cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

توکان‌عشق

𝙀𝙡𝙣𝙖𝙯⛓🖇 https://t.me/BiChatBot?start=sc-484829-K8eYRvE 𝙨𝙖𝙜𝙝𝙖𝙧⛓🖇 https://t.me/BChatBot?start=sc-60361-Rt0dBye 𝙉𝙖𝙨𝙝𝙚𝙣𝙖𝙨📬 https://t.me/joinchat/jdkCaDb7ef9mNWU0

Mostrar más
Irán272 676El idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
231
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

تا آخر عمرت بری بالا سر قبر این بچه قرتی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 𝙀𝙡𝙣𝙖𝙯📬 https://t.me/BiChatBot?start=sc-484829-K8eYRvE 𝙨𝙖𝙜𝙝𝙖𝙧📬 https://t.me/BChatBot?start=sc-60361-Rt0dBye 𝙍𝙥📮 https://t.me/joinchat/jdkCaDb7ef9mNWU0 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
Mostrar todo...
#_part9_ yasi 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 بعد از خدافظی با امیر از خونه بیرون اومد سریع از پله ها رفتم پایین سوار ماشین شدم سمت خونه روندم خدا می‌دونه دوباره چیشده که اینطوری مامان بهم زنگ زده سرعتمو بیشتر کردم همه‌ی چراغ قرمزارو رد میکردم که دیر نرسم چون می‌‌دونستم اگه دیر برسم مامان اونقدر غر‌غر میکنه که دیشبو زهرم میکنه بعد از یه ربع رسیدم ماشینو توی حیاط پارک کردم پیاده شدم رفتم سمت در تا خواستم کلید بندازم برم تو مامان با چهره عصبی درو باز کرد با دیدن من گفت :بالاخره تشریف آوردن بعدم بازومو گرفت کشید تو خونه میخواستم چیزی بگم که  فهمیدم تنها نیستیم کل فامیل اینجان همچنان مامان داشت منو دنبال خودش میکشوند که آرشام جلو اومدو گفت :زن عمو دستش شکست اومد دیگه مامان نگاه گذاری بهم کردو دستمو ول کرد زیر لب سلامی کردم که پدربزرگم گفت :بهت یاد ندادن وقتی وارد جایی میشی بلند سلام کنی توی دلم کلی فحش نثارش کردم فقط بلده منو جلوی بقیه ضایعه کنه چشمامو توی کاسه چرخوندم با صدای خیلی بلند گفتم ‐سلام خانواده عزیز میشه بپرسم چی شده که منو کشوندین اینجا بابا از جاش بلند شد زیر لب چیزی به بابا پرویز گفت که متوجه نشدم اما بالافاصله ریکشن نشون داد از جاش بلند شدو گفت :نه خسرو همین که گفتم نمیتونم بخاطره دختر تو یه کار کنم که کل ثروت خانواده به باد بره من اصلا متوجه حرفاشون نمیشدم فقط همینطوری داشتم به بحثشون گوش میدادم با صدای آرشام به خودم اومدم که دستشو دور کمر انداخت و گفت :بابا خسرو من همونطور که گفتم مشکلی با این قضیه نداشتم سعی کردم خودمو از دستش خلاص کنم که محکم تر از قبل نگه هم داشت پرویز لبخندی زدو گفت :میدونم بابا جان تو از اول هم بچه سربه راهی بودی بعدش روشو کرد به بابا دیدی خسرو اینا راضین ‐من از چی راضیم دقیقا :اینکه با آرشام ازدواج کنی به گوشام شک کردم که درست میشنوم یعنی به همین راحتی برای خودشون بریده بودن دوختن منم این وسط کشک سرم داشت گیج میرفت حالم داشت از عطر تن آرشام بهم میخورد با تمام توانم هلش دادم چند قدم عقب رفت سریع خودمو به اپن رسوندم دستمو تکیه گاه خودم کردم اگه این خبرو به امیر بدم نابود میشه اگه بهش بگم دیوونه میشه خون به پا میکنه با صدای لرزونی گفتم ‐ببخشید اما من نمی‌تونم پرویز با ضرب برگشت سمتمو گفت :غلط کردی که نمی‌تونی مگه دست خودته ‐معلومه که دست منه چون این زندگیه من نه زندگیه شماها :برای یه تصمیم احمقانه تو باید قید همه دارایی خانواده رو بزنم ‐وقتی قرار نیست من سهمی از این ثروت کوفتی ببرم پس نمیخام برای نگه داشتنش تلاشی کنم خواستم ادامه حرفمو بزنم اما با سیلی که از پرویز خوردم حرفم توی دهنم ماسید :خوب گوش کن ببین چی میگم گوشیشو آورد بالا با دیدن عکس امیر چشمام گرد شد :من که میدونم واسه خاطر این پسرس داری جفتک میندازی کاری نکنم بگم آدمام کارشو تموم کنن یا مثل بچه آدم میشی پای سفره عقد یا باید تا آخر عمرت بری بالاسر قبر این بچه قرتی  بعد از حرفش از خونه زد بیرون نفسم بالا نمی‌یومد خواستم برم توی اتاقم که چشمام سیاهی رفت داشتم میخوردم زمین که یکی روی هوا نگه‌م داشت برگشت که با قیافه آرشام مواجه شدم سریع پسش زدم با قدمای بلند رفتم تو اتاقم بعد از قفل کردن در  روی زمین نشستم چقدر بدبختم من که همه دارن به جای من زندگی میکنن 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
Mostrar todo...
