cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

𓆩𝐔𝐍𝐅𝐎𝐑𝐆𝐈𝐕𝐄𝐍𓆪

•˖࣪✞𝐖𝐫𝐢𝐭𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐭𝐡𝐞 𝐜𝐮𝐫𝐞 𝐟𝐨𝐫 𝐦𝐲 𝐩𝐚𝐢𝐧.✍🏼🤎 ⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ 𝒘𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓 •• Masis🥤 𝑵𝒂𝒔𝒉𝒆𝒏𝒂𝒔 •• @Unforgiven_nashns 🤍💌🍧

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
394
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#هات‌‌ترین‌رمان‌مجازی🔥🔞 نگاهی به #بدن نیمه برهنه‌م انداخت و #بوسه‌ی ریزی زیر گلوم زد. #اتاق به زیبایی تزئین شده بود برای یک #شب‌زفاف به یاد موندنی! بوی #شمع و #عود کل اتاق و پر کرده بود و #تخت دونفره‌ی وسط اتاق با #گل سرخ به زیبایی تزئین شده بود. اصلا زمان و مکان دست‌مون نبود. فقط وقتی به خودم اومدم که هر دو #لخت توی بغل هم روی تخت بودیم. تیام لبخندی به روم پاشید و زیر گوشم لب زد: -خانوم شدنت #مبارک و توی یک حرکت ...🙊❌ https://t.me/+gesTraW6svc4NGY8 #مخصوص نوعروسا، بیا دلبری کردن و یاد بگیر😈
Mostrar todo...
00:02
Video unavailable
#لزبینننن👩‍❤️‍👩. #خودارضایی🔥. وسط سکسشون مزاحم میشن اما دختره میاد تو حموم و جق میزنه اما یهو عشقش میاد تو و میبینتششش🤤🔥🔥 وان رو پر از اب و شامپو کردم و توش نشستم؛پاهام رو دو طرف لبه وان گذاشتم و سرم رو به پشتیش تکیه دادم. انگشت #فاکم رو تو #دهنم بردم و ساک زدم بعد اروم اروم روی #کلی.ستورم رو مالیدم؛کم‌کم به اوج رسیده بودم که در حموم باز شد.خواستم سریع خودم رو جمع کنم که دستی روی پام نشست و بعد مها جلو اومد و لباسش رو از تنش در اورد و در حموم رو قفل کرد و گفت: +#هورنی کوچولو یه دو دقیقه رفتم بیرون؛انقدر نتونستی صبر کنی؟ #جرت که دادم میفهمی! و صورتم رو بین دستاش گرفت و تو همون حالت ضربه‌ای به #سی.نه‌ام اوه اوه دختره رو قراره جرررر بده🔥🍌🍑 🍆https://t.me/+Clm8TeLUC15lMGU0 🍑https://t.me/+Clm8TeLUC15lMGU0
Mostrar todo...
animation.gif.mp40.35 KB
_چقدر نازت تپله ! _عمو نگا نکن زشته با خجالت دستشو گذاشت جلوش از این همه خنگ بودنش خندم گرفته بود باورم نمیشد منی که با دیدن این همه اندام دخترای جور واجور تحریک نمیشدم الان به خاطر تپلیه سفید و کلوچه ای این دختر بچه سالارم داشت خشتکمو پاره میکرد آروم انگشتمو کشیدم رو نازش خیس شد خودشو جمع کرد و گفت: _چرا به نازم دست میزنی به مامانم میگما نشوندمش رو پام و گفتم من دکترم اشکال نداره اگه به نازت دست بزنم با تعجب نگام کرد زیپ شلوارمو کشیدم پایین که سالارم افتاد بیرون و... https://t.me/+_T6XJYrwg18xMTFk https://t.me/+_T6XJYrwg18xMTFk
Mostrar todo...
Repost from N/a
در حال کشتی با تست‌های گردن کلفت زیست بودم که هیلا از اتاقش بیرون اومد. حوله حموم بنفش کوتاهش رو دور تنش پیچیده بود و تن سفید و لطیفش هویدا بود، خیلی کیوت پرسید: - دای دای، ش.و.ر.ت صورتیم کجاست؟ جااااننن؟؟؟ ش... شو... ش.و.ر.ت چی؟ کاملا سرخ شده بودم و مغزم قفل کرده بود. اصلا این چه ریختیه که باهاش اومدی جلوی من؟؟ چون چیزی نگفتم سمتم اومد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و مصمم پرسید: - بگو دیگه. دستاش خیلی نرمه! خودشم خیلی نازه! دیگه نتونستم تحمل کنم. دستش رو محکم گرفتم و روی پاهای خودم نشوندمش و ..‌❌🔞 https://t.me/+nMxTO2hN_U0yZjBk دایان برای به دست آوردن علاقه‌ی هیلا، نوشیدنی طلسم شده رو به خوردش می‌ده.🍹🔮 اما هیلا با خوردن اون کاملا خلق و خوی بچه‌ها رو پیدا می‌کنه و حالا دایان باید از اون مراقبت کنه. اما چطوری؟😱 یعنی اگه یک دختر ۱۸ساله، رفتارهاش مثل بچه‌ها بشه، چه اتفاقی می‌افته؟!👧🏻😳 https://t.me/+nMxTO2hN_U0yZjBk
Mostrar todo...
❣︎عشق خواستم اما پدر شدم❣︎

