cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

خشــــــــــم و ســڪوت

آنلاین:خشم و سکوت 🍀خالق آثار جذابے چون: غریب آشنا، پیوند قلب،شیطون بلا، عشق ممنوع،صلیب نقره ای،عمارت احتشام ،خاتون و..... 📚چاپ شدهـ: دنیا دخترے از جنوب. لینک کانال https://t.me/+VBZrNyp81SE5NzU8

Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
Publicaciones publicitarias
1 063
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#عشق_بر_روی_پشت_بام #p22 #غنیمت مامان در حالیکه چادر چاقچور میکرد که با خاله فرخنده بره بهشت زهرا واس فاتحه بابا، رو بمن با تاکید گفت. _یادت نره مادر....نون و سوسیس و ماست... از اون سوسیس پنیریها بخریا....ببین حالا واس چندمین باره که دارم بهت میگم....وقتی هم برمیگردم هیشکدومو نخریدی....نون باگت هم بخر...... منکه سعی میکردم خیالشو راحت کنم با اطمینان جوابدادم: بااااشه مامان....چشمممم.... یادم نمیره....اصن چطوره کف دستم بنویسم که بفهمی یادم نمیره؟... _مسخره عمه ت کن پدر صلواتی....لازم نیست کف دستت بنویسی....تو مغزت بنویسی کافیه. خاله پرسید: تو چرا نمیای خاله؟ _حوصله قبرستون ندارم خاله.....خیلی از کارام عقب افتاده که باید بهشون برسم....شما برین بجای منم فاتحه بخونین. _بریم زینت که شب شد.....امین سر کوچه منتظرمونه....خداحافظ خاله. _بسلامت... آنها رفتند و منهم فرصتی پیدا کردم که چند دقیقه ای برم داخل حساب کتابای شرکت و بعدشم برم حیاط و به شمعدونیهای دور حوض آب بدم و به سبزیهایی که مامان با حوصله و دقت زیر سایه نارنج کاشته بود. سپس تعویض لباس کرده و رفتم بیرون که هم گردشی بکنم و هم سفارشات مامان را بخرم. قبل اینکه بقول مامان همه چیز یادم بره و چیزی واس شام نداشته باشیم. یه آرایش مختصر که شامل کرم مرطوب کننده و خط ابرو و رژلب قهوه ای میشد زدم و کیفم را برداشتم و راه افتادم. آرایش همیشگیم همین اندازه بود که از همه طرف مورد تمسخر قرار میگرفتم. چه از طرف مهسا و حتی مامان.... و چه از طرف دوستام. "خودتو مسخره کردی دختر؟....بگیم پول نداری که خداروشکر از آسمون برات باریده.... پس چرا میری چشم بازار رو درمیاری؟....برو یه سری لوازم آرایش کلینیک بخر لذتشو ببر.... رژلبای بدرد نخور بیست تومنی نخر اسکل....رژلب لورا بخر....مکس فاکتور بخر....اورال بخر....پول به چه دردی میخوره اگه واس خوشکلیت نباشه؟....."
Mostrar todo...
#عشق_بر_روی_پشت_بام #p21 من رفتم سمت توالت و روشویی و تا وقتی برگشتم ثریا غذا را داخل اتاق برده و کولر را هم روشن کرده بود. ظرفی ترشی انبه و سالاد هم بود. ثریا با آنکه ده پونزده سال از من بزرگتر بود و حق مادری به گردنم داشت اما همیشه بالای سفره رو بمن اختصاص میداد و خودش روبروم می نشست. گرچه اوایل سر این موضوع با هم بحثمون میشد و من ازش میخواستم بره بالا بشینه اما بمرور ،سماجتش رو که دیدم کوتاه اومدم و حرفی نزدم. بقول خودش دوست داشت منو جای بابا بذاره و فکر کنه هنوز بابا زنده س. ثریا واس منو خودش غذا ریخت و هر دو مشغول شدیم. _راستی.....گفتی اسم دختر حاج زینت چیه؟ _غنیمت....چطور؟ _چن دقه قبل اومد مغازه نوشابه خواست..... کارمنده؟ _آره....مث اینکه حسابدار یه شرکتیه....دختر خوبیه....مگه نه؟ خندیدم. _آره....مگه اینقدر....اگه دعوای چن روز قبلش با منو میدیدی این حرفو نمیزدی.... ثریا لقمه شو قورت داد و با تعجب خیرم شد. _دعوا؟....واس چی باهات دعوا کرد؟ _الکی.....خودش حواسش پرت بود و سر پیچ شیطون با کله رفت تو شیکمم ، بمن بد وبیراه میگفت که تقصیر توعه.....من فکر کردم مهمون حاج زینته و اولشم خواستم بهش کمک کنم و برگه مرگه هاشم جمع کردم اما وقتی دیدم داره چرت و پرت میگه ولش کردم و رفتم.... _عه.....اصن ازش نمیدیدم اینجوری باشه.... چون وقتایی که من میرم پیش حاجی زینت ،اون خیلی کم میاد پیش ما میشینه و دختر کم حرفی بنظر میاد....امروزم دختر بزرگه حاج زینت اومده بود....اسمش مهسا هستش....یه بچه سه چارساله هم داره که یه آتیش پاره س....باور نمیکنی داداش....اگه بگم این دوتا خواهر هیچ شباهتی بهم ندارن.....مهسا یه زن خوشکل و لاغر و ظریف مثل هنرپیشه های هندیه ....درست بر عکس غنیمت.....از سر و وضعشم پیداس با یه آدم مایه دار عروسی کرده.... _ خواهر کوچیکتره هم زشت نیس که.... _زشت نیس اما مثل خواهرش خوشکلم نیس.... نگاش کردم و خندیدم. اگه غنیمت میفهمید ثریا در بارش چی میگه یه مشت فحش آبدار و تر و تازه هم تحویل ثریا میداد...😝 مطمئنم. 💥✨💥💥💥✨💥✨
Mostrar todo...