وقتي ميگيم نظر بديد نميگيم بيايد بگيد خوبه عاليه و… نظرتون راجب شخصيت ها راجب ادامه رمان دوس داريد چطوري باشه… اينطور چيزارو بگيد
Mostrar todo...
چرا نظر نمیدید😐😐
Mostrar todo...
اين پارت فقط يه دونه نظر داشت؟؟
Mostrar todo...
اولین بوسه!! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 𝙀𝙡𝙣𝙖𝙯📬 https://t.me/BiChatBot?start=sc-484829-K8eYRvE 𝙨𝙖𝙜𝙝𝙖𝙧📬 https://t.me/BChatBot?start=sc-60361-Rt0dBye 𝙍𝙥📮 https://t.me/joinchat/jdkCaDb7ef9mNWU0 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
Mostrar todo...
#_part8_ yasi 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 صبح با بدن درد بدي از خواب بيدار شدم من تا حالا روي زمين نخوابيده بودم و اولين بارم بود و بدن دردم هم واسه همين بود. نگاهي به ساعت كردم با ديدن ساعت از جام بلند شدم ساعت يازده بود چقد خوابيده بودم،با صداي امير به طرفش برگشتم :صبح بخير زندگيم لبخندي زدم و گفتم ‐صبح بخير،از كي بيداري؟ :يه ساعتي ميشه دست به سينه وايسادم و گفتم: ‐چرا بيدارم نكردي پسر؟ صورتشو مظلوم كرد و گفت: :دلم نيومد بيدارت كنم اينقد بانمك ميشي وقتي خوابي اخمي كردم و گفتم: ‐يعني وقتي بيدارم بانمك نيستم؟ خنديد و به طرفم اومد و بغلم كرد و اروم دم گوشم گفت: :تو همه جوره بانمكي قربونت بشم نميدونم بغلش چه سري داشت كه هر موقع بغلش مي‌كردم بدنم شل ميشد چشمام بسته مي‌شد و دلم مي‌خواست تو ارامش بغلش بمونم،با شنيدن اسمم از زبونش اروم ازش جدا شدم اما چشمام هنوز بسته بود يكي از دستامو گرفت و اروم گفت: :ياسي حالت خوبه؟ اروم چشمامو باز كردم و لبخندي زدم و گفتم: -اره خوبم از كاري كه ميخواستم بكنم مطمعن نبودم نمي‌دونستم چه واكنشي نشون ميده اما واقعا بس نبود يك سال دوستي فقط چند بار بغلش كردم حق نیس که ببینم این‌همه دختر با دوست پسرشون راحتن ولی من نیستم يكي از دستامو روي صورتش گذاشتم و اروم دستمو كشيدم روي گونش صورتمو به صورتش نزديك كردم امير تكون نمي‌خورد و محو حركاتم بود به خودم جرأت دادم و لبمو اروم گذاشتم رو لبش يه دفه امير عقب كشيد و زل توي چشمام انتظار هر واكنشي داشتم به جز اينكه پسم بزنه اشك توي چشمام جمع شده بود خودم خواستم تقصير اون نيست امير دوتا دستشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: +مطمعني حالت خوبه؟ سرمو انداختم پايين و خواستم برم عقب كه با يكي از دست هاش مچ دستمو گرفت و با اون يكي دستش پشت گردنمو گرفت و لبشو گذاشت رو لبم و بي قرار ميبوسيد توي آرامشي كه داشتم غرق شده بودم اروم از هم جدا شديم دستشو گذاشت زير چونم و سرمو اورد بالا توي چشماي قهوه اي رنگش گم شدم اروم لب زد +به خدا دوستت دارم! به خدا كه همه زندگيمي!تو نباشي اميرت ميميره ها اخمي كردم و گفتم: _اولا خدا نكنه دوما من بدون تو يه دقيقه هم نمي‌تونم زندگي كنم مطمعا باش! /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ بعد از خوردن صبحونه از جام بلند شدم و ظرف هارو جمع كردم بعد از شستن طرف ها اومدم پيش امير توي سالن نشسته بود و به گيتارم كه كنار خونه بود نگا مي‌كرد به طرف گيتار رفتم و برش داشتم و به طرف امير اومدم و دادم دستش و خودمم نشستم روبه روش. گوشيمو برداشتم تا فيلم بگيرم با ديدن ٣٠ تا ميسكال از مامانم تعجب كردم رو به امير اشاره كردم تا نزنه شماره مامان رو گرفتم و روي بلندگو گذاشتم به  بوق اولي نرسيد جواب داد اونطرف خط نميدونم چه خبر بود اما هر چي بود اصلا وضعيت اوكي نبود. فقط صداي مامان رو مي‌شنيدنم و مي‌فهميدم چي ميگفت :همين الان تنها پاشو بيا اينجا! اون پسره رو نياريا همه اينجا به خونش تشنن! پاشو بيا خونه ياسي همين الان! استرس بدي گرفته بودم دستام يخ كرده بود از جام بلند شدم امير به طرفم اومد و دستامو گرفت و گفت :اروم باش دورت بگردم برو تو من خودم اسنپ مي‌گيرم ميرم نگران نباش هيچي نميشه سرمو تكون دادم و سريع به طرف اتاق رفتم و لباسمو پوشيدم سوييچ ماشين رو برداشتم اينقد سريع رفتم گوشيمو جا گذاشتم بيخيال گوشي شدم سوار ماشين شدم و به طرف خونه رفتم…. 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
Mostrar todo...
