Dead Poets Society
میخواهم آب شوم در گسترهی افق آنجا که دریا به پایان میرسد و آسمان آغاز میشود.
Mostrar más198
Suscriptores
Sin datos24 horas
+17 días
-430 días
Distribuciones de tiempo de publicación
Carga de datos en curso...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Análisis de publicación
Mensajes | Vistas | Acciones | Ver dinámicas |
01 Solitude or loneliness? I no longer sense a difference. | 35 | 1 | Loading... |
02 حاصلِ بیحاصلِ بذرِ پوچی که کاشته شد تو خاکِ غربت | 46 | 0 | Loading... |
03 Dear عزرائیل,pick me pls | 56 | 1 | Loading... |
04 How small, yet still satisfying :) | 62 | 0 | Loading... |
05 دیروز حوالیِ ساعت ۵ بعدازظهر بود و من با عجله و تنِ عرق کرده تو خیابون ولیعصر میدویدم تا به کلاس برسم. دیرم شده بودو زیر لب داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که روز زمین یه قاصدک دیدم. شما هم که میدونید من چقدر عاشقِ این موجودم. حالا، بردارم؟ برندارم؟ نه، ولش کن. خیلی خیلی دیرم شده. بازم به دویدن و غرولند ادامه دادم.
دوباره دو قدم رفتم و یه قاصدک دیگه دیدم؛ زمین و زمان رو به باد سرزنش گرفتم که چرا الان؟! حالا که من انقدر عجله دارم؟ هیچی دیگه، این یکی رو هم ول کردم و دویدم.
یه کمی که از خیابون زرتشت رد شدم از جلو یکی دیگه داشت میومد سمتم و من در کمال تاسف از روش پریدم و گزاشتم بره برای یکی دیگه.
سرِ خیابونِ نوربخش تا خواستم بپیچم دیدم یه قاصدک کوچیک یه گوشه داره دور خودش میچرخه و بهم سلام میکنه. دیگه این یکی رو نباید از دست میدادم. نفسنفسزنون خم شدم و اونم به خواهش دستم نه نگفت و فرار نکرد. خیلی آروم خودش نشست تو دستم.
درحالیکه ده دقیقهای دیر کرده بودم و دانشآموزام احتمالا کلافه شده بودن، تو خیابون در حالیکه تندتند راه میرفتم در گوش قاصدک حرفام رو زدم و رهاش کردم. اون یه طرف رفت و منم یه طرف دیگه. به پشت سرم نگاه نکردم و به سمت آموزشگاه دویدم. عین چی خسته و عرقکرده بودم؛ ولی خب، همین که آرزو به دل نموندم خیالم راحت بود. | 63 | 2 | Loading... |
06 00:04 | 57 | 0 | Loading... |
07 مرا به حکایتِ لبخندها ببر
به مدفنِ قافیهها
آنجا که قلم شکایتیست
فراتر از رقصِ واژهها.
- امیرمهدی بهرامزاده (#الف_ب) | 58 | 0 | Loading... |
08 دست مرا بگیر
تا بسرایم
در دستهای من بال کبوتریست
#نصرت_رحمانی | 61 | 0 | Loading... |
09 "هیچ" | 63 | 1 | Loading... |
10 ناقوسها را امشب برای من به صدا دربیاورید. | 54 | 0 | Loading... |
11 نگاه کن تمامِ آسمانِ من... | 20 | 0 | Loading... |
12 غم. | 16 | 1 | Loading... |
13 و من در خود نمیگنجم
مرا باید تنی باشد
که غم میروید هرلحظه
درونِ دشتِ زخمهایش...
#الف_ب | 38 | 1 | Loading... |
14 Two things are of no end: The universe and my misery :) | 45 | 1 | Loading... |
15 03:03 | 1 | 0 | Loading... |
16 Just wanna close my eyes and think of nothing. | 46 | 0 | Loading... |
17 I write poetry because I want to be alone and want to talk to people.
- Allen Ginsberg | 82 | 0 | Loading... |
18 چه بیهوده پرده را کنار زدم تا تنها با پنجرهای مسدود روبرو شوم.
#الف_ب | 78 | 0 | Loading... |
19 How vain I opened the curtains only to meet the barred window.
#الف_ب | 83 | 0 | Loading... |
20 نام آخرین فریاد چه بود؟
تقدیس لبها به شهدِ سکوت؟
-امیرمهدی بهرامزاده (#الف_ب) | 84 | 0 | Loading... |
21 شمعی به شب بزن؛ آرام میشوی.... | 91 | 1 | Loading... |
22 مرا بهانه چیست جز اندکی نشستن
جز اندکی بدونِ لحظه زیستن؟
مرا که همین لحظه بارانم
مرا که دگر لحظه میخشکم
مرا بهانه چیست جز اندکی نیاندیشیدن
جز اندکی میان هستها، نیستن؟
- امیرمهدی بهرامزاده (#الف_ب) | 79 | 0 | Loading... |
23 ناگهان، کدامین ستاره فروریخت
کاینچین خاموش لبخند زدم؟
اشکِ کدامین شقایق را
با مرگِ لحظه پیوند زدم؟
- امیرمهدی بهرامزاده (#الف_ب) | 87 | 0 | Loading... |
24 نشستهام گوشهی خاطرِ خویش
غرقِ نومیدی میم.امید میخوانم
زیرِ آفتابی که سوزد این شهرِ غریب
درونِ شهرِ وجود اما، زمستانم.
