cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رمان😈 فرزنـد شیـطـان 😈

رمان تخیلی من کابوس دیگرانم به قلم فرشته🧚‍♀️ فصل دوم درحال نوشتن... کپی ممنوع 😡🚫🚫❌ حمایت کنید لطفا دوستان 💖❤💜 فصل اول رمان ب پایان رسید🙂💋 شروع فصل دوم‌😍😎

Mostrar más
Irán368 570El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
145
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.26 KB
انتقامو بسپار ب من خودم شخصا اون کسی ک باعثش شده رو برات میارم اونوقت تو هرجور دوست داشتی انتقام بگیر قبوله؟ چارلی : قول میدی؟ قول میدم بهم اعتماد کن
Mostrar todo...
#پارت۵۶ الفا : منم دنبالشم اما هرچی میگردم نیستش فقط قسمت غرب جنگلو نگشتم قسمت غرب ؟ چارلی : داری بایه گرگ حرف میزنی؟؟! چرخیدم سمتش ک با صورت متعجبش روب رو شدم تو نگاعش یه دیونه شدی خاصی موج میزد بیخیال گفتم من قدرت حرف زدن با حیواناتو دارم از مادرم به ارث بردم چارلی : واو چه خفن بیینم تو میدونی جنگل غربی چجور جایی هس؟؟ رنگش به آنی پرید و گفت برای چی میپرسی ؟!!! جواب منو بده نگاهش سرتاسر پر ترس بود چارلی : اونجا جنگل تاریکه هیچکس نمیره اونجا خطرناکه میگن موجودات وحشتناکی اونجا هستن ک بدون اینکه ببینیشون با یه حرکت میکشنت لبخندی زدمو گفتم خوبه بلدی راهشو ؟ چارلی : نکنه میخاید برید اونجا ؟!! لبخندی زدمو سوت ماهشبو زدم به لطف تمرینام هر سوتی بلدم بزنم برلی هرکدوم از بچه هام سوت مخصوصی گزاشتم ماهشب اومد ک سوارش شدم و دستمو ب سمت چارلی گرفتم و گفتم بپر بالا ناچار دستمو گرفت و پشتم نشست با الفا حرکت کردیم سمت غرب احتمالا چنگیز باید اونجا باشه بعد نیم ساعت رسیدیم انگار دو زمینو چسبونده باشیم بهم اینطرف‌ سرسبز و زندگی بخش اما اونطرف خشک و بی روح صداهای وحشتناکی میومد بوی مرگ میداد پیاده شدیم اطرافو بررسی کردم رفتم لب مرز با دقت به داخل نگاه کردم ک یه لحظه یه جفت چشم قرمز جلو چشمام نقش بست ترسیده عقب رفتم و هین کشیدم سرمو تکون دادم ک صحنه مقابلم از بین بره اما همچنان تو مغزم بود حس بدی پیدا کرده بودم یه چیزی ته دلم فروریخت چارلی : شاهدخت حالت خوبه؟؟ الفا : چیشده رونیکا؟ ماشب : اون تو چی دیدی؟؟ چشم قرمز جمجممو گرفتم و گفتم وای انگار اون جفت چشم منو تسخیر کردن حس مزخرفی بود معلوم نیست ت این جنگل چخبره حالا دیگه مطمعنم اون چیزی ک دنبالشم اون توعه چارلی : بهتره بیخیالش بشی شاهدخت رفتن به اونجا مساویه مرگه هیچکس زنده ازش خارج نشده یهو صدای سم اسب اومد از داخل نگاهامون کشیده شد اون سمت یه نفر خابیده رو اسبش اومد سمتمون کلتمو در اوردم و گرفتم سمتش از مرز رد شد و اومد اینور اسبه شیحه ی بیجونی کشیدو افتاد زمین اون سواره هم باهاش افتاد زمین اهسته سمتش رفتم ک با دیدن صورتش تعحب کردم چنگیززز؟؟!!! سریع بقلش نشستم و سر خونیشو تو بقلم گرفتم چند بار صداش زدم چارلی داشت گریه میکرد و التماس میکرد جونشو نجات بدم سریع از ت کمربندم معجون شفارو‌در اوردم و چند قطرشو ریختم تو دهنش ناله ای کردو بی جون چشماشو نیمه باز کرد با دیدنم گفت شاهد....