cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

°•تریــــــاق•°

﷽ "به نام خداوند قلم" 🌸وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ🌸 " تریاق " روایتی متفاوت! "هانی‌زند"

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
6 204
Suscriptores
-524 horas
-377 días
-22630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

به مناسبت تولد زهرا جان ادمین پست عزیزمون چنل vip کسب درامد که قیمت 500هزارتومان هست به 30 نفر اول رایگان میدیم و بعد از 30 نفر به طور خودکار لینک باطل میشه جوین بدین👇👇👇 Vip💸💸 #تبلیغ_نیست
Mostrar todo...
آدم واقعاً غصه می‌خوره وقتی وضعیت استخدام و زندگی مردم رو می‌بینه.حقوقا اندازه پول یه رفت و برگشت یه اسنپ هم نمیشه :) واقعا بچها بهتره که پولتون رو ریال نگه ندارید و توی هر سنی که هستید رمزارز رو یاد بگیرید تا حداقل پولتون یه پس‌اندازی بشه و تو این وضعیت اقتصادی کشور به چیز گاو نره. اگر بلد نیستید هم این چنل خیلی ساده براتون آموزشش داده: @frxarzr
Mostrar todo...
آدم واقعاً غصه می‌خوره وقتی وضعیت استخدام و زندگی مردم رو می‌بینه.حقوقا اندازه پول یه رفت و برگشت یه اسنپ هم نمیشه :) واقعا بچها بهتره که پولتون رو ریال نگه ندارید و توی هر سنی که هستید رمزارز رو یاد بگیرید تا حداقل پولتون یه پس‌اندازی بشه و تو این وضعیت اقتصادی کشور به کص گاو نره. اگر بلد نیستید هم این چنل خیلی ساده براتون آموزشش داده: @frxarzr
Mostrar todo...
به مناسبت تولد زهرا جان ادمین پست عزیزمون چنل vip کسب درامد که قیمت 500هزارتومان هست به 30 نفر اول رایگان میدیم و بعد از 30 نفر به طور خودکار لینک باطل میشه جوین بدین👇👇👇 Vip💸💸 #تبلیغ_نیست
Mostrar todo...
به مناسبت تولد زهرا جان ادمین پست عزیزمون چنل vip کسب درامد که قیمت 500هزارتومان هست به 30 نفر اول رایگان میدیم و بعد از 30 نفر به طور خودکار لینک باطل میشه جوین بدین👇👇👇 Vip💸💸 #تبلیغ_نیست
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+yp-Bw99Yx_o5Y2Q0 https://t.me/+yp-Bw99Yx_o5Y2Q0 https://t.me/+yp-Bw99Yx_o5Y2Q0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- این چیه پوشیدین خانوم؟ آقا عصبانی می‌شن با لباس عربی برین بیرون! پیشونی بند طلام و گذاشتم و یه رژ برداشتم و مالیدم به لبم - دخالت نکن! خودم جوابش و می‌دم! رفتم سمت در فرخنده هم باهام همراه شد - اینجوری همه مردهای شهر میفتن دنبالتون... حداقل موهاتون و جمع کنین خانوم... از زیر شال کاملاً مشخصه. بی‌توجه به غرغرهاش از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم فرخنده هم فوراً اومد سوار ماشین شد - آقا اجازه نمی‌دن برین بیرون خانوم! آدم‌های طایفه جرجانی منتظر موقعیتن پدرتون و زمین بزنن! ماشین و روشن کردم و حرکت کردم - خسته شدم! می‌خوام آزاد باشم! تا کی به خاطر جنگ بین دو طایفه تو خونه بمونم؟ - شیخ وهاب قسم خورده از پدرتون انتقام‌ بگیره! شما ندیدینش، ولی خیلی آدم گستاخ و خطرناکیه! ندیدین با پدرتون چه جوری حرف می‌زد! از پدرشم بیشتر دل و جرات داره و بی‌پروا عمل‌ می‌کنه! سرعتم و بیشتر کردم - کی گفته ندیدمش؟ بار آخر اومده بود عمارت به بابا هشدار بده دیدمش! فکر نمی‌کردم تنها پسر شیخ سلمان انقدر قدرت و اقتدار داشته باشه! وقتی با اون صلابت و ابهتش به بابا هشدار می‌داد انگار عمارت زیر پاهاش می‌لرزید! نگاهش پر از ترس شد - اونم شما رو دید؟ - آره، ولی نگاهش با نفرت نبود! یه جوری بود، اما توش نفرت نبود! - گول نگاهش و نخورین خانوم! جرجانی‌ها خیلی کینه‌ای هستن! تا انتقام نگیرن آروم نمی‌گیرن! می‌گن شیخ وهاب روی بزرگ‌های طایفه خیلی نفوذ دارن و علناً هر کاری بخواد و بی‌توجه به هیچ  کس انجام می‌ده! با یادآوری تیپ و ظاهرش و رفتارش ته دلم یه جوری شد حتی نحوه‌ی راه رفتنش هم دل هر زنی و می‌لرزونه، چه برسه به اون نگاه گیرا و خاص با اومدن یه ماشین سیاه رنگ درست کنار ماشینم سرعتم و بیشتر کردم باز خودش و رسوند به ماشینم و کنارم حرکت کرد فرخنده ترسیده لب باز کرد - این کیه؟ تند‌تر برین خانوم! من می‌ترسم! سرعتم و تا جای ممکن زیاد کردم، اما با پیچیدن ناگهانی ماشین جلوم نفسم تو سینه حبس شد و پام و محکم فشار دادم روی پدال ترمز جیغ فرخنده بلند شد و ماشین با صدای جیغ بلند لاستکی‌ها از حرکت ایستاد نفس حبس شده‌ام و لرزون فرستادم بیرون، ولی با دیدن شیخ وهاب پشت فرمون نفس کشیدن به کل از یادم رفت و وحشت تو دلم و پر کرد  فرخنده هینی کشید - اومد! اومد! نگفتم میاد؟ کارمون تمومه! با گریه ضجه زد - امروز کارمون تمومه! با این حال و روزش داشت ترس منم بیشتر می‌کرد و انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی می‌بردم اینجا چیکار می‌کنه؟ عجب اشتباهی کردم! حالا چیکار‌ کنم؟ پیاده شد و سمت ماشین قدم برداشت از نحوه راه رفتنش و ابروهای گره‌ کرده‌اش قلبم اومد تو دهنم و اومدم ماشین و روشن کنم و دنده عقب برم با دیدن یه ماشین درست پشت سرم فاتحم و خوندم با صدای باز شدن در ماشین و دیدن شیخ وهاب درست کنارم‌ در حالی که سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم اومدم پیاده شم دستش و گذاشت جلوی در و مانعم شد - جایی تشریف می‌برین خانوم ابراهیم؟ از لحن خشن و نگاه خون آلود و شرورش تو دلم خالی شد و با قدرت دستش و کنار زدم و تا اومدم یه جوری خودم و نجات بدم کمرم و گرفت بین دست‌هام و مثل پر کاه بلند کرد و با خشونت کوبیدم روی کابوت ماشین و خیمه زد روم و یه دستش و قفل انگشت‌هام کرد و کنار گوشم شمرده شمرده لب باز کرد - با پای خودت اومدی تو دهن شیر جوجه! با دست دیگه‌اش موهام و گرفت تو چنگش و سرش و کج کرد جلوی صورتم‌ و با نفس نفس و لحن و تعصب خاصی ادامه داد: بالاخره این لعنتی بین دست‌هامه! https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 شیخ طایفه جرجانی‌ها دشمن پدرم بود... یه مرد سرد و با نفوذ و مغرور... مردی که برای انتقام از پدرم من و هدف قرار داد و درست زمانی که انتقامش و گرفت و قرار بود من و با رسوایی تحویل پدرم بده...
Mostrar todo...
Repost from N/a
#سوتین من پیش توئه؟ پیام را پاک کردم و این بار مودبانه تر نوشتم: _سلام‌ آرکاخان، لباس‌زیر من خونه شما جا نمونده؟! این بار پیام را فرستادم و منتظر ماندم. «همون که اسفنجیه؟!» با خجالت نوشتم: _بله. «قرمزه و‌ سایزش 75؟! » عجب آدمی بود! او که می‌دانست. سوال پرسیدنش چه بود. _بله همون! پس من می‌آم الان‌ دنبالش. «شانس آوردی کوچیکه وگرنه بهت پس نمی‌دادم😂» مردک #وقیح و پررو! پیام بعدیش باعث شد چشمانم بدجوری گرد شوند... «آیا از کوچکی سایز سینه خود رنج‌ میبرید؟ آیا هر روز به پروتز کردن فکر می‌کنید و راه دیگری برای شما نمانده؟ کافیست خود را به dr.arka بسپارید. تغییر سایز، بدون بازگشت و درد و خونریزی فقط در سه ماه! » با عصبانیت تایپ کردم: _خجالت بکش، برو سایز دوست دخترای رنگا وارنگتو عوض کن پسره‌ی پررو. «اونا دیگه تکراری شدن. تو یه چیز دیگه‌ای🤤» _من اصلا دیگه نمی‌خوامش. «پس چیکارش کنم؟ حیفه‌ها...» _بندازش سطل آشغال! «انگار نوئه...» _به درک! «نچ نمی‌ندازم. از بالکن می‌ندازمش تو بالکن خونه‌ی تو. فقط ممکنه باد بهش بزنه و اشتباهی بیوفته تو خونه یکی دیگه از همسایه ها😂» با وحشت شماره‌اش را گرفتم. مطمئنا بلاخره یک روز سکته‌ام میداد. _چیه؟ نندازم؟ جیغ جیغ کنان گفتم: _جایی نندازش، الان میام میبرمش https://t.me/+DHCm1Qki6eNmZDE0 تا حالا فکر کردی چی میشه اگه #منحرف‌ترین و بی‌ادب ترین پسر دنیا بشه همسایه طبقه بالاتون؟ 😂😂 عشق و عاشقی یه دختر #مذهبی و خجالتی با یه پسر بی خیال که فقط به فکر مسائل #خاک‌بر سریه 😬 چی بشه 🤧🚶🏻‍♂ https://t.me/+DHCm1Qki6eNmZDE0 #پایان_خوش #طنز #عاشقانه https://t.me/+DHCm1Qki6eNmZDE0 https://t.me/+DHCm1Qki6eNmZDE0 به قلم آقای #سامان_شکیبا 😍😍
Mostrar todo...
قلب تزار

