cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ســاڪــنــ‌ واحــد‌🏠هفتــ🔥

﷽ دلتنگِ تنگ دِلانی که دل داده اند!🍂 #ڪــلــاشــیــنــڪــفــ💘 آنلاین #بــه‌مــنــ‌نــگــو‌عــاشــق🥀آنلاین #ســاڪــنــ‌واحــدهفتــ🏠 آنلاین لینک ناشناس نویسنده💚🥀 🔗https://t.me/BiChatBot?start=sc-370083-UluCfzc

Mostrar más
Irán13 654El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
22 461
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت ۶۸ _ مادر جان زندگی منو وخزان به ابرو ربطی ندارد به دل شما هم ربطی نداره شما باید بدونی که خزان هیچ علاقه ای به ازدواج من نداره. خزان فقط بخاطر اینکه خودش را مدیون شما می‌دونه میخواهد با من ازدواج کنه . مادر رو به خزان کرد و گفت مهدی چی میگه تو نمی‌خوابی باهاش ازدواج کنی؟ خزان سرش را بلند کرد و گفت شما اگه بخواهید من زن مهدی میشیم اما باید بدونید که زندگی شوخی بردار نیست . مهدی به صورت مادرش نگاه انداخت از شدت عصبانیت خشم در چشمانش موج میزد . _من از چرت و پرت هایی که شما میگن نه چیزی میفهم و نه می‌خوام که چیزی بفهم . فقط خودتونو آماده کنید برای مراسم عقد . _ما هیچ کدام همدیگر را دوست نداریم . _شما غلط میکنید که همدیگر را دوست ندارید _ من خودم که می‌خوام با یکی نفر دیگه ازدواج کنم دل ما یه جای دیگه ای گیره مادر من. تا حرف مهدی تمام شد صدای کشیده ای بلند شد وتو صورت مهدی نشست. صدای سیلی که به صورت مهدی خورد ه تو گوش مهدی پیچید . _به به حرف های تازه می‌شنوم دل خزان که همین جاست مگه نه خزان؟ _نه خاله من عاشق مهدی نیستم. نمیتونم در کنارش خوشبخت باشم. با حرف خزان آب سردی روی سر سریه خانم ریخته شد _خوشم باشه امروز چه حرف های می‌شنوم . شما بگید آقا مهدی شما که عاشق خزان نیستید شما بگید عاشق کی هستید؟ _مادر من!!!!.چرا اینقدر مشکل تراشی میکنید مگه ما گناه کردیم که نمی‌خواهیم با هم ازدواج کنیم . _بی مورد حرف نزن بگو ببینم شما کی را دوست داری که بخاطر اون تو روی مادرت ایستادی واین قدر گستاخی میکنی؟ اون کیه که بخاطر او با من ساز مخالف میزنی؟ می‌دونی خزان چند تا خواستگار خوب داشت بخاطر تو ردش کردم . _من عاشق نازنین شدم اولین دختری هست که عاشقانه دوستش دارم . مادر نیشخندی زد و گفت خجالت داره بخدا .بخاطر یه زن بیوه جلو مادرت قد الم کردی .تو حق نداری بخاطر اون این قدر پرو بازی در بیاریی. اون اصلا لایق تو نیست . تو معیارت برای ازدواج با اون چیه !!!!! فقط خوشگلیش.... تو کجا نازنین کجا .نازنین دو کلاس سواد هم نداره. _در هر حال دوستش دارم . عاشقش شدم _تو میخواهی با یک زن بیوه ازدواج کنی _اون بیوه نیست در ثانی گذشته اش اصلا برام مهم نیست _از کجا میدونید بیوه نیست. نازنین چند ماه با نامزدش بود . _نامزدبودند ازدواج که نکرده بودند . _,خواب دیدی خیر باشه پسرم . خیلی ساده هستی. زود گول خوردی . اون چند ماه با دامادش هم اتاق بود . تو چی فکر می‌کنی. _,خواهش میکنم بحث را تمام کنید . من تحملم تمام شده _,مهم نیس که تو تحملت تمام شده . شما چه بخواهید چه نخواهید به عقد هم در می‌آید. این جمله رو تو مغزتون فرو کنید. مفهوم هستید یا نه ؟ مادر جمله اش را تمام کرد وبه اتاق خوابش رفت .مهدیه به دنبال مادرش رفت . پدر که ساکت ترین آدم بین جمع بود گفت . چه تصمیم غیر منتظرانه ای گرفتید .غافل گیر شدیم . _پدر خواهش میکنم شما از مادر جانبداری نکنید _من طرفدار حق هستم . نمی‌دونم چی شده که یک همچین تصمیم را گرفتید ولی بهتون بگم که همیشه دنبال دلتون بروید. من پست سرتون هستم هم تو هم خزان . من ومادرت خیلی دوست داریم که شماباهم ازدواج کنید ولی همون طور که تو گفتی اونی قراره ،زندگی کنه شماها هستید.