sticker.webp0.23 KB
#خشم_و_سکوت #پارت_42 متعجب نگاهش کردم. +واقعا؟؟....یعنی قدمت این خونه صدساله؟ -شایدم بیشتر....ماله دوران قاجاره....منکه ازش خوشم نمیاد...نه من نه مهرنوش....حتی مامانمم خوشش نمیاد....فقط داداش دوسش داره....درست مثل بابا... +عه چرا؟....درسته قدیمیه اما خوشکله.... و با اصالت....یعنی بنظر من که....زندگی در همچین خونه هایی جریان داره....در و پنجره هاش....ستوناش....گچبریاش....همشون خیلی زیبا هستن.....دلت میاد؟ پوزخند زد. -چه اصالتی؟....خونه ای که صد سال قبل تو بورس بوده اصالتش کجاست؟....معماری هرروز پوزیشنهای جدید داره و رو به پیشرفته،ما آدمهای جهان سومی،همیشه در حاله در جا زدنیم......خیلی تاسف آوره. قمر خانم،با میز چرخداری که برویش میوه دان بزرگی با میوه های رنگارنگ و پوست کنده شده ، ظرف شیرینی سه طبقه ، آجیل و پیشدستی بود از راه رسید و تمام آنها را بروی میز چید. مهرشاد با لبخند تشکر کرد. -دستت درد نکنه خاله قمرجون. -نوش جانتون . آنقدر با لهجه اصفهانی،شیرین حرف میزدن که دوست داشتم این حرف زدن ادامه داشته باشه و من فقط شنونده باشم. حیف که زود تمام شد. هرچند مامان و ثمین هم اصفهانی صحبت میکردند و مامان پس از اینهمه سال زندگی در اصفهان لهجه اش بکلی تغییر کرده بود. صدای روشن شدن سشوار،گواه خارج شدن آریان از حمام بود و منکه از رفتارش شاکی و کلافه بودم،تکه سیبی برداشتم و با حرص مشغول خوردن شدم.
Mostrar todo...
#خشم_و_سکوت #پارت_41 اما ظاهرش خیلی معمولی بود. خصوصا روسری که بدور سرش بسته بود. و کفشهای ساده و راحتی که به پا داشت. به رسم ادب از جا بلند شدم و احترام آمیز سرم را تکان دادم. +سلام خانم. چه فرقی داشت چه کسی بود؟مادر مهرشاد یا یک غریبه. زن لبخند گرم و صمیمانه ای زد. -سلام دختر قشنگم......خوش اومدی....مهرشاد گفت شما اومدی،اومدم ببینم چیزی لازم نداری؟ +نه نه،مرسی....شما مادرشونی؟ لبخندش پررنگ سد. -مادرش که نیستم،اما اندازه مادرش دوسش دارم....یه جورایی دایه ش هستم....خانوم ، اروپاست.... اه چقدر خنگم. مهرشاد گفته بود مامانش اینجا نیست. +آهان بله.... -بشین قشنگم.... راحت باش. نشستم و او وارد اتاقی شد. البته در آن لحظه فکر میکردم اتاقه،ولی بعدا فهمیدم آشپزخانه است. راهرویی که به آشپزخانه و حیاط پشتی ختم میشد. محو پرده های توری و مخملی پشت درها بودم که مهرشاد از پله ها پایین اومد. -داداش رفته دوش بگیره،کم کم پیداش میشه. چندش.... یعنی همین الان باید میرفت دوش بگیره و بعد نمیتونست بره؟ +باااشه....پس تا داداشت میاد کاش خونه رو بمن نشون بدی. با بیحالی شانه ها را بالا انداخت. -یه خونه ی صد ساله چی داره که بخوای ببینی؟
Mostrar todo...
