cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رقـ𐀔ـص‌اجبـاری

﷽" قماری بود که البته ممکن بود بُرد بزرگ داشته باشد اما پیش از پایانِ دست، ورق‌ها ریخت! قمار باز عاشق شد... ♥️نظرات: @bmnovel_bot آثار: آنسوی‌ابدیت/همگناه‌من/رقص‌اجباری(درحال پارتگذاری) کپی از رمان تحت هرشرایطی ممنوع وحرام🚫     رفت‌وآمد=بن

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
471
Suscriptores
-124 horas
-27 días
-4430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
ملودی حکمت🔥 دختر خواستی و شیطونی که از بچگی عاشق عکاسی بوده و به دست سرنوشت درست زمانی که برای عکاسی به یه مهمونی رفت. اونجا برای اولین بار از مهمون ویژه اون جشن عکس گرفت. و دلش برای جذبه و ابهت مهمون ویژه اون جشن رفت.🤤 امید خجسته‌فر پزشک سرشناس و معروفی که به طور اتفاقی ملودی رو حین عکس گرفتن میبینه و جوری محو صورت معصوم و زیبایی اون دختر میشه که با نگاه اول قلبشو بهش میبازه....🥹😍 https://t.me/+qeD5h48vKccyNjU0 https://t.me/+qeD5h48vKccyNjU0 8پاک
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
امید دکتر سرشناس و معروفی که به جز کارش به چیز دیگه‌ای توجهی نمیکنه و حتی یک بار هم طعم عشق و عاشقی رو نچشیده، ولی خیلی اتفاقی تو یه مهمونی چشمش به اون دختر بازیگوش افتاد.🔥 دختری که به عنوان عکاس، با دوربینش در حال عکس گرفتن ازش بود. با پا گذاشتن تو زندگی امید کل زندگی و حال و هواشو عوض کرد.... و اونو از لاک تنهاییش بیرون کشید.🙈🤤 ملودی دختر شیطون و خواستی که آرزو داره عکاس ماهری بشه و توی کارش پیشرفت کنه. ولی به دست تقدیر وارد زندگی دکتر جذاب و خفن ما میشه. سرنوشت جوری رقم میخوره که این دو تا عاشق و شیفته هم میشن و یه عاشقانه قشنگ و جذاب رو رقم میزنن😍🥹 https://t.me/+qeD5h48vKccyNjU0 https://t.me/+qeD5h48vKccyNjU0 صب بپاک
Mostrar todo...
animation.gif.mp40.61 KB
♥️پارت جدید تقدیم شما عزیزای دلم دوست داشتید؟ نظرتونو بگید @bmnovel_bot #𝓯𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱
Mostrar todo...
9🔥 1👏 1
رقـ♥️ـص اجـبـــاری #part177 توی افکارم غرق بودم که گارسون جوونی با موهای فرفری جلوم سبز شد. از دیدنش حواسم سرجاش اومد و روی اشکام دست کشیدم که اون پسر نزدیک تر اومد. _میخواید قهوه‌تو عوض کنم؟ _نه... من خیلی وقته قهوه نمیخورم. اینم فقط بخاطر بوی عطرش سفارش دادم! منو یاد گذشته‌ها میندازه _جسارت نباشه اما من شمارو میشناسم _منو؟ از کجا؟! _اون روزی که شما و دوست پسرتون اینجا نشسته بودید خودم براتون قهوه آوردم. همون روزی که اینجا دعوا شد... خوب یادمه اون پسر چقدر بخاطر شما کتک خورد. شمارو هم با چه وضعی از اینجا بردند. جا خورده سرمو به اطراف چرخوندمو خجالت زده پوزخند زدم... _شما همه‌ی مشتریاتونو انقدر خوب یادتونه _اتفاقات اون روز چیزی نبود که به همین راحتی از یادم بره.... _چی میخوای بگی؟ _ببخشید! قصدم آزارتون نیست یه امانتی پیش من دارید که خیلی وقته نگهش داشتم و منتظر بودم یروزی برگردید اینجا تا بهتون برگردونم. _امانتی؟ _این جعبه‌ی هدیه رو بعد از اون دعوا موقع جمع و جور کردن اینجا پیدا کردم. مطمئن بودم بلخره یکدومتون به این کافه برمیگرده بخاطر همین پیش خودم نگهش داشتم. اشکام با دیدن اون جعبه سرازیر شد. _اون روز حتی وقت نشد این جعبه‌رو باز کنیم. _دیگه ازش خبری نداری؟ _فقط میدونم اونم مثل من با یکی دیگه ازدواج کرده... _چقدر زود! _الان منو سرزنش میکنی یا اونو؟ _قصدم توهین نبود ببخشید! حالا نمیخوای بازش کنی؟ توی کیفم دست کردمو با درآوردن چندتا تراول به اون پسر انعام دادم تا زودتر از سرمیز بره و تنهام بذاره... _ازت ممنونم که تا الان نگهش داشتی! ناقابله... _ممنونم خانم ببخشید سرتونو درد آوردم با رفتن اون پسر سمت جعبه دست بردمو بازش کردم. توقع هرچیزیو داشتم الا اون انگشتر نشونی که خودش برام خریده بود تا وقتی بله‌رو ازم گرفت دستم کنه. بله‌ای که توی گلوم تپید و به لبهام نرسید تا این انگشترو دستم کنم. دلتنگی امونمو بریده بود! دیگه دلم به حالش نمیسوخت اما میخواستم بدونم الان کجاست... کی جای من تو بغلش خوابیده واسه کی صبح تا شب قربون صدقه میره! اصلا هنوز به من فکر میکنه یا حتی دیگه اسمم از خاطرش پاک شده... نفسمو بیرون دادم تا افکارمو جمع کنم. وقتی اونطور با سنگدلی ترکش کرده بودم نباید ازش توقع میداشتم که هنوزم بهم فکر کنه... انگشتر توی دستمو به لبهام چسبوندمو از ته دل بوسیدمش. اون انگشتر هنوزم برام یه یادگاری بود. یادگار روزایی که کنار هامون از اعماق وجودم احساس خوشبختی میکردم. انگشترو از لبهام جدا کردمو ته کیفم، جوری که خسرو پیداش نکنه قایم کردم و از پشت میز بلند شدم. برای آخرین بار جلوی در کافه توقف کردمو نگاهی به در و دیوارش انداختم. از خاطرات تلخی که نمیذاشتند حتی یه نفس راحت بکشم عذاب میکشیدم اما این خاطرات تنها دارایی با ارزش توی قلبم بود که میتونستم توی جهنم خسرو بهشون فکر کنمو بخاطرشون دووم بیارم. تنهایی چون باران شام‌گاهان برمی‌خیزد از دریا از هامون‌های پرت و دورافتاده و می‌ریزد آن‌گاه بر روی شهر می‌بارد تنهایی در این ساعات حال و بی‌حالی وقتی کوچه‌ها به صبح می‌رسند وقتی که جفت‌هایی بی‌آن‌که چیزی بیابند در یک‌دیگر نومید و غمین از هم جدا می‌شوند وقتی آنان که نفرت از هم دارند به ناچار هم‌بستر می‌شوند، آن‌گاه تنهایی با رودها هم‌راه خواهد شد. _راینر ماریاریکله *** _حالا واقعا باید بری؟ _بچه شدی گیسو؟ چرا بهونه میگیری؟ _خودت نمیدونی توی این خونه بدون تو چی بهم میگذره؟ _مجبورم عزیزم... امروز اولین جلسه‌ی ترم جدیدمه! با استاد شایگان سر یه پروژه صحبت کردم که اگه خدا بخواد کارمو دوباره تو شهرداری شروع کنم. _من تو این عمارت راحت نیستم. نیش و کنایه‌های بقیه آزارم میده... _اگه قرار باشه از این عمارت بریم باید کار پیدا کنم. بدون پول که نمیشه... _درک میکنم. _یکم دیگه تحمل کن! بخاطر من...باشه؟ _مراقب خودت باش داروهاتو برداشتی؟ _آره... _میخوای عصاهاتو بیارم؟ _نه حالم خوبه میتونم راه برم گیسو! _جونم؟ _تا شب که برگردم دلم برات تنگ میشه... مراقب خودت باش! _گیسو... _چیه دوباره؟ _تاحالا بهم نگفتی قبل از این اتفاقا چی میخوندی؟ _قبل از اینکه بهشاد فوت شه داشتم برای کارشناسی حقوق میخوندم اما با اون اتفاقات درسم رها شد. منم مثل تو شاگرد اول دانشگاه بودم! _نمیخوای به ادامه دادنش فکر کنی؟ _الان که تو کنارمی چرا که نه! _تو برام یه نعمت بزرگ بودی گیسو... از اینکه با تو به زندگی برگشتم خیلی خوشحالم! _برو تا دیرت نشده برو عشقم! ♥️Ᏹ 𝖗𝖆𝖌𝖍𝖘𝖊 𝖊𝖏𝖇𝖆𝖗𝖎