Mostrar todo...
#پارت۶۷ باهاش ازدواج کنی . اما پس خودت چی ؟ مگه خودت دل وعقل نداری؟ باید تکلیفت رو خودت روشن کنی و بهترین تصمیم را انتخاب کنی. ما هیچ کدام نمی‌توانیم دیگری را کامل و خوشبخت کنیم . مهدی ساکت شد خزان پرسید _میتونی خاله را راضی کنید؟ _البته خیلی خوشحال شدم که نظرت را گفتی برام خیلی مهم بود. ناراحت که نشدی؟ _نه ابدا .این خواسته خودم هم بود . تو هیچ عیب و نقصی نداری . میتونی هر دختری را خوشبخت کنی . اما من نمیتونم در کنارت باشم . از اینکه درکم کردی ازت ممنون هستم. _امشب به مادر میگم هیچ کدام از ما حاضر نیستیم به عقد هم دربیاییم. _من نگران هستم خاله حتما مخالفت می‌کنه . _نه نگران نباش .پای زندگی دو نفر در میانه . هر زندگی که با عشق و دوستی آغاز نشه .محکوم به شکست هست . زندگی که به به به و چه چه دو روزه اول زندگی نیست . زندگی سختی داره، مشکل داره ، اگه عشق نباشه تحمل سختی ها براش سخت میشه . تو هم زیاد دل نگران نباش . _چشم .امیدم به تو هست ببینیم چطور خاله را قانع می‌کنی خاله یک مشکل بزرگ هست تا راضی اش نکنی دلم آرام نمیشه . خزان پد گاز روی زخم دست مهدی را با چسب محکم کرد و گفت انشا الله این ماجرا ختم به خیر شود. خزان به اتاق خود رفت . ومهدی جلو تلویزیون نشست پدر و مادرش به خانه برگشتند .سریه خانم کلی وسیله برای مهدیه خرید بود . همه خرید های خود را از پلاستیک در آورد وبا آنها ور میرفت. مهدیه آمد از دیدن کادو هایی که مادر برای او خریده بود کلی ذوق کرد خزان را صدا میزد اما خزان در اتاقش بود و صدای مهدیه را نشنید . مهدی به طبقه دوم رفت خزان را صدا کردجواب نداد در اتاقش باز بود نگاهی به درون اتاقش انداخت گرم نوشتن مطلبی بود خزان متوجه مهدی نشد مهدی به اتاق برگشت . صورتش را اصلاح کرد ولباسی عوض کرد و به طبقه اول بر می‌گشت که خزان رادید داشت پنجره اتاقش را باز میکرد بنام صدایش زد و گفت بیا پایین همه دور هم باشیم .مهدیه هم اومده . _به روی چشم. شما برید منم می‌آییم. سر یه خانم درحال صحبت با مهدیه و اقا مرتضی بود به جمع شأن اضافه شد منتظر نشست تا خزان بیایید. با آمدن خزان مقدمه چینی کرد و موضوع ازدواج را پیش کشید و گفت. من وخزان یه تصمیمی گرفتیم می‌خواستیم شما هم باخبر شوید . سریه خانم ذوق زده شد چشم دوخت به دهن مهدی . _من وخزان باهم حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که ما نمی‌توانیم با همدیگر ازدواج کنیم . مادر از تعجب شاخ در آورده بود به حالت فریاد گفت شما نمی خواهید ازدواج کنید ؟ _بله . نمی‌خواهیم ازدواج کنیم . شما خیلی غلط میکنید که نمی‌خواهید چه سر خود شدید . مگه دست شماست که همچین تصمیمی گرفتید.هر کدومتون دو کلاس درس خوندین. فک کردین خیلی عاقل هستید ومیتونید هر تصمیمی بگیرید . تو فامیل چو افتاده که شما به این زودی ازدواج میکنید د.....