cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

⛔️زاپاس| الفبای سکوتvip ⛔️

❌تمام فایلهای درخواست شده داخل گروه اینجا گذاشته میشه❌ اینجا به عنوان چنل زاپاس هم هست💋

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
799
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت_۳۶۸ #غبار_الماس #شادی‌موسوی فقط کف دستم را به سمتش بالا می گیرم تا حرفش را قطع کنم نگاهی هم به سمت او نمی اندازم! -یلدا خانوم مثل اینکه من باید از همین ابتدا موضعمو با شما مشخص کنم. رنگش کمی پریده و صدای محسن را می شنوم که از در وارد می شود و پشت هم می پرسد چه شده و با دیدن رنگ و روی یلدا حالش را می پیرسد اما اهمیتی نمی دهم من! -یک اینکه من زن داداش شما نیستم..... هیچی شما نیستم. پس نیازی نیست که هر یک جمله در میون اینو تکرار کنی که از شما نیستم و با شما فرق دارم. این کاملا مشخصه و به آدم کور هم باشه متوجه می شه! نفس های خشمگین محمد را که از پشت سر می شوم و به یکباره قطه مر نور ونادوار یلدا هم مارو ارامه واونم نم شود... -دوم اینکه من پیش از این نیازی ندیدم که برای شما خط و چهار چوب تعیین کنم چون فکر می کردم که تا به این اندازه بالغ باشید. اما خب می بینم که متاسفانه... نگاهم را روی سرتا پایش می گردانم و دهان بازمانده اش را باید با یک سیلی می بستم اما می دانم که برای این جماعت طعنه انداز درد حرف هایم بیشتر از یک سیلی ست... -هرگز هیچوقت دیگه به واسطه ی اینکه عروس این خانواده هستید به خودتون اجازه تدين توی زندگی من یا دخترم سرک بکشین، وگرنه دفعه دیگه طور دیگه ای برخورد می کنم. حتی ممنون می شم که اگر زمانی من نبودم و دخترم اینجا بود، شما از دخترم دور بمونید. نمی خوام تو این سن با این دست از افکار مخرب و سطحی آشنا بشه! رنگ پریدگی از صورتش رفته و حتی می توان گفت که بیش از اندازه سرخ شده است! ابروهایش را در هم کشیده و لب هایش می لرزد به طرز مسخره ای در این شرایط هم محسن سر بالا نمی آورد! انگار که حتی دیدنم هم برای گراهت داردا با سری پایین و لحن سنگینی می غرد: -چیزی شده زنداداش؟ خیر باشه ! يلدا خوبی؟
Mostrar todo...
#پارت۳۴۹ #غبار_الماس #شادی‌موسوی -چون محمد نخواسته بود که باشه، و هیچوقت تا همین اواخر نبودش حس نشد. دختر من توی سی بود که متوجه این جای خالی شد و وقتی تصادفا اسم شخص طرف قرار دادمون رو شنیدم تصمیم گرفتم که به‌ خواسته ی دخترم عمل کنم. و بعدش اتفاقات سیر خودشون رو طی کردن. آنقدر چهره اش بی حس و جدی بود که هیچ چیز از صورتش نمی خواندم. نمی فهمیدم که باورم کرده یا نه! این عصبی ترم می کرد. به خودم یادآوری می کنم که من روراستم و چیزی برای پنهان کردن ندارم و وقتی از خودم مطمنم چرا باید نگران باور کردن یا نکردن او باشم؟ -محمد هوز نتونسته هضم کنه که چه اتفاقی توی زندگیش افتاده محمد نمی تونه صبح نقش پدری برای دختر یه زن دیگه رو بازی کنه و شب ها نقش شوهر برای یه زن دیگه... چه می خواست بگوید؟ اینکه بین زندگی روزانه و شبانه اش دخترم من الویت دومش خواهد بود؟ اصلا شاید جزء انتخاب هایش نباشد؟ و آن وقت من محمد را زنده می گذاشتم؟ -من قبل از اینکه رزا و پدرش رو با هم روبرو کنم سنگام رو با پسرتون وا کندم! بهش اولتیماتوم دادم که رزا، من نمیشه! که اگر نخواد پدرش باشه کافیه بکه و من طوری از زندگیش میرم که انگار هرگز نه من و نه رزایی نبوده! پسر شما انتخابش این بود که پدر باشه وگرنه من در رو برای خروجش باز گذاشته بودم. دست در جیبش برد و تسبیحش را بیرون کشید. در این وانفسا به این فکر می کنم که نمونه ی این تسبیح را دست محمد هم دیده بودم. نگاهم را به چشمانش می دوزم و بدون ذره ای لغزش با همان قاطعیت می غرم: اما حالا این در بسته شده! مهر و موم شده. حالا نمی تونه جا بزنه و عقب بکشه. خودش می دونه که رزا خدای منه. دین و دنیامو می سوزونم اما نمی ذارم کسی فکر آسیب به دخترم رو از ذهنش بگذرونه رزا به پدرش وابسته شده. حضورش رو توی زندگیش پذیرفته! نمی ذارم طعم تلخ خیانت رو توی این سن بهش بچشونه. نمی ذارم!
Mostrar todo...
#پارت۳۴۸ #غبار_الماس #شادی‌موسوی شرمنده نبودم من! عین کلمه به کلمه ای که داشتم می گفتم را با افتخار گفتم! چون مرد در خانه نداشتیم بی سرپرست خطاب می شویم؟ پوزخندم را می بلعم. امان از مغز های سوخته... -فرضیه دختر محمد بودن رزا رو بیاید با یه آزمایش ساده که هر آزمایشگاهی الان می تونه به شما اثباتش کنه بسپاریم، من درباره ی این مسئله توضیح اضافات نمی دم. و اما برسیم به تصمیم من برای بزرگ کردن دخترم... تنم را فقط کمی رو به جلو خم می کنم و با انگشتت تخت سینه ام می زنم -من برخلاف پسر شما تمام عمر مادرم رو به عنوان به الگو جلوم داشتم که با وجود اینکه من برخلاف پسر شما تمام عمر مادرم رو به عنوان یه الگو جلوم داشتم که با وجود اینکه به یکباره شریک زندگیش رو از دست داد، اما با خودش کنار اومد و مسئولیت هاش رو یادش نرفت. با حالی که تو اوج جوانی این اتفاق افتاد اما برای گذران زندگیش به هیچ احدی تکیه نکرد. با عزت و آبرو زندگی کرد و من رو بزرگ کرد. تعهد رو از مادرم یاد گرفتم که با وجود اینکه سال هاست پدرم فوت شده هیچوقت فکر تجدید فراش از ذهنش نگذشت. هر سال سالگرد ازدواجشون هنوز آفتاب نزده یه دسته گل مریم به دست بالا سر آرامگاه پدرم رفته. من دختر همچین مادری ام. بلد بودم مسئولیت کارم رو بر عهده بگیرم. رزا دختر منه! بزرگترین شادی زندگی منه. لحظه ای پشیمون نشدم از داشتنش! لعنت به تو شهرزاد... اگر و تنها اگر ذره ای اشک در چشمت جمع شود هرگز نمی بخشمت هرگز... اگر بخواهی ضعف از خودت نشان دهی همان بهتر که به محض خروجت از اینجا به زندگی رقت بارت پایان دهی! اصلا و ابدا وا نده! نه مقابل این مردا بهتر که به محض خروجت از اینجا به زندگی رقت بارت پایان دهی! اصلا و ابدا وا نده! نه مقابل این مردا و در مورد متاهل بودن یا نبودن پسرتون درست متوجه نشدم این مسئله کجاش به من مربوط می شه؟ کسی که متاهله نمی تونه پدر باشه؟ چطور میگی متاهل بودنش برات مهم نیست؟ اصلا اگه انقدر که میگی سرنوشت دخترت برات مهم بوده نباید زودتر دنبال پدرش می اومدی؟ چرا باید این همه سال بدون پدر بزرگ!
