cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

{قـلـبـ هـایـ سیـاهـ🖤وسفـیـد🤍}

♥️بِسمِ اَللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمِ♥️ 🖤رمان قلب های سیاه و سفید🤍 ژانر : عاشقانه، نیمه تخیلی، طنز 🍃 نویسنده : محدثه حصاری 🍷 آثار دیگه📝 📌 بازی سرنوشت 📌 لبخندی از جنس غم ( آفلاین ) ❄️کاربر انجمن نویسندگان مهبانگ❄️ @mahbangg

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
264
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

اینستاگرام رمان👇♥️ پارت ها اونجا جلوتره https://instagram.com/donyay_khakestary?utm_medium=copy_link
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_10 نازنین ناخوداگاه لبخند تلخی هست و نگاه‌ش رو دزدید و سرشو پایین انداخت. مشغول بازی با چمن ها شد و در همون حین جواب داد: - من کوررنگی کامل دارم، نمیتونم از اون عینک ها استفاده کنم فایده ای ندارن. و البته حتی کسای دیگه هم همشون نمیتونن استفاده کنن و بعضی ها این لطف در حقشون میشه. ایلیا آروم آهانی گفت و با دیدن حالت نازنین مشکوک گفت: - نازنین، ناراحت شدی؟ سریع سرش و بلند کرد، لبخند کوتاه و بی جونی زد و جواب داد: - نه نه، چیزی نیست بعد تموم شدن حرفش تازه حواسش جمع این شد که تمام مدت در حال کندن چمن ها بوده و جمله‌ای که مدتی پیش تو اینستا خونده بود به یادش اومد. «« کسایی که وقتی روی چمن ها میشینن چمن هارو میکنن بجز یه کودک درون یه بز درون هم دارن! »» بی‌اختیار با یادآوری اون جمله تو گلو خندید و برای اینکه ایلیا متوجه نشه لبش رو گاز گرفت و باز سرشو پایین انداخت. ایلیا تیزبین کمی به جلو خم شد، ابرویی بالا انداخت و لب زد: - نازنین، باز که نگاه‌تو از من گرفتی، به چی میخندی؟ نکنه قیافه من شبیه سیب زمینی که هر بار با دیدنش خندت میگیره و سرتو پایین میندازی؟ این بار دیگ نتونست خودشو کنترل کنه و با صدای بلند خندید، درست مثل همون نازنینی که تو موسسه رئیس یه گروه دختر شر و شیطون بود و آرامش و از مربی ها می‌گرفت. آزاد و رها و پر از حس خوب. بعد از کمی شوخی و خنده ایلیا بلند شد و سمت دکه داخل پارک رفت، بعد از خریدن دو تا آب زرشک برگشت و دوباره روی چمن ها نشست. مکثی کوتاه کرد و در آخر لب زد: - نازنین راستش من درباره اتفاق اون شب یه مقدار کنجکاوم، وقتی که از هوش رفتی و من بردمت بیمارستان. یادته که به دکتر گفتی قبل از اینکه کاملا از هوش بری احساس میکردی میتونی رنگ هارو ببینی؟ دکتر گفت توهم بوده اما به نظر من توهم نبوده؛ چون من اون لحظه تونستم تغییر رنگ رو تو چشم‌هات ببینم. انگار تمام رنگ های دنیا داشتن از تو چشم‌هات عبور میکردن.