﷽ رمان: عشق خواستم اما پدر شدم🎈 ژانر : عاشقانه درام همخونه‌ای طنز🫀 هر شب دو پارت 🌼 ✍️ به قلم Zahra.A ارتباط با نویسنده: @Zahra_writer_Bot

Repost from N/a
دختره خجالت می کشید حالا پسره می برش اتاق و ...❌🔞💦 با دو #دستش محکم منو نگهداشت و ریز #خندیدو گفت: دیگه #کاریت ندارم #وول نخور. اینم #تلافیش! با دلخوری #ساختگی ازش رو گرفتم و گفتم: من الان #چطوری با #جمع رو به رو بشم!؟ #خیلی بدی! لبخند #شیطونی زد و دستم رو گرفت #کجا؟! باهم وارد #اتاق شدیم که #کرواتش رو باز کرد و #جلو اومد ... رمان دارای صحنه های باز ورود افراد زیر ۱۸ سال ممنوع❌ 🔞💦♨️ https://t.me/+3DprxaNTRoRlYjY0 https://t.me/+3DprxaNTRoRlYjY0
Mostrar todo...
_ بلدی #لیسش بزنی؟ بین پاهام نشست و نگاه دقیقی به #بهشتم کرد. _ من تا حالا برای هیچ زنی نخوردم! دستم لای موهاش رفت. _ کاری نداره فقط باید آروم #زبون بزنی، فقط زیاد نگاه نکن بهش #خجالت میکشم. سیبک گلوش بالا پایین شد و #بوسه ارومی بین وسط پاهام زد. _ #صورتیه ...از چیش خجالت میکشی؟! با #لیس آرومی که زد آه از گلوم خارج شد ...🔥 https://t.me/+HBupOl4MlgBmN2Q0 https://t.me/+HBupOl4MlgBmN2Q0
Mostrar todo...
Repost from N/a
😱😱😱 شوهرش چند ساعت بعد از زایمان میاد بیمارستان و وقتی هنوز دختره بچش و ندیده، شوهرش بچه رو برمی‌داره و می‌بره واسه زن دومش 😶‍🌫🥺 #part118 #Season5 ⚪️⚫️🔴 سرم را با درد و گرفتگی به چپ و راست تکان می‌دهم و درد لعنتیِ ساعات پیش نفس برای من بی‌جان نذاشته است، اما تمام تلاشم را می‌کنم تا همه‌ی زورم را خرج کرده باشم. - ادی...ب، بچم و بیار! دستم را با ضرب و پشت هم به میله‌ی فلزی کنار تخت می‌زنم و اهمیتی به پالس اکسیمتری¹ که در حال خرد شدن است، نمی‌دهم. - ادی...ب! جیغ می‌زنم و گریه نفسم را تنگ می‌کند، ادیبِ نامرد فرزندم را در آغوش گرفت و از اتاقم او را برد، طفل چند ساعته‌ی من به دستان پدرش ربوده شده است. پاهای سست و بی جانم را به کنار تخت می‌کشم و درد تا اواسط شکمم را تیر می‌اندازد. #جیغ می‌زنم و ملحفه‌ی سرد و سفید بیمارستان را در دستانم می‌فشارم. فرزندم را #برده است! - ادی...ب، بچم و بیا...ر! هق هق دردناکم گلویم را می‌سوزاند و اشک چشمانم را به خون انداخته است. من پسرم را تاکنون #ندیده ام و چرا کسی نیست تا ﷼نجاتم دهد؟ - ماما...ن! گلویم از #انقباض این همه بغض #خفه گرفته و دندان هایم با فشار #وحشتناکی روی هم فشرده می‌شوند، او کودکم را دزدیده است. - باب...ا، به دادم برسید! ادیب بچم و بیا...ر! کف پاهایم با زحمت به سرامیک سرد بیمارستان می‌چسبد و اهمیتی به سرم متصل شده به رگ هایم که حالا دستانم را آغشته به خون کرده اند نخواهم داد. سرم را جنون وار به چپ و راست تکان می‌دهم و موهایم از زیر کلاه مشبک بیرون می‌ریزند. - بچ...م، خدا... بچم و برده! دست و پایم #رعشه گرفته و می‌لرزد و #ضعف لعنتی نمی‌گذارد گام هایم استوار شود. در اتاق با ضرب باز می‌شود و پرستار جلوتر از مامان داخل می‌آید. - مامان بدبخت شدم! با مشتِ دستانِ لرزان و سوزن خورده ام به سَرم ضربه می‌زنم و قلبم درد می‌کند، من هنوز فرزندم را ندیده ام. مامان با قدم های #ترسیده و تندی جلو می‌آید، درست مانند پرستاری که قصد دارد مرا روی تخت برگرداند و من با زورِ دستم، #جنون‌ وار به دستان او ضربه می‌زنم. - چی شده الناز؟! - بچم و برد، بچم و دزدید! نگاه مامان ترسیده روی #تخت کوچک و فلزی می‌افتد و می‌دانم که از حرف ها من چیزی نمی‌فهمد، اما من با #قلبی که دیگر در سینه ام نمی‌تپد، به سر و صورتم #چنگ می‌زنم و موهای لعنتی و فرم را لا به لای #انگشتانم قفل می‌کنم و با تمام توانم می‌کشم. - اون بچه‌ی من بود! نفسم به یغما می‌رود و جگرم آتش گرفته است، من درد زایمان را تحمل کرده ام، نه ماه با هزار مشکل آن بچه را حمل کرده ام و این انصاف نیست که وقتی هنوز ندیدمش او را از من جدا کند. 😭🥺 عاشقانه، غیرتی این رمان کشته داده! پارت واقعی سرچ کن نبود لفت بده! 💔❤️‍🩹 https://t.me/joinchat/AAAAAEpNFMygu9fuvdNxGg
Mostrar todo...
♡عاشقانه‌ رمان♡ کانال رسمی ⁦معصومه سهرابی