Mostrar todo...
#پارت۳۴۷ #غبار_الماس #شادی‌موسوی -اول از همه بگم که ممنونم امشب من و دخترم رو به خونتون دعوت کردین. دلیلش را نمی دونستم و آدمی نیستم که بهش پیش قضاوت کنم. اما الان کاملا مطمنم که این برنامه چرا چیده شده! او بلد نبود آداب میرہانی را به جا بیاورد. اما من بلد بودم از جایگاه یک مهمان آداب دانی ام را نشانش دهم. خصوصا می خواستم بداند تا چه حد آرامم. هول نکرده ام. می دانم دارم چکار می کنم! سکوت می کنم. انتظارش را برآورده نکرده ام... توقع چه رفتاری را داشت نمی دانم. اما عصبی اش کرده ام. گوشه ی لب بالایی را به دندان کشیده و سبیل هایش تکان می خورد. به پشتی صندلی تکیه می دهد و نگاهش تیر و سنگین تر شده... -بگذریم، به هدفتون نمی رسید. من رو با ادم های اطرافتون مقایسه نکنید. می تولم تصور کنم مردی تو جایگاه شما که همه ی زندگیش با آدمایی سرو کله زده که برای امتیاراتی که می تونستن با در کنار شما بودن بدست بیارن چقدر دیدش می تونه منفی باشه. درکتون می کنم، اما لازم می دونم که یک سری توضیحات رو خدمتتون بدم و بعد زحمت رو گم کنم. با زبان لبم را تر می کنم. پا روی پا می اندازم. دلم داشت از جا کنده می شود اما به این مرد ظالم و بی انصاف نشان نمی دهم. پر قدرت با صدایی که ذره ای نمی لرزد می گویم: -اول بگم که بنده هیچوقت بی سرپرست نبودم. مادرم از وقتی که دو ساله بودم و پدرم رو از دست دادم سرپرست خونه ی ما بودن. به دبیر با سابقه هستن و الان بازنشسته ی اموزش پرورش هستن. وضع مالیمون تا جایی که به شما مربوط می شه، خدمتتون عرض کنم که دخترم رو بدون اینکه خم به ابروش بیاد بزرگش کردم. هرگز برای هیچ نیازیش لنک نبوده و تا من زنده هستم نخواهد بود!
Mostrar todo...
#پارت۳۴۶ #غبار_الماس #شادی‌موسوی در میزنم و وارد می شوم. یک اتاق معمولی بود. دو صندلی چوبی قهوه ای کنار پنجره داشت و روی یکی از آن ها حاج فرهمند نشسته بود و دستش را روی به صندلی مقابلش می گیرد و من بدون تعارف می نشینم. با کمری راست و سری بالا گرفته. پاهایم را به کنار جمع می کنم و دست هایم را در هم می برم. نگاهی به او و بعد نگاهی به حیاطی که منظره ی زیبایی از این پنجره داشت می کنم. کلامی حرف نمی زنم و توپ را در زمین او می اندازم. او صدایم کرده بود. او باید شروع می کرد. و حالا من انتظار هر چیزی را از جانب او داشتم. بالاخره با صدای مردانه و خش دارش صدایم می کند و من شش دانگ حواسم را جمع او می کنم. اینطور که من شنیدم... یه مدت موقتی صیغه ی محمد شدی. حامله شدی و محمد رو در جریان این بارداری نمی ذاری. با شناسنامه ی سفید بدون سرپرست و بی پناه، با وضع مالی نا مناسب تصمیم می گیری که بچه ات رو نگه داری، چهار سال صبر می کنی و به محض اینکه پسر زن می گیره تصمیم می گیری که از این بچه پرده برداری کنی. قصه اینه یا اشتباه می کنم؟ اگر تصور کنیم که این بچه مال محمد باشه! بالاخره پسر من کسی نیست که گذشتن ازش برای کسی مثل شما عقلانی باشه! پلکم می پرد. حس بد حقارت همچون خنجری در قلبم فرو می رود و تنم را به درد می نشاند. انتظارش را داشتم مگر نه؟ این دست از حرف هایی که امثال این مرد قرار بود بارم کنند. خوشحالم خوشحالم که تمام پیکان هایش را به یکباره به سمتم پرتاب کرد. به یکباره غرق دردم کرد. بدتر از این که نمی شد دیگر! لبخند می زنم. آرام و خونسرد...