﷽ سامان شکیبا پارتگذاری منظم پایان خوش خالق آثار: ریکاوری( فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان( فایل فروشی) تو را در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) هویان (آنلاين) قهقرا (آنلاین) اینستاگرام نویسنده http://www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌

Repost from N/a
⁠ ⁠ ⁠ _ عموجون واسه خانومت گل نمیخری؟ نگاه کلافه اش را از چراغ قرمز می‌گیرد و به دخترک ۴،۵ ساله ای که چند شاخه گل در دست داشت می‌دهد می‌خواهد شیشه ماشین را بالا بکشد اما به محض دیدن چشمهای آشنای دختر بچه مات می‌ماند! چشم های آن دختر او را به ۵ سال پیش برمی‌گرداند روزهایی که دختری با چشم هایی شبیه به چشم های این دختربچه در زندگی اش بود. به او قول ازدواج داده بود و اما با نامردی رهایش کرده بود تا به تحصیلاتش در خارج از کشور بپردازد و در کارش پیشرفت کند. و حالا حتی نمی‌دانست او کجای این شهر زندگی میکند ... صدای دخترک او را به زمان حال برمی‌گرداند _ عموجون توروخدا یه شاخه بخر ... ناخودآگاه می‌پرسد _ اسمت چیه؟ دخترک لبخند می‌زند، باز هم لبخندی آشنا که دلش را می‌لرزاند : _ ماهور... عرق از تیره ی کمرش جاری می‌شود ماهور اسم‌مورد علاقه ی پناه بود! بارها گفته بود بچه دار بشوند اسم دخترشان را ماهور می‌گذارد بی‌اراده می‌گوید _ مامان و بابات کجان دختر که تو اینجا کار میکنی؟ لب های دخترک آویزان می‌شود و دل مرد برایش ضعف می‌رود ! پناهِ او هم دقیقا اینگونه دلبری میکرد _ بابا ندارم عمو ... مامانم نمیذاره کار کنم، من قایمکی همراه دوستم اومدم تا کار کنم برای مامانم پول ببرم آخه پسر همسایمون هربار میاد به مامانم میگه باهاش ازدواج کنه تا دیگه پول خونه نده مامانمم هربار گریه میکنه. میخوام براش مول ببرم تا دیگه گریه نکنه به سختی لب میزند : _ اسم مامانت چیه؟ _ پناه... مات می‌ماند! آب دهانش را فرو می‌دهد کمند؟ اینهمه شباهت اتفاقی بود؟ باید مادر این دختربچه را می‌دید! _ سوار شو همه گل هاتو میخرم و میبرمت خونتون دخترک با تردید می‌گوید _ ولی مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشم ... با دست های لرزان در ماشین را برایش باز می‌کند باید مطمئن می‌شد که مادر این دختر پناه او نیست! _ غریبه نیستم مامانت میشناسه منو دخترک راضی می‌شود و روی صندلی جلو می‌نشیند آدرس خانه شان را می‌دهد اتومبيل گران قیمتش مقابل خانه ای در محله ای قدیمی متوقف می‌شود دخترک سریع از ماشین پیاده می‌شود و مادرش را صدا می‌زند چند ثانیه بعد در قدیمی حیاط کامل باز می‌شود و زن زیبایی در حالی که دخترک را خطاب قرار می‌دهد می‌گوید _ ماهور مامان کجــــ ... سر بلند می‌کند و مرد جذابی که حیرت زده تکیه از اتومبیلش می‌گیرد را می‌بیند این مرد را می‌شناسد! مهراب بود ... پدر دخترکش پدری که رهایشان کرده بود! _ مامان ببین این عمو همه گل هامو خرید و با ماشینش من و رسوند اینجا زن وحشت زده دست دخترکش را می‌گیرد و به طرف داخل خانه فرار می‌کند  ... قفسه ی سینه ی مرد از شدت شوک بشدت بالا پایین می‌شود و به دنبال زن پا تند می‌کند ... https://t.me/+bqP1T9qhYnBjYTBk https://t.me/+bqP1T9qhYnBjYTBk https://t.me/+bqP1T9qhYnBjYTBk https://t.me/+bqP1T9qhYnBjYTBk https://t.me/+bqP1T9qhYnBjYTBk
Mostrar todo...