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_9 طبق خواسته نازنین توی پارکی دلباز و زیبا قرار گذاشته بودن، با ورودش به پارک سمت فواره رفت و با ندیدنش، گوشیش رو درآورد و شماره ی ایلیا رو گرفت. همینطور که نگاه‌ش روی آدمای داخل پارک میگشت، گوشش رو به صدای آهنگه بی کلامی که پیشوازِ گوشی ایلیا بود سپرد. بعد از گذشت ثانیه هایی که مثل همیشه با شنیدن آهنگ غرق در افکارش شده بود، صدای پر از انرژی ایلیا اونو به خود آورد. اجازه صحبتی به نازنین نداد و لب زد: - پشتتم کوچولو تک خنده‌ای از شنیدن لفظ کوچولو که ایلیا اخیراً با اون نام صداش میزد کرد و روی پاشنه پا چرخید. بعد از دست دادن و سلام و احوال پرسی های معمولی با خجالت گفت: - میگم که، من دوست ندارم روی نیمکت بشینیم و یا راه بریم، مشکلی نداری روی چمن ها بشینیم؟ ایلیا لبخندی به روش زد و جواب داد: - نه چه مشکلی روبه رو هم نشستن و این بار نگاه نازنین مستقیم خیره به دو گوی آبی رنگی که توی دنیای اون به رنگ خاکستری بودن شد. به یاد اون شب افتاد که لحظه‌ای چشم هاش رو به رنگی دیگه دیده بود. ناگهانی حس کرد صدای ضعیفی مثل زنگ توی سرش پیچید و دردی رو اطراف پیشونیش احساس کرد. اخم‌هاش توی هم رفت و نگاه از ایلیا گرفت. چشم بست و چند لحظه‌ای گیجگاهش رو ماساژ شد و وقتی درد از بین رفت پلک‌هاش رو از هم باز کرد. ایلیا نگران گفت: - چیزی شده نازنین؟ سرت درد میکنه؟ لبخندی زد و گفت: - چیزی نیست. ایلیا مشکوک هومی گفت و ناگهانی پرسید: - میشه چند تا سوال بپرسم درباره مشکل چشم‌هات بپرسم؟ ابرویی بالا انداخت - اره بپرس. - تا حالا از عینک هایی که مخصوص افرادی که کور رنگی دارنه استفاده کردی؟
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_8 دکتر بعد از معاینه به پشتی صندلیش تکیه داد و با بی تفاوتی رو به نازنین لب زد: - احتمالا توهم بوده و به خاطر افت فشار و سر گیجه ای که داشتی فکر کردی میتونی رنگ هارو تشخیص بدی. مشکل خاصی هم نداری دیگه و میتونی مرخص بشی ناامید باشه‌ای زمزمه کرد، و اما ی حسی درونش فریاد میزد: - نه... نه اون توهم نبود! دم در بیمارستان کلی از ایلیا تشکر کردن و به خاطر ضعف کمی که هنوز تو بدنش حس میکرد به کمک خاله سیما قدم برمیداشت. سمت ماشین سیما می‌رفتند که با صدا زدن های ایلیا سر جاش ایستاد و متعجب برگشت - نازنین خانوم... یه دقیقه وایسید. روبه‌ روش ایستاد و معذب به سیما نگاه کرد، سیما که متوجه منظور نگاه‌ش شد با لبخند برگشت و سوار ماشین شد و منتظر نازنین موند. دستی پشت گردنش کشید و با لبخندی کوچیک، لب زد: - میخواستم بدونم که... میتونم شمارتو داشته باشم؟ خوشحال میشم بیشتر با هم صحبت کنیم و آشنا شیم. نازنین بی اختیار با خجالت سرشو پایین انداخت و بعد از مکثی طولانی جواب داد: - باشه، حتما. *** نزدیک به دو هفته از اون روز می‌گذشت و نازنین و ایلیا گه گاهی با هم توی تلگرام و یا تلفنی صحبت میکردن، امروز ازش خواسته بود که جایی به دیدنش بره، مثل اینکه میخواست درباره موضوعی مهم حضوری صحبت کنه. با وسواس برای بار چندم جلوی آینه ایستاد و خودشو برانداز کرد کرد، زینب هم اتاقیش با خنده گفت: - دختر مگه داری میری سر قرار خواستگاری؟ بسه دیگ بیا برو. لبخند دندون نمایی تحویلش داد و بعد از برداشتن کیف و کفش جدیدی که خاله سیما براش خریده بود از اتاقشون و بعد از کسب اجازه از موسسه بیرون زد.