Mostrar todo...
9🔥 1👏 1
Repost from N/a
ازدواج اجباری با ارباب روستا گذر زمان و محبت باعث میشه عاشق اون مرد بشه و...🔞🔥 تنها رمانی که توصیه میشه از دست ندی و بخونیش🥹🤤😍 https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0 -لَعــــنت به این فـرفـریای پدر درارت خب؟ لعنت به این چال روی گونت؟ دلــم ضعف میره از خوشی و لَبــــم و گاز می‌گیرم تا نیشم شل نشه... -الان مثلا داری نــازم می دی؟ چــونه ام اسیـــر دستاش میشه و با حــرص بیشتری می غره: -نــازت نمی دم پدر منو در آوردی، نـازت بدم که تیشــه به ریشه خودم بزنم؟ دلــم می‌لــرزه برای این عاشقونه های قُلــــدر مُوآبانه اش...  پشت چشمی نازک می کنم و میگم..... https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0 https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0 8 پاک
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:05
Video unavailable
من آرسامم... پسر کوچیک خانواده‌ی زند که بعد فوت داداشم مجبور شدم بیوه برادرم رو به عقد خودم در بیارم با وجود اینکه عاشق یکی دیگه بودم! اما سرتقی و جذابیت اون دختر باعث شد خیلی زود وا بدم و عاشقش بشممم🔥 https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0 https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0 صب بپاک
Mostrar todo...
4.41 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
من رهبر گرگینه های رام نشدنی, با قدرتهای خاص, باب دل هر دختری بودم. ولی اون دختری که بهش دل دادم و می‌خوام. با هر ترفندی می خواد ازم فاصله بگیره. به خودم قول میدم، بعد از اتمام جنگ و شکست جِلیوسی که داره تک تک دخترهای  بیگناه  رو از آن خودش می‌کنه، ی روز دست به کار میشم و اون خوی وحشیم رو برای ماده ای که به دست خودم ملکه قلمرو #پادشاهیم میشه، آشکار می کنم! درسته معتقدم با زنها باید مثل برگ گل رز نرم و لطیف برخورد کرد اما، گاهی هم لازمه از روشهای #گرگ_آلفا  هم استفاده کرد! بلاخره، ملکه ی قصر کاووس میشی ماده ی مغرور من... شوخی که نیست، من آلفا #کاووسم! خشم و خونریزی. جنگی بی سابقه در طول تاریخ. گلاویز شدن ماوراییان با هم.🔞🔥 🔴💢#جدیدترین رمان در ژانر تخیلی. https://t.me/+YmWN68PpMGczMDM0 https://t.me/+YmWN68PpMGczMDM0 صب بپاک
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailable
♨️نــامــیــــرا دختری که خانواده‌اش توسط خوناشام‌های سرخ قتل‌عام می‌شن و برای انتقام گرفتن ازشون سر از پایگاه خوناشام‌های بلورین در میاره برای اِنتقام گرفتن از خوناشام‌ها هر کاری می‌کنه اَما دست بر قضا میفهمه که بعنوان سوشیانت برگزیده شده و در این حین عاشق و شیفته‌ی رئیس جذابشونم میشه. حالا سوشیانت، بعنوان ناجی تمام دنیا حاضره تا برای زنده موندن عشقش؛ حتی روحش رو به شیاطین بفروشه و...🔞‼️ https://t.me/+VSUleIl8wfU5NWVk 8پاک
Mostrar todo...