خ..ت....او...ن...مرا...ق....ب..ش...با....ش..ید (شاهدخت اون ، مراقبش باشید) چی میگی چه اتفاقی افتاده ؟؟ رعیس کجاست ؟؟!! سلفه ای کردو خون بالا اورد و گفت ا...و...ن....تو...عه....ط..ل....سم...با...زیه...هم..ش (اون توعه، طلسم ،بازیه همش) چه بازی ای؟؟ چارلی : داداش ت رو خدا تحمل کن شاهدخت جون هرکی دوست داری نجاتش بده عاجز نگاش کردم و گفتم نمیتونم کاری کنم الفا : خیلی درد داره از درون داره نابود میشه انگار طلسم شده ماهشب : شاید بتونی کمی دردشو کم کنی ک راحت بشه دستشو تو دستم گرفتم و چشمامو بستم و به دردش فکر کردم کمی از دردشو کشیدم توی وجود خودم دندونامو از درد بهم فشار دادم نفسلی چنگیز ارومتر شد و ناله هاش کمتر نفسم از درد زیاد رفت چشمامو باز کردمو شروع کردم نفس نفس زدن نمیتونستم ادامه بدم چنگیز : مم.ن..ون..با..نو..چا..رلی...مراقب...خو..دت..باش... چارلی : چشم داداش ولی نمیر توروخدا تنهام نزار مثل بابا و مامان‌ چنگیز: ببخ..شی...د...اما...مج..بورم... چندتا دیکه سلفه ی خونی کرد یه نفس عمیق کشید و سر بیجونش افتاد رو پام ناباور نگاش کردم ک فریاد چارلی کل جنگلو لرزوند بادرد چشمامو بستم و گفتم انتقامتو میگیرم چنگیز راحت بخاب سرشو بوسیدم و گفتم باید دفنش کنیم چارلی : بهتره پیش پدرمون دفنش کنیم حتما کجاست ؟ چارلی : پشت خونمون سری تکون دادم و چنگیزو بلند کردم سنگین بود اما ن برای من با کمک چارلی انداختیمش رو ماهشب و رفتیم سمت خونشون وقتی زسیدیم با قدرتم زمینو ت دوثانیه کندم و چنگیزو به خاک سپردم سنگ قبر خودش و پدرشو از جنس یخ درست کردم ک عین کریستال بود این یخ به هیچ‌وجه نه اب میشد و نه از بین میرفت دور قبرش با گیاهام حصار کشیدم و با اتیشم اسم‌همراه با کلمه قهرمان دلیر حکاکی کردم چارلی ناباور به قبرش نگاه کردو گفت ممنون خیلی زیبا شده این تنها کاری بود ک از دستم بر میومد داداشت خیلی شجاع بود باعث تاسفمه ک از دست رفت اما نگران نباش من قسم میخورم ک انتقامشو میگیرم چارلی : منم میخام همراهت بیام و انتقام مرگ داداشمو‌ بگیرم لبخندی زدم و دستمو رو شونش گزاشتم گفتم پسر جون تو خیلی جونی برای مبارزه این کارو بسپار به من داداشت تورو ب من سپرده و من نمیزارم بلایی سرت بیاد چارلی : اهمیتی برام نداره فقط انتقام برام اهمیت داره
Mostrar todo...