بگو چرا زمان عقد قبلی راکنسل کردید نگووووو هوا برتون داشته بود . سریه خانم نگاهی به خزان وسپس مهدی کرد گفت هر دوتاتون گوش هاتونو باز کنید ببینید من چی میگم پای آبروی خانوادگی در میانه... آخر هفته به عقد هم در میآید. اصلا چرا آخر هفته همین امروز یا فردا حاضر بشید بریم برا عقد . _ببخشید ما نه میخواهیم ونه میتوانیم که با همدیگر ازدواج کنیم. _دوست ندارم از این حرف ها بشنوم وگرنه من میدونم و شما دوتا . خزان از ترس به لرزه افتاده بود سر به زیر داشت و سخنی نمی‌گفت.
Mostrar todo...
#پارت ۶۵ #آخر های شب به خانه رسید جاده پر از برف بود و بین راه مجبور شد زنجیر چرخ به تایر هاببیند دستش موقع بستن زنجیر زخم برداشته بود عادت به رانندگی زیاد هم نداشت خسته وارد پذیرایی شد . اعضای خانواده دور هم نشسته بودند مهدیه هم در خانه مهمان آمده بود احوال پرسی وروبوسی کردند. سریع چای دارچین خورد ومعذرت خواهی کرد و به اتاقش رفت . به خواب رفت. نیمه های شب بود که از خواب بیدار شد. گرسنه بود به طبقه اول رفت وارد آشپزخانه شد .در یخچال را باز کرد قابلمه غذا را بیرون آورد و وی گاز گذاشت تا گرم شود به ضیافت رویاهایش رفت . به یاد روزهایی افتادم که در دانشگاه دوستانم سر به سرم می‌گذاشتند و میگفتند چقدر بچه مثبتی. به یاد آوری حرف شون خنده ام گرفت . می گفتند هر چقدر بچه مثبت باشی اگه یه دختر ایرانی رو ببینی دین و ایمانت را از دست میدی می گفتند دخترای ایرانی دزدند . همش دل میدزدند. واقعا هم همون طور بود نازنین دلم را ربوده بود . صدای خزان مرا به خود آورد بی خواب شدی؟ صدای خزان مهدی را به خود آورد . بی خواب شدی؟ _اره. سر شب خیلی خسته بودم غذا نتونستم بخورم گرسنه ام شده . _بشین برات غذا گرم کنم . _غذا گذاشتم گرم بشه ممنون . _پس مزاحمت نمیشم. _نه خزان جان مزاحمت چیه . بشین باهات حرف دارم . خیلی وقته میخواستم باهات حرف بزنم . _الان که نمیشه بمونه برا فردا . _هر جور راحتی برا من فرقی نمیکنه . _اخه خاله اینا ببینن نصف شب باهم حرف می‌زنیم ممکنه پیش خودش خیالاتی بشن ... _اهان باشه برات سخته می‌دونم. فردا حرف می‌زنیم. _اره فردا خاله می‌ره برای مهدیه کادو شب یلدا بخره اون وقت باهم حرف می‌زنیم. لبخندی زدم و گفتم پس برو بخواب . خزان به اتاقش برگشت مهدی تا سحر دیده بر هم نتوانست بگذارد به نازنین فکر میکردوبه آینده . وبرای آینده نقشه ها می‌کشید . دم دمه های صبح روی تخت خوابش گرفت بود صدای سریع خانم بلند شده بود که می‌گفت پسرم پاشو .پاشو صبحونه بخور . لنگه ظهره. ضعف می‌کنی ها .شام هم نخوردی . مهدی چشم هایش را باز کرد لبخندی به مادر تحویل دادو گفت سلام .مامان خانمی .صبحت بخیر _علیک السلام . ظهرتون بخیر شازده کوچولو لنگ ظهر . ضعف می‌کنی پاشو بیا یه چیزی درست کنم بخور . می‌خوام برم بیرون . شما برید برا گرفتن کادو من خودم یه چیزی درس میکنم _ناغلا از کجا فهمیدی من می‌خوام برم کادو بخرم. _ما اینیم دیگه _نخیر .