cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

خودکارِ بیکِ من

کلمه‌ها وزن دارند. وزنه دارند. دانه‌دانه آویزان می‌شوند به سلول‌های مغزت. درست مثل شرابه‌های آویخته از چلچراغی قدیمی. براق و شفاف، هزار رنگ. 🌿

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
228
Suscriptores
Sin datos24 horas
-27 días
Sin datos30 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

ایشتر به گیلگمش ابراز عشق می‌کند و گیلگمش به گفته خودش حساب او را می‌پردازد و تک‌تک آسیب‌هایی را که ایشتر، الهه عشق به دیگران زده، می شمارد. در این گفتگو به ظاهر ایشتر با همه احساس به گیلگمش اعتراف به دوست داشتن می‌کند اما گیلگمش با نهایت تلخی او را از خود می‌راند. و انگار در عالم فقط یک نفر است که فریب عشق را نخورد و در میان خدایان، بیچاره نشد. و عشق رنج است.
Mostrar todo...
👍 3
خواستاریِ تو سوزان است اما، در قلب تو سردی است. یک در پنهانی‌یی، که زورمندان را می‌کشد؛ فیلی ، که زین خود را می‌اندازد؛ زفتی، که مشعل‌دار را می‌سوزاند؛ مشک شنایی، که زیر سوار خود می‌ترکد؛ سنگ بنایی، که دیوار شهر را می‌پوساند؛ کفشی، که صاحب خود را می‌فشارد! کجاست آن محبوبی که تو همیشه دوست بداری؟ کجاست آن شبان تو، که بر او همیشه نایل باشی؟ بایست، همه‌ی کارهای ننگین خود را بشنوی. می‌خواهم، حساب تو را بپردازم. #پاراگراف گیلگمش، لوح ششم/ گفتگوی گیلگمش و ایشتر @Khodkare_bice_man
Mostrar todo...
👍 3
مرگ تباه شدن به زخم خنجر نیست جوان، اینکه نوک نیزه‌ای قلبت را بدراند در گرماگرم نبرد، یا ناغافل دچار قولنج شوی. مرگ آن است که در ذهن دیگران از یاد بروی. فراموشی است که آدمی را می‌میراند. من هزار سال است که از یاد رقته‌ام. #پاراگراف اوراد نیمروز/ منصور علیمرادی @Khodkare_bice_man
Mostrar todo...
7👍 2
یه بیماری هم هست به نام نمی‌تونم کاری نکنم یا سندروم نمی‌دونم چی‌چی. به این صورت که وقتی سردرد داری و عملا همه حواس پنج‌گانه در حساس‌ترین وضع ممکن‌شون هستن، و قاعدتا نه می‌تونی هیچ صدایی رو تحمل کنی، نه به چیزی فکر کنی، نه بویی بشنوی و نه چیزی بخونی، عود می‌کنه و عین خوره تو مغزت رژه می‌ره که وردار فلان کتاب رو بخون عقب نمونی. فلان صوت رو گوش بده، فلان فیلم رو ببین، برو غذای خوشمزه درست کن حالت خوب شه. و کلا در این‌جور مواقع در بی‌اراده‌ترین حالت ممکن به سر می‌برم. چنان که از آشپزی بدم میاد اما یادم نیس چرا بدم میاد و فقط دنبال اینم یه کاری کنم. همچینی‌ام. دکترم رفتم گفته علاجی نداره. اللهم اشفع مرضانا... @Khodkare_bice_man
Mostrar todo...
😁 9 2
صبح جمعه از کله سحر بیدار بودم به خواندن و نوشتن. بیدارش کردم که برود نان تازه بخرد و پنیر و کره. تا برگردد چرتم گرفت. صداش آمد که گفت خوابیدی؟ پاشو ببین چی برات آوردم. چشم باز کردم. یک پر کبوتر بود. پلک‌پلک زلش زدم و لبخندم را قورت دادم. شکل من این‌جوری است و او می‌داندم که اهل ابراز نیستم. و شکل او این‌طور است که دنبال یک پر کبوتر بدود، ورش دارد، لبخند بزند و فکر کند، این مال آزاده. متولد شد که یارم باشد. یارش باشم. ✒️آزاده.ا @Khodkare_bice_man
Mostrar todo...
19👍 1