- امیرمهدی بهرامزاده (#الف_ب) | 117 | 1 | Loading... |
25 I, but a disturber of peace
Who shatters your heart into many a piece
Better go back to my old empty corner
Seeking reassurance I better cease. | 114 | 0 | Loading... |
26 خسته ز خستنِ جان، آنهم برای هیچ | 129 | 1 | Loading... |
27 ولادیمیر: تا حالا اصلا ترکت کردم؟
استراگون: منو ول میکنی.
ولادیمر: به من نگاه کن. [استراگون سرش را بلند نمیکند. با عصبانیت] بهم نگاه میکنی؟
[استراگون سرش را بلند میکند. به هم نگاه میکنند و ناگهان یکدیگر را به آغوش میکشند.]
#ساموئل_بکت
@dead_poets_society2 | 140 | 4 | Loading... |
28 و بعدش:
Vladimir: Did I ever leave you?
Estragon: You let me go.
Vladimir: Look at me. [Estragon doesn't raise his head. Violently] Will you look at me?
[Estragon raises his head. They look at each other, then suddenly embrace.]
@dead_poets_society2 | 129 | 1 | Loading... |
29 .
اونجا که تو نمایشنامهی 'در انتظارِ گودو'، استراگون به ولادیمیر میگه:
Don't touch me! Don't question me! Don't speak to me! Stay with me!
بهم دست نزن! سوالپیچم نکن! باهام حرف نزن! پیشم بمون!
#ساموئل_بکت
🌃@dead_poets_society2🌃 | 115 | 3 | Loading... |
30 همیشه فکر میکردم درونم یه ولادیمیر زندگی میکنه اما فهمیدم نه بابا، همواره استراگون بوده :) | 104 | 0 | Loading... |
31 00:04 | 101 | 0 | Loading... |
32 تو را چه بگویم
که لنگر به لبانت ننشید ز غم
ای دریاترینِ من!
دوستم بدار، اگرچه کم | 110 | 3 | Loading... |
33 The grave of dandelions... | 107 | 0 | Loading... |
34 بقول نصرت رحمانی:
مرا برای نسلهای پیاپی صادر کنید
اینک منم شناسنامهی تاریخ | 107 | 0 | Loading... |
35 history = me | 105 | 0 | Loading... |
36 A torrent of emptiness spat on the corpse of history. | 105 | 0 | Loading... |
37 سریعتر از به خواب رفتنه. | 1 | 0 | Loading... |
38 It's faster than falling asleep. | 107 | 0 | Loading... |
39 اضافی | 112 | 0 | Loading... |
40 . | 14 | 0 | Loading... |
Photo unavailableShow in Telegram
Solitude or loneliness? I no longer sense a difference.
👍 1
دیروز حوالیِ ساعت ۵ بعدازظهر بود و من با عجله و تنِ عرق کرده تو خیابون ولیعصر میدویدم تا به کلاس برسم. دیرم شده بودو زیر لب داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که روز زمین یه قاصدک دیدم. شما هم که میدونید من چقدر عاشقِ این موجودم. حالا، بردارم؟ برندارم؟ نه، ولش کن. خیلی خیلی دیرم شده. بازم به دویدن و غرولند ادامه دادم.
دوباره دو قدم رفتم و یه قاصدک دیگه دیدم؛ زمین و زمان رو به باد سرزنش گرفتم که چرا الان؟! حالا که من انقدر عجله دارم؟ هیچی دیگه، این یکی رو هم ول کردم و دویدم.
یه کمی که از خیابون زرتشت رد شدم از جلو یکی دیگه داشت میومد سمتم و من در کمال تاسف از روش پریدم و گزاشتم بره برای یکی دیگه.
سرِ خیابونِ نوربخش تا خواستم بپیچم دیدم یه قاصدک کوچیک یه گوشه داره دور خودش میچرخه و بهم سلام میکنه. دیگه این یکی رو نباید از دست میدادم. نفسنفسزنون خم شدم و اونم به خواهش دستم نه نگفت و فرار نکرد. خیلی آروم خودش نشست تو دستم.
درحالیکه ده دقیقهای دیر کرده بودم و دانشآموزام احتمالا کلافه شده بودن، تو خیابون در حالیکه تندتند راه میرفتم در گوش قاصدک حرفام رو زدم و رهاش کردم. اون یه طرف رفت و منم یه طرف دیگه. به پشت سرم نگاه نکردم و به سمت آموزشگاه دویدم. عین چی خسته و عرقکرده بودم؛ ولی خب، همین که آرزو به دل نموندم خیالم راحت بود.
❤🔥 5🕊 2
مرا به حکایتِ لبخندها ببر
به مدفنِ قافیهها
آنجا که قلم شکایتیست
فراتر از رقصِ واژهها.
- امیرمهدی بهرامزاده (#الف_ب)
دست مرا بگیر
تا بسرایم
در دستهای من بال کبوتریست
#نصرت_رحمانی