#پارت۵۵ رونیکا رو تخت نشستم و ب فکر فرو رفتم باید یه نقشه ی درست بریزم یه لحظه یاد قیافه اتان افتادم ک اومده بود بالا سرم نوع نگاهش یه جوری بود مشکوکم بهش ولی چشمای خوشگلی داشت با این فکر اخمی کردم و سرمو تکون دادم ک این افکار مزخرف از ذهنم خارج بشه بلند شدم و لباسامو عوض کردم کلت و اسلحه هامو همراه کتم برداشتم و از اتاق خارج شدم نگاها همه روم بود و اصلا خوشم نمیومد رفتم سمت اصطبل دستور دادم اسبمو اوردن سوار ماهشب شدم و تاختم سمت خونه چنگیز حضور کسیو پشتم حس کردم افسار ماهشبو کشیدم ک ایستاد نگاه دقیقی به دورو اطرافم انداختم اما کسی نبود یه از بین بوته ها خرگوشی پرید بیرون پوفی کشیدم و گفتم خرگوش بود چیزی نیست بهتره سریعتر بریم ماهشب : باشه شروع کرد تاختن سریع رسیدیم پریدم پایین و افسارشو ازاد کردم و گفتم حواست ب اطراف باشه ماهشب : باشه چیزی بود شیحه میکشم سری تکون دادم و رفتم تو اما کسی نبود همه جا بهم ریخته بود و وسایلا شکسته شده بود بدتر از این نمیشه یا کار چنگیزه در رفته یا کار اون عوضیاس ک اومده بودن دهن چنگیزو بببندن باتوجه به وضعیت خونه احتمال دوم قوی تره اطرافو قشنگ گشتم ک صدایی از زیر زمین اومد کلتمو در اوردم و رفتم سمت میز افتاده رو زمین برش داشتم ک یه دستگیره خیلی کوچیک پیدا کردم یه زیر زمینه مخفیه درو‌سریع باز کردم و کلتمو گرفتم طرف زمین با کسی ک دیدم ابروهام بالا پرید و گفتم تو اینجا چکار میکنی؟؟ دستاشو از ترس بالا سرش گرفت و گفت بهمون حمله کردن و من اینجا قایم شدم تفنگمو گزاشتم تو جاش و گفتم بیا بیرون دستمو سمتش دراز کردم ک گرفت منم کشیدمش بالا ک گفت تو کی هستی؟؟ صدات اشناس خوبه حافظت قویه من دیروزیم ک اومدم ت خونه و تو میخاستی بهم حمله کنی اما دوستم بیهوشت کرد ترسیده عقب رفت و گفت تو شاهدختی؟! داداشم دربارت گفته بود ممنون ک کمکش کردی خواهش اسمت چیه پسر جون؟؟چند سالته؟ سری پایین انداخت و گفت چارلی ۱۸ سالمه خنده ای کردمو گفتم اسماتون بهم نمیخوره چنگیزو چارلی؟! چارلی : مادر چنگیز ایرانی بود اما مادر من امریکایی منو اون از یک پدر الف هستیم بعد فوت مادرم ک نیمه الف بود اومدیم اینجا ب همراه چنگیز جالبه خوب بیخیال این حرفا چارلی بهم بگو دقیقا چ اتفاقی اینجا افتاده چارلی : وقتی ب هوش اومدم چند دقیقه بعدش داداشم اومد و همه چیو برام تعریف کرد گفت ک باید بره دنبال کسی بگرده ولی نگفت کی گفتش ک قراره پولدارشیم اگه موفق شه به سوالام جواب نداد و چندتا وسیله برداشت و رفت من ک داشتم کار میکردم یهو از دور صدای سم چندتا اسب شنیدم نمیدونم چرا اما گوشای من از همه ی گوشای الف ها بهتر و قوی تره اما قوه بیناییم ضعیفه و برعکس برای چنگیز خوبه و قوه شنیدنیش ضعیفه وقتی صدای پای اسبارو شنیدم ترسیدم چون قبلش چنگیز بهم گفته بود ک مراقب خودم باشم و کسی رو راه ندم داخل ترسیدم رفتم توی این زیرزمین ک برای اذوقه درستش کرده بودیم قایم شدم چندتا سرباز ریختن تو خونه و همه جارو بهم ریختن شنیدم ک یکیشون گفت اون چنگیز خائن اینجا نیست اوت دوستشم جوابشو داد باید هرجور شده پیداش کنیم وگرنه رعیس ریشه وجود هممونو میکشه بعدشم ک رفتن منم ترسیدم بیام بیرون و همونجا موندم تا چنگیز برسه قیافه هاشونم دیدی؟؟ چارلی : نه چون پارچه بسته بودن دور دهنو بینیشون لباسای سرتاسر بنفشم پوشیده بودن چیز زیادی از لای چوبا نتونستم ببینم خیلی خب باید باهام بیای اینجا جات امن نیست چارلی : کجا بیام؟؟چنگیز بیاد چی ؟! داریم میریم دنبالش بچه جون وسایلتو جمع کن سریع از این به بعد یه جای دیگه زندگی میکنید با برادرت مشکوک نگام کرد و ناراضی شروع کرد وسایلشو جمع کردن به یه نقطه خیره شدم و به فکر فرو رفتم لباسای بنفش؟! این حتما یه معنی ای داره باید بررسیش کنم رفتم بیرون و سوت مخصوص الفارو زدم چند دقیقه منتظر موندم ک پیداش شد از بین بوته ها اومد بیرون و گفت چیشده؟؟ معلومه کجایی چند ساعته گم و گور شدی الفا : داشتم چیزایی رو بررسی میکردم داستان چیه؟ باید برام چنگیزو‌ پیدا کنی جونش ت خطره
Mostrar todo...
