پادرامیونس یخ زده|راز سیاه
Mostrar más
El país no está especificadoEl idioma no está especificadoLa categoría no está especificada
433
Suscriptores
Sin datos24 horas
Sin datos7 días
Sin datos30 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
#پادرامیونس_یخ_زده ✨
#part_83
بعد از رفتن مینیتا، چشمانش را بست و دستش را روی پیشانیاش گذاشت.
- چرا باید برام اهمیت داشته باشن؟ باید تقاص کارایی که خانوادشون کردن رو پس بدن... فعلا حق مردن ندارن!
***
نمی دانست چند روز است که در این مکان سرد و ناشناخته قرار دارد. تلاش کمی با نارین برای پیدا کردن روزنه فرار کردند اما این مکان، این اتاق هیچ ضعفی برای نمایش نداشت.
تنها ارتباط آنها با بیرون همان ورود و خروج مرد تماما سفید پوش برای آوردن غذایشان بود.
مدتی در آنجا ماندن و زل زدن به دیوار سفید انگاری داشت تاثیر خودش را می ذاشت و باور این قضیه برای لارین سخت بود و همچنان امید به نجات به دست ساحر را داشت ولی می دید نارین خودش را باخته است.
100
#پادرامیونس_یخ_زده ✨
#part_84
چندین بار نارین را به بیرون از اتاق بردند و هر بار که برگشته بود، رنگ پریده و هر لحظه آماده سقوط کردن بود.
لارین می خواست بفهمد چه بلایی به سر نارین می آورند که اوانقدر شکننده می شود .
برخلاف نارین هیچگاه لارین را به بیرون نمی بردند. نارین ساکت تر شده بود و از اتفاقات بیرون دهن باز نمی کرد.
لارين بعضی موقع از این کارهای نارین دلش می خواست تا جایی که توان دارد اورا
بزند ولی جلوی خودش را می گرفت. خودش باید می فهمید چه اتفاقی برای خواهری که تازه توانسته بود در دلش جا باز کند افتاده است.
با باز شدن در سرش را بلند کرد و نامحسوس دید که نارین در خودش
جمع تر شده است.
12110
#پادرامیونس_یخ_زده ✨
#part_83
بعد از رفتن مینیتا، چشمانش را بست و دستش را روی پیشانیاش گذاشت.
- چرا باید برام اهمیت داشته باشن؟ باید تقاص کارایی که خانوادشون کردن رو پس بدن... فعلا حق مردن ندارن!
***
نمی دانست چند روز است که در این مکان سرد و ناشناخته قرار دارد. تلاش کمی با نارین برای پیدا کردن روزنه فرار کردند اما این مکان، این اتاق هیچ ضعفی برای نمایش نداشت.
تنها ارتباط آنها با بیرون همان ورود مرد تماما سفید پوش برای آوردن غذایشان بود.
مدتی در آنجا ماندن و زل زدن به دیوار سفید آنها انگاری داشت تاثیر خودش را می ذاشت و باور این قضیه برای لارین سخت بود و همچنان امید به نجات به دست ساحر را داشت ولی می دید نارین خودش را باخته است.
12310
سلامممممم😁✨
بالاخره بعد از مدتها، برگشتیم.❤️ مرسی از عزیزانی که کنارمون موندن و لف ندادن. سه پارت جذاب و جدید خدمت شما.
14900
#پادرامیونس_یخ_زده ✨
#part_82
کنار ساحر رفت و بازویش را در دست گرفت و با قدرتی که داشت، او را بلند کرد و روی تخت انداخت.
- آخ! از این بهبعد نمیخواد تو به من کمک کنی.
لبخند مینیتا پررنگ و به خنده ریزی تبدیل شد.
- دفعه بعد بغلت میکنم و میذارمت روی تخت. خوبه؟
ساحر پلکهایش را از حرص و درد نشسته در وجودش، روی هم فشرد. از میان دندان های قفلشدهاش گفت:
- خفه شو. دقيقا چه اتفاقی افتاده؟
مینیتا کنارش روی تخت نشست و با آرامش ذاتیاش، شانه ای بالا انداخت.