♥️ یه پارت جدید تقدیم رفیقای گلم امیدوارم لذت ببرید ازش نظرتونو بهم بگید @bmnovel_bot #𝓯𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱
Mostrar todo...
8👏 2🔥 1
رقـ♥️ـص اجـبـــاری #part176 وقتی به عمارت رسیدیمو از زیر نگاه‌های پر از حرص بقیه رد شدیم یه راست داخل اتاق رفتیم اما چیزی طول نکشید که گیسو با عوض کردن لباسهاش توی تخت رفت و خوابش برد. رنگش حسابی پریده بود و از دل درد توی خودش جمع شده بود اما من غیر از اینکه روش پتو بکشم دیگه کاری بلد نبودم براش بکنم. با کشیدن پرده‌ی اتاق سمت آشپزخونه رفتمو یه لیوان آب برای خودم ریختم تا قرصمو بخورم که چشمم به سیمین خانم خورد. _سیمین خانم شما که بازم سر سنگینی! _چی بگم مگه تو حرف گوش میکنی؟ _الان گوشم با شماست؟ _چرا رفتی دنبال این دختره؟ _منظورت از دختره زنمه؟ _هی دهنتو پر نکن بگو زنمااا از شنیدن حرفاش خندم گرفت. _شما بودی قبول میکردی وقتی بخاطر ما بیوه شده یبار دیگه آواره بشه؟ _خب نه ولی... _این مدت شما خیلی به من لطف داشتید میخوام ازتون خواهش کنم مراقب اونم باشید. _تو جون بخواه پسرم! من خیلی به تو سخت گرفتم چون نمیدوستم برعکس مادرت چقدر پاک و معصومی! حالا هم سعی میکنم مراقب زنت باشم ولی فقط بخاطر اینکه تو ازم میخوای مگرنه دل من که هیچجوره با اون دختر صاف نمیشه _چرا آخه؟ _بعد از اونهمه بلایی که سر تو آورد توقع داری همه چیزو فراموش کنم؟ _اول بخاطر من میبخشیش! بعد دوباره شاکی میشی؟ _به چی میخندی؟ _ببینم سیمین خانم شما تاحالا دختر شوهر دادی؟ _آره مادر! من پنج تا دختر فرستادم خونه‌ی بخت... _خدا براتون نگهشون داره پس میدونید برای تازه عروس بعد از حجله چی درست میکنند؟ _خب برشتوک و کاچی میپزند... چطور؟ از جا بلند شدمو بعد از اینکه کمی از اون پیرزن غر غرو فاصله گرفتم لب باز کردم. _تا برمیگردم از هرکدوم یکم درست میکنی؟ _چی؟ _برای گیسو میخوام! _دور از چشم همه چه آتیشی سوزوندی بچه؟! _گفتی هر چی ازت بخوام نه نمیگی! _تو ام لنگه‌ی همون بابای نامردتی... پس بگو چرا رفتی دنبال دختره! _نه نیار دیگه... بخاطر من! _برو از جلو چشمم تا با دمپایی سیاه و کبودت نکردم _چشممم مطمئن بودم سیمین خانم هم عصبی بود هم داشت از خنده منفجر میشد اما طبق معمول لنگه‌ی دمپاییشو جوری نشونه میگرفت که هرجایی بخوره الا به من... وقتی به اندازه ی کافی ازش فاصله گرفتم با سرگیجه‌ای که سراغم اومده بود دستمو به کاناپه رسوندمو روش نشستم که بابا با نگرانی خودشو بهم رسوند. _هامون! حالت خوبه؟ _آره فقط یکمی سرگیجه دارم... _میخوای ساواشو صدا کنم؟ _حوصله‌ی حرف شنیدن ندارم! _وقتی دید گیسو رو برگردوندی داشت منفجر میشد یه قرص خورد بعدشم رفت بخوابه... _دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما اگه اونموقع دنبالش نمیرفتم شاید بعدا خیلی دیر میشد. _بهت حسودیم میشه هامون... من مثل تو انقدر قوی نبودم که پای خواستم بایستم. _اگه برمیگشتید بیست سال پیش بازم میذاشتید مادرم بره؟ _نمیدونم... _میشه یچیزی ازتون بپرسم؟ هنوزم بهش فکر میکنید؟ _گذشته تنها چیزیه که دست از سرت برنمیداره اما اگه میخوای بدونی هنوزم بهش علاقه دارم یا نه باید بگم دیگه فرقی نمیکنه چی تو دلم میگذره! چون مادرت شرعا الان زن یکی دیگه‌ست... _اون روز یجوری جلوی همه خورد شد که حتی شوهرشم بیخبر گذاشت و رفت. اما من هنوز عین همه‌ی این سالا خوابشو میبینم! _مطمئنم اگه الان میدید پسرش چقدر عاقل و با معرفته مثل من بهت افتخار میکرد. *** وقتی سیمین خانم با کلی اخم و تخم اون سینی تزئین شده رو دستم داد بعد از اینکه چندبار با دست لرزون نزدیک بود چپش کنم سمت اتاق رفتم. گیسو تازه از خواب بیدار شده بود و پتو پیچ با گوشیش ور میرفت که با دیدن من باعجله دستشو سمتم دراز کرد و سینی‌رو ازم گرفت. _نزدیک بود چپشون کنم! _اینا دیگه چیه؟! _به سیمین خانم گفتم اینارو برات درست کنه... _مطمئنی داخلش سم نریخته؟ _اونو که مطمئنم چون کلی سفارش کرد همشو ندم تو بخوری! برای خودمم قاشق گذاشته... _توقع نداشتم وقتی بیدار میشم همچین سفره‌ی رنگینی جلوم بندازی! _مطمئنم اگه مادربزرگم زنده بود کلی ذوقتو میکرد... _خدا رحمتش کنه! _شروع کن تا سرد نشدند _خودتم ازشون بخور... _چقدر اون حلقه به انگشتای ظریفت اومده! _قشنگه چون تو دستم کردیش... چون قراره از این به بعد تو دستم بمونه! نه نگاه من در نگاهت گره خورد نه زیر باران در یک هوای دو نفره‌ی بهاری دست در دست با تو قدم زده‌ام نه وقتی غمگین بوده‌ام در آغوش تو آرام گرفته‌ام و نه فریاد زده‌ام که عزیزم عاشقت هستم من فقط تو را یواشکی دوست دارم! و این خودش برای من به تمام دنیا می ارزد -فاطمه‌جلالى *** "ماهی" نیم ساعتی میشد که با یه فنجون قهوه‌ی سرد شده تنها روی یکی از میزهای اون کافه به اطرافم خیره شده بودم. خسرو این روزا کمتر بهم گیر میداد و منم از فرصت استفاده کردم تا به این کافه بیام. درست همینجا بود که دستمونو ازهم جدا کردند. کنار همین میز بود که سرنوشتمون برای همیشه ازهم جدا شد. ♥️Ᏹ 𝖗𝖆𝖌𝖍𝖘𝖊 𝖊𝖏𝖇𝖆𝖗𝖎
Mostrar todo...
6👏 3🔥 1