مدتی است کانال ریزش پیدا کرده. هر روز یکی از قلم می‌افتد. قبل‌ترها اگر بود می‌رفتم چک می‌کردم آن کسی که رفته کی بوده. بعد فکر می‌کردم خب لابد آن مطلب یا آن صدا به مذاقش خوش نیامده و ناگهان تصمیم گرفته برای همیشه مرا ترک کند. حالا اما حتی یادم می‌رود این‌جا چند نفر دور هم جمع بودیم. و راستش یادم هم اگر باشد، حوصله ندارم بود و نبود آدم‌ها را چک کنم. امروز توی اینستاگرام مطلبی خواندم که یکی می‌گفت انتخابات شد، نصف مردم همدیگر را آنفالو کردند، نصفی قهر کردند، نصفی فحش دادند و... می‌دانی؟ دنیا دنیای حذف کردن است. تاب‌آوری سخت شده. دنبال دلیلش هم نیستم، که حال آدم‌ها انقدر متغیر شده به اندک چیزی که ورای میل‌شان باشد، ول می‌کنند می‌روند. و من در این‌جور وقت‌ها دلم سخت به حال آدمی می‌سوزد. انقدر بی‌تاب و نامانا، انقدر در رفت و آمد و جستجو برای آن‌چه رغبت کنیم لحظه‌ای بخوانیم یا بشنویمش تا خوب باشیم. و اگر لحظه‌ای بیاید که دیگری متضاد حال ما بشکنی بزند، یا ناله‌ای بکند، دورش را خط بکشیم و خیلی زود اصلا یادمان برود که جایی بوده برای مزمزه. قبل‌ترها شاید این عدد نشان همراهی بود، حالا اما دوستانه می‌پذیرم که شکل بودن آدم‌ها یک جایی تغیر می‌کنند. نباشند هم رفیقند، باشند همراه. و من عمیقا خودم را در قالب آدم‌ها تصور می‌کنم که برای هر رفتنی، دلیلی دارند. ✒️آزاده.ا #آزی_نویسه @Khodkare_bice_man
Mostrar todo...
👍 15 8👏 6
اوت‌ناپیشتیم: مردی که زندگی را یافته #خط گیلگمش چقدر این توصیف منو معلق کرد✨
Mostrar todo...
9
احمد_شاملو_تو_کجایی_علیرضا_جعفری.mp34.32 MB
6
برتراند راسل در یک عصر تابستانی، یک ظرف چس‌فیل، یک ظرف تخمه آفتاب‌گردان، یک فنجان چای‌کرک، یک بالش و تعدادی کتاب و موبایل را برداشت و توی تراس ولو شد تا در ستایش بطالت را بنویسد. لابد! در این یک وجب جا که صدای ماشین‌ها و موتورهای دیوانه زیرانداز مغزم شده، ولو شده‌ام و هی فکر می‌کنم کجای این بطالت خوب است یا بد؟ این که فکر کنی داستانت نیمه‌کاره مانده و دلت می‌خواهد کلی کلمه را شیک‌وپیک کنی و بیاوری‌اش روی صفحه، یا که فکر کنی سه کتاب ناتمام داری که چیزی به پایانشان نمانده و چند پادکست و کتاب صوتی که هندزفری‌ات دستت را گذاشته توی پوست گردو. که فکر کنی یک سینک پر از ظرف منتظر است و نمی‌دانی باید به دادشان برسی یا بگذاری کپک بزنند. و با این همه خواستن‌ها و نتوانستن‌ها، نشسته‌ای به برتراند راسل فکر می‌کنی که یک مقاله نوشت در ستایش بطالت و ملت بس که دنبال دلیل برای لش کردن‌شان بودند، تحویلش گرفتند و سرخوشان گفتند، ببین برتراند هم مثل ماست، عین ما فکر می‌کند، ببین، ببین، ببین... همین‌قدر ذوقانه. چس‌فیل‌ها ته کشیده. فنجان چای‌کرک هم. تخمه‌های آفتاب‌گردان را چپ‌چپ نگاه می‌کنم که دست از سرم بردارد تا سردرد نگرفتم. ماشین‌ها ویژ می‌کشند و من به کتاب‌های دسته شده کنج تراس نگاه می‌کنم که باید بخوانم‌شان اما غیرتم نمی‌گذارد. کاش بچه‌ها هیچ وقت نروند مهمانی، آن وقتی که هستند انگار مادرشان حریص‌تر است برای وقت دزدیدن. ✒️آزاده.ا #آزی_نویسه @Khodkare_bice_man
Mostrar todo...
10
سومین بار بود که درِ خانه‌یِ دنگال را می‌زدم و از اتاق بلورخانم چرخیدن را شروع می‌کردم تا برسم به اتاق صنم و خواج‌توفیق و رحیم خرکچی و دیگران. خالد این بار میزبانم نبود، گرچه راوی داستان بود. که من مهمان همه اتاق‌ها بودم‌. بوی تن لطیف بلورخانم را کنار عرق تن زن محتضر رحیم می‌گذاشتم. و صدای بچه ریغماسی هاجر در رادیوی ناصر دوانی و بغبغوی کفترها گم می‌شد. همسایه‌ها شاید کنایه از آدم‌های این خانه دنگال باشد، اما در روزهایی که دنیا دهکده جهانی نبود. که می‌شد مرز آدم‌ها را همان اتاق‌های کوچک داغ تصور کرد و با آدم اتاق بغلی همسایه شد. اما احمد محمود پا از دیوارهای خانه بیرون گذاشت و اثبات کرد هر آدمی که