Mostrar todo...
#پارت۳۴۵ #غبار_الماس #شادی‌موسوی پدرش نیم قدم رفته اش را برمیگردد و رو به من می گوید: -شما برای صحبت با من مشکلی داری؟ آب دهانم را قورت می دهم و اخم در هم می کشم: - ابدا! رو به محمد می کند و بدون اینکه نگاهم کند می گوید: - منم همین انتظار رو داشتم! می چرخد و قدم هایش را محکم و بی وقفه رو به طرف اتاقی بر می دارد. محمد دستش را کلافه روی صورتش می کشد و من رو به محمد می کنم: -چیزی هست که لازمه بدونم؟ می خواستم دلیل این اضطراب عجیبش را بدانم. منیر خانوم مقابل هر دویمان می ایستد و دست محمد را می گیرد و با لحن آرامی می گوید: -محمد امین چته مادر؟ می خوان صحبت کنن پدرت رو نمی شناسی؟ روی حرمت مهمون خونه اش حساسه! همین مردی که جواب سلام مهمانش را نداده بود، می گفت! محمد چیزی نمی گوید و لب پایینش را عصبی می جود و من بدون اینکه دیگر منتظر بمانم به سمت رزا می روم و پایین پایش زانو می زنم: -دختر مامان؟ کنار بابا و محدثه جان بمون و تنهایی جایی نرو باشه؟ می داند که نباید جای غريبه بدون اجازه راه بیفتند و به وسیله ای دست بزند و من نیازی نمی دیدم که این ها را تکرار کنم. فقط با توجه به رفتاری که از حاج فرهمند دیدم، حس کردم رزای من در این خانه یک مهمان است. عضوی از خانواده نیست. ایک غریبه که نیاز است مراقب رفتارش باشد. باید تاکید می کردم که اینجا را خانه ی خود نداند. بغض لعنتی ام را قورت می دهم و دستانش دخترکم را بوسه می زنم و رزا مطمئنم می کند: -فهميتم ماما... دیگر صبر نمی کنم و به اتاقی که محدثه راهنمایی ام کرد می روم.
Mostrar todo...