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_7 روی صندلی کنار تخت نشست و جواب داد: - ای بابا این حرفا چیه، زحمتی نبود و خب اگه میرفتم که کنجکاویم هم بر طرف نمیشد. نازنین متعجب از شنیدن تیکه آخر جمله‌اش، ابرویی بالا انداخت - کنجکاوی؟ خواست جوابشو بده که همون موقع در اتاق باز شد و قامت خاله سیما تو چارچوب در قرار گرفت، بلند شد و جاشو به سیما داد. با نگرانی کنار نازنین ایستاد و مثل مادری دلسوز گاهی سرزنش میکرد و لحظه.ای بعد ابراز نگرانی برای حالش. ایلیا از اتاق خارج شد و دنبال دکتر رفت تا بیاد و وضع نازنین رو بررسی کنه. دکتر جوان بعد از معاینه با ابروهایی در هم پرسید: - کوررنگی کامل دارید درسته؟ نازنین خجالت زده زیر چشمی نگاه‌ی به چشم‌های متعجب ایلیا انداخت و به آرومی جواب داد: - درسته - قبلا هم سابقه داشت که از حال بری و بیهوش بشی؟ - نه با یادآوری صحنه های که قبل از بیهوشی دید ادامه داد: - ولی آقای دکتر، چشم هام... اون لحظه انگار که ی اتفاقی واسم افتاد قبل از اینکه بیهوش بشم، انگار که میتونستم بعضی از رنگ هارو تشخیص بدم. اخم های دکتر از هم باز شد و با تعجب بهش نگاه کرد. - فکر کنم بهتر باشه وضعیت چشم هات و دقیق تر بررسی کنم. باشه‌ای گفت و به دنبال دکتر به اتاق دیگه‌ای رفت...
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_6 با شنیدن صدای صحبت چند نفر کمی هوشیار شد و سعی کرد چشم هاش رو باز کنه... پلک هاش کمی از هم فاصله گرفت، اما ناگهان با هجوم نور شدید و همینطور عجیبی به سمتش دوباره پلک ها روی هم افتاد. علامت تعجبی بزرگی توی سرش شکل گرفت! اون نور عجیب چرا اینقدر روشن بود؟ چرا حس میکرد رنگ هایی که تا حالا ندیده همراه اون نور به سمتش هجوم آورده بود؟ از طرفی هم احساس میکرد ماشین از روی بدنش عبور کرده و دست و پاهاش به شده کوفته بود و درد میکرد. بی اختیار ناله‌ای کرد و سعی کرد بلند شه. ایلیا با شنیدن صداش چشم از فضای بیرون بیمارستان، گرفت و حواسش رو به تخت و نازنین داد. با دیدن اینکه بیداره و سعی داره روی تخت بشینه سمتش رفت و کمکش کرد. نازنین دستی به چشم‌هاش کشید و بالاخره تونست پلک هاش رو از هم باز کنه. با گیجی به اطرافش نگاه کرد و آروم لب زد: - من کجام؟ ایلیا با لحن مهربونی جواب داد: - بیمارستان، دیشب یهو حالت بد شد و غش کردی، منم آوردمت بیمارستان. - دیشب؟ وای خاله سیما! الان ساعت چنده؟ با دست به ساعت دیواری رو به روشون که ساعت 11 صبح رو نشون میداد اشاره کرد و جواب داد: - نگران نباش وقتی گوشیت زنگ خورد من جواب دادم و به خاله ات گفتم چه اتفاقی افتاده و اونم خودشو رسوند. الانم چون دکتر گفت به زودی بهوش میای رفت یه چیزی برات بگیره که وقتی بیدار شدی بخوری. نازنین زمزمه وار آهانی گفتم، سر پایین انداخت و با خجالت لب زد: - شرمنده که تو زحمت افتادید، شما چرا همون دیشب نرفتید؟ خاله سیما بود. نمی‌خواستم اذیتتون کنم.