سه پارت تقدیم شما ببخشید بابت این بی نظمی🙏🌹 مشکلی برام پیش اومده بود❤️😔
Mostrar todo...
sticker.webp0.12 KB
#پارت۵۴ دخترک در خودش مانند جنین جمع شده بود هرکس اورا با این تاپ کوتاه و شلوارک میدید هیچ به ذهنش نمیرسید ک این همان دخترک سنگدل و مغرور است ک هیچ چیز ارزشی براش ندارد موهای لخت مشکیش ازادانه دورش پخش شده بود ولی یه تیکه کوچکش روی صورتش افتاده بود پسرک خم شد و خیلی ارام با نوک انگشتش موی مزاحم را به پشت گوشش هدایت کرد بوی عطر تنش تمام اتاق را فرا گرفته بود و تنفس را برای اتان سخت کرده بود با دقت تمام نقاط مختلف صورتش را رصد میکرد ک رسید به لبهایش سرخ و بزرگ مانند انار ناخوداگاه لبهاشو با زبونش تر کرد خم شد سمت دخترک ک با تکانی ک خرد سریع صاف ایستاد خواست از اتاق سریع خارج شود ولی دیر شده بود دخترک چشمای خمار خوابش را باز کرده بود و داشت اتان را گیج نگاه میکرد روی تختش نشست و همینطور ک گردنش را ماساژ میداد گفت اتان ! اینجا چکار میکنی؟! صدایش کمی گرفته بود ک با چند تا سلفه صافش کرد اتان هول شده گفت هیچی اومدم کارت داشتم بعد در زدم جوابی ندادی نگران شدم گفتم نکنه چیزی شده باشه برای همین اومدم داخل ک دیدم خوابی اومدم برم بیرون ک بیدار شدی انقد تندتند حرف زد ک شک داشت دخترک چیزی فهمیده باشد نگاه مشکوک دخترک کلافش کرده بود سعی کرد به چشمانش نگاه نکند ک مبادا دست دلش رو شود دخترک از تخت اومد پایین و گفت خیلی خب کارت چیه؟ ها؟! سریع یاد حرفش افتاد و فوشی به خودش داد الان چه بگوید چکاری داشت با او؟! اولین فکری ک به ذهنش رسیدو به زبون اورد چیزه اون کاری خواسته بوپیو انجام دادم اون وزیره رو‌اویزون کردم همه صداشون در اومد و اعتراض کردن ولی با یه بهونه ساکتشون کردم همین؟! اره دیگه مگه چیز دیگه ای هم باید باشه نه ولی اینم میتونستی بعدن بهم بگی بازم ممنون اگ کار دیگه ای نداری ... با مکثی ک رونیکا کرد فهمید ک باید شرش را کم کند لبخندی هولی زدو گفت نه بببخشید مزاحم شدم خدافظ با سرعتش خارج شد و وقتی به خود امد دید توی حیاط است رونیکا با تعجب به جای خالی اتان نگاه کرد و گفت چش بود این ؟! پوفی کشیدو بیخیال راهی سرویس بهداشتی شد بعد از کارای مربوطه خارج شد با خود اندیشید بالاخره بعد از چند روز درست تونست بخابه و کمی استراحت کنه البته باید مزاحم استراحتش رو فاکتور میگرفت
Mostrar todo...