می‌دونم کی بهت آمار میده. ولی قربون اون کسی بشم که بهت خبر رسونده . _پاشو تو هم با ما بیا . میرم برای مهدیه کادو بخرم .آخه رسم داریم برای اولین یلدا عروس خانم کادو میبرند _من که چیزی نمی‌دونم از این رسم ها . اتفاقا خانم نادری هم برای عروسشون کادو خریده بودند . _اره رسمه عزیزم .برا تازه عروس ها که نامزد هستند یا عروس خانم های که تازه ازدواج کردن. هدیه میخرند پاشو بریم دیر میشه . _,مامان من که بلد نیستم چیزی بخرم خودتون برید . بعدشم آنقدر دیروز خسته شدم که حوصله بیرون رفتن ندارم . دستم هم زخمیه واقعا درد داره . _جوان هم جوان های قدیم . انگار کوه کنده . چند ساعت رانندگی کردی دیگه . _ ببخشید مامانی _اشکالی نداره. با بابات میرم. خزان هم تنهاست تو خونه . مواظبش باش. اونم مریض احواله . مادر چشمکی زد و گفت برو به حالی ازش بپرس نا سلامتی قراره عروست بشه. _باشه بهش سر میزنم . _زخم دستت اذیتت می‌کنه پاشو بریم یه سر دکتر ببینه . _نه عمیق نیست زخمش .خودم یه گاز روش میدارم .دو سه روزه درست میشه . مادر با همراهی آقا مرتضی به بازار رفت . صدای تلفن بلند شده بود . گوشی را برداشت وصدای ماهان را شنید
Mostrar todo...
#پارت۶۶ الوووو صدای ماهان را شنیدم .از شنیدن صدایش خوشحال شدم سلام و احوالپرسی کردم _کجا بودی دو سه باری زنگ زدم خونه نبودی _اره نبودم .رفته بودم شلماش .آقای نادری از من خواهش کردند که برای نازنین زبان یاد بدم .چند روزی بود که آنجا بودم .دیروز برگشتم. تو چرا به مامان زنگ نزدی ؟ مامان ناراحت بود از دستت . _خودم زنگ نزدم تا عادت کنه به دوریم . آخه قرار نیست بر گردم. _انگار هوای اونحا حسابی بهت ساخته ماهان جان .این چه حرفی هست . _باور کن نمیتونم تحمل کنم عشقم رو دو دستی تقدیم یکی دیگه بکنم . _ قعطی دختر آمده . بابا روی هر دختری دست بذاری بهت نه نمی گن. ماهان آهی کشید و گفت دیگه خیلی دیره. الان اوضاع اون ور چطوره ؟ _همه خوبن اینجا . راستی میخواستم یه چیز بگم من تازگی ها عاشق شدم الان میفهمم این همه مدت چی میگفتی . منم عاشق یه دختر نجیب و متین شدم . خیلی دوست دارم که تو هم تو مراسم باشی . _مهدی جان گفتم که دیگه بر نمی گردم مگر که معشوقه ام برگرده وبا من ازدواج کنه. _چی بگم به تو آخه . نمیشه ترا منصرف کرد . _دارند صدام میکنند من باید برم . سلام برسون به همه . _,باشه فقط یه شماره تلفنی بده خواستیم باهات حرف بزنیم _باشه یاد داشت کن . بعد قطع ارتباط مشغول خوردن صبحانه بود به سختی لقمه برای خودش می‌گرفت . خزان با لباسی آراسته به نزد مهدی آمد سلامی داد و روی صندلی نشست مثل اینکه میخواستی با من حرف بزنی .؟ البته خودمم خیلی وقته می‌خوام صحبت کنم اما وقت نمیشه . مهدی درحالی که برای خزان چای می‌ریخت گفت . خانم ها مقدم هستند شما بگو بعداً من میگم _اقایون مقدمتر هستند شما لطف کنید وحرف هاتونو بزنید . مهدی استکان چایی را روبه روی خزان گذاشت و گفت بفرمایید نوش جانتان خزان تشکر کرد و گفت دستت درد می‌کنه ؟ _آره درد داره . _میخوای روش گاز بذارم ؟ زخمت عفونت می‌کنه. _باشه خزان از جای خود بلند وبه طرف جعبه کمک های اولیه رفت گازی برداشت و پیش مهدی برگشت گاز را روی زخمش می‌گذاشت گفت خوب منتظرم بشنوم . مهدی کنار دست خزان بود به چشمانش دقیق شد و گفت اون چیزی که می‌خوام بگم مربوط به زندگیمون هست . اول قول بده که ناراحت نمیشی!!!! _نه ناراحت نمیشم بفرمایید. _ دوست ندارم آزم برنجی . حاشیه هم نمی‌رم. یه سوال ازت دارم . تو میخواهی بامن ازدواج کنی؟ خزان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت _دوستم داری؟ _راستش را بخواهید نه نمی‌خوام با شما ازدواج کنم اما چون به خاله مدیون هستم نمی‌دونم باید چه تصمیمی بگیرم. مهدی نفسی چاق کرد و گفت تو فقط بخاطر حرف مادر می‌خوایی با من ازدواج کنی ؟ _بله خاله برای من خیلی زحمت کشیده تنها راهی که میتونم محبت هاشو جبران بکنم. خزان بعد گفتن حرف هایش سرش را به سینه اش چسباند. _سر بالا .....خزان جان..... لطفا.....این حرف خجالت کشیدن نداره. تو حق داری برای آینده آت تصمیم بگیری . تو باید اون طوری که دوست داری زندگی کنی . نه که چون به خاله مدیونی باید به حرفش گوش بدی. راستش را بخواهی من علاقه به ازدواج های فامیلی ندارم .خودت می دونی که برای من خیلی عزیزی . ولی تا آخر عمرم می‌خوام که بعنوان یه بردار یه دوست در کنارت باشم . خزان خوشحال پرسید :پس خاله چی؟ _تو نگران مادر نباش . از یک آدم تحصیل کرده بعیده که اینطوری اختیار زندگیش را به دست دیگران بده . می‌دونم مامان دوست داره تو با اونی که بهش اعتماد داره .ازدواج کنی.
Mostrar todo...
قاصدک دختر مدلینگی که گیر پسر سیاستمدار معروف کشور می‌افته! طاها مجد! مردی که قاصدک رو برای...😱 و اون رو مجبور می‌کنه تا انواع مختلف لباسای عربی رو بپوشه و... https://t.me/joinchat/ZScF6zzeFvs4ODQ0 مختصر سری تکان داد. نگاهش را بالا کشید و در چشمانم پر نفوذ خیره شد! گویی قصد داشت فراتر از افکارم را بخواند! انگشتانش را از مقابل لب‌هایش برداشت. کمی رو به جلو خم شد و ساعد هر دو دستش را روی ران‌های پاهایش قرار داد و انگشتان هر دو دستش را در هم گره زد! مستقیم و نافذ در مردمک چشمانم با قاطعیت لب زد: _ بابت سرمایه گذاری‌ای که می‌کنم و به حتم سودی هم که می‌برم، یه شرط دارم! به آنی تاج ابرویم رو به بالا سوق پیدا کرد! با حوصله مهره‌های شطرنج را تکان می‌داد! همانی که حدسش را می‌زدم! با سیاست پیش رفتنش! نتوانستم پوزخند گوشه‌ی لبم را کمرنگ کنم! _ چه شرطی؟ هم‌چو خودم پوزخندی زد! _ من تو کشورای حاشیه خلیج‌فارس رو یک‌سری لباسای عربی و بومی هم سرمایه‌گذاری کردم و می‌خوام مانکن اون لباسا تو باشی! و... چشمانم را ریز کردم و... _ و دیگه‌ چی؟ تکیه‌اش را به مبل داد. _ و این‌که برای همیشه مانکنی باشی که من اسپانسرتم! هر قدر رقبای دیگه‌م بعد این قرارداد بهت پیشنهاد دادن من دو برابرش رو بهت می‌دم! فقط این‌که همین‌طور هیکلت بی‌نقص بمونه! یه مدل خاص باشی واسه همیشه! قاصدک دخترِ مدلینگی که پس از پشت سر گذاشتن اتفاقات بیشماری وارد این عرصه می‌شود! دختر سرسخت و سرکش! طاها مجد مرد پرغروری که سرمایه‌گذار بزرگی‌ست! تک پسرِ معروفِ سیاست‌مدار کشور! و برخورد دو آدم از دنیاهایی مختلف باهم و رخدادِ اتفاقات بیشماری که... ژانر رمان:عاشقانه، اجتماعی این رمان رده‌ی سنیِ بزرگسال می‌طلبد✖️ https://t.me/joinchat/ZScF6zzeFvs4ODQ0
Mostrar todo...

#پست_اول #رقص_نگاهت #مهین_عبدی این‌روزها همه از این رمان صحبت می‌کنند! فول عاشقانه و هیجانی👇👇👇👇 _ من آدمِ ملایمت نیستم! دستانش را به دور گردن علیرام حلقه می‌کند. _ از مردی که هنوز نتونستم چهره‌ش رو ببینم، هیچ انتظاری ندارم! علیرام حریصانه دست به زیپِ لباسی که در راستایِ لباسِ تبسم قرار گرفته می‌اندازد و آرام شروع به پایین کشیدنش می‌کند! تبسم برای لحظه‌ای دستش را به رویِ دستِ مردانه‌ی علیرام می‌گذارد! _ ولی من با این نوع رابطه مشکل دارم! حلالش می‌کنم! هر دو از پشتِ نقاب‌هایی که به چهره‌های‌شان زده‌اند، به هم خیره می‌مانند! حتی با وجودِ تاریکیِ خانه‌ای که فقط توسط آباجورِ تزئینیِ خانه، کمی روشنایی دارد اما باز هم نقاب‌های‌شان، رویِ صورت‌های‌شان باقی مانده! نقاب‌هایی که در مهمانیِ امشب به صورت‌های‌شان زده بودند! اما با وجودِ همان تاریکیِ مختصرِ خانه، هر دو بشدت مصر هستند تا ناشناس باقی بمانند! علیرام با قاطعیت لب می‌زند! _ گفتی اسمت تبسم بود؟ تبسم سری تکان می‌دهد که موهایِ مواجِ مشکیِ بلندش سُر می‌خورند و تا رویِ دست علیرام که به رویِ پهلویش باقی مانده، می‌رسند! _ خیلی خب! مهریه‌ت رو چی بدم؟ تبسم شانه‌ای بالا می‌اندازد! _ من عاشقِ گلِ رُزم! بیست و نه شاخه گل رز! علیرام سوتی می‌زند و طره‌ای از موهایِ تبسم را در دست می‌گیرد و دور انگشتِ اشاره‌اش، هم‌چو پیچکی، می‌پیچد! _ خودم رو برای چندتا سکه آماده کرده بودم! ولی اوکی! بیست و نه شاخه گلِ رزِ تو، یه مقدار هم پول از جانبِ من! _ باشه! علیرام تبسم را بیشتر به خود نزدیک می‌کند و تبسم زمزمه می‌کند: _  «زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم» و بعد علیرام بلافاصله زمزمه کرد. _ «قَبِلتُ التَّزویج»! https://t.me/joinchat/VKv0U0f55WryjsHS رقص‌نگاهت🔴 فوق هیجانی و جنجالی 🔴
Mostrar todo...

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.