درود گلها....صبحتون شیک
Mostrar todo...
sticker.webp0.41 KB
#عشق_بر_روی_پشت_بام #p20 #قدیر پس از رفتن  دختره ی زبون دراز حاج زینت ، نگاهی به ساعت انداختم ،چند دقیقه از دو میگذشت و روز دراز تابستون و شلوغی کار باعث شده بود حتی فرصت نکنم چیزی بخورم. کرکره مغازه رو پایین کشیدم و رفتم سمت خونه. سالهای زیادی بود زندگیم همین شکلی بود. درست از بیست سالگی که بابا به رحمت خدا رفت و مجبور شدم درس و دانشگاه را ببوسم و عهده دار آبجیام بشم . یکنواخت و تکراری.... مثل یه ماشین که سر یه ساعت بخصوص روشن میشه و سر ساعت خاموش... هیچ تنوعی تو کارم نبود... نه زنی،نه شب نشینی و تفریحی و نه مسافرتی.... چرا؟ چون پای ثریا وسط بود... زینب و مریم رفته بودن اما ثریا که آبجی بزرگه بود بپای من موند و نرفت. میگفت خواستگار پسندم نشده اما من میدونستم مشکلش تنها موندن منه نه عیب خواستگار.... دیگه حتی حرفامونم تکراری شده... اینکه ثریا بپرسه چخبر؟ و من جواب بدم هیچی.... شاید قبلا سالی یکبار واس ثریا یه خواستگار هم پیدا میشد اما این اواخر حتی همینم پیداش نبود.... کلید را به در انداختم و باز کردم. _ثریا.... _بعله داداش؟.... ثریا را صدا میزدم که اگر احیاناً زن همسایه ای داخل بود حواسش جمع بشه. عادت هر روزم بود. چیزی که از بابا آموخته بودم. _سلاممم... _سلام داداش....خسته نباشی. مطابق هر روز ، ثریا حتی سفره را هم پهن کرده و مخلفات را چیده بود... همه چیز بجز غذا... لباسم را در آوردم و سرکی به آشپزخونه کشیدم. ثریا مشغول کشیدن غذا بود. _چی داریم؟ _لوبیا پلو....تا تو دساتو میشوری آوردم. _یخورده  ترشی انبه هم بیار. _باشه داداش.
Mostrar todo...
#عشق_بر_روی_پشت_بام #p19 هنوز برخورد و رفتارش از مغز و قلبم پاک نشده و تازه بود. چون ازبرخوردمون سر پیچ ،فقط چهار روز میگذشت. من بر و بر نگاش میکردم و نمیدونستم باید برگردم یا عادی رفتار کنم انگار نه انگار اتفاقی افتاده. هرچند بعدا که سرفرصت به برخوردمون فکر کردم فهمیدم حواس پرتی از من بود نه اون. _بفرمایید. مردد جلو رفتم. _سلام....نوشابه میخواستم. قدیر سرش را تکون داد. _آهان....خب....کوچیک یا بزرگ؟ و در همانحال بسمت یخچال رفت. _بزرگ با طعم انگور لطفا... دلستر انگور را از ردیف پایین یخچال بیرون کشید و روی ترازوی دیجیتال گذاشت. سپس یک نایلکس برداشت و آنرا داخل نایلکس قرار داد. کارت را از کیف بیرون کشیده و بطرفش گرفتم. _بفرمایید....در ضمن ...بابت رفتارم در اونروزم ازتون عذر میخوام....نباید اینقدر عصبانی میشدم. قدیر لبخندی زد و جوابداد: خواهش ....این نوشابه رو هم بحساب خوشامدگویی ما بذارین....به محله ما خوش اومدین.... و کارت را از من نگرفت. _نههه....خواهش میکنم بردارین....ظاهرا دیروزم از مامان پول نگرفته بودین....اینکه درست نیست.... _بار اول نمیگیرم پس خواهشاً اصرار نکنین....اما بار بعد....تلافی در میارم. خندیدم. _هرجور راحتین.... کارت را داخل کیف انداختم و پس از تشکر خارج شدم. اه....چقدر بد شد. اونروز....من مزخرفترین رفتار را باهاش داشتم و حالا او با گذشتش ،شرمندم کرده بود...😞
Mostrar todo...
Photo unavailable
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.