- رامیراک با استفاده از اون دختره نچسب... مریلا، اونارو دزدیده. هیچ اطلاعات دقیقی نداریم. نه گروه خودمون نه گروه سامان نتونستند اطلاعاتی به دست بیارند. نمیدونیم زندهاند یا مرده؟
هوفی کشید و خود را به پشت روی تخت انداخت. دست راستش را بالا آورد و همانطور که به آن خیره شده بود، ادامه داد:
- البته، با اخلاقی که از رامیراک سراغ دارم، بعید میدونم بخاطر کشتنشون دزدیده باشدشون.
سردرد ساحر با این حرفها بیشتر شد.
- نتونستی مکان رامیراک رو پیدا کنی؟
- نه.
خشم ساحر از اینکه رامیراک توانسته بود اینگونه دورش بزند، بیشتر شد. اینکه اینطور از رامیراک عقب افتاده بود، برایش افت داشت.
- با کمک وسایلشون هم امتحان کردین؟
مینیتا با سرخوردگی گفت:
- رامیراک فکر همه جاشو کرده که قدرتهای ما هم جزوشونه. بههرحال اونم برادر...
ساحر میان حرفش غرید.
- تمومش کن! بدنم ترمیم شد، خودمم بهتون ملحق میشم. حالا، برو بیرون و در رو هم ببند.
مینیتا به حالت نشسته در آمد. دستش را روی دست ساحر گذاشت و با مهربانی و آرامش گفت:
- اونا زندن، مطمئنم.
فشار آرامی به دست ساحر داد و بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سرش را به سمت ساحر برگرداند.
- ما پیداشون میکنیم. قدرتت رو برای نجاتشون نگه دار.
و با چشمکی ناپدید شد.
13900
#پادرامیونس_یخ_زده ✨
#part_81
دستیارش ترسید. می دانست رامیراک وقتی حرفی را می زند حتماً به آن عمل می کند.
با اضطراب بیشتری جواب رامیراک را داد:
_ قربان ما نمی تونیم تضمین کن ...
رامیراک نگذاشت حرفش را به اتمام برساند.
_ هر کاری بکنی، مشخص می کنه که زنده می مونی یا می میری!
دستیار دیگر چیزی نگفت. میدانست هر چه بگوید نمیتواند تغییری در نظر رامیراک ایجاد کند. سرخورده به سمت افرادش رفت تا بتواند راهی برای زنده ماندن خودش و آن پسربچه پیدا کند.
* * *
با احساس نوری پشت چشمانش، آنها را آرام گشود. اتفاقات را درست به یاد نمیآورد اما با تیر کشیدن شقیقهاش دستانش را بالا آورد و روی سرش گذاشت. با انگشتانش آرام شروع به ماساژ دادن سرش کرد تا بلکه آن درد مزخرف آرام شود.
چشمانش با به یاد آوردن اتفاقات روز پیش، تا آخر گشوده شد. با شتاب سرجایش نشست اما با منقبض شدن عضلات شکمش، با دردی مضاعف دوباره روی تخت افتاد.
- باید بلند شم! ممکنه بلایی سرش اومده باشه.
اینبار آرامتر از بار قبل، بدن خسته و زخمیاش را حرکت داد و خود را از تخت پایین کشاند.
- نباید کس دیگهای اونارو بکشه... اگه قرار باشه بمیرن، باید به دست من باشه!
گمان کرد میتواند بلند شود اما با سست شدن پاهایش، روی زمین سقوط کرد.
- به خودت فشار نیار. سرعت ترمیم شدن بدنت بهخاطر سم، کند شده، ساحر.
ساحر دستانش را تکیهگاه بدنش کرد و پشتش را به تکیه زد. چشمان نیمهبازش را به مینیتا دوخت و با صدایی گرفته و خراشیده، او را مخاطب قرار داد.