# پارت۳۴۴ # غبار_الماس #شادی‌موسوی با انگشت نوک سبیلش را تاب می دهد و رزا را نمی دیدم اما گردنش به سمت شانه اش خم شد و با تعجب پرسید: - من که اسممو دفتم... یاد نگلفتی (نگرفتی؟ بگید لزا... تكلال (تکرار کنید بعد من... صدای تک خند محدثه می آید و من استرسم بیشتر و بیشتر می شود. دخترکم واقعا فکر می کرد که جهانگیر خان نامش را یاد نگرفته و اما نوع بیانش را ممکن بود بی احترامی تلقی کنند. حس می کنم اخم هایش کمی از هم باز شد. اما بی تفاوت نگاهش را از رزا گرفت و دستانش را درون جیب های شلوارش برد. حتی دستی هم به سر نوه اش نکشید. سرم پایین می افتد. همین حالا هم حس باخت داشتم. -خانوم ایزدی بودید شما درسته؟ سر بالا می برم. با رسمی خطابم کردن می خواست مرزی بینمان مشخص کند. بگوید که ن سوی مرز ایستاده ای پس حواست را جمع کن تن به بازی اش می دهم. -بله جناب فرهمند. ایزدی هستم. مادر رزا خانوم. چشمانش سرد و بی حس بودند. نگاهش باریک شده و چند ثانیه ای که حس می کنم برای قدرتنمایی بیشتر تلف می کند را می گذرانیم و بعد صدایش را می شنوم. منیر... رزا خانوم رو اینجا سرگرم کنید، ما چند کلوم اختلاط داریم با هم... آب دهانم را قورت می دهم. توقعش را نداشتم دلیل اصلی اینجا آمدنمان آشنایی با رزا بود دیگر؟ پس چرا رزا را نادیده گرفته بود؟ با من چه حرفی دارد که محمد پیش تر توضیح نداده باشد؟ محمد قدمی جلو می گذارد و می گوید حاجی؟ مجدته و رزا می رن اتاق محدثه، شما اینجا تشریف داشته باشین صحبت کنید. راحت ترید. عرق از کناره ی پیشانی اش راه گرفته و به وضوح رنگ پریده اش را می دیدم و این بیشتر ته دلم را خالی می کردا یعنی که چیزی برای ترسیدن و هول کردن وجود داشت!
Mostrar todo...
#پارت۳۴۴ #غبار_الماس #شادی‌موسوی با انگشت نوک سبیلش را تاب می دهد و رزا را نمی دیدم اما گردنش به سمت شانه اش خم شد و با تعجب پرسید: - من که اسممو دفتم... یاد نگلفتی (نگرفتی؟ بگید لزا... تكلال (تکرار کنید بعد من... صدای تک خند محدثه می آید و من استرسم بیشتر و بیشتر می شود. دخترکم واقعا فکر می کرد که جهانگیر خان نامش را یاد نگرفته و اما نوع بیانش را ممکن بود بی احترامی تلقی کنند. حس می کنم اخم هایش کمی از هم باز شد. اما بی تفاوت نگاهش را از رزا گرفت و دستانش را درون جیب های شلوارش برد. حتی دستی هم به سر نوه اش نکشید. سرم پایین می افتد. همین حالا هم حس باخت داشتم. -خانوم ایزدی بودید شما درسته؟ سر بالا می برم. با رسمی خطابم کردن می خواست مرزی بینمان مشخص کند. بگوید که ن سوی مرز ایستاده ای پس حواست را جمع کن تن به بازی اش می دهم. -بله جناب فرهمند. ایزدی هستم. مادر رزا خانوم. چشمانش سرد و بی حس بودند. نگاهش باریک شده و چند ثانیه ای که حس می کنم برای قدرتنمایی بیشتر تلف می کند را می گذرانیم و بعد صدایش را می شنوم. منیر... رزا خانوم رو اینجا سرگرم کنید، ما چند کلوم اختلاط داریم با هم... آب دهانم را قورت می دهم. توقعش را نداشتم دلیل اصلی اینجا آمدنمان آشنایی با رزا بود دیگر؟ پس چرا رزا را نادیده گرفته بود؟ با من چه حرفی دارد که محمد پیش تر توضیح نداده باشد؟ محمد قدمی جلو می گذارد و می گوید حاجی؟ مجدته و رزا می رن اتاق محدثه، شما اینجا تشریف داشته باشین صحبت کنید. راحت ترید. عرق از کناره ی پیشانی اش راه گرفته و به وضوح رنگ پریده اش را می دیدم و این بیشتر ته دلم را خالی می کردا یعنی که چیزی برای ترسیدن و هول کردن وجود داشت!
Mostrar todo...