°•°•°• ● ﷽ ●•°•°•° 📚 جهان خالیست؛ بیا باهم بمیریم! 📚عشق کافئین ندارد¹ 📚 زندگی ماریا 📚 کالبد کلافه 📖 نیازمند یک اهدا کننده... نویسنده: معصومه سهرابی عضو انجمن رمان های عاشقانه🍁 ❌هرگونه #کپی برداری از رمان حتی با #ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد❌

Repost from N/a
_زن حامله رو طلاق نمیدن پس دور طلاقو خط بکش!❌ https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk پوزخندی میزنم: _توقع نداری حرومزادتو به دنیاش بیارم؟ بهم کشیده میزنه و سمت کمد میره: _حروم زاده تویی نه بچه‌ی من زنیکه دفعه بعد به بچم از این الفاظ ببندی جرت میدم! هه بلندی میگم و بهش خیره میشم: - به زور و تجاوز نگه‌ام داشتی تو از حیوون هم کمتری لجن! فکر میکنی سقطش نمیکنم کور خوندی داغشو رو دلت میذارم عوضی! چهره‌اش از کلامم سرخ میشه و سمتم یورش میاره... _میکشمت رستا! وای به حالت اگه بچمو سقط کنی بیچاره‌ای زنیکهههه بیچاره اون همخون منه بچه‌ی من باید زنده باشه... اشکام جاری شدن و با بغض فریاد کشیدم: _به دنیاش بیارم که بعد طلاقم بدی؟ فکر کردی من تورو نمیشناسم؟ عمرا بزارم بچمو معشوقت بزرگش کنه... _یسنا میشه مادر بچم! تو هیچ نقشی تو زندگیمون نداری. یسناااااا دختر شیک پوشی داخل میاد و با غمزه میگه: - جانم آرشام! آرشام بهش لبخندی میزنه که آتیش میگیرم: - از الان حواست بهش باشه! کولی بازی درمیارم و یورش میبرم سمته دختره و موهاش رو میگیرم و می کشم‌... - جراتشو داری نزدیکم شی؟ نشونت میدم... جیغ میزنه سعی میکنه مهارم کنه که آرشام مچ دستمو میگیره... - برید بیرون این سلیطه رو خودم آدم میکنم! پوزخند میزنم که کمربندش رو باز میکنه و سمت تخت هلم میده - آر... با دردی که زیر دلم میپیچه ناله میکنم❤️‍🔥🔞 #سقط_جنین‼️ آرشام به رستا تجاوز میکنه و بعد باردار شدن رستا ازش میخواد بچه رو به دنیا بیاره ولی رستا از آرشام متنفره و میخواد سقط کنه که آرشام میفهمه⁉️❤️‍🔥💦 https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk #تجاوز
Mostrar todo...
-