- چه بلایی سر بچهها اومده؟ پیداشون کردین؟
مینیتا لبخند کمرنگی زد.
- از کی تا حالا ساحر نگران انسانها و آدمای غریبه میشه؟
9700
#پادرامیونس_یخ_زده✨
#part_80
میران به دست هایش نگاه میکرد، جوری که انگار نمیدانست آنها چه هستند.
ناخودآگاه چشمانش را با دست هایش مالش داد.
هر طرفی را نگاه میکرد، صدای سوت عجیبی می شنید. ترس لحظه به لحظه بیشتر در جانش نفوذ می کرد. حس می کرد هیچ چیز سرجایش نیست.
لرزی به تنش نشست. خود را تنگ به آغوش کشید. در گوش هایش سوزش احساس می کرد. در همان حالت، دستهایش را بالا برد و آنها را محکم گرفت اما سوزش بیشتر و بیشتر می شد.
_ بسه، بسه!
با فریاد هایی که گلویش را هم به سوزش انداخته بود، برای متوقف شدن دردی که می کشید، درخواست میکرد اما انگار پایانی نداشت.
همه جا برایش سیاه بود اما خون سیاهی را که از دهان، گوشها وحتی کنار چشمهایش روان بود را حس می کرد.
چه بلایی سرش آمده بود؟
_ قربان، علایم هوشیاری میران تغییر کرده . به شدت داره افت می کنه.
رامیراک بدون برگرداندن سرش دستور داد:
_ سریع کنترلش کنین، نباید اتفاقی برای جسم و قدرتش بیفته.
دستیارش با کمی اضطراب گفت:
_ استخوان های درونی بدنش دارن تغییراتی میکنن و ماهیچه هاش رو کم کم پاره میکنن تا ماهیچه های جدید رو شکل بدن. این قدرت زیادی برای یک انسان جوون هجده ساله هست.نمی دونم بدنش دووم میاره یا نه!
رامیراک در حالیکه کاغذ های گزارش اتاق های دیگر را چک می کرد، خونسرد گفت:
_ اتفاقی براش بیوفته شما هم زنده نمی مونین!
9300
Repost from پادرامیونس یخ زده|راز سیاه
#دالان_تاریکی
#part_6
دایانا خندید و او را رها کرد. کلاری نفس راحتی کشید و دوباره چهره حق به جانب و مغرورش را به خود گرفت. ابرویی بالاداد و به دایانا خیره شد.
- خب... فراموش نکن که منم دقیقا مثل تو یه جادوگر اصیل کورن والم. منم به اندازه تو به این جمع تعلق دارم...
به سمت پنجره کلبه رفت، پرده کهنه توری اش را کنار زد. به جمعیت روی ساحل خیره شد و با لحن طعنه امیزی ادامه داد:
- پس به خوش امدگویی تو نیازی نیست.
دایانا لبخند اجباری ای زد و به او خیره شد. بعضی وقت ها دلش میخواست نزدیک ترین شیء تیزی که به دستش میرسید را بردارد و گلوی کلاری را با آن ببرد.
- البته... به هر حال همگی بیرون منتظرتن، کلاری.
دایانا به آرامی کلبه را ترک کرد و نفس کلافه اش را با صدا بیرون داد و کلاری پشت بندش با پوزخندی که بر لب داشت بیرون آمد.
سرگرم کننده ترین تفریحی که داشت، در هم کوبیدن دایانا یا طعمه های مهربان و ساده لوحی مانند او بودند.
به آرامی خندید و به دایانا نزدیک تر شد تا مانع افکار و نقشه های قتلی که دایانا در ذهنش برایش می پروراند، شود.
- پس گفتی این چطور مراسمیه؟
دایانا از گوشه چشم به او نگاه کرد و با لحن سردی پاسخ داد:
- مراسم ورود هر جادوگر زن یا مرد به جادوی باستانی کورن وال... یه جور پیمان بین جادوگرها و دو تا از خدایانیه که به جادوی ما قدرت میدن.
