رمان غریبانه میبارد
نویسنده معصومه مولایاری. ﷽ در حال تایپ: رمان غریبانه میبارد و نجوای نگاهت رمان چاپ شده: قلب سیاه من و در انتهای کوهستان سرد. رمان های کامل شده ماه پشت ابر نمیماند منفی عشق
Mostrar másEl país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
1 703
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
دوستان رمان در انتهای کوهستان سرد با
قیمت چاپ قدیم هشتاد و ارسال بیست
و قیمت چاپ و جلد جدید باقیمت صد و سی و ارسال بیست
ای دی نویسنده
@niyajonam
نویسنده معصومه مولایاری
28700
همچنین برای خرید کتاب چاپی نویسنده
رمان در انتهای کوهستان سرد
به ایدی
@niyajonam مراجعه کنید
41100
سلام ♧ M̨̠a̬̤̪̞̱̦̣s̯̝̞̮̯̜̀ͅu͢m͙̙̼eh♧ هستم ☺️
روی لینک زیر کلیک کن و هر انتقادی که نسبت به من داری یا اعتراف و حرفی که تو دلت هست رو با خیال راحت بنویس و بفرست. بدون اینکه از اسمت باخبر بشم متنت به من میرسه. خودتم میتونی امتحان کنی و از همه بخوای راحت و ناشناس بهت پیام بفرستن، حرفای خیلی جالبی میشنوی.
👉 https://t.me/iHarfBot?start=380270685
37400
سلام دوستان این رمان داخل پیج اینستا داره به اشتراک گذاشته میشه از دوستانی که مایل به ادامه خواندن داستان هستند تقاضا میشود پیج را دنبال و حمایت کنند.
32900
#پارت_یک #غریبانهمیبارد
از خصلت فصل پاییز بود. آسمان زود خاموش میشد و هوای خنک جای خود را به سرمای سوزناک میداد.
یلدای امسال شبیه به هیچکدام یک از سالهای گذشته نبود. زمستان عجله داشت تا جای پاییز را زودتر تصاحب کند. برف تا قرنیز سنگی باغ بالا آمده بود. سودا از دست رسم و رسوم حاجیبابا زیر لب با دهانی کج غر میزد:
- آخه بگو مگه عصر حجره که باید دستگاه آب انارگیری دستی باشه؟!
زلفا خندهای بلند سر داد و تلوتلو خوران خود را به او چسباند.
- بفرما نتیجه پنج سال عاشقی...!شوهر میخواستی؟
صدایش تن سرد و خشداری به خود گرفته بود. نیشخندی کوتاه زد و ادامه داد.
- تا پارسال نوه این خاندان بودی و حالا عروسشون هم شدی. چیه؟ نکنه فکر کردی یه پسر خوشتیپ و جذاب میدن دستت و میگن یاالله، حاجی حاجی مکه...؟
سودا پوزخندی زیر لب نشاند و کلافه از تاریکی شب و دستور حاجیبابا لگدی به نهال تازه قد کشیدهی عریان که با شکوفههای برف مزین شده بود زد و گفت:
- من تو کار این خانواده موندم، دقیقا هشتاد سال عقب موندن...
نمیدانست که این دستگاه آب انارگیری خاطراتی را یدک میکشید که هیچ ترازویی نمیتوانست میزان عشقش را اندازه بگیرد.
از میان درختان بلند و تنومند گذشتند. انباری درست ته باغ بود. صدای پارس سگهای داریوشخان همسایه دیوار به دیوار عمارت، لرزشی را در دلش انداخت. لرزشی که دلشورهای وصف نشدنی را در دلش ریشه دواند. همانند صدای کلاغ شومی که نوید اتفاقهای ناگوار را میداد.
- میگم سودا، اعتبارت رفته بالاها، خانمجون کلید انباری رو به هیچکس نمیده، غلط نکنم گنجی چیزی اونجا داره.
سودا یقه لباسش را از روی دهان خود پایین کشید.
- هه، به چند تا وسایل دری پیت میگی گنج؟ نترس پاش رو عمل نکرده بود صد سال سیاه به من کلید نمیداد.
خانمجان تمام جهاز و اسباب قدیمیاش را آنجا گذاشته و هیچوقت کسی جز خودش به آنجا نمیرفت. حریم خصوصی و خط قرمزش بود. همه این را خوب میدانستند. حتی خدمتکارها هم حق ورود به آنجا را نداشتند.
باد سرد با سرعت بیشتری خود را به زمین میکوبید و برفهای روی درختان را همانند گردباد در هوا میرقصاند.
سودا بیشتر در خود پیچید و نگاهی به زلفا که چشمانش سرخ شده بود انداخت و گفت:
- تو برگرد خونه. خودم میرم میارم.
زلفا موهای چتریاش را پشت گوش فرستاد. مست و مدهوش خندههای بیدلیل و نمکی سر میداد. پاهایش شل شد و به دیوار پشت سرش کوبیده شد. سودا به سمتش پا تند کرد و دستش را گرفت.
- چی کار کردی با خودت امشب... مگه نمیدونی اینا چقدر به این کارا حساسن، دنبال شری؟
https://www.instagram.com/p/CSp7nHdDCxo/?utm_medium=share_sheet
43720
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.