#پارت۳۴۳ #غبار_الماس #شادی‌موسوی چشم می بندم، روی این حقارت... روی فشاری که داشتم تحمل می کرد. فقط منتظر بودم تا رفتارش با رزا را ببینم ثانیه ها می گذشتند و من تا ترک کردن این خانه یک قدم فاصله داشتم، یک قدمی را که با توجه به رفتار این مرد بر میداشتم! همه چیز به حرکت بعدی او بستگی داشت. منیر خانوم جلو می آید. دست رزا را می کشد تا به سمت او ببرد. رزا چشمانش را به سمت من می چرخاند. او هم این جو سنگین را واضح حس کرده بود. دلش رفتن نمی خواست. لبخند می زنم و با سر اشاره می کنم که دست مادر بزرگش را بگیرد. با تردید دستش را می گیرد و چند قدم جلو می رود. محمد کنارم ایستاده بود و او هم سلامش پی جواب مانده بود و انقباض بدنش مرا بیشتر عصبی می کرد انگار که او هم ترس از اتفاقات لحظات بعد را داشت. و من ترجیح می دادم تا حداقل او آرام باشد تا آرامشش را به من هم منتقل کند. رزا مقابل جهانگیر خان می ایستد و سر بالا می برد و بعد از چند ثانیه می گوید: - سلام. من لزا خانوم هستم. من شمالو (شما رو میشناسم... اون لوز (روز) بغلم کلدین (کردین)... سیبیلای گشنگی (قشنگی) داشتین. دلم برای زبان شیرین دخترکم، برای ادب و احترامی که برای بزرگتر از خودش قائل می شد، برای نوع آشنایی دادنش، ضعف می رود. یک حس افتخار و بالندگی داشتم انگار... یک طور هایی دوست نداشتم که فکر کنند چون رزا پدر نداشته باری به هرجهت بار آمده. من برای تربیت او چیزی کم نگذاشته بودم. گوشه چشمان محمد جمع می شود و لبخند یک وری روی صورتش نقش می بندد. انگار که دقیقا هر آنچه که من داشتم حس می کردم او هم حس می کرد. -سلام دختر جون...
Mostrar todo...
#پارت۳۴۲ #غبار_الماس #شادی‌موسوی استرس زیادی داشتم و با ورود به پذیرایی و نگاه گرداندن و ندیدن پدرش بیشتر هم شد. به محمد نگاه می کنم و او داشت با نگاه درباره ی پدرش از منیر خانم می پرسید و منیر خانم با آرامش پلک میزند تا محمد را آرام کند اما او بلافاصله اخم در هم می کشید و سر پایین می اندازد. روی مبلی که محمد اشاره زد نشستم. محمد هم روی همان مبل اما با فاصله نشست.رزا کنارمان بود و محمد مشغول در آوردن شنلش شد. منیر خانم با دیدن رفتار های پدرانه محمد لبخند مهربانی میزند و با محدثه نگاه ردو بدل می کنند و به او اشاره میزند و زیر لبی می گوید: -تحویل بگیر... نمی فهمم که به چه چیزی اشاره دارد و مطمئنا چیزی بین خودشان بود. محمد با دقت و حوصله شنلش را در آورد و بعد بغلش کرد و او را میان خودمان نشاند و دامنش را روی پایش صاف کرد. -خوبی عزیزم؟ مامان خوبن؟ -بزرگیشو رسوندن عزیزدلم محدثه با ذوق خاصی داشت نگاهمان می کرد و مدام زیر لبی قربان صدقه رزا می رود. همه چیز خوب بود تا اینکه ناگهان این جو شیرین یخ می بندد. نگاه منیر خانم به رو برو و تغییر آنی چهره اش از یک خانم مشرب به یک مادر دلواپس برای من گویای حضور پدر محمد بود. سر می چرخانم نگاهش روی رزا را شکار می کنم. -سلام... به احترامش از جا بر می خیزم و محمد و رزا هم به تبعیت از من بلند می شود و سلام می دهند. سکوت بی نهایت سنگین و آزر دهنده بود. هنوز نه نگاهم کرده بود نه پاسخم را داده بود...! قدمی جلو نمی آمد و حرکتی هم نمی کرد. نفس کشیدن یادم رفته بود!
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.