- چجور خدایی؟
100
Repost from پادرامیونس یخ زده|راز سیاه
#دالان_تاریکی
#part_4
- خب خب، انگار یکی اینجا خیلی معترضه.
لیوان کاغذی ای که حاوی قهوه بود، کنارش قرار گرفت. سرش را بالا آورد و با چهره گرم و دوستانه دایانا مواجه شد.
- نمی ترسی که با جادوگر شهر حرف می زنی، بانوی جوان؟
دایانا خندید و در حالیکه دست هایش را با پیشبندی که بسته بود، تمیز می کرد، روبروی او نشست.
- تو تنها جادوگر شهر نیستی، کلاری!
دستش را زیر چانه اش زد و چشمان عسلی اش را به او دوخت. لبخند شیرینی که همیشه بر لب داشت، چال گونه اش را به نمایش می گذاشت.
- میدونی که سیستم کار چجوریه؟ اون زن خیلی خوشگله، جادوگر! اون خیلی زشته، جادوگر! اون خیلی پولداره، جادوگر! اون خیلی فقیره، جادوگر!
هر بار که کلمه جادوگر را می گفت دستانش را دو طرف دهانش میگذاشت و تن صدایش را بالا تر می برد، انگار که بخواهدخبری را در میدان شهر اعلام کند.
کلاری بی توجه به اینکه او را بی بند و بار یا حتی جادوگر بخوانند، بلند خندید.
دایانا به ارامی دستان سفید کلاری را که با لاک سیاه جلوه خاصی گرفته بودند، در دستان سبزه و کشیده اش گرفت. سپس زمزمه وار ادامه داد:
- ولی ما همه می دونیم جادوگرای واقعی کین، مگه نه؟
لبخند شیطنت آمیز دایانا یادآور حقایق ترسناک اما هیجان انگیزی برای کلاری بود.
100
Repost from پادرامیونس یخ زده|راز سیاه
#دالان_تاریکی
#part_5
فصل دوم
یک هفته قبل
کلاری لباس خواب سفیدش را بر تن کرد وگردنبند مشکی اش که به آن تکه ای استخوان کوچک وصل شده بود را دور گردنش آویخت.
در آیینه نگاهی به خودش انداخت. صورت رنگ پریده اش که همیشه با انواع و اقسام کرم ها و پالت های رنگ ارایشی آن را تبدیل به چیزی خیره کننده می کرد، امروز در بی رنگ ترین حالت ممکن بود.
چشمان تیله ای سبز رنگش اما در هوای عصرگاهی کورن وال می درخشید. نگاه غرق در شیطنتش را به خود دوخت و گوشه لبانش کج شد. احساس غرور او را در بر گرفته بود.
صدای دعا و نیایش خوانی های روحانیون سفید پوش که در ساحل مشغول چرخیدن به دور آتشی بزرگ بودند، به گوشش می رسید. صدای یکدستی که آواز موج های دریا را در هم می شکست.
نفس عمیقش را با صدا بیرون داد.او مدت ها بود که انتظار این مراسم را می کشید. مدت ها بود که دلش می خواست به جایی تعلق داشته باشد.
درب کلبه باز شد و دایانای دوست داشتنی در قابش نمایان شد. لبخند گرمی زد و به سمت کلاری آمد و او را در آغوش کشید.
- خیلی خوشحالم که امروز بهمون پیوستی، کلاری!
کلاری لبخند اجباری ای زد و سعی کرد دایانا را از خود جدا کند. شاید بار اول و دوم این حرکت دایانا دوست داشتنی به نظر می رسید اما این بار هزارم بود که امروز اندام کلاری را آنطور بین بازوهایش می فشرد.
- من... منم خوشحالم دایانا... خدای من! دایانا داری خفم میکنی.
100
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.