارث پیدا کرده، حالا میتونی سرت رو بالا بگیری و بگی که مشکل نازایی از مینو بوده نه از تو!!!
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
عاشقانهای داغ و نفسگیر، برگرفته از یک زندگی واقعی💔🔥
#عاشقانه #بزرگسال #ممنوعه
34900
Repost from N/a
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی.
با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن.
اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده.
داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه.
میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی.
امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره.
تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه...
اون یه...
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
23710
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
20700
Repost from N/a
- صیغهم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که صیغهش بشم؟
صیغهی شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد.
یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و از خواهرزادهت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!!
با نفرت به صورتش نگاه کردم.
کل خانواده روی سر این آدم قسم میخوردن؟
اگه میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغهی تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه...
یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو صیغه کنم؟
تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی.
فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- ساکت شو عوضی ساکت شو...
برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچهت رو داری پل میکنی؟
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم.
ولی حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد.
داشت راست میگفت؟
قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت.
بریده بریده گفتم:
- ت..و دا..ری در..وغ می..گی!
- نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد.
حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغهی من بشی!
من نمیتونستم خواهرزادهم رو زیر دست نامادری ببینم...
خواست وارد اتاقش بشه که لبهام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم:
- باشه زنت میشم!
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن
کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️
38200
#گلگون
#پارت_۴۷
- تو مگه خودت نگفتی باشه زنم می شی؟
شوکه نگاهش کردم و گفتم.
- تو به زور از من بله گرفتی
- چاقو گذاشتم زیر گلوت مگه؟
اگه میخوای ناز کنی بگو!
می خوام ناز کنی نه اینکه اینجوری کنی
بابا اخم کرد و گفت.
- سعیدچی می گه مروارید؟
شما با هم سر و سر دارین؟
همون لحظه وحید رسید و اومد سمتمون. عاجزانه به وحید نگاه کردم و رو به بابا گفتم.
- نه به خدا . من هیچ کاری با سعیدندارم
وحید دیگه به ما رسیده بود که سعید گفت.
- دروغ می گه. خودش میومد اتاقم..
حالا بد کردم می خوام بگیرمش بی ابرو نشیم؟
دهنم با شوک باز مونده بود.
چطور می تونست انقدر دروغگو و پست باشه..!
سریع گفتم.
- بابا ... دروغ می گه.
من هیچوقت سمتشم نرفتم، خودش به زور اومد اتاقم.
بابا اخم کرد و گفت
- اومد اتاقت..!؟
رو کرد به سعید و خواست چیزی بگه که سعید گفت.
- خودش گفت بیا. گریه کرد التماس کرد من می ترسم بیا
عصبانی شده بودم.
در حدی که حال خودم و نمی فهمیدم.
با حرص به سمت سعید رفتم و گفتم.
- چطور می تونی انقدر پست دروغگو باشی.!
57000
به درخواست شما عزیزان کانال vip #گلگون افتتاح شد
حق عضویت اصلی 30000 تومان می باشد اما به مناسبت افتتاحیه با تخفیف می تونید فقط با واریز 25000 تومان پارت ها رو جلوتر از کانال عمومی بخونید😉
هزینه عضویت رو به شماره کارت زیر واریز 👇
6037 9971 9791 6647
بنام خدنگ_ بانک ملی
و فیش واریز رو به آیدی زیر ارسال کنید🥰
@azamnik1358
این تخفیف فقط برای 30 نفر اعتبار داره و با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت داریم
جا نمونید عشقااا❤️
29400
Repost from N/a
_ بچه ام داره میمیره نفس نمیکشه یکی کمک کنه
با گریه وسط بیمارستان مینالد و درکسری از ثانیه دور تخت طفلش از پزشک و پرستار پرمیشود
خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند
ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد
_یه کاری کنید..خواهش میکنم
با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند
_لطفاً بیرون منتظر باشید
با گریه سر تکان میدهد:
_برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم
پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد
_لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید
نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید
قطره اشکی از چشمانش میچکد
دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود
هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند
_دخترم خوب میشه مگه نه
پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند
سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد
ماهک سراسیمه عقب گرد میکند
نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود
برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده
چشمانش به اشک مینشیند
هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا
_خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید
_ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم
_شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم
با گریه لب میگزد
جان دخترکش به آن دارو بسته بود
ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود
اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش
دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود
حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد
_این تنها چیزیه که برام مونده
لطفاً به جای پول قبولش کنید
زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند
_ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه
رو به یکی از تکنسین ها میکند
_جناب آریا تو اتاقشونن؟
مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد
_سام آریا؟
انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً
رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟
مردی که عاشقش بود و
پدر دخترش؟
_خانوم
با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد
_گفتید اسم رئیستون س..سام..
هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند
_سام آریا
بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن
دنیا روی سرش آوار میشود
لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند
حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود
نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد
به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند
_میبخشیدحواسم نبود..من..
سرش را بالا میگیرد و لال میشود
قلبش شروع به تپیدن میکند
نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود
سام روی دو زانو مینشیند
حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو
با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید
چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود
چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و
او عاشق رنگ چشمان او
دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود
روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود
_خانوم یه چند لحظه
صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد
_جناب آریا اینجایید
نسخه را بالا میگیرد
_نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم
ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن
دخترش؟
نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود
زیرلب نجوامیکند
_ماهور آریا
خاطرات در ذهنش نقش میبندد
《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》
دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند
_دخترِ..مـ..منه؟
ماهک به گریه می افتد
ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد
ازخشم مرد وحشت داشت
باید از آنجا میرفت
برمیگردد،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود
میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد
_فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟
خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمیآوردو
او پوزخند میزند
_دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk
https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk
19600