_آبش رو کجات خالی کرد؟ https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk رستا با بغض خیره ی ارشام شد. _اینطوری نگو! ارشام پوزخندی زد، از روی تخت بلند شد و لخت جلوی رستا ایستاد. _اینطوری نگم؟ چرا عروس من شب عروسیش خونریزی نداره؟؟؟ صدای داد و فریاد ارشام تو گوش رستا پیچید، از روی تخت بلند شد و سعی کرد با دستاش نوک سینه اش رو بپوشونه. داد کشید _به تو هیییچ ربطی نداره! ارشام جلو رفت و چنگ محکمی به موهای رستا زد، سرش رو جلو کشید و زیر گوشش داد زد. _به من ربطی نداره؟ به منی که اسمت رفته تو شناسنامه‌ام ربطی ندارع؟ به شوهرت ربطی نداره؟ رستا رو روی تخت پرت کرد، روش خیمه زد و دست و پاهاش رو قفل کرد تا نتونه تقلا کنه. _چرا زن من موقع رابطه نباید پرده ی بکارت داشته باشه؟؟؟ رستا فقط اشک میریخت، نمیدونست چی بگه، نمیتونست چیزی بگع.... _قبل از من رابطه داشتی نه؟ دستش رو روی گلوی رستا گذاشت، دختر کم کم داشت از این خشم و عصبانیت ارشام میترسید... گلوش رو فشرد و زمزمه کرد. _دختر پاکی که میگفت من اولین دوس پسرشم دوروغ گفته بود نه؟ _دروغ نگفتم! گلوش رو بیشتر فشرد و رستا به خس خس درومد، وقتی دید واقعا نمیتونه نفس بکشه گلوش رو ول کرد، رد دستای مردونه اش روی گردنش خونمردگی ایجاد کرده بود... _نگفتی؟ آبشم روت خالی کرد؟ رستا چشماش رو با درد بست، تمام لحظاتی که اون مرد عوضی داشت بهش تجاوز میکرد جلوی چشمش نقش بست، سرفه های عمیقی زد، از روی تخت بلند شد و خیره به چشمای بی رحم آرشام زمزمه کرد. _دو سال پیش بهم تجاوز شد... و حتی نگاه گیج و ناراحت آرشام هم باعث نشد زخمی که رستا خورده بود التیام پیدا کنه.. https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk https://t.me/+kCShv-7PbAwxYWVk
Mostrar todo...
🥀مــنِ بی پنــاه🥀

اثرها👇 #آتاز...آفلاین #شاهر...آفلاین #من‌بی‌پناه...آنلاین به قلم: زینب کاظمی (قلب تاریک) روند پارت گذاری: روزی یک پارت به جز جمعه ها❤ هر گونه کپی ممنوع و پیگرد قانونی خواهد داشت🚫

Repost from N/a
شب جمعه کاراشونا کردن حالا صبحش ببین چیا که نمیشه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤦‍♀ https://t.me/+_wGd9q7DzrEyMGY0 آروم چشمهامو باز کردم با دیدن سینه ی بهشت فریادی از خوشحالی کشیدم: - اییییییییییییییییی آآآآآآآآآ اوووووووووووو هووووووووووووو همیییییییینههههههه یسسسسسسس😂👍 بهشت ترسیده از روی تخت پرید که لحاف از دورش کنار رفت و بدنش نمایان شد، ابروهامو شیطون انداختم بالا و به چیزش اشاره کردم که جیغی کشید و پرید روم... - ژیهااااات عوضی باز تو اونجوری خمیازه کشیدی؟😐🤣🤣 گازی از جناقّ سینش گرفتم و هولش دادم روی تخت که با شیطنت گفت: - دیشب خوب بلد بودی بخوری ها🙊🔥 - عزیزم خوردن که دیگه عادتمه یه چیز بگو جدید باشه😂😂😂 با کوبیده شدن در و صدای بابا هر دومون بهت زده همو نگاه کردیم... - پدسگااااا بیاید بیرون از اون خراب شده😂 صبح تا شب یا تو میخوری یا این میماله، خونمون رو ویران کردید🤣 ژیهاتتتتتت بیا بیرون برو مامانتو از حموم بکش بیرون، پدرمو از دیشب در اورده بخدااااااا این سالار ما از کار افتاد😂😂😂😂😂 با بهشت زدیم زیر خنده که با حرص شروع به کوبیدن در کرد که با صدای بچگونه ایی از زیر تخت: - ژندایی چجولی میخولدی بلا عمو ژیهات؟😂🔞 https://t.me/+_wGd9q7DzrEyMGY0 فقط میتونم بگم جرررررررررررر 😂😂😂😂😂😂😂😂❌
Mostrar todo...
-