در خیابان پهلوی می‌بینی، هر شخصی که توی بازداشتگاه می‌بینی و آدرس کتابفروشی را به تو می‌دهد، یا هر زنی که در خانه‌اش را باز می‌کند و به تو پناه می‌دهد از شر ماموران، همسایه توست. آدم‌هایی که در توجیه منطقی کارهاشان تو را همراه می‌کنند و دلیلی می‌تراشند که قانعت کنند. داستان از بلوغ یک نوجوان آغاز می‌شود. که در اوج خواستن‌های تنانه‌اش به تفکری برسد که ماورای جسم را ببیند و لذت را در عشق پیدا کند و نه فقط خواستن. و کتاب بخواند و روزنامه پخش کند و چمدان حمل کند و توقیف شود و شکنجه شود و لب باز نکند که چه شده. و شاید ما این بلوغ را در تمام لحظات سکوت خالد دیدیم. که هر چه بیشتر می‌خواند، ساکت‌تر می‌شد. هر چه بیشتر می‌فهمید، عملگراتر. و ما بی‌قضاوت خالدی را می‌دیدیم که همه آدم‌ها را نگاه می‌کرد و از دریچه فکر خودش سبک و سنگین‌شان می‌کرد. احمد محمود بزرگترین کارش خلق شخصیت‌های خاکستری از دل جامعه فقیر رو به روشنفکری است. جامعه‌ای که زن در پس مرد راه می‌رود و خودش نمی‌داند چرا. جامعه‌ای که مرد پیرو مذهب است و باز نمی‌داند چرا. جامعه‌ای تنیده در خرافه و حاکمیت ملاها و نظامی‌ها. که حتی یک سرباز وظیفه توهم ستوان بودن دارد و یک خبرچین ساده، اختیار جان آدم‌ها را. جامعه در یک پوست‌اندازی واقعی، دارد کثافت را پس می‌دهد و چیزی را جذب می‌کند که احزاب و تفکرات سیاسی یا مردمی را تشکیل داد. مردمی که برای پیوستن به یک جنبش، نوار سفید به لباسشان می‌دوزند و خیلی‌هاشان اصلا نمی‌دانند ملی شدن صنعت نفت یعنی چه. و حتی خالدی که در جلسات شرکت می‌کند خواسته خودش را از صحبت‌ها دارد و این شنیدن‌ها و نگفتن‌ها، روایت داستان را شکل می‌دهد. خالد نه تنها نوجوانی کم‌حرف است، که اصلا این سکوت باید باشد که ما فقط نگاه راوی را ببینیم، نه حرف‌هاش را بشنویم و خسته شویم از افاضه فضلش. موتیف‌های داستان گاه زیادی می‌شود. دیالوگ‌هایِ تکراریِ عمدی، گاه از سرعت روایت می‌کاهد. حرف‌های گنده‌تر از دهان خالد گاه توی ذوق می‌زند و سخنان قلمبه روایت گاهی به اول شخص داستان نمی‌خورد. اما در ریتم و تمپوی داستان که گاه تند است و گاه در کم‌سرعتی، دلنشین، جذبت می‌کند که رها نکنی و پی بگیری. حتی زیاده‌گویی‌ها را بخوانی به امید رسیدن به لحظاتی که می‌دانی اوج کار نویسنده است. صحنه‌های افراطی را بخوانی و زیاده‌گویی‌ها را، و گول بخوری که شاید حرفی در پناه این لحظه قایم شده باشد. که اغلب هم نیست. احمد محمود طبق رسوم نوشتاری خودش و آن زمانه، دوست دارد بگوید و بگوید و گرچه شیرین، اما زیاده خلق کند. طوری که فکر کنی فقط دلش خواسته از تجارب سیاسی، مبارزات، و حبس و شکنجه خودش بنویسد و دیده‌ها را جایی ثبت کند. شخصیت‌های آشنای داستان‌های محمود، ناپلئون، رستم افندی، خواج‌ توفیق و بانو، محمدمکانیک و زن آرامش، و همه آدم‌هایی که یک لباس تکراری پوشیده‌اند و از پرونده داستانی نویسنده به همه کتاب‌هاش نفوذ کرده‌اند، طوری که برای شناختن شخصیت نیازی نباشد کشفی انجام دهی. همه این تکرارها باعث شده شخصیت‌ها چیزی برای ابراز کردن نداشته باشند. آشنا و عادی، بی‌هیچ پیچش و رمزی. همسایه‌ها برای سومین بار، شاید تکراری بود، اما هنوز هم قدرت این را دارد که دلم را ببرد و کیف کنم از جملات کوتاه و نثر زیبای محمود. و درس بگیرم از آن‌چه که نباید انجام دهم و آن‌چه که باید ببینم و بسازم. #پنجشنبه_های_کتاب همسایه‌ها/ احمد محمود @Khodkare_bice_man
Mostrar todo...

6👏 3
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.