#پارت۵۳ راوی طول عرض اتاق را هی پشت هم طی میکرد نمیدانست دردش چیست شاید گرسنه است؟ اما ن چیزی از گلویش پایین نمیرفت حتی یک قطره اب وقتی چشمانش را می بست تصویر زیبای دخترکی ضعیف اما قوی پشت پلکانش شکل میگرفت نه خواب داشت نه خوراک کلافه دستی در موهایش کشید و نفس حبس شده اش را ازاد کرد نمیتوانست منتظر بماند باید میرفت پیشش و حقیقت را ب او میگفت اما چگونه؟! از همه نظر باهم اختلاف داشتند شاید اگر میگفت او حرفش را به تمسخر میگرفت و شاید هم مجازاتش میکرد دلش میگفت بگو و اما مغزش میگفت ک دیوانگیست و الکی غرور خود را نشکند میان دوراهی بدی گیر کرده بود دندان هایش را بهم سایید و با برداشتن شمشیرش اتاقش را ترک کرد فقط کار میتوانست پسرک عاشق را ارام سازد ک بتواند از بین دوراهی یکی را انتخاب کند با ذهن مشغول و سری پایین افتاده داشت راه میرفت وقتی به خود امد خودش را جلوی در اتاقش دید با تعجب نگاهی ب خودش و اطرافش انداخت چگونه به اینجا امده و خودش خبر ندارد؟! واقعا مسخرس دیگر افسار پایش را هم ندارد عصبی بودو کلافه حالا ک تا اینجا امده بهتر از ببیندش و برود شاید اینطوری ارام شود اما با چه بهونه ای ؟! اصلا چرا باید اورا ببیند ؟! به فکر اینکه ممکن است دوباره جونش به خطر افتاده باشد خودش را قانع کرد دستانش ارام و با لرز بالا اورد تمام تنش عرق کرده بود و چیزی در درونش تکان میخورد و باعث ذوقش میشد مانند کودکی ک منتظر جایزه است و ذوق دارد شده بود بزاق دهانش را قورت داد و ارام در زد نفسش حبس شد کمی گذشت اما چیزی نشد اخمایش در هم رفت دوباره در زد اینبار محکم تر اما خبری نشد با خود اندیشید ک نکند اتفاقی افتاده باشد ؟! با گذشت این فکر از سرش سریع درا باز کرد و داخل پرید اما با دیدن صحنه ی روب روش همونجا ایستاده سرجایش خشک شد حس میکرد تپش قلبش روی هزار است و صدایش را حتی افراد بیرون هم میشنوند خون در رگهایش یخ بسته بود دهانش خشک شده بود بزور نفس عمیقی کشید نمیتوانست چشم از ان صحنه بردارد اراده پاهایش ک جلو میرفت دست خودش نبود دستش را جلو برد اما میان راه متوقف شد
Mostrar todo...
sticker.webp0.12 KB
#پارت۵۲ وقتی رفتیم بیرون رو ب اتان گفتم میرم یکم استراحت کنم حواست ب همه چی باشه سری ب معنای خیالت راحت تکون داد بالامو باز کردم و پرواز کردم سمت اتاقم پنجرش درست شده بود و قفل بود پوفی کشیدم و یه دونه پرامو کندم از لای در رد کردم و قفلیشو دادم بالا در ک باز شد رفتم تو و درو بستم بالام خوب شده بود با اینکه دکتره گفته بود نباس جمعش کنم اما وقتی جمعش کردم بهتر شد احتمالا ب خاطر اون خونی بود ک خوردم کاملا ترمیم شده بود جمعش کردم و لباسامو کندم خودم با یاد چیزی پنجره رو باز کردم و صدا جغد در اوردم کمی بعدش توکا اومد رفتم کنار ک پرید توعو و رو تخت نشست منتظر نگاش کردم ک گفت وقتی رفتی و اتان اندرو رو برد ب زندون منم دنبالش رفتم همون لحظه یه خدمتکار پیر هم پشتشون رفت ت زندون نتونستم برم ت زندون بیرون موندم ک دیدم همون زنه با عجله اومد بیرون تعقیبش کردم ک فهمیدم ت اشپزخونه کار میکنه لبخندی زدمو گفتم افرین کارت عالی بود دیگ؟؟ هیچی همینا فقط این رعیسه از اون موقع ت اتاقشه و در نیومده اخمی کردم و گفتم حتما باز داره یه گندی میزنه گوش کن میخام حواست به اتان باشه اعتماد ندارم بش اما اون فکر میکنه دارم ک این عالیه تمام حرکاتشو زیر ذربین بگیر و گزارش بده بهم توکا : باشه حواسم هست الفا کجاست؟ نمیدونم تا قصر همراهم اومد بعدش غیب شد فک کنم رفته شکار دیدیش بگو بیاد پیش من کارش دارم توکا : اطاعت من برم فعلا بوسش کردم و گفتم فعلا توهم برو شکار یه چیزی بخور لاغر شدی از بس چیزی نخوردی توکا : میخورم نگران نباش پریدو رفت درو پشتش بستم و خودمو انداختم رو تخت ک زود خابم برد
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.