بهترین بغل دنیا متعلق به این مرده🙂 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 𝙀𝙡𝙣𝙖𝙯📬 https://t.me/BiChatBot?start=sc-484829-K8eYRvE 𝙨𝙖𝙜𝙝𝙖𝙧📬 https://t.me/BChatBot?start=sc-60361-Rt0dBye 𝙍𝙥📮 https://t.me/joinchat/jdkCaDb7ef9mNWU0 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
Mostrar todo...
#_part7_ yasi 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 واقعا نمی‌دونستم چیکار کنم که اینقدر حس نکنه که غربیس یا اینکه مزاحمه بدون مقدمه گفتم ‐بیا فیلم ببینیم حوصلم سر‌رفت توام که اینقدر ساکتی انگار واسه اولین باره داریم همو می‌بینیم :آخه به نظرت واقعا درسته که من الان اینجام ‐وا امیر چرا مثل بابابزرگا حرف میزنی مگه داریم کار خلافی می‌کنیم یا داریم.. :حالا من منظورم اون نبود تو زیادی منحرفی ‐تو اصلا نمی‌دونستی من چی می‌خوام بگم بعد به من منحرف چش غره‌ای بهش رفتم از جام بلند شدم فیلمی که تازه خریده بودم تو دستگاه گذاشتم بعدشم دوباره رفتم بغلش نشستم فقط با این فرق که اینبار واقعا خودمو توی بغلش چپوندم فیلمو پلی کردم با اینکه مثل سگ از چیزای ترسناک میترسم ولی خوب نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم نبینم چون تعریفای زیادی شنیدم ازش فیلم احضار(conjuring 1) خیلیا گفتن قشنگه برای همین دلم میخواد ببینمش خدا امشبو به خیر کنه حدود دوساعت فیلم طول کشید بعد از تموم شدنش به ساعت نگاه کردم سه و نیم بود به امیر نگاه کردم که دیدم چشمام بستس از جام بلند شدم خواستم صداش کنم که بریم توی اتاق بخوابیم که یهو دستمو کشید پرت شدم توی بغلش ‐چیکار میکنی :جات خوب بود یکم دیگه بمون بعد برو ‐کجا قراره برم :تو اتاقت بخوابی ‐بخوابی نه بخوابیم :همین که قبول کردم بمونم زیادیه چه برسه به اینکه شبم تو اتاقت بخوابم به زور دستاشو از دورم باز کردم از جام بلند شدم از توی کمد براش پتو و بالش آوردم بعدم با صدای آرومی گفتم ‐شب بخیر رفتم توی اتاق روی تخت دراز کشیدم نمیدونم واقعا چرا اینطوری رفتار میکرد از یه طرف میگه خوشحالم که اومدم اینجا از یه طرفم معذبه خدا وقتی داشت این مردا رو می‌آفرید یه کاری کرد که هیچ زنی نتونه درکشون کنه چشمامو روی هم فشار دادم که صحنه های فیلم اومد جلوی چشمم با ضرب سرجام نشستم به اطراف نگاه کردم پتو رو روی خودم کشیدم خیلی میترسیدم آخه یکی نیس بگه مگه مرض داری وقتی جنبشو نداری فیلم ترسناک میبینی پتو رو کنار زدم اومدم پایین رفتم بالا سر امیر نگاهش کردم با اینکه خیلی میترسیدم ولی دوست نداشتم بیدارش کنم دستمو بردم لای موهاش بهمشون ریختم با لبخند داشتم بهش نگاه میکردم که یهو چشماشو باز کرد :اینجا چیکار میکنی جوجه روم نمیشد بگم ترسیدم اگه بفهمه کلی مسخرم میکنه ولی چاره‌ای جز اینکه بهش بگم نداشتم ‐من میترسم پتو رو بالا زد دستشو دراز کردو گفت :بیا بغل خودم بخواب از خدا خواسته کنارش دراز کشیدم سرمو به سینش تکیه دادم چشمامو بستم بی شک بهترین بغل دنیا متعلق به این مرده اونقدر حالم خوب بود که نفهمیدم چجوری خوابم برد 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
Mostrar todo...
نظرا واسه پارت قبل خيلي كم بودا😅 ميگيم نظر بديد همش اين نباشع كه عالي و… نظرتون راجب پارت موضوع شخصيت ها راحب ادامه رمان نقد هاتون همه چي….😄
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.