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_5 کمی دیگه باهاش صحبت کرد و وقتی مطمئنش کرد، که حالش خوبه و به زودی برمیگرده تماس و قطع کرد و معذب به ایلیا نگاه کرد. تمام مدت که با سیما صحبت میکرد، نگاه خیره‌ش رو روی خودش حس میکرد و این آزارش میداد. کاملا به سمتش برگشت و خیره به چشم‌های ایلیا گفت: - خیلی ممنون... امشب واقعا کمک بزرگی بهم کردید. ایلیا لبخندی بهش زد و جواب داد: - قابلی نداشت نازنین لب باز کرد ازش بخواد براش تاکسی بگیره تا زودتر برگرده اما ناگهان سر درد عجیبی بهش دست داد و دیدش تار شد... احساس میکرد لحظه‌ای می‌تونه صورت ایلیا رو ببینه و لحظه‌ای بعد در مقابل چشم هاش تار میشد! قدمی به عقب برداشت و پلک هاش و ثانیه‌ای از درد سرش روی هم گذاشت و اما وقتی چشم باز کرد متعجب به اطرافش خیره بود... رنگ هایی که همیشه در مقابل چشم‌های اون چیزی بین خاکستری و مشکی بودن حالا داشتن عوض میشدن... دستشو به دیوار گرفت و به برگ درخت تنومند روبه روش نگاه کرد؛ ثانیه‌ای رنگش مثل همیشه طوسی بود و لحظه‌ای بعد به رنگ دیگه‌ای که نمی‌تونست تشخیص بده چیه تغییر رنگ میداد! چشم چرخوند و به ایلیای نگران شده نگاه کرد و با دیدن چشم هاش که اون‌هام حالا رنگی متفاوت از قبل داشت ناخوداگاه با لبخندی تلخ لب زد: - چشمات خوشگلن! و این آخرین جمله‌ای بود که تونست به زبون بیاره و از ضعف و سر درد شدید بیهوش شد و جسم بی‌جونش توی بغل ایلیا افتاد... *** صدای صحبت دو نفر توی سرش پیچید و اونو از عالم خواب و رویا بیرون کشید. سعی کرد چشم‌هاش رو باز کنه، پلک هاش کمی از هم فاصله گرفت اما با هجوم نوری عجیب و شدید به سمتش ناخودآگاه دوباره چشم بست.
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_4 نمیدونست چند دقیقه‌س که بی وقفه در حال دویدنن فقط میدونست دیگه نمیتونه ادامه بده! دست پسرک که حالا میدونست اسمش ایلیاست رو فشرد و نگه‌ش داشت، بریده بریده لب زد: - دیگه... نمیتونم... تو... تو خیلی... سریعی ایلیا با نفس نفس برگشت و با دیدن وضع نازنین فحشی نثار خودش کرد. اون همیشه توی دویدن عالی بود و عجیب نبود نازنینی که هم قدم اون دویده بود الان به این روز افتاده باشه! نگاه‌ی به پشت سرشون و انداخت و با ندیدن کسی به نازنین کمک کرد چند قدمی جلوتر بیاد و کنار فست فودیی که هنوز باز بود ایستادن . ایلیا داخل مغازه شد و رو به فروشنده پرسید: - آقا ببخشید آب معدنی داری؟ فروشنده متعجب از دیدن سر و وضع ایلیا آره‌ای زمزمه کرد و سمت یخچال گوشه مغازه‌اش رفت، در همون حال لب زد: - چند تا میخوای؟ ایلیا عرق رو پیشونیش و پاک کرد و بعد از گرفتن نفسی عمیق جواب داد: - دو تا لطفاً... در بطری رو باز کرد و سمت نازنین گرفت، با مکثی کوتاه بطری رو از دستش گرفت و جرعه‌ای ازش رو خورد و به دیوار تکیه داد. چشم‌هاش بسته بود اما هنوز ثانیه‌ای نگذشته که صدای زنگ موبایلش بلند شد. گوشی رو از داخل کیفش در آورد و با دیدن اسم خاله سیما، نفسی گرفت و با استرس تماس و وصل کرد. - الو... نازنین؟ چرا گوشیت و جواب نمیدادی؟ مردم از نگرانی دختر - جانم خاله؟ زنگ زده بودی؟ ببخشید عزیزدلم امشب سرم خیلی شلوغ بود دیرتر تعطیل شدم، گوشیمم سایلنت بود نشنیدم.
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_3 پشت بند حرفش دستشو گرفت و دنبال خودش کشید... بی اختیار پشت سرش کشیده میشد و لحظه ای با خودش فکر کرد « صبر کن ببینم،چرا من چیزی نمیگم؟ اصلا رو چه حسابی حرفشو باور کردم؟ » به خودش اومد و خواست دستشو از دست پسر بیرون بکشه اما با ایستادن یهوییش متعجب نگاهش و بالا کشید؛ با دیدن امیر مقابلشون خون تو رگ هاش یخ بست... تو رستوران چون تو مکان عمومی بودن، اونقدر پر دل و جرئت جوابشو داد... اما الان، تو خیابون خلوت وقتی امیر با اون تتو های ترسناک روی بدنش جلوش قرار گرفته بود، قطعا تمام اون جرئتش پر میکشید. هیچوقت دفعه پیش که جلوی راهش سبز شد رو فراموش نمیکرد که اون روز اگه سر و کله‌ی شوهره، خاله سیما که عموی امیر هم هست پیدا نمیشد معلوم نبود چه بلایی سرش میاورد... و اما امیر وقتی چشمش به دستای قفل شده نازنین و اون پسر غریبه افتاد اخمی کرد و قدمی جلو اومد؛ روبه روشون ایستاد و لب زد: - چی میبینم! آقا کی باشن؟ پسر غریبه‌ که نازنین با دیدن امیر کلا وجودش رو فراموش کرده بود، با لبخند مسخره‌ای دست آزادش رو بلند کرد و نمایشی خاک رو شونه‌‌ی امیر رو پاک کرد و لب زد: - من؟ مخلص جناب نقاشی شده ( منظورش تتو هاشه ) ایلیا هستم. مهلت نداد امیر جوابی بده و ناگهانی پاشو بلند کرد و بین پاهای امیر کوبید و بی توجه به فریاد بلندش همینطور که نازنین رو دنبال خودش میکیشید شروع کرد به دویدن... نازنین ترسیده از شنیدن فریاد ها و فحش های رکیک امیر، پشت سر ایلیا میدوید. صدای داد و فریادش تو خیابون پیچید که با درد رو به دوستش میگفت: - برو دنبالشون نفله...
Mostrar todo...
#قلب_های_سیاه_و_سفید #پارت_2 طولی نکشید که با لبخندی تلخ سرشو به چپ و راست تکون داد و جواب خودش رو داد: - چه اهمیتی داره اصلا. خیابون خلوت بود... به خاطر شلوغی رستوران امشب دیرتر تعطیل شده بود و احتمالا خاله سیما هنوز به خونه خودش نرفته و تو حیاط نشسته و منتظرشه. هر لحظه امکان داشت موبایلش زنگ بخوره و صدای نگرانش توش گوشش بپیچه... چقدر این زن از نظرش دوست داشتنی بود، هیچوقت مهربونی هاش در حق خودش رو فراموش نمیکرد که اگه اون نبود، الان هنوز هم تو تنهایی خودش غرق بود! با حس نشستن دستی روی شونه‌اش هول شده برگشت و دست مشت شده اش برای فرود اومدن تو صورت شخص بالا اومد که با قیافه متعجب پسری روبه رو شد و لحظه‌ای مکث کرد. از وقتی از رستوران بیرون زده بود نگاه های سنگینی رو روی خودش حس میکرد و این موضوع باعث شده بود اینقدر تهاجمی برخورد کنه. پسر دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت: - هی... آروم دختر... کاریت ندارم، صدات زدم اما تو فکر بودی و متوجه نشدی. با خجالت مشتش و پایین آورد و سر به زیر انداخت، پسر کمی به جلو خم شد و آروم زیر گوش نازنین لب زد: - دارن تعقیبت میکنن همون پسری که امشب تو رستوران بهت گیر داده بود و با دوستش. عکس العملی نشون نده و فقط هم قدم من شو... مطمئن باش قصد بدی ندارم لطفاً بهم اعتماد کن. بعد تموم شدن جمله‌ش عقب کشید. نازنین گیج شده و ترسیده لب زد: - منظورت چیه... تو... - امشب تو رستوران پشت سرتون بودم و صداتون و شنیدم، الان وقت این حرفا